فرهنگ امروز/ قربان عباسی:
«فرمانهای فردی هرگز نمیتواند برتر از آن قوانین جاویدی باشند که وجدان آدمی پاسدار آن است»
(آنتیگونه)
من برای شناختن تو به دنیا آمدهام، برای نامیدن تو، ای آزادی.[۱]
به راستی چه شکوه و قدرتی در پس این کلام نهفته است که در پهندشت تاریخ هرازگاه که در ژرفای تاریک تاریخ به صدا در آمده است، پژواکش به نیرومندترین صورت، خواب از چشمان سفاکترین امپراتوران و دارایان قدرت ربوده و رنگ از رخسارشان زدوده است. چه قدرت سهمناکی در پس این واژۀ اهورایی نهفته است که دیکتاتورها از هراسش سر به بالین ننهادهاند و نمینهند. آیا اینهمه ترس و بیمناکی از نفس آزادی است یا ریشه در منشأ و ازلیت نامیرای این کلام مقدس دارد؟
از همان آغاز، نوع بشر در سیر تکامل جسمانی و معنوی خویش با موانع توانزدایی روبهرو بوده است، موانعی که بهای «بودن» را در مسیر واقعیت «شدن» نمودار میساخت. آدم به تعبیری تنها موجودی است که میخواهد غیر از آنچه «هست»، باشد؛ ازاینرو مدام و مکرر میرود، میجنبد و میجنباند تا به قصدی که در نهفته دارد، برسد. موجودی محتاج است با تمام شکوه و عظمتش، در آوردگاه حیات بایست تن به زبونی بدهد، چراکه نیازمند آب و خاک، هوا و نیز آذوقه و توشه برای معاش روزمرهاش است؛ و این نیازمندی او در میدانگاه حیات هستی شاید سرمنشأ بسیاری موانع در تنازع او برای بقا را هویدا سازد؛ گاه این تنازع چنان پیش میرود که حقیقت وجود در پس پردههای نیاز فرو پوشیده میگردد. آیا دیکتاتورها و به تعبیر راستین، قلدران قدرتگرای تاریخ به این نقطهضعف نوع بشر وقوف یافتهاند؟ آیا آزادی در نفس خود محو این وقوف ناشیانۀ قلدران نیست؟
تاریخ اسطورهها و متون اسطورههای ملل، همه در بطن خویش به نوعی به این راز پی بردهاند. در کهناسطورههای یونان باستان، زئوس و پرومته را شاهد هستیم، هر دو از یک قبیله و قوم و خویشاوندند؛ خدای خدایان، خالق سرنوشت و البته خود با تمام جاه و جبروتش اسیر آن، قدرتطلب و خودخواه، حیلهگر و فریبنده، پادشاه بشر و سلطان خدایان، صاحباختیار و همهکارۀ جهان، مطلقالعنان و لجامگسیخته که ارادۀ هر کار دلبخواهی را دارد؛ مقسم خوبی و بدی، جبار و بیرحم، زادۀ ترفندهای سفاکانه که مادرش «رئا» او را پنهان از چشم کرونوس در کوهستان «آیدا» بزاد و با همدستی خواهران و برادرانش بر کرونوس و تیتانها حمله برد و ده سال جنگید و سرانجام آنان را از آسمان طرد کرده و قدرت را به دست آورد تا حکومت را بین خود و همدستانش تقسیم کند؛ آسمان دنیا به زئوس رسید و او بر عرش خویش در قلۀ کوه «المپ» تکیه زد و شروع به تحکم و یکهتازی کرد… زئوس صاحب «قدرت» شده بود و قدرت مطلوبترین عنصر بشر و خدایان برای سلطه بر طبیعت است. مقدرات جوامع و نیل به آمال و آرزوهای بلند نیازمند قدرت است.
قدرت، جنباننده و محرک و مظهر قوۀ ربوبی در وجود آدمیزاد است، چه به قول راسل، اگر امکان داشت هر آدمی میخواست که خدا باشد؛ برای تنی چند از مردمان دشوار است که محال بودن این امر را اذعان کنند. تمامی امیال آدمی در نهایت به حوزۀ قدرت سرازیر میشود. امیال و خواستهای گوناگون در تاریکترین تکهپارههای روح نیز همانند رودها و جویباران به دریای قدرت فرو میروند که همهچیز را به خود تبدیل میکند، به تعبیری دیگر، قدرت آتشی است برافروخته که همهچیز را به «خود سوخته» بدل میکند. نیچه نیز بارها تأکید کرد که «هیچ موجودی نیافتهام مگر اینکه میل به قدرت را در او یافتهام».
میل به قدرت میل به سوزاندن همه در خود برای همگون ساختن آنها بهصورت خویش است؛ ازاینروست که نخستین فرمان زئوس، زندانی ساختن تیتانها، فرزندان زمین بود، چراکه اشتیاق تسلط بر روح تیتانها و دیگران قویترین میل برانگیزانندۀ او بود. قبیلۀ انسان از «تارتار» بود؛ زئوس برای فنای بشر توفان «را» آفرید تا انسان را در «اقیانوس» غرق کند؛ اولین صحنۀ تراژیک در آوردگاه حیات بشری به وقوع میپیوندد، چراکه دیگر حرف از حاکم و محکوم است. در یکسوی این میدان، پرومته مظهر شعور و آگاهی و روشنایی و دوستی و عشق و مخترع اعداد، خدای بصیر، پسر «ژوپت» و «آسیا»، نوۀ «اقیانوس»، نخستین سلالۀ خدایان از قبیلۀ انسان، خیرخواه او؛ و در دیگر سوی این آوردگاه، زئوس ستمگر و غاصب؛ صحنۀ این کشاکش دردانگیزترین خاطرهها را در ذهن بیدار میسازد. پرومته بود که انسان را از خاک رسِ سخت غیرقابل نفوذ ساخت و سرانجام خویشتن را فدای نجات انسان نمود. زئوس، قلدر قدرتمند، کینۀ «انسان» و پرومته را به دل گرفته، ابتدا انسان را از آتش محروم میسازد که نماد و مظهر روشنایی، گرما و حیات است و زمین را اینگونه غرق در سیاهی و ظلمت و تباهی میسازد.
پرومته برای ستیز با حامیان خشونت، پیروان متعصب و حلقهبهگوش درگاه قدرت که یارای تحمل «دگرباشی» و «دیگربودی» را ندارند، برمیخیزد، به «خورشید» چنگ میاندازد تا به یاری انسان بشتابد، آتش را در ساقۀ «کما» پنهان کرده به زمین میآورد تا انسان را از تاریکی و سرما و برودت و انجماد رهایی بخشد. پرومته آزاد نیست که هرچه دلش خواست انجام دهد، او باید همیشه تسلیم زبونانه به درگاه زئوس را بپذیرد، او باید چنان باشد که عملههای زئوس میگویند؛ اگر خواست آنچنانکه خود میخواهد، باشد، باید تبعید گردد، باید نابود گردد، باید خاکبرسر گردد و آزادی در همین جا و از همین جاست که معنا مییابد. آزادی، خواستن است به شیوۀ خویش و بودن خود را انتخاب کردن است، آن هم بدون هیچگونه هراسی، زندگی را به شیوۀ خویش سپری کردن است تا به خوشبختی کامل آنچنانکه کریستوفر مارلو میگفت، نایل گردد.
آزادی بودن است به شیوهای غیر از شیوۀ حاکمان و حکمرانان؛ راه خویش انتخاب کردن است بدون تأسی از هر حکم و کلامی مقتدرانه؛ اما این گستاخی و عصیان در درگاه کبریایی زئوس و میراثخواران او چندان هم سهل نیست، ازاینروست که گستاخی و جسارت پرومته علیه حکومت مطلقۀ زئوس و دیگر خدایان ستمگر المپ، خشم زئوس علیه انسان و پرومته را به اوج میرساند، دستبهکار میشود؛ ابتدا «پاندور» را علیه انسان به زمین میفرستد، پاندور نخستین زن و محصول دستهجمعی خدایان المپ به رهبری «زئوس» و با شرکت هفائیستوس (روشنفکر درباری) و «آتنا» که دروغ و حیلهگری را «هرمس» به او داده است. زئوس، پان دور را به زمین فرستاد تا انسان را تنبیه کند؛ او وظیفه داشت تا سر «سبوی» بدی و شرارت و یأس را در زمین بگشاید تا نژاد و نسل بشری تباه گردد. پاندور زن حیلهگر، محصول فتنهانگیز درگاه قدرت و استبداد چنین میکند و تهمانده و سبو را که «امید» بود، با خود به آسمان میبرد تا بشر را در جهنمی سوزان و در دوزخ سرگردانی رها سازد.
ناامیدی هراسناک است و ناامید ساختن دیگری یعنی بالوپر از دیگری برگرفتن است؛ و پرنده را که بال و پرش بشکنند یارای پرواز نخواهد داشت، و زندگی بدون پرواز و اندیشۀ رهایی همان مغاک سرد دانته است، دوزخ دانته، آنچنانکه وی در کتاب اول خویش ترسیم نموده است، مغاکی است بسیار عظیم، تاریک و سرد و مدور و هرچه پایینتر میرود باریکتر و باریکتر، سردتر و سردتر و تاریکتر و تاریکتر میشود؛ در جوانب این مغاک هراسانگیز، درکات جهنم مجزا از یکدیگر قرارگرفتهاند، آنسان که رفتن از یکی به دیگری به خاطر وجود پرتگاههای بلند دیوارمانند میسر نیست؛ وی در معیت ویرژیل که پای به دروازۀ دوزخ مینهد، تمام توجهش به جملاتی معطوف میگردد که بر سردر دوزخ حک شده است.
از من به شهر رنج ره میبری
از من بهسوی درد جاودانی میشتابی
از من تو بر مردم گمگشته راه میجویی
ای آنکه پای به این وادی مینهی، رشتههای «امید» خویشتن را پاره کن[۲]
آری ناامیدی بر سردر دوزخ نوشته شده است، آنکس که ناامید میکند، دیگران را خواسته یا ناخواسته در دوزخ میافکند و آنکس که ناامید میشود، خویشتن به پای خویش قدم در این مغاک هراسناک مینهد. پاندور چنین میکند، تهماندۀ سبو را که «امید» بود با خود به آسمان میبرد تا نوع انسان را در این جهنم ناامیدی رها سازد. خدایان سیزیف را هم محکوم کرده بودند که مدام صخرهای را تا قلۀ کوهی بغلتاند، از آنجا سنگ با وزنی که داشت پایین میافتاد؛ آنها به دلایلی پی برده بودند که هیچ تنبیهی وحشتناکتر از کار بیهوده و بیامید نیست. سیزیف میبایست در ناامیدی محض کار روزانۀ خویش را با رنجی شاق تداوم میداد. قلدران تاریخ هرچه در توان داشتهاند به کار گرفتهاند تا امید از دل مردم رخت بربندد، چه امید یعنی تمنا برای «شدن» و «بودن» به گونهای دیگر غیر از آنچه هستیم. پرومته امیدوار بود و بهواسطة این امید به چنین جسارتی دست زده بود؛ ازاینرو زئوس، خدای ستمگر یونانی به سراغ پرومته رفت و وی را در کوهستانی سرد و سیاه به زنجیر پولادین کشید و عقاب جگرخواری را که از پیوند «اکیرنا» و «اورتروس» پدید آمده بود مأمور کرد تا جگر پرومته را پارهپاره کند و بدرد و ببلعد. این شکنجه و عذاب و زجر دادن دگراندیش را پایانی نبود؛ زئوس به «استیکس» سوگند یاد کرده بود که هرگز پرومته را که مظهر و نمادی از خرد، عشق، عاطفه و نوعدوستی بود آزاد نکند.
جهان صحنۀ خونبار خدایان است و ما بازیچههایشان؛ وجود انسانها ضروری نیست و آنچه نگاهشان میدارد نه ارادۀ خود آنها بلکه ارادۀ یک بیگانه است؛ انسانها در بینش خاندان زئوس مخلوق و بازیچهاند. گویند آنچه خدایان را از انسانها متمایز میکند این هست که آنان بازی میکنند و ما کار؛ «چراکه تداوم رقص و سرایش و آفرینند و دگربودی و دگرباشی و دگرگشتی به دست خدایگان است نه انسان»؛ انسان بایست آنگونه باشد که آنان میخواهند. آزادی در «بودن» و «رفتن»، در قلمرو قدرت لجامگسیخته اربابان گناهی نابخشودنی است، کیفری است که تاوان در پی دارد. سر به پای آزادی نهادن یعنی دست خود ز جان شستن، آنچنانکه دانزاسکوتس گفت: «آزادی کمال اراده است.»
ارادۀ مستقل، متکی بر خود در قلمرویی که همگان را با خود میخواهد، معنایی آشکار و گشوده در پی دارد. زئوس و هزار بار هم تکرار خواهم ساخت که میراثخواران او نیز هرگز جرئت تحمل ارادۀ مستقل از خود را نخواهند داشت، چراکه بر وجود پرومتهها آگاهی یافتهاند. دیگر آزادی که نماد بازیگریست و شعلۀ آگاهی به دست آدمیان سزا نیست؛ این حکم خدایگان المپ و فرازنشینان تاریخ است که با تکیۀ تکبرآمیز بر تخت سلطنت و حکمرانی خویش همیشه پرندۀ آزادی را در قفسهای طلایی خویشتن محبوس ساختهاند؛ و چنانچه لایب نیتز گفت «آزادی خودانگیختگی عقل است»، این خودانگیختگی عقل هرگز نمیتوانست مورد میل و طبع زئوس باشد؛ ازاینرو، حکم راند، تحقیر کرد تا شعلۀ خرد را خموش سازد، بیآنکه بداند در امتداد این حرکت جنونآسا خویشتن را نیز بایست به کوه قفقاز برساند، چراکه از زیردستان آنان هفائیستوس کاری برنمیآید.
بازداشت پرومته توسط هفائیستوس، روشنفکری که در خدمت زئوس، جبار شبپرست قرار داشت، انجام شد؛ همو بود که پرومته را به زنجیر کشید و بر سنگی سخت میخکوب کرد و عقاب جگرخوار را بر شانۀ پرومته نشاند و منقارش را بر قلب او تیزتر از هر دشنهای فرو برد. هفائیستوس، خدای فلزات، سلطان همۀ آتشفشانها، پسر زئوس و «هرا» خدای بدترکیب زشت و لنگ، روشنفکر عقیم و عقدهای که روشنایی پرومته را نمیتوانست تحمل کند، مادرش «حرا» او را از المپ به زیر افکنده بود و به همین دلیل لنگ بود و این نیز عقدهای دیگر. چه آدلر راست گفت، «هرکس به اندازۀ عقدههایی که دارد دیگران را آسیب میرساند». گو اینکه جهان صحنۀ کشمکش خونبار بین انسان و خدایان است، خدایان قهار و خویشتنکام و بندههای سرکش و رامنشدنی. مگر پرومته چه کرده بود؟ به آستان این پروردگار بیدادگر چه اهانتی روا داشته بود که اینچنین بایست مستحق شدیدترین شکنجهها قرار میگرفت؟ مگر این پرومته چه جسارتی روا داشته بود که بایست مغضوب زئوس سیهدل و شبپرست، مظهر زور مطلق قرار میگرفت؟
«پرومته» به انسان آتش داده بود و این آتش فراموشخانۀ سرد و تاریک انسانها را که دلاورانش همه درمانده و نابینا به گوشهای خزیده بودند، گرم و روشن کرده بود. طبیعی است این انسان که از نیروی ذکاوت و بصیرت و آگاهی و شعور بهرهمند است اگر جان یابد و مجالی به دست آورد به ستیز پروردگاران خودکام خواهد رفت و چهبسا وی را نیز از اریکۀ قدرت و قلدرمابی به پایین بکشد، که کرده و کردند و چه بسیار هم. دیگر آنکه پرومته رازی میدانست که خودداری در کتمان آن ممکن بود به اقتدار و عظمت خدایی او لطمه وارد آورد و این بندۀ جسور و عاصی و لجوج از افشای آن سر باز میزد؛ و دیگر آنکه به انسان یاری کرده بود، انسانی که منفور زئوس بود و آن ربالارباب همواره در صدد بود به طریقی نسل این مخلوق را از پهنۀ هستی براندازد و به جای آن مخلوقی دیگر چنانچه دلخواه اوست، پدید آورده و این موجود مخلوق باید بهدلخواه او نیز زندگی کند و بمیرد و اگر خواست دگرگونه باشد، سرنوشت در قالب تقدیر خود را نمودار خواهد ساخت و تکرار خواهد شد.
ازاینروست که تاریخ در هر مقطعی از تکامل خویش این سرنوشت را به خود دیده است … و اینک این سرنوشتهای غمانگیز در پنهانیترین پارینۀ ناخودآگاه تاریخ بشریت ثبت و ضبط شده است تا بشر به ارادۀ خود نزید و به ارادۀ خود نمیرد. خدای خدایان، مظهر خشونت عریان، کشتن بندۀ دگراندیش، خشم او را هرگز فرو نمینشاند، باید کاری کند که این مخلوق گمراه و جسور تا پایان جهان رنج بیند و درد بکشد؛ ازاینرو، فرمان میدهد او را به دیاری دور از نظر و خالی از سکنه ببرند، آنگاه بر فراز صخرهای رفیع به زنجیرش کشند و بعد به خاطر آنکه عذاب و شکنجهاش جاودانه بماند، هر روز عقابی تیزچنگال و سختمنقار سینهاش را که مظهر عشق و نوعدوستی و اشراق است، بدرد و ببلعد؛ و بدینسان، انسان تا پایان عالم برای عبرت دیگران درد بکشد و ناله کند و غم تنهایی و بیکسی شب و روز، او را در وادی متروک و خاموش هستی، شکنجه و عذاب دهد تا برایش فریادرسی نباشد.
پرومته در تنهاترین آنات حیات رنجبار خویش رو به آسمان کرده و مینالد:
ای آسمان کبود
ای نسیم سبکرو
ای نهرها و ای موجهای خروشان دریا
ای زمین، ای مادر همهچیز
و ای آفتاب جهانپیما
شما همگی را ندا میدهم
ببینید که ایزدی دربند ایزدی دیگر چگونه رنج میکشد
بنگرید که زندگانی من
چهسان با درد و جور گردش سالیان، اینچنین میفرساید
دریغ و هیهات
خروش از سینه برمیآورم و میپرسم:
چه زمانی این عذاب جانکاه به فرجام میرسد؟
آیا این سرنوشت است، تقدیری که قدرتش فراسوی دیگر قدرتهاست؟
آیا باید با بازی تقدیر بسازم و دم برنیاورم؟
چون ارمغان ایزدان را ارزانی آدمیان داشتم مرا اینچنین دربندم کشیدند
من بذر آتش را که در ساقهای نهان بود
و سرچشمه همۀ هنرها بود، ربودم و به آنان دادم
ادامه دارد...
ارجاعات:
[۱] - برگزیده از ادبیات فرانسه، کتاب آزادی و حیثیت انسانی، تألیف محمدعلی جمالزاده
[۲] - ر. ک به کمدی الهی، دانته الیگیری، کتاب برزخ