فرهنگ امروز/ قربان عباسی:
و این است کیفر سهمگین خدمت به انسان[۳]
جهان پر از خدایان بیمناک است؛[۴] کارمایههایی هستند که از تعادل و توازنشان کیهان پدید میآید و چون هر حادثه و اقتداری به فرمان آنان روی میدهد و سررشتۀ هر کاری در دست ایشان است، با کسانی که در برابرشان قد میافرازند، سنگدلانه و آشتیناپذیر، مطلقالعنان و از روی نیشخند و زهرخند درگیر میشوند و همۀ نداها و فراخوانهای نوین زندگی را در هم میکوبند، سر به فرمان هیچ حکمی نمیسایند، خنده و شادمانی در قلمرو آنها برای انسان مقدر نشده است؛ آگاهی، مرگ در پی دارد و امید بیهوده است. آندره بونار در کتاب «تراژدی و انسان» میگوید: «زئوس شاه نیست، غاصب ستمکار تخت و تاج شهریاری است، قدرتش از درشتی و تعدی ناشی است و فارغ از عدل و انصاف اعمال میشود.» و میبینیم اشیلوس آن را حکومت ستمگر یا حکومت جابرانه (tyranny) مینامد که در لغت یونانی به معنای غصب است و اسم فاعل آن tyrant یعنی غاصب؛ بنابراین، در بدترین معنای واژه یعنی قلدری. شاه خودکامۀ غاصب تخت و تاج، مشاورانی ندارد، بلکه تنها زیردستان و خدایان مأمور و مستخدم با چاپلوسی و با پستی و فرومایگی به انجام دادن وظایفشان مشغولند و در میانش گرفتهاند.
خدایان، آزادی بیحدوحصر را فقط برای خود میخواهند، به میل و ارادۀ خویش قوانین وضع میکنند و آنها را به سختی الزام میدارند. خدایان و ارباب قدرت، گو اینکه به هیچ عهد و پیمانی با جهانی که بر آن حکم میرانند و نیز با وجدان انسانها که خواستار عدالت اویند، مقید نیستند؛ هر امری محصول بلهوسیهای اربابان است. آنجا که قلدران حکم میرانند، از تدبیر کاری ساخته نیست، هر تدبیر اندیشمندانه و معقول و هر چارهجویی خردمندانه را رد میکنند و بیش از همه، انسان و پیشرفتش و ترقیاش مطرود و بدآیند اویند. اربابان قدرت، یکهتازان قلمرو هراس، نوازندگان سمفونی مرگند و در یک کلام، دشمن انسانند و با انسان سر ستیز دارند. زئوس بیآنکه انسان حتی یک گناه که مستحق چنین مجازاتی باشد مرتکب شده باشد، بر آن است که بشریت کنونی را با بشریت نوینی جایگزین کند، بشری بسازد دلخواه خویش، مطیع، سربهزیر، توسریخور، چاپلوس و ریاکار؛ و این نیز نشان از خودرأیی و خیرهسری اربابان قدرت است؛ این «خوی قدرت است که ابله میسازد». اربابان یکهتاز و خودکامه، مخالف تلاش و کوشش انسانند، چون آن را تهدیدی برای ایمنی خود میدانند و مخالف هرگونه آگاهی و دگرباشی و دگرگشتی؛ پس بایست آگاهی و بصیرت و بینش دگرخواهانه را در نطفه خفه کنند. آزادی هست، آن هم از نوع بیحدوحصرش؛ البته و اما برای خدایان قدرت، برای کاخنشینان المپ، برای فرازنشینان.
انسان باید میان زیستن با ذلت یا مرگ شرافتمندانه یکی را برگزیند، چه و آزادی وی در انتخاب او نهفته است؛ زیرا ارباب ظلم حتی سکوت در برابر خود را برنمیتابند، آنها تأیید و تعظیم میخواهند. همگان میدانند اگر در میان صف طویل سرهایی که به اطاعت در برابر سلطانی، امیری، مستبدی به تعظیم فرو میآید، یک سر به سرافرازی گردن فرو نیاورد چه معنایی دارد، چه اتفاقی خواهد افتاد؛ معنی آن، این است که آن سر «یک خطر بالقوه» است، یاغی است، آشوبگر است، انقلابی است... این در سرنوشت سیاه آنتیگونه نیز ثبت است، آنتیگونه دختر اودیپوس (Oedipus) و جوکاستا Jocasta شاهزاده خانم پاکدلی است که به جرم دفاع از حقوق انسانی در برابر میراثخوار زئوس، یعنی کرئون عموی ظالم و بیرحمش به عقوبتی دردناک دچار شد، چنانچه پرومته دچارش گشت، وقتی اودیپوس شاه خود را از دو چشم نابینا کرد و سرزمین تبس را ترک نمود آنتیگونه هرگز از او جدا نگشت و تا واپسین دم حیات در کنار او ماند؛ اما وقتی پدر دیده بر جهان فروبست، وی بار دیگر راه تبس در پیش گرفت. برادر او پولینیس (Polynices) بر قلمرو تبس که تحت فرمانروایی برادر دیگر بود تاخت و در نبردی مرگبار هر دو برادر به خاک هلاکت افتادند. کرئون، شاه تبس، عموی آنتیگونه فرمان داد جنازه پولینیس را به صحرا افکنند تا طعمۀ درندگان و پرندگان شود. آنتیگونه که از این راز خبر یافت، جنازۀ برادر را علیرغم فرمان شاه مستبد و با دستان خود به گور سپرد و آنگاه منتظر عقوبتی شد که قرار بود شاه مستبد، سفاک و خودرأی صادر کند. برای دیکتاتورها سر پیچیدن از اوامرشان اهانتی بزرگ است، کفر است، جسارتی است نابخشودنی … حتی اگر عاصی، نزدیکترین و پارۀ تن او باشد.
آنتیگونه این دختر دلاور، سر از فرمان کرئون میپیچد، مصیبتدیده از مرگ دو برادر بهسوی اجرای تصمیم میرود، سپیدۀ صبح تازه دمیده است و نگهبانان بر فراز تپههای مشرف به دریا به پاسداری مشغولند تا مبادا کسی به جنازۀ پولینیس نزدیک شود. آنتیگونه به همهچیز بیاعتناست، به عواقب و پیامد کارش هم آگاه است، از جنون و شرار خشم کرئون خبر دارد، میداند که در قلمرو دیکتاتور نمیشود آزادانه گفت، خندید و حتی مرد؛ او آزادی نداشت که برادر خویش را حتی به گور سپارد، چراکه تنها یک فرمان است که لازم و حتمیالاجرا است و آن کلامی است که همراه نیشخند کرئون بر زبان جاری میشود. تنها امیدش این است که با ریختن پوششی از خاک بر جسد او ننگ و خفت و خواری را پنهان سازد. نگهبانان، حلقهبهگوشان و مریدان چشموگوشبستۀ کرئون، او را بهسوی کاخ، معبد ظلم و ستم و استبداد میکشانند، همۀ ناظران آن صحنه به حیرت و ناباوری میافتند؛ دختری که سر به فرمان شاه مستبد نساییده است کسی جز آنتیگونه، شاهزادۀ عزیز، دختر برادر کرئون نیست؛ دیروز شاهزاده دلبندی بود، اما اینک مغضوب، چراکه به خودرأیی شاه اهانت روا داشته بود.
کرئون فریاد برمیآورد: سر بردار آنتیگونه، به آنچه کردهای اعتراف کن.
آنتیگونه: من از خشم کسی باک ندارم و اعتراف میکنم.
کرئون: تو از فرمان من باخبر بودی؟
آنتیگونه: آری، باخبر بودم.
کرئون: پس چگونه جرئت کردی خلاف آن رفتار کنی؟
آنتیگونه: این فرمان از آسمان نازل نشده بود، تو هم مانند من یک انسانی، بنابراین فرمان تو در نزد من منزلتی ندارد، این حقیقت و سرافکندگی که تو برای برادر ناکامم خواستی سزای او نبود، من نمیتوانستم آرام به گوشهای بنشینم و بنگرم که با جنازه برادرم، برادر ناکامم اینچنین رفتار کنند.
«فرمان تو از آسمان نازل نشده بود»، سهمناکترین ضربات را بر پیکر استبداد تاریخی و تاریخ استبداد فرود میآورد و تا تاریخ است در دل خویش خواهد فشرد تا عصارۀ آن یعنی آزادی، کام آزادیخواهان را شیرین سازد. به فرمان کرئون، دختر جسور، شاهزادۀ پاکدل، محبوب دیروز، مغضوب امروز را در سیاهچال میافکنند تا محبت خویش را نثار مردگان سازد. در بخشی از نمایشنامه میخوانیم:
کرئون: یکی دشمن میهن بود و دیگری دوست آن.
آنتیگونه: قانون مرگ برای همه یکسان است.
کرئون: اما رستگار و تبهکار سزاوار سرنوشتی یکسان نیستند.
آنتیگونه: آیا این سخنان برای مردگان معنایی دارد؟
کرئون: هرگز، دشمن مرده، دوست نمیگردد.
آنتیگونه: من برای مهرورزی به دنیا آمدهام نه برای کینهتوزی.[۵]
مکالمۀ عجیبی است، دو صدا جوابگوی هم هستند، هریک به زبان بیگانه خود سخن میگوید، دو دنیای مخاصم که منشأ این دو صدا است برخورد میکنند و در یکدیگر راه نمییابند، یکی از حرمت انسان سخن میراند دیگری از زجر انسان، تنها با تکیه بر فرمان مستبدانۀ خویش. مرگ در هر کلامی قطعیتر و بعداً ضروریتر میشود؛ آزادی درست در اینجاست که شکوفه میگیرد، شکفته میگردد، میبالد و بسط مییابد… آنجا که مرگ خویش به چشم بینی باز بر راه خویشتن که باارادۀ خویش آغاز کردهای مهر تأکید بزنی… سماجت، سماجت میآفریند، اما هریک در مسیری جداگانه، خلاف جهت حرکت هم، هر دو به قانون چسبیدهاند… اما آن قانون را برای استحکام پایههای قدرت و تحدید آزادیها مغتنم میشمارد و این قانون را برای اصلاح و سامان بخشیدن به امور آدمیان محترم میشمارد؛ او لیاقت را لازمۀ آزادی میداند و این آزادی را مقدمۀ لیاقت؛ آن آزادی دیگران را به خدمت خود میگیرد و قربانی امنیت خود میکند و این امنیت را فدای آزادی دیگران؛ آن میترسد که بفهمد و این هراس دارد که نفهمد؛ آن کتمان میکند و این اعلان؛ آن شعارمیسازد و این شعور میپروراند.
آنتیگونه سرشار از عشق است به دیگران و کرئون سرشار از عشق است به خویشتن. کرئون دیگران را به خاطر این دوست دارد که افزار و براهین «منِ» او باشند، خوشبختی دیگران برایش بیاهمیت است فقط مرگشان برای او دردناک است؛ آن بر تکلیف ملت و مردمان پای میفشارد و آنتیگونه بر حق ملت سماجت میورزد … دیکتاتور کرئون، از مردم اطاعت میخواهد و بس؛ و اطاعت مطلق، زبونی در پی دارد، این قلمرو، شورهزاری است که هیچ پارینهای از هستی نمیتواند در آن رشد کند مگر کینه و نفرت …. دولت مطلق است و افراد در برابر آن نسبی، دولت قدرتی است که به ارادههای فردی ارزش زندگی معنوی میبخشد. موسولینی را شناختهایم. غایت نظر کرئون، فاشیسم است …
در مقابل این دنیای کرئون که همهچیز در دست دولت است، جهان آنتیگونه بسیار فراختر است، درحالیکه کرئون انسان و خدایان و تمامی ارزشهای معنوی را تابع نظم سیاسی و ملی میداند، آنتیگونه بدون نفی حقوق دولت، آن را محدود میکند، او به کرئون که به نام دولت حرف میزند، میگوید: «فرمانهای فردی هرگز نمیتواند برتر از آن قوانین جاویدی باشد که وجدان آدمی پاسدار آن است.» وی هرگز قوانین بشری را انکار نمیکند، میگوید نظم سیاسی باید لااقل تابع خودآگاهی افراد باشد و آن را قوانین نامدون مینامد، این موهبت وجدان مطلق است …. آنتیگونه آزادی و کرئون تقدیر ذلتبار است و این تقدیر را به گردن نمیتوان گرفت، چنانچه پرومته نیز تقدیر زبونی و زیستن در تاریکی را نگزید.
آنتیگونه وثیقۀ اولویت روح آزاد است بر نیروهای بردهداری که در وی جای گرفتهاند؛ روح آزادی است که موهبت آزادی را در پایبندی به عشق یافته است. اگر آنتیگونه هرجومرجطلب است به خاطر این است که اجتماعش حداقل حقوق مردم را نیز نادیده میگیرد، برای اینکه بیاعتنا به حقوق انسانی است، فرد را به پای دولت قربانی میکند تا دولت بر قلدری خود بیفزاید… چنین بیبندوباری نمیتواند قابلتحمل باشد. ایستادن در برابر این صحنههای دردانگیز، آزادی را به ارمغان میآورد؛ آزادی در همین جاست که شکل میگیرد، بسط مییابد و به هدف نایل میشود. وقتی دیکتاتوری یک مسئله میشود، بگذار اعتراض و عصیان یک حق تلقی شود … مرگ آنتیگونه نیز نظم کرئون را محکوم ساخت، نه نظم هر دولتی را … بلکه هر دولتی که نظم آن تنفس آزاد شخص ما را مانع شود، بایست آزادانه در برابرش قد برافراخت و پرومتهوار و آنتیگونهسا در برابرش ایستاد …
بهحق باید اذعان نمود که ملت یونان در راه آزادی و تکامل و بسط آن سنگتمام نهاده است، وقتی سیمونیدس شاعر یونانی (۵۵۶ ـ ۴۶۷ ق. م) در باب «جانبازی در راه آزادی» میسراید:
اگر بهترین چیزهای عالم جان دادن جوانمردانه باشد
سعادت تمام در این است که بدینسان جان بسپاریم
ما تاج آزادی را بر فرق یونان مینهیم
و میکوشیم که با این افتخار جاودانی در اینجا بر خاک بیفتیم[۶]
آدمی در دل خویش بر شجاعت و قهرمانی و فهم جاودانۀ این ملت دریغ میورزد … و بر خویشتن میبالد که چگونه این مردم در پاسداشت گوهر آزادی از جان و تن مایه گذاشتهاند.
ارجاعات:
[۳] - از غمنامه پرومته دربند، ترجمه شاهرخ مسکوب، نشر اندیشه، ۱۳۴۲
[۴] - نیز رجوع شود به: آندره بونار، تراژدی یونان، ترجمه جلال ستاری، نشر میترا. همچنین ر. ک به اساطیر یونان، تألیف دوناروزنبرگ، ترجمه مجتبی عبداللهنژاد. ر. ک به: اساطیر یونان، راجر لنسلین، ترجمه عباس آقاجانی
[۵] - دربارۀ آنتیگونه رجوع کنید به سیری در بزرگترین کتابهای جهان، حسن شهباز - جلد اول، ص ۳۳
[۶] - برای اطلاع بیشتر ر. ک به «آزادی و حیثیت انسانی، تألیف محمدعلی جمالزاده»