فرهنگ امروز/ بوریس ل . گوبمن[۱]، مترجم: سیدرضا وسمهگر[۲]
مقدمه مترجم: بازگشت به ارزشهای دینی و امر قدسی البته با حفظ مفاهیم مدرنیستی چون انسانگرایی و آزادیخواهی از پیامدهای تندرویهای مدرنیته در حوزۀ اندیشۀ دینی و خود بنیادانگاری لجام گسیخته بشری در این دوران است. اگزیستانسیالیسم مسیحی یکی از نحلههای فلسفی دوران ماست که سعی در رهایی انسان از بند آن بیماری ای دارد که به همت فلاسفهای چون نیچه و اشپنگلر تشخیص داده شد. نیکلای بردیایف(۱۹۴۸-۱۸۸۴) روس و ژاک ماریتن(۱۹۷۳-۱۸۸۲) فرانسوی به همراه افرادی چون گابریل مارسل و پیش از آنها سورن کرکگور از بزرگان این مکتب فلسفی بشمار میآیند. تبیین سیر تاریخ جهان توسط آنان بسیار درخشان و برای جوامع دست به گریبان بادوگانه سنت – مدرنیته شاید راهگشا باشد. بوریس ل. گوبمن مؤلف این مقاله، با بیانی ساده فلسفه تاریخ این دو فیلسوف شهیر را با رهیافتی تطبیقی معرفی میکند.
*فهم تاریخی و بنیادهای فلسفی آن:
ژاک ماریتن[۳] و نیکلای بردیایف[۴] با مشارکت در یک مباحثهی فلسفی پربار، نقش عظیمی در تکوین نظرگاه مذهبی قرن بیستم در باب تاریخ ایفا کردند. علیرغم وجود تفاوتهایی در زمینهی فلسفی نظریات آنها و افتراق دیدگاههایشان راجع به مسائل گوناگون متافیزیکی، اما شباهت فراوانی میان فهم این دو متفکر از معنای تاریخ وجود دارد. همفکری آنها در تفسیرشان از پدیدهی خاص مدرنیسم و دنیای معاصر نیز به همین اندازه جالب توجه است. تحلیلگرِ بیطرف نظریات این دو نفر میتواند شواهدی از تاثیر متقابل در رویکردشان راجع به مراحل مختلف سیر تاریخ و همچنین در تحلیلشان دربارهی رویدادهای سیاسی و فرهنگی معاصر بیابد. قرابت نظرگاه بردیایف و ماریتن در باب تاریخ نه فقط به عنوان نتیجه درگیری در شرایط سیاسی و فرهنگی مشترک که علاوه برآن میباید به سان نشانه شوق آن دو برای یافتن رهیافت فلسفی نوینی راجع به معنای تاریخ البته بدون رها کردن عقبه دینیشان در نظر گرفته شود.
بردیایف و ماریتن که در دو محیط فرهنگی و اجتماعی متفاوتی رشد یافته بودند، یکدیگر را در نشست طرفداران کلیسای جهانی[۵] به سال ۱۹۲۵ در پاریس ملاقات کردند. بردیایف پس از اخراجش از روسیه در اروپا به محبوبیت عظیمی رسیده بود و تاثیر روزافزونی بر حلقههای روشنفکران مسیحی داشت که این امر به او امکان ایجاد ارتباط با شماری از متفکران پراهمیت کاتولیک و پروتستان را میبخشید. بردیایف عقیده داشت این مباحثات بین کلیسایی در بلوار مونپارناس که به همت اجتماع مهاجرین روس سازماندهی میشدند، فرصتی به کاتولیکها و پروتستانها میداد تا گرد یکدیگر جمع شده و راجع به موضوعات مهم فلسفی مباحثه کنند و محیطی از احترام و شناخت متقابل را ایجاد کنند. او معتقد بود این جلسات گامی به جلو در راستای برپایی یک محیط فلسفی مسیحی در کویر غیردینی اروپای اوایل قرن بیستم خواهد بود. (berdyaev۱۹۹۱:۲۳۲)
بردیایف و ماریتن علیرغم برخی اختلاف نظرهای کلیسایی و فلسفی راجع به بعضی مسایل، اما همنوایی مشخصی با یکدیگر احساس میکردند و این باعث شد که راجع به بعضی موضوعات، که هر دو بدانها علاقمند بودند، به رهیافتهای مشابهی دست یابند. ماریتن در زمان دیدارشان چهرهای بارز در نهضت نئو-تومیست[۶]بود. اگر چه او خود مدعی بود که یک پیرو ارتدوکس آکویناس و یا تومیستی اصیل[۷] است اما بردیایف او را مدرنیستی در زیر قبای تومیسم میدانست. این فیلسوف روس به حقّ چنین عقیدهای داشت چرا که ماریتن عمیقاً علاقمند به ارسطو و آکویناس بود اما در عین حال فهم او از جهان شدیداً رنگ عرفانی به خود گرفته بود. این صبغهی عرفانی در واقع در بنیانهای تفسیر وجودگرایانهی ماریتن از تومیسم و تأکید بر نقش شهود در دانش انسانی که آن را از برگسون[۸] اقتباس کرده بود و با پروژهی تومیسم بیگانه بود، موج میزد. اما سرانجام زمینهی نزدیکی مجدد میان بردیایف و ماریتن مهیا شد. آنچه این نزدیکی را روزافزون میساخت علاقهی مشترکشان به شرایط فرهنگی و سیاسی روز بود که رهیافتهای فلسفی نوینی را راجع به موضوعات متنوعی طلب میکرد. این امر به تشدید ارتباطات آنها در این مورد منجر شد.
بردیایف چنین میاندیشد که ماریتن دربارهی «گرایشات نوین» در حوزه تغییر فرهنگی و اجتماعی بسیار حسّاس بوده و در میان دستاوردهای مهم او قابلیتی برای «سازگارکردن مسایل جدید با تومیسم و تومیسم با مسایل جدید» به چشم میخورد.(Berdyaev۱۹۹۱: ۲۳۷) یکی از آن موضوعات فلسفی که علاقه هر دو فیلسوف را به خود جلب میکرد، مسئلهی خلاقیت فرهنگی انسان در تاریخ است. این زمینهی مشترک البته مقدمهای شد برای یک ارتباط پربار و گفتگویی فلسفی که راه را برای اتخاذ دیدگاهی مشترک راجع به شماری از مسائل فرهنگی، اجتماعی و سیاسی باز کرد. همکاری آنها در نشریهی L,Espirit که به همت امانوئل مونیه[۹] منتشر میشد حاکی از این اشتراک نظر است.
بردیایف علیرغم این برآورد مثبت از شخصیت ماریتن و توانایی او برای درک معنا و ارزش پدیدههای تاریخی، فرهنگی و سیاسی، بر اهمیت برآوردی انتقادی از فهم همکار کاتولیکش از تفکر فلسفی مدرن تأکید میکرد و برخی اوقات به شکل توجیهناپذیری ماریتن را متهم به این میکرد که به طور کامل در فهم فلسفهی آلمانی و ایمانوئل کانت دچار سوءبرداشت شده است. بردیایف اعتقاد داشت روح نظریهی ماریتن کلأ با پیام مدرنیته و پیام فلسفهی معاصر بیگانه است. در مقابل، جهانبینی بردیایف همانگونه که خود او نیز اذعان میکند،َ ریشه در سنّت فلسفهی آلمانی و بخصوص تفکر کانت دارد. قضاوت نهایی بردیایف چنین بود: «ماریتن فیلسوفی اسکولاستیک و من فیلسوفی وجودگرا هستم» (Berdyaev ۱۹۹۱:۲۳۶) دراین جا، برچسب «اسکولاستیک» مجموعاً صفتی علیه الگوی فلسفهورزیِ وجودگرایانه[۱۰] معنی میدهد. فهم بردیایف از ماهیت فلسفهی ماریتن به نظر ناقص، ناکافی و برخی اوقات حتّی سطحی به نظر میرسد. او هیچگاه تلاش نمیکند تا به نحو جدّی با تفسیر وجودگرایانهی ماریتنِ کاتولیک از آکویناس رویارو شود.
ماریتن علیرغم تلاش برای فلسفهورزی در حال و هوای تومیستی، اما شهود حقیقیِ موجود در فلسفهی مدرن و به خصوص ایدهآلیسم کلاسیک آلمانی را انکار نمیکند. خوانش وجودگرایانهی او از آکویناس به میزان زیادی، فرآوردهی انواع معاصر وجودگرایی بود بنابراین حتّی با توجه به دیدگاههای عمومی فلسفه نیز علیرغم تفاوتهای واضح، زمینهای مشترک و مشخص برای ایجاد تشابه در افکار این دو فیلسوف وجود دارد. فلسفه وجودی خود بردیایف در حال و هوای تفکر دینی و سکولار از نوع موجود در سنّت روسی، بالیدن گرفت. او با تشریح عوامل شکلگیری فلسفهاش مینویسد: من وارث سنّت اسلاوفیلها و غربگراها، چادااف[۱۱] ، خومیاکوف[۱۲] ، هرتزن[۱۳] ، بلینسکی[۱۴] ، و حتی باکونین[۱۵]، و چرنیشفسکی[۱۶] (بدون توجه به تفاوت میان جهان بینیهایشان) و بیش از همه داستایوفسکی ، تولستوی، و.و.سولوویف[۱۷]، و.ن.فدوردف[۱۸] هستم. من متفکر و نویسندهای روس هستم.((berdyaev۱۹۹۱:۷ در عین حال فلسفهی آزادی بردیایف از ج. بوهمه[۱۹]، فلسفهی کلاسیک آلمانی، رمانتیسیسم، شوپنهاور، نیچه و دیگر گرایشات اندیشهی غربی، بهره میگیرد.
هستهی وجودی و تفکیکناپذیر دیدگاههای متافیزیکی ماریتن و بردیایف، در فهم آنها از تاریخ و سیاست عمیقاً متبلور میشود. هردوی این فیلسوفان، در پژوهش خود برای رسیدن به درکی از تاریخ در تلاش بودند تا آن را در پرتو اهمیتش برای سرنوشت بشر فهم کنند. تاریخ نه تنها در بُعد معادشناسانهاش[۲۰] که همچنین در ابعاد انسانیاش نیز درک میشود و جریان سیّال رویدادهایش یک کلّ واحد را تشکیل میدهد که این امر برای توسعهی افقهای شخصی بشر اهمیت مییابد. ماریتن و بردیایف با وجود اتخاذ این رهیافت به تاریخ ،آن را در سطح تئوریک به شیوههای متفاوت بیان میکنند.
فلسفهی تاریخ هنگامی توجه ماریتن را به خود جلب کرد که او در تلاش برای توجیه دیدگاهش راجع به آیندهی بشر در کتاب «انسانگرایی تمام عیار»[۲۱] (۱۹۳۶) بود. دیدگاه همهجانبه به تاریخ برای او پیششرطی ضروری در راستای توسعهی آرمانش یعنی "انسانگرایی تمامعیار" بود. آرمانی که موافق با تغییر شرایط فرهنگی و سیاسی جهان به تدریج تکامل یافته بود و بازتولید میشد. با وجود این، ماریتن هنگامی که کتابش را مینوشت چندان توجهی به مسئله بنیادهای شناختشناسانه تاریخ و جایگاه فلسفه تاریخ در کلّیت دانش انسانی نداشت. اهمیت این امر بعدها هنگامی که برروی کتاب دیگرش «در باب فلسفهی تاریخ»[۲۲] (۱۹۵۷) کار میکرد، بر او پدیدار شد. این اثر تاثیر تفاسیر هرمنوتیکی از ماهیت دانش تاریخی را نشان میدهد. ماریتن ادّعا میکرد که تاریخ با توجه به سروکار داشتنش با اتفاقات خاص و منحصر بفرد نباید ادعای افشای بُعد جهانشمول واقعیت اجتماعی را داشته باشد. تاریخدان میباید این امر را درک کند که حرفهی او با حرفهی دانشمند کاملاً متفاوت است و در عین حال به یاد داشته باشد که هنر او ایفای نقش ویژهای درغنیسازی تجربه بشری و همچنین پرسش از اصول ارزشها و موضوعات فلسفی است. بنابراین دیدگاه شخصی ماریتن دربارهی هنر تاریخدان بسیار نزدیک به نوع نگاه اچ.ای.مارو[۲۳] بود. ماریتن در این باره به وضوح تصریح میکند که دانش تاریخ تنها با توجه به درگیری مورخ در جریان سیّال زمان میتواند فهمیده شود.(maritain۱۹۵۷:۶-۷) درعین حال او برخلاف بردیایف تلاش میکند تا در حال و هوای تفکر آکویناسی، تاریخ را در کلّیت درجات دانش وارد کرده و آن را تابعی از فلسفهی تاریخی کند که خود از فلسفه اخلاق و متافیزیک تغذیه میکند.
رویارویی بردیایف با ماهیت دانش تاریخی به وضوح از فلسفهی حیات الهام میگرفت و در فلسفهی هرمنوتیکی و غیرنظاممندِ مخصوص او که منبعث از سرنوشت بشر در جهان بود، نتیجه میداد. «هر انسانی با توجه به ماهیت درونیاش چیزی شبیه به عالم کبیری است؛ عالم صغیری که در خودش تمام جهان واقعی و تمام دورههای بزرگ تاریخی را داراست و آنها را بازتاب میدهد...».(berdyaev۱۹۹۰: ۱۹) دانش فلسفی و دانش تاریخی از دیرباز، هر دو، تابع این شرایط هستند. بردیایف این راهبرد شناختشناسانه را در طی فعالیت فلسفی و در آثار عمدهاش چون «فلسفهی آزادی»[۲۴] (۱۹۱۱)، «معنای خلاقیت»[۲۵] (۱۹۱۶)، «معنای تاریخ»[۲۶](۱۹۲۲)، «دیالکتیک وجودی ملکوت و انسان»[۲۷] (۱۹۴۷) و غیره توسعه بخشید.
*معنای تاریخ و سرنوشت بشر:
فهم سنّتی مسیحی از معنای تاریخ بر مفاهیمی چون خلقت، شخصمحوری[۲۸]، مشیّت الهی، همزیستی پرتنش «شهر خدا»[۲۹]و «شهر انسان»[۳۰]، معادشناسی و غیره بنا شده است. این مفاهیم در عهد قدیم و عهد جدید موجود بودند و در گذشته توسط سنت آگوستین و سنت توماس آکویناس به صور گوناگون تفسیر شدند ؛ همان دو اندیشمندی که دو پارادایم بسیار مهم را در باب دیدگاه مسیحی نسبت به تاریخ را وضع کردند. این بنیانهای سنّتیِ نگاه مسیحی به تاریخ هنوز هم تفکر دینی معاصر را که اکنون با چالشهای نوینی رویاروشده، یاری میدهند. متفکران مسیحی در مواجهه با مسائل تراژیک سدهی بیستم رهیافتهای نوینی برای فهم تاریخ جهان ابداع کردهاند و در راستای معرفی رهیافتی به منظور تفسیر تاریخ جهان به گونهای که بر اهمیت رویدادهای اخیر برای بشر تأکید شود، تلاش نمودهاند. از این رو، سرنوشت بشر در کلیّتِ تاریخ، تبدیل به دغدغهی خاطر کانونی آنها شده است.
ماریتن و بردیایف هر دو راجع به بحران فرهنگ اومانیستی بسیار حسّاس بوده و سعی داشتند تا اهمیت رهیافتی مسیحی برای تحلیل شرایط جاری و ریشههای آن را با شرکت در تعاملی پربار با تفکر معاصر به اثبات برسانند. دیدگاههای آنان راجع به تاریخ از تجربهی دو جنگ جهانی، فرارسیدن عصر فرهنگ تودهای، انقلاب خونین بلشویکی، عملی شدن اقتدارگرایی کمونیستی و فاشیستی و غیره متاثر بود. آنها معتقد بودند که فرهنگ اومانیستی که در عصر رنسانس درخشیدن گرفت، بسیاری نتایج پربار به دنبال داشت اما در عین حال همراه با خود، نابودی احساس ارزشهای جاودانی را به ارمغان آورد که این امر تاثیری مهلک بر سنّت اروپایی نهاد. «مرگ خداوند» که نیچه آن را ادعا میکرد، «انحطاط غرب» و «انقلاب قریب الوقوع تودهها» که توسط اشپنگلر[۳۱] و جی ارتگا.یی. گاست[۳۲] بیان شدند و بسیاری دیدگاههای اندوهبار دیگر راجع به آینده بشریت، پاسخی عمیق را در حوزهی فلسفهی مسیحی طلب میکند. ماریتن و بردیایف با در نظر گرفتن مسائل مطرح شده از سوی فلسفههای سکولار و مذهبی زمانشان سعی داشتند تا نسخههای خود از فلسفه تاریخ مسیحی را با فرض ضرورت تلفیقی میان اومانیسم و مسیحیت بنا کنند. هر دو اندیشمند با معرفی رهیافتهای تئوریک و نوین در عرصهی فهم اهمیتِ انسانیِ تاریخ، به مجاهدت در راه سازگارکردن دوبارهی فلسفه مسیحی و روح زمانه پرداختند.
ماریتن همچون بردیایف اعتقاد داشت که ابعاد قدسی و دنیوی تاریخ به هم پیچیده اند و پیوند نزدیک این دو بُعد در روابط گاه دوستانه و گاه پرتنش «شهر خدا» و «قلمرو ناسوت»[۳۳] خود را نشان میدهد . با وجود این، ماریتن در تضاد با دیدگاههای مدرنیستی از وجودِ جداگانهی ابعاد قدسی و دنیوی تاریخ و جدایی آن دو قلمرو سخن میگوید. با توجه به این مسئله، فلسفهی تاریخ او با فلسفهی تاریخ بردیایف یا مونیه متفاوت میشود. ماریتن کاملاً با بردیایف موافق است که توانایی خلاقانهی بشر، اساس معنای انسانی تاریخ را فراهم میآورد. ماریتن البته با ابراز فهمش از خلاقیت فرهنگی انسان در حال ایفای نقشی مهم در شکلدهی به تفکرات سازندهی تومیسم سنّتی است. او فرهنگ را به عنوان حوزهی خود-رشددهندگی[۳۴] انسان درک میکند. از نظر او به انسان، به عنوان معنایی که جسم را جان میبخشد، «طبیعتی رو به رشد»[۳۵] ارزانی شده است. در تفسیر ماریتن، طبیعت انسانی به طور مداوم از طریق تلاش اراده و خرد انسانی و در نتیجهی کسب فضایل، تکامل مییابد.(maritain۱۹۷۵:۵۵۵)
در ادامه این بحث، آراء ماریتن و بردیانف در باب تاریخ و آینده بشر هر کدام جداگانه بررسی خواهد شد....
ارجاعات:
[۱] مدیر گروه تاریخ و نظریه فرهنگی دانشگاه ایالتی تور
[۲] دانشجوی رشته تاریخ دانشگاه شهید بهشتی
[۳] J.Maritain
[۴] N .Berdyaev
[۵] Ecumenical discussions
[۶] Neo-Thomist movement
[۷] Paleo-Thomist
[۸] Bergson: (۱۸۵۹-۱۹۴۱) فیلسوف مشهور فرانسوی.
Emmanuel Mounier۷ (۱۹۰۵-۱۹۵۰) :فیلسوف فرانسوی.
[۱۰] the existential pattern of philosophizing
Chadaaev:(۱۸۵۶-۱۷۹۴) ۹متفکر و نویسنده روس متمایل به آیین کاتولیک.
Khomyakav:(۱۸۰۴-۱۸۶۰)۱۰فیلسوف شاعر و نویسنده روس و بنیانگذار جنبش اسلاو گرایان روسیه.
Hertzen:(۱۸۷۰-۱۸۱۲)۱۱از انقلابیون، نویسندگان وفلاسفه برجسته روس.
:Belinsky (۱۸۱۱-۱۸۴۸)۱۲یکی انقلابیون و نویسندگان و فلاسفه برجسته روس
Bakunin:(۱۸۷۶-۱۸۱۴) ۱۳از بزرگترین شخصیت¬های آنارشیسم، دولت ناپذیری و مردم گرایی روس.
:Chernyshevsky.(۱۸۸۹-۱۸۲۸)۱۴انقلابی ودمکرات روس.
:V.Soloviev (۱۹۰۰-۱۸۵۳)۱۵فیلسوف ، شاعر، نویسنده و منتقد روس با گرایشاتی عرفانی.
N.Fedorov:(۱۹۰۳-۱۸۲۸)۱۶از متفکران روس طرفدار اصول برادری و برابری.
[۱۹] J.Bohme
[۲۰] Eschatological
[۲۱] Integral Humanisme
[۲۲] On Philosophy of History
[۲۳] H .I .Marrou:(۱۹۷۷-۱۹۰۴)۱۷هانری ایرنه مارو،مورخ اندیشه فرانسوی
[۲۴] Philosophy of Freedom
[۲۵] The Meaning of Creativity
[۲۶] The Meaning of History
[۲۷] Existential Dialectics of the Divine and the Human
[۲۸] personalism
[۲۹] The city of God
[۳۰] The city of man
:O.Spengler (۱۹۳۶-۱۸۸۰)۲۹فیلسوف آلمانی و نمایندهُ جریان فلسفه حیات.
J.Ortega. y. gasset:(۱۹۵۵-۱۸۸۰)۳۰فیلسوف لیبرال اسپانیایی.
[۳۳] Secular city
[۳۴] self-development