فرهنگ امروز/ بوریس ل . گوبمن، مترجم: سیدرضا وسمهگر:
ماریتن اعتقاد دارد که به فرهنگ و تمدن میباید به چشم مقولاتی برابر نگریست که اشتیاق انسانی را برای داشتن تعاریفی جاودانه از خدا، وجوه متعالی نیکی، حقیقت و زیبایی به عنوان اساسی برای زندگی زمینیاش تشریح میکنند. فرهنگ یا تمدن، غنیسازیِ خودِ زندگی انسانی است. به طوری که نه تنها توسعهی مادّی، که البته برای زندگی شایسته در این دنیا لازم و ضروری است، که فراتر از همه، تکامل اخلاقی و رشد تواناییهای نظری و عملی (هنری و اخلاقی) را در برداشته باشد.(maritain۱۹۷۵:۵۵۸-۵۵۹) میتوان تطور «روح عینی» را تجسم یافته در شماری از اَشکال فرهنگی در ظرف تاریخ مشاهده کرد. هر فردی میتواند تاثیر معنوی را در گسترهی این اشکال فرهنگی بیابد. براساس نظرات ماریتن، جامعهی انسانی میباید به عنوان ترکیبی از کثرت افراد و در عین حال، خود، به مثابهی یک شخص درک شود. او نتیجه میگیرد که «جامعه در معنای صحیح کلمه، وحدتی از شخصیتهاست. آن واحد اجتماعی سزاوار این نام است که مدینهای از شخصیتهای انسانی باشد. یک واحد اجتماعی خود یک شخص است.» (Maritain۱۹۷۹ : ۲۹۶-۲۹۷) شخص انسان با جستجوی نیکی، زندگی اش را معنا میبخشد. در اینجا ماریتن با ادامه دادن به استدلالش به این نتیجه میرسد که خیر مشترک، آن چیزی است که جامعه بشری میباید به عنوان هدف نهایی بدان دست یازد.
برخی از مفسران عقاید ماریتن معتقدند که او با تعقیب این نظرگاه عاقبتگرایانه و معادشناسانه به تاریخ، درکی نوین از روابط میان "شهر خدا" و "قلمرو دنیا" و میان تاریخ دنیوی و الهی معرفی میکند. بر طبق نظرات جی .اچ نیکولاس، ماریتن به شیوهای ویژه، رابطه میان خلاقیت انسان و اهداف ذاتی موجود در تاریخ نوع بشر را به شکلی اساساً نوین مورد تأکید قرار داده است . او با ماریتن موافق است که انسان، مشتاق به فهم و پردازش جهان است چرا که برای بروز تواناییهای خود بدان نیازمند است ؛ انسان از طریق تمدنهای متنوعی که برپا کرده، ویران سازی آنچه جایز دانسته و یا بدان دست یازیده و در طی فعالیت و تقلای پایانناپذیرش، خود را ساخته و ابراز داشته است. چنانچه هدفی وحدتبخش در تاریخ باشد آن هدف چیزی جز خود انسان نیست ؛ انسان در راه بروز تواناییهای خودش.( (maritain۱۹۸۱:۳۷۳نیکلاس اعتقاد دارد که دستاورد اساسی ماریتن در این بینش مستتر است که او با ابتناء بر وحدت تاریخ الهی و تاریخ دنیوی، بر مأموریت مسیح به عنوان کانون و نهایت تاریخ تأکید میکند.
ماریتن از سه جزء عمدهی معنای دنیوی تاریخ یا همان اهداف طبیعی موجود در خلاقیت فرهنگی انسان سخن میگوید. اولین هدف، «تسخیر طبیعت و کسب خودمختاری برای نوع بشر» است.((maritain۱۹۶۶:۶۵-۶۶ مقصد دوم در طی پیشرفت دانش، هنر و مهمتر از همه اخلاقیات ظاهر شده است. نهایتاً سومین هدف، «ظهور و بروز تمامی امکانات طبیعت انسان» است. (Maritain ۱۹۶۶: ۶۷) در تفسیر ماریتن، معنای دنیوی تاریخ با معنای فراتاریخی آن همزیستی دارد ؛ با آن معنای فراتاریخی که با معنای دنیوی تاریخ سر سازگاری ندارد و هیچگاه به طور کامل توسط انسان فهم نمیشود. رجعت مسیح، کانون و نهایت تاریخ را شکل میدهد و وظیفهی درک کلِّ معنای تاریخ برعهدهی ابرانسان است.
بینش ماریتن نسبت به تاریخ بر توازن معینی میان قطبهای تفسیر عاقبتنگرانه و معادگرایانهاش از یکسو و تفسیر او از خود انسان استوار است. ماریتن تاریخ جهان را در پرتو اهمیت رویدادهایش برای سرنوشت بشر ارزیابی میکند. اینجاست که تفکرات ماریتن به بردیایف نزدیک میشود. ماریتن نیز همچون بردیایف بر وحدت بنیادهای مسیحی و انسانگرایانهی تاریخ متمرکز میشود. ماریتن اعتقاد داشت که تاریخِ فرهنگِ اروپایی میباید براساس تطور خودآگاهیِ انسانگرایانه، به دورههای معینی تقسیم شود. او اذعان میدارد که عهد باستان قبلأ بنیادهای متعالیِ انسانگراییِ اروپایی یعنی روابط میان انسان و وجود قدسی را ظاهر ساخته بود، اما این انسانگرایی مسیحیِ قرون میانه بود که بنیانی برای خود-رشددهندگی انسان و ظهور و بروز تواناییهای متکثر او در اختیارش نهاد. ماریتن در هماهنگی کامل با تفسیر نظری بردیایف، ادّعا میکند که بحرانِ پسارنسانسِ انسانگرایی، نتیجهی نزاع مصیبتبار میان تواناییهای خلاقیت انسانی و ارزشهای مسیحی بود. براساس نظر ماریتن قرون شانزدهم و هفدهم میلادی شاهد رقابت علم و دین و گسترش الحاد بود و به اولین صحنهی بحران فرهنگ انسانگرا مبدل شد. در تفسیر او قرون هجدهم و نوزدهم نشاندهندهی دومین پرده از این بحران است که وجه مشخصهاش اتحاد خطرناک علم و تکنولوژی از یک سو و رقابت برای کسب سود و فایده از سوی دیگر در جامعهای است که نسبت به ارزشهای مسیحیت بیاعتنا شده بود.
این بحران در سدهی بیستم و با پیروزی تمدنی عاری از ریشههای معنوی و پدیدهی «مرگ خداوند» به اوج خود رسید. تحلیل ماریتن از اوضاع سیاسی و آرمان او یعنی انسانگراییِ تمام عیار اساساً براین دیدگاهش نسبت به تاریخ استوار بود. ماریتن در کتابش به نام «در باب فلسفه تاریخ» در تلاش است تا این بینش نسبت به تاریخ جهانشمول را خلاصه کند. بینش او بر این فرض استوار است که جریان وقایع در فعالیتهای انسانی ریشه دارند و از این رو غیر قابل تبیین بوده و در صورت استفاده از قوانینِ ضروری نیز غیرقابلاستنتاج هستند. هر نوع قطعیتگرایی برای او غیرقابلقبول بوده و از این اعتقاد برای نقد بنیانبرانداز افکار هگل، مارکس و توینبی بهره میجوید. با وجود این او امکان انتزاع مجموعهای از انواع مثالی را که میباید در تفسیر تاریخ به کار گرفته شوند و به کشف نظام و ترتیبات و حتّی وضع قانون منجر شوند، محتمل میدانست البته بدون متمایل شدن به سوی مقولهی ضرورت. (maritain ۱۹۵۷ :۳۲) ماریتن در تلاش است تا به طور نظری میان دو قطب فلسفهی تاریخ یعنی وجوه جوهری و انتقادی توازن ایجاد کند.
یک چنین مجموعهای از نظم و ترتیبات که او بدانها نام "اصول موضوعه”[۱] یا "قوانین کارکردی’[۲] مینهد، باید بعنوان تلاشی برای کاربست فلسفهی اخلاق در فهم تاریخ تفسیر شوند. از این رو ماریتن شماری گزارههای عام اقتراح کرد: «در تاریخ نیکی همیشه مرتبط با خداوند بوده و در تضاد با شیطانِ ناظر به ماده قرار میگرفته است»؛ «فعالیت کلیسای کاتولیک در طول تاریخ با هدف پیشبرد نیکی بوده است»؛ «در طولانی مدت نیکی همیشه بر زشتی تفوق مییابد» ؛ «رویدادهایی اتفاق میافتد که تاریخ را که همانا تغییرات جهانی در زندگی نوع بشر است، میسازند در خودآگاهی عمومی راجع به فهم نیکی، پیشرفتی معین رخ میدهد» ؛ «اعمال خشونتگریزانه برای فهم ایدهال نیکی مرجح و مؤثرتر از فعالیتهای خشونتآمیز است.»
ماریتن مجموعهای دیگر از اصول نوع شناسانه را با نام «قوانین برداری»[۳] وضع میکند که هدف از آنها تشریح تمایلات عمومی در جریان تاریخ جهانی است. یکی از این قوانین، قانونِ «گذار از جادو به عقلانیت» است. ماریتن معتقد است این قانون، ضرورت همزیستی مسالمتآمیز دین، علم و هنر را در زمینهی فرهنگ معاصر یادآور میشود. یکی دیگر از تمایلات عمده در تاریخ بشر، «رشد فهم هر چه صحیحتر از قانون طبیعی» است. ماریتن «گذار از تمدن قدسی به عرفی» را نیز در سیاههی قوانین برداری جای میدهد. «قانون ظهور عصر مردم» ضرورت پیدایش نوع نوینی از مسیحیت را یادآور میشود ؛ نوعی نوین همچون آن خوانشی که خودش در «انسانگرایی تمامعیار» عرضه میدارد. به عنوان سخن نهایی در این مورد، کوشش ماریتن برای صورتبندی دوبارهی نتایج نظریِ از پیش کشف شده در قالب یک فلسفهی تاریخ رشدیافته و نظاممند را به نظر میرسد باید راهبردی برای توجیه آرمانش یعنی «انسانگرایی تمام عیار» دانست.
بردیایف نیز مانند ماریتن سعی بر آن داشت که معنای تاریخ را از منظری انسانگرایانه درک کند اما رهیافت فلسفی او بر این ادّعا استوار بود که تاریخ دنیوی و تاریخ الهی یا «شهر خدا» و «قلمرو دنیا» واقعیتهایی بر هم تأثیرگذارند. بازتاب این طرز تفکر را در آثار او که در روسیه نگاشته است، میتوان یافت. بردیایف به هنگام تلاش در راه توسعهی درک خود از معنای تاریخ، بیشترین توجهش را به مسائلی چون مسئلهی اقانیم مقدس و وظیفهی غلبه بر شرّ در چارچوب تاریخ جهان معطوف میکرد. او معتقد بود با فرا رسیدن عصر روحالقدس یا همان عهد سوم، حسِّ عمیقِ وحدت خداوند و نوع بشر در جریان تاریخ جهانی با ظهور مسیح رخ خواهد داد و نهاییترین بیانش را در ایدهی خدا-انسان[۴] خواهد یافت. برطبق بیان ولادیمیر سولوویف، نوع بشر در فرآیند تطور و تحول، یک موجود مطلق است و همین، معنای مذهبیِ تاریخ و کارکردِ دینیِ فرهنگ است.(berdyaev۱۹۸۹:۱۸۰) حقیقت دین و انسانگرایی میباید در عصر عهد سوم به پیشواز هم بیایند. زمانی که بردیایف «معنای تاریخ»را مینوشت همین طرز تفکر، موتور محرکۀ فکرِ فلسفی او بود.
بردیایف اعتقاد داشت عهد باستان همراه با خود درکی از کلِّ کیهانی بعنوان چیزی جاودانی و قدیم آورد. چینیان و هندیان باستان ایدهی جاودانگی و حضور ملکوتی در دنیای معنوی انسان را پرورش دادند و آنها نیز همچون مردمان عصر باستان غرب، نسبت به جریان دنیوی تاریخ بیاعتناء ماندند. تاریخ با تورات و خودآگاهیِ مردم یهود نسبت به ماموریتشان برای پیروی از کلام خداوند و گسترش آن، به صف مقدّمِ مباحثهی متافیزیکی منتقل شد. با وجود این، بردیایف چنین میاندیشید که اهمیت متافیزیکی و کانونی تاریخ فقط در پرتو پیام مسیحیت به طور کامل درک خواهد شد. خداوند خود را در زمان متجلّی ساخت و از این رو، ظهور مسیح میبایست به عنوان وسیلهی معنابخشی به کلّیت تاریخ جهان نگریسته شود.
بردیایف معتقد بود که «تاریخیت اختصاصی و شخصیت پویا»ی مسیحیت مرتبط است با توانایی آن برای پدیدار ساختن بنیادهای آزادی معنوی بشر در جهان به شیوهای که در عصر باستان و حتّی عهد یهودیت ناشناخته مانده بود. (berdyaev۱۹۹۰:۹۵) براساس این تفسیر، فرهنگ اروپاییِ قرون میانه از ایدهی برپایی حکومت خداوند برروی زمین نشأت گرفته بود. این تفکر علیرغم دستاوردهای مبرهن قرون میانه در زمینهی فرهنگ، سرانجام در نیل به هدفش شکست خورد. این ناکامی به خودبنیادانگاریِ خلاق و البته سرکوب شدهی آدمی در شکل شورشی علیه تمام اشکال نظم پذیرفته شده زندگی منجر شد و در رنسانس و در اومانیسم به منصه ظهور رسید.(berdyaev۱۹۹۶:۹۸-۹۹)
بردیایف عقیده داشت که اومانیسم واکنش مشروعی بود علیه فرهنگ قرون میانه ؛ فرهنگی که به گِرد ارزشهای مذهبی میچرخید. با وجود این، انسان اگر چه از زنجیرهای اسارت فرهنگ قرون وسطایی رهایی یافت اما چنان اغوا شد که تنها بر نیروهای خلاق خود تکیه کرده و ارزشهای جاودانی را فراموش کرد. در تفسیر بردیایف، انسانگرایی سکولار، خودویرانگر است و ذخایر درونی انسان را تحلیل برده و او را به درون ورطهی احساس پوچی میکشاند. او بدین نتیجه میرسد که «خوداثباتی بشر به خودنابودی او منجر میشود و رونمایی از کارکرد آزاد نیروهای انسانی هنگامی که تکیهگاهی نیز در متعالیترین مقصود نداشته باشد، به تحلیل رفتن نیروهای خلاق او منتهی میشود.»(berdyaev۱۹۹۰:۱۱۰) با محو شدن کانونِ معنویِ فرهنگ، حوزههای آن از هم دیگر جدا شده و میل محرِّک آنها برای رسیدن به وحدت از بین میرود. «این فرآیند جداسازی و به دست آوردن خودمختاری همان چیزی است که سکولار شدن فرهنگ انسانی خطاب میشود.» (berdyaev۱۹۹۰:۱۰۲) بردیایف همچون بسیاری دیگر از رهبران فکری سدهی گذشته در تلاش بود تا پیامدهای این فرآیند را با رهیافتی مذهبی تحلیل و تفسیر کند.
بر طبق نظریات بردیایف نظریهی تقدیر نه تنها وجوه انسانگرایانه که همچنین ابعاد ضدانسانگرایانهی آزادی بشر را نیز آشکار میساخت، و جنبش اصلاح مذهبی پروتستان با کمک این نظریه هم آزادی انسان را تأیید و هم در عین حال انکار کرد. او علاوه بر این، پروتستانتیسم را به دلیل عطشش برای منازعه با روح عهد باستان که با مسیحیت قرون وسطایی تلفیق شده بود، مورد انتقاد قرار میدهد. بردیایف چنین میاندیشید که عصر روشنگری با خود، کیشی عقلی به ارمغان آورد که از هرگونه میلی به درک ماوراالطبیعه تهی بود. این پرده از نمایش تاریخ، انقلاب فرانسه را به دنبال خود داشت و فضا را برای سدهی نوزدهم فراهم کرد: سدهای که در آن اصول مکانیکی نه فقط در حوزهی تکنولوژی که همچنین در حوزههای زندگی اجتماعی و فرهنگی غالب شد. بردیایف عمیقاً تناقضات درونی جامعه و فرهنگ تودهای را احساس میکرده و آنها را با استفاده از اصطلاحات فلسفهی اشپنگلر تشریح میکرد.
او برخلاف ماریتن از قرون نوزدهم و بیستم به عنوان روزگار تفوق تمدن بر فرهنگ سخن میگفت. ضدّ انسانگرایی به مثابهی ایدئولوژی و عمل مبدل به میوه نهایی انسانگرایی شد. بردیایف ادّعا میکرد فردریش نیچه و کارل مارکس دو اندیشمندی بودند که «مرگ انسان» و «فرا رسیدن عصر تودهها» را در عمیق ترین شیوهاش اعلام داشتند. بردیایف همچون ماریتن، کمونیسم و فاشیسم را نیروهای عمدهی ضدّ انسانگرایی در زمانهی خودش میدانست. تحلیل بردیایف از کمونیسم روسی برای فهم تفسیر ماریتن از خطرات و تمایلات عمدهی تاریخ قرن بیستم اهمیت دارد. قرابت میان خوانشهای ماریتن و بردیایف از معنای انسانگرایانهی تاریخ، علیرغم تفاوتهای نظری، در کلّ، گواهی بر وجود تاثیر متقابل میان آنها دارد.
تناقض در اینجاست که آنها هنگامی که در تلاشند تا براساس این دیدگاههایشان راجع به معنای انسانگرایانهی تاریخ، آرمانهایی برای آینده خلق کنند، دیدگاههای متافیزیکیشان از هم دور میشوند. این امر واجد اهمیت بسیاری است.
*تاریخ و آرمانهایی برای آینده:
آرمان «انسانگرایی تمامعیار» ماریتن بر بینش او راجع به معنای انسانگرایانهی تاریخ و اصول هستیشناسانهی خاصِ موجود در نظریهی آکویناس استوار بود. این متفکر کاتولیک همیشه به وضوح نقدش را بر سرمایهداری لیبرال ابراز میکرد و در عین حال اعتقاداتش در تعارض با ایدئولوژی و عمل مارکسیسم و فاشیسم قرار میگرفتند. او دیدگاه خود نسبت به آینده را یک «آرمان ملموس تاریخی» میخواند که در تلاش است بر اساس اصول شخصمحوری، تکثرگرایی، اشتراکگرایی و با تمایلی متألهانه، راهحلّی برای مسایل معاصر بیاید. در یک نگاه جامع، آرمان او را میتوان «مسیحیتی لیبرال» دانست که ترکیب اصول مذهبی و سکولار را برای یافتن بنیان خود، در نظر دارد.(amato۱۹۷۵:۱۵۸) ماریتن چنین میاندیشید که ایدهآل آیندهاش میباید بر پذیرش قدر شخصیت انسانی به همراه آزادیها و حقوقش، خیر مشترک به عنوان هدف اجتماع، تکثرگرایی در اقتصاد، سیاست، زندگی معنوی و جهتگیری نهایی به سوی دین در حوزهی اجتماعی مبتنی باشد.
ماریتن با عطف توجه به حوزهی اقتصاد، از ضرورت تنظیم فیزیکی دوبارهی این حوزه، از انتقال بنگاهها و ابزار تولید به اتحادیههای کارگری روشنفکران وصاحبان سهام سخن میگفت. او اعتقاد داشت این نوع سرمایهداری میباید تضادهای درونی جامعه را ملایمتر ساخته و سطح برخورد طبقاتی و خشونت انقلابی علیه نظام سیاسی و اجتماعی موجود را برای مردم کاهش دهد. ماریتن بردرک پروردن[۵] از ارزش اموال کوچک صحّه میگذاشت(maritain۱۹۶۶:۱۹). او بر نقش اموال کوچک و متوسط در تحولی که در آرمانش مجسم شده است، تأکید میکند. این نوع تحول اقتصادی شرط اولیهی برپایی نظامی متکثر است ؛ نظامی که سازمانهای اجتماعی آن مردم را با خاستگاههای اجتماعی و عقاید دینی متفاوت گرد هم میآورند. ماریتن معتقد بود باید دموکراسیِ شخصمحوری بنا نهاده شود که تحقّق کامل حقوق شخصی، مدنی و سیاسی مردم را امکانپذیر سازد. در مرحلهی نهایی آرمان انسانگرایی تمامعیار، هدف، تحول جهانشمول در زندگی معنوی دنیای معاصر و بنیانهای ارزشی آن است. در اینجا ضرورت بازگشت به ارزشهای مطلقِ خیر، حقیقت و زیبایی به مثابهی شرط اساسی احیای فرهنگی و اجتماعی در زمینهی یکی شدن انسانگرایی و دین معرفی میشود.
آرمان "انسانگرایی تمامعیار" ماریتن به طور گسترده در اجتماع کلیسای کاتولیک در سال ۱۹۵۹[۶] پذیرفته شد اما علیرغم تأثیرش در اروپا و آمریکای لاتین هیچگاه به شکلی کامل در زندگی واقعی به اجرا گذاشته نشد. محبوبیت این تفکر با رشد الهیات وجود گرایانه ک.رانر[۷] و بعضی نظریات دیگر که با ایدهی برپایی آرمانهای تاریخی ملموس مخالف بودند، کاستن گرفت. به تعبیری میتوان گفت که دیدگاههای بردیایف توافق بیشتری داشتند با این تمایل به دوری از اتخاذ چنین آرمانهای جهانی و ملموسی برای آینده. پایبندی بردیایف به ایدهی ارزشِ مطلقِ آزادیِ مبتنی بر وجودگرایی انسان، او را برای انکار آرمانهای تاریخی انتزاعی تحریک میکرد.
در نتیجه بردیایف چنین میاندیشید که تلفیق انسانگرایی و مسیحیت نباید هیچگاه به یک نظریه یا سیستم منجمد و تعریف شده، فروکاسته شود. به همین خاطر بود که چنین ایدههای مبتنی بر بینش آرمانی در باب آینده، نزد او بسیار خطرناک جلوه میکرد. پیرو متعصب، همیشه یک ایدهآلیست است و این بدان معناست که برای او آن آرمان مهمتر از انسان و مهمتر از هر مخلوق زندهای است. پیرو متعصب آمادهی شرکت در هرگونه خشونت، آزار و اذیت، شکنجه و قتلی در راه آن آرمان است، حال تفاوتی ندارد آن ایده در راه خداوند و حاکمیت دینی باشد یا برای عدالت و حکومت کمونیستی. تعصب نوعی دیوانگی است که به علّت ناتوانی در دیدن حقیقت در تمامیت آن دست میدهد (Berdyaev,۱۹۹۳) بردیایف معتقد بود که آزادی و خلاقیت انسانگرایانه که اهداف جاودانی انسان هستند، میباید در زندگی اجتماعی و فرهنگی او تعقیب شوند البته با اجتناب از هر گونه مطلق انگاشتن هر شکل ملموسی از تحقّق آنها.
بردیایف در مبارزه با آگاهی تعصبآمیز، کاملاً منتقد هر دو جریان سرمایهداری و کمونیسم بود. او مینویسد: «سرمایهداری» و «کمونیسمِ» به مثابهی دو سمبل، از آنجا که در واقعیتِ ملموسِ زندگی جامعه هیچگاه به شیوهای پیراسته در نظر گرفته نمیشوند به یک اندازه ارزش شخصِ انسانی را نفی میکنند (berdyaev۱۹۹۳:۱۸۷)از این رو «فردگرایی اجتماعی» و «کمونیسم اجتماعی» با توجه به دیدگاه ابرازگرایانهشان به شخصیت، به طور برابر برای بردیایف غیرقابلقبول بودند. در این باره او در شکلدهی به نهضت شخصمحوری مشارکت کرد. بردیایف در تضاد با دیکتاتوری کمونیستی فکر میکرد که دموکراسی با همه عیبهای محتملش، شاید بازهم «مناسبترین شکل اجتماعی برای طبیعت گناهآلود انسانی» باشد.(berdyaev۱۹۹۳:۱۹۵) در عین حال او نیز همچون ماریتن، که احتمالاً دیدگاه او را دنبال میکرد، به " بخش خاصی از حقیقت کمونیسم"، یعنی انتقاد آن از اشتیاق بیحدّوحصر رهبران صنایع بزرگ سرمایهداری به کسب سود اعتقاد داشت و از موافقت با یک سیاست سوسیالیستی مخصوص که بلندپروازیهای اقتصادی این مالکان بزرگ را محدود کند، سخن میگفت. بردیایف استدلال میکند که داراییهای کوچک و متوسط میتوانند بعنوان پیششرطی برای احیای روحانی دنیای معاصر به حساب آیند.(berdyaev۱۹۹۳:۲۰۱) برقراری پیوندهای عمیق میان انسانگرایی و مسیحیت وظیفهی همیشگی تمام آنهایی است که به فکر برپایی نظم اجتماعی خردمندانهای هستند. نظمی اجتماعی که به خلاقیت انسانی امکان شکوفایی را بدهد.
ماریتن و بردیایف هر دو در بنای یک نظرگاه مسیحی نسبت به تاریخ که منطبق با روح سدهی بیستم باشد، نقش ایفا کردند آنها علیرغم تفاوتهای فلسفیشان در تعاملی پربار شرکت جستند که بدانها امکان فهم معنای تاریخ از زاویه دیدِ انسانگراییِ مسیحی را میبخشید. رهیافتهای آنان به فلسفه تاریخ و تفکراتشان راجع به شرایط اجتماعی، سیاسی و فرهنگی معاصر تاثیر قابل ملاحظهای بر روند کلّی تفکر مسیحی در سدهی بیستم نهاد و از این رو منجر به شکلگیری تفسیرِ مذهبیِ رایج و غالب کنونی درباره معنای تاریخ و آیندهی نوع بشر شد.
ارجاعات:
[۱]Axiomatic Formulas
[۲] Functional Laws
[۳] Vector Laws
[۴] Godmanhood
[۵] - prodhon:(۱۸۶۵-۱۸۰۹)سوسیالیست و نظریه پرداز فرانسوی در زمینه دولت ناپذیری
[۶] giornamento
[۷] فیلسوف متأله آلمانی- k.rahner (۱۹۸۴-۱۹۰۴)
منابع:
-Amato J. Mounier and Maritain: a French Catholic Understanding of the Modern World. N.Y., ۱۹۷۵.
-Berdyaev N. Samopoznanie. M., ۱۹۹۱.
-Berdyaev N. Smysl istoriji. M., ۱۹۹۰.
-Berdyaev. N. Smysl tvorchestva // Philosophia svobodi. Smysl tvorchestva. M., ۱۹۸۹.
-Berdyaev N. O naznacheniji cheloveka // O naznacheniji cheloveka. M., ۱۹۹۳.
-Maritain J. Humanisme integral. P., ۱۹۶۸.
-Maritain J. On the Philosophy of History. N.Y., ۱۹۵۷.
-Maritain J. Le paysan de la Garonne. P., ۱۹۶۶.
-Maritain J. Le personne et le bien commun // Oeuvres, ۱۹۴۰-۱۹۶۳. P., ۱۹۷۹.
-Maritain J. Religion et culture // Oeuvres, ۱۹۱۲-۱۹۳۹. P., ۱۹۷۵.
-Nicolas J.- H. Le Christ - centre et fin de l’histoire // Revue thomiste. ۱۹۸۱. T. ۸۱. N ۳.