فرهنگ امروز/ موریس مندلباوم ترجمه: یوسف نراقی:
۱- مقدمه
اگر کسی تمایز بین فلسفۀ انتقادی و اندیشمندانۀ مورد نظر براود (Broad) را بپذیرد، مقالۀ حاضر شاید بهعنوان کوششی تلقی شود که به یکی از مهمترین مسائل فلسفۀ انتقادی علوم اجتماعی پرداخته است. این مقاله همچنین مثل تلاشهای مشابه دیگر، با مشکلاتی مواجه میشود که نمیتواند به همان دقتی که در بررسی مفاهیم و روشهای علوم طبیعی انجام میگیرد، به بررسی آنها بپردازد؛ نخست اینکه مفاهیم و روشهایی که در علوم طبیعی به کار میروند بسیار دقیقتر از آنهایی تعریف شدهاند که در علوم اجتماعی به کار گرفته میشوند. دوم، در مورد اهدافی که زمینۀ مطالعۀ این حوزۀ مطالعاتی قرار میگیرند و یا امکان دارد قرار بگیرند، در میان دانشمندان علوم طبیعی کمتر از علمای اجتماعی اختلافنظر وجود دارد. سوم، روابط میان شعب گوناگون علوم طبیعی به نظر میرسد که به آسانی قابل تعریف هستند و کمتر از موارد علوم اجتماعی مغایرت دیده میشود. در این مقاله تنها به یکی از جنبههای روابط میان شعب مختلف علوم اجتماعی خواهیم پرداخت.
شکی وجود ندارد که در حال حاضر میان علمای اجتماعی مخالفتهای قابل توجهی دربارۀ روابط بین دیسیپلینهای گوناگون این علوم وجود دارد؛ مثلاً اینکه چگونه حوزۀ «روانشناسی اجتماعی» از یک سو با «روانشناسی عمومی» و از سوی دیگر با جامعهشناسی رابطه دارد، توافق اندکی وجود دارد، حتی شاید در خصوص نحوۀ رابطۀ جامعهشناسی با تاریخ توافق کمتر از آن است، یا در واقع، آیا تاریخ خود به نوعی «علم اجتماع» نیست؟ حتی حوزۀ مطالعاتی انسانشناسی فرهنگی که در مراحل اولیۀ خود به نظر میرسید توانایی ارائۀ تعریف روشنی دارد، اکنون در وضعیتی قرار دارد که روابط آن با زمینههای دیگر علم اجتماعی بسیار متغیر و سیال شده است؛ اینگونه تغییرها در مرزهای رشتههای گوناگون علوم اجتماعی و سهولت ورود مفاهیم مورد استفاده رشتهای به رشتههای دیگر، کاملاً به گونۀ عمومی برای آیندۀ علوم اجتماعی قابل پیشبینی است. میتوان مشاهده کرد که «یکپارچگی» به گونهای مکرر بهعنوان هدف برنامهای بسیار مهمی برای علمای اجتماعی شده است؛ آنها شاید از سویی، به طور ضمنی دلالت بر شناخت صرف این واقعیت دارد که تلاشهایی در جهت فهم و درک برخی مسائل عینی مستلزم همکاری میان افرادی است که آموزش لازم برای استفاده از این مفاهیم و روشهای رشتههای متفاوت علوم اجتماعی را دیدهاند.
و از سوی دیگر کسانی که برای «یکپارچگی» علوم اجتماعی دلایلی ارائه میدهند، ظاهراً مدعی این هستند که دیسیپلینهای گوناگون این سیستم مطالعاتی باید در یک کل وسیعتر ممزوج شوند؛ در یک چنین نظری، هدف از «یکپارچگی» عبارت خواهد بود از به دست آوردن موقعیتی که در آن همۀ افرادی که در زمینۀ علم اجتماع فعالیت دارند از مجموعهای از مفاهیم معین استفاده نموده و روشهای معین تحقیق و بررسی را به کار گیرند. اگر اشتباه نکنم، گاهی چنین فرض میشود که علوم اجتماعی هنگامی میتواند به بزرگترین پیشرفت خود نایل آید که این علوم اجتماعی یگانهای که اکنون وجود دارد هویت فردی و جداگانه خود را از دست بدهند. تا آنجا که این مقاله هدف عملی را دنبال میکند، قصدش نشان دادن این است که «یکپارچگی» در چنین مفهومی از طرف جامعهشناسان و روانشناسان یک اشتباه است.۱
در بیان اینکه من مایلم برخلاف آن چیزی بحث کنم که علمای اجتماعی معتقدند که امیدبخشترین مسیری است که علوم آنان میتواند دنبال کند، شکی نیست؛ در این خصوص واضح است که این مقاله از یک خصوصیتی برخوردار است که احتمالاً بتوان آن را ویژگی بازدارنده نامید. من تلاش میکنم مقدمتاً روشن کنم که برخی از شیوههای رویۀ عملی باید یا نباید از طرف علمای اجتماعی اتخاذ شود. آنان که در حوزۀ فلسفۀ انتقادی علوم طبیعی آموزش دیدهاند، بیشک چنین رویهای به نظرشان هم متهورانه و هم متمردانه جلوه خواهد کرد، اما اجتنابناپذیر است؛ تا زمانی که میان علمای اجتماعی در رابطه با انواع مفاهیم و انواع روشهای مورد استفادهشان اختلاف اساسی وجود دارد و تا زمانی که آنها جهت سنجش کفایت این مفاهیم و شیوهها، معیارهای متفاوتی را به کار میبرند، هر کوششی که بخواهد بیشتر از گردآوری مجموعهای از موارد برای مقایسه انجام دهد، شامل این خواهد بود که تحلیلگر علوم اجتماعی در رابطه با موضوعات مورد بحث، جایگاه و موضع خاص خود را اتخاذ خواهد کرد. هر جا که شخص بتواند دلایل موضع اتخاذی خود را بیان دارد، نمیتواند مدعی آن باشد که عنصر دستوری در تحلیلهای او درکل اختیاری بوده است؛ این امر تا حدی مربوط به قدرت دلایلی است که مورد قضاوت هر پیشنهاد دستوری خاص قرار میگیرد.
بههرحال، هر پیشنهادی در رابطه با روابطی که باید بین دو یا چند رشته از علوم اجتماعی حاصل شود مستلزم این عقیده خواهد بود که هدف این رشتهها چه خواهد بود؛ در رابطه با این موضوع بحث فراوان و قابل توجهی وجود دارند. بههرحال، من معتقدم که امکان دارد گزارۀ کلی را بتوان چنان فرمولبندی کرد که احتمالاً برای همهشان قابل قبول باشد؛ با ترک بیتعصب آن موضوعات خاصی که علمای اجتماعی را به اردوگاههای مخالف تقسیم کرده است. به نظر من گزارۀ ذیل درکل قابل قبول است:
این وظیفۀ علوم اجتماعی است که مجموعهای از شناخت را بر پایهای از فعالیتهای انسان بهمثابه عضوی از جامعهای به دست آورد که قابل درک و فهم است. این تعریف از هدف علوم اجتماعی امکان درک و فهم فعالیتهای انسان را بهعنوان عضوی از جامعه کنار نمیگذارد که احتمال دارد بهمثابه وسیلهای برای هدف دیگری باشد، نظیر به دست آوردن ابزار کنترل رفتار انسان، یا ارتقای رفاه اجتماعی بشر (همچنین، تأیید نمیکند که چنین است). به علاوه، باید توجه کرد که من در این گزاره از اهداف علوم اجتماعی از هرگونه پیشداوری این موضوع اجتناب کردهام که آیا میتوان این مجموعه شناختی را که ما در جستوجویش هستیم بهعنوان سیستمی از قوانین فرمولبندی کرد و یا اینکه درک و فهم کارهای انسان برابر با تبیین این کارها است، «تبیین» در مفهومی که در علوم طبیعی به کار میرود. در کل این مقاله مایلم از طرح اینگونه سؤالات پرهیز کنم و تا آنجا که ممکن است بحث خود را به اصطلاحات بیطرفی (Prejudge) اختصاص دهم که در مورد هیچیک از این موضوعات پیشداوری نمیکند. هر جا که چنین به نظر برسد که نوشتۀ من گرایش به استفاده از الگوی تبیین علوم طبیعی را دارد، این تذکر من نیز به دنبال آن ضروری است که روشها و و مفاهیم به کار رفته در علوم اجتماعی کاملاً متفاوت از آنهایی است که در علوم طبیعی مورد استفاده قرار میگیرند؛ و برعکس، هر جا که من از اصطلاح «فهم و درک» بهره گرفتهام، میتواند اینطور تلقی شود که منظور من «تبیین علمی» بوده است.
آنچه از تعریف فوق مستفاد میشود، به عقیدۀ من همان وظیفۀ علوم اجتماعی است که در این مقاله به بررسی آن خواهم پرداخت. قصد من نشان دادن این است که نمیتوان کنشهای شخص را بهعنوان عضوی از جامعه درک کرد، مگر اینکه فرض کنیم که شماری از واقعیتها وجود دارند که من از آنها تحت عنوان «واقعیتهای جامعوی» (Societal facts) نام میبرم که کاملاً مشابه آن واقعیتهای نهایی هستند که دارای خصوصیت «روانشناختیاند». در بحث از «واقعیتهای جامعوی» منظور من واقعیتهایی هستند که به فرمهای سازمان موجود در جامعه مربوط میشوند. در بحث از «واقعیتهای روانشناختی»، منظور من واقعیتهایی هستند که مربوط به اندیشه و تفکر و کنشهای افراد خاص میشوند.
II – مثالی از غیرقابل تقلیل (و تحویل) بودن مفاهیم جامعوی
اگر چنان باشد که من مایل هستم، پس واقعیتهای جامعوی در حد واقعیتهای روانشناختی نهایی هستند؛ بنابراین، آن مفاهیمی که معمولاً به شکلهای سازمانی جامعه رجعت میکنند، نمیتوانند بدون باقیمانده به مفاهیمی تقلیل (و تحویل) یابند که تنها به فکر و اندیشه و کنشهای خاص افراد اطلاق میشوند.۲ دلایل فراوانی وجود دارد که چرا نوع ادعایی که من مطرح میکنم مورد شک و تردید قرار دارد، من بهتدریج این دلایل را در ذیل متذکر میشوم. بههرحال، نخست بهتراست با ذکر مثالی به این نکته به دیدۀ مثبت نگاه کنیم.
فرض کنید من وارد بانکی میشوم، سپس یک برگ فیش برداشت از حسابم پر میکنم، بعد به طرف تحویلدار میروم، برگه را به او میدهم، بعد او مقداری پول به من میدهد، بانک را ترک میکنم و به راه خود میروم. حال اینطور فرض کنیم که شما رفتار مرا مشاهده میکردید و شخصی همراه شما بود که اهل جزیره تروبرایند (Trobriand Island) بود. اگر شما بخواهید رفتارم را تبیین کنید، چه خواهید گفت؟ شما میتوانید بگویید که پر کردن یک فیش برداشت وسیلهای است که رفتار تحویلدار را نسبت به درخواست من تعیین میکند، یعنی وسیلهای که او را موظف میکند مقداری اسکناس و سکه به من تحویل دهد؛ بدینترتیب، شما توانستید تمام حرکات مرا که به این هدف خاص انجامید، تبیین کنید. شما سپس میتوانید با تعقیب من و توجه به داشتن اسکناس و سکه نکته مهمی را تبیین کنید، اینکه چگونه اشخاصی نظیر فروشندگان مغازهای در قبال دریافت پول از من، کالاهای مورد نظر مرا به من تحویل میدهند؛ بدین معنا که با دادن اسکناس و سکههایی که از تحویلدار بانک دریافت کرده بودم به آنان، کالاهای مورد نیازم را تحویل میگیرم. این در واقع تبیین رفتار قابل مشاهده من برحسب رفتار افراد خاص دیگری نسبت به من است و در نگاه نخست به نظر میرسد که این تبیین برحسب شکلهای رفتار متعامل افراد برای پوشش دادن به همۀ جنبههای این موضوع کافی نیست.
بههرحال، ضروری است که شما به شخص غریبه همراهتان همچنین توضیح دهید که این کافی نیست که شخص فیش برداشت را پر کند و به هرکسی که به طور اتفاقی ملاقات میکند تحویل دهد، بلکه باید به او بگویید که پیش از آنکه شخص انتظار داشته باشد که تحویلدار بانک در قبال یک فیش برداشت، پولی به او تحویل دهد، باید در بانک حسابی داشته باشد و پولی نیز بهعنوان «سپرده» در آن حساب موجود باشد. خلاصه، به شخص باید دستکم مقدمات سیستم بانکی را توضیح دهید، البته در انجام چنین کاری، شخص مجبور است از مفاهیمی استفاده کند که به جنبهای از سازمان نهادی از جامعه ما مربوط میشود و این درست همان نکته مهمی است که مایلم روشن سازم (و همین نکته را میتوان با مراجعه به سیستم مراسم مبادلات هدایای مردم جزیره تروبرایند که مالینوسکی توضیح میدهد، مشاهده کرد). در همۀ این موارد، رفتار واقعی خاص افراد نسبت به یکدیگر نامفهوم است، مگر آنکه کسی رفتار آنان را برحسب نقشها و وضعیت و حالت آنان مورد بررسی قرار دهد؛ والا مفاهیم نقشها و حالتهای آنان تهی از معنا هستند، مگر اینکه کسی آنها را برحسب سازمان جامعهای که افراد به آن تعلق دارند، تعبیر و تفسیر نماید.
شاید نسبت به این امر ایراد بگیرند که هر گزارهای که مربوط به حالت و وضعیت فردی باشد، خود برحسب اینکه افراد نسبت به یکدیگر چه رفتار خاصی دارند، قابل تجزیه و تحلیل است و رفتار این افراد نیز بهنوبۀ خود نسبت به افراد دیگر چگونه است؛ بنابراین، ممکن است چنین ادعا شود، درحالیکه تبیین رفتار شخص اغلب نیاز به معرفی مفاهیمی دارد که به «حالت و وضعیت جامعوی» ارجاع میکند، چنین مفاهیمی خود قابل تقلیل به گزارههای دیگری هستند که مربوط به شکلهای عملی یا احتمالی رفتار هستند؛ بدینترتیب، مفاهیم جامعوی را باید ابزار اکتشافی تلقی کرد که الگوهای تکراری رفتار را تلخیص میکند، اما نه چیز بیشتری؛ معنای واقعی آنها در ارتباط با گزارههایی مفهوم دارد که مربوط به رفتار شماری از افراد هستند.
بههرحال، این نظر با انتقاد جدی مواجه شده است. در مثال فوقالذکر دیدیم که رفتار من نسبت به تحویلدار بانک برحسب وضعیت و مقام او تعیین میشود، اگر اکنون تلاش نماییم که موقعیت او را برحسب الگوهای رفتاری جاری تعبیر و تفسیر کنیم که دیگران در تعامل با او با مثالهای دیگر نشان میدهند، آنگاه رفتار آنان همچنان تبییننشده باقی میماند: هریک از آنان -نسبت به من- به همین طریق رفتار خواهند کرد، چون هر تحویلدار بانک چنین تلقی خواهد کرد که دارای وضعیت و موقعیت خاصی است. همچنین، این غیرممکن است که بتوان نقش تحویلدار را در گزارههایی که مربوط به رفتار او نسبت به افراد دیگر است، مرتفع کرد. اگر کسی بخواهد نقش جامعوی او را با واکنشهای او نسبت به کسانی که به طریق خاصی با او رفتار میکنند برابر تلقی کند، آنگاه هنگامی او پشت گیشۀ پرداخت قرار دارد و در مقابل ارائۀ فیش برداشت به ما پول تحویل میدهد و هنگامی که او در یک مهمانی است و در قبال ارائۀ فیش برداشت، از پرداخت پول به ما امتناع میکند، غیرقابل فهم خواهد بود. علت اینکه تحویلدار بانک و نیز شخص سپردهگذار چنین رفتار میکنند این است که آنان فرض میکنند که مجموعه سازمانهای جامعه، نقشهای خاص جامعوی آنان را تعریف کرده و وظایف هریک را در قبال دیگری تعیین نموده است. با توجه به این امر نمیتوان در تلاش برای فهمیدن جنبههایی از رفتار افراد از استفاده از مفاهیم جامعوی طفره رفت: مفاهیمی که شامل فکر و اندیشه و وضعیت و موقعیت و نقش هستند، قابل تقلیل به مجموعهای از گزارههایی نیستند که خود آنها در دیگر مفاهیم جامعوی حضور ندارند.
{واضح است، شاید بتوان همین نکته را در تلاشهایی که برای ترجمۀ مفاهیم جامعوی به اصطلاحاتی از تفکرات افراد و نه به اصطلاحات رفتاری آشکار و عمومی خودشان انجام میگیرد، اعمال کرد. اگر کسی بخواهد بگوید که من کاری که نسبت به تحویلدار بانک انجام دادم به این دلیل بود که پیشبینی میکردم که برحسب کنش من او مجبور خواهد بود که به من پول پرداخت کند، این شخص باید تأیید کند که انتظار و پیشبینیاش از واکنش او مبتنی بر این بود که تشخیصش از اینکه او تحویلدار بانک بود و وظیفۀ یک تحویلدار بانک اقتضا میکند که باید مثل یک کارمند بانک عمل کند و کارکرد یک بانک (تا آنجا که مربوط به سپردهگذار میشود) متولی پول قانونی و غیره است؛ بدینترتیب، در تلاش برای تجزیه و تحلیل واقعیتهای جامعوی با توسل به تفکراتی که بر رفتار او حاکم است، برخی از تفکرات خود دارای مرجع جامعوی از تجزیه و تحلیل ما محو نشدهاند. }
اکنون نمیخواهم ادعا کنم که تفکرات فردی یا کنشهای عمومی او همگی برحسب کل اوضاع و احوال و نقشهای او قابل توضیح و تأویل است؛ این امر نه تنها به نظر محتمل است که کنشها را شاید بتوان بدون وارد کردن این مفاهیم تبیین کرد، بلکه همچنین در مورد دو فرد، مثلاً دو تحویلدار بانک علیرغم اینکه هر دو دارای نقش یکسانی هستند، اما ممکن است رفتارشان نسبت به من متفاوت باشد؛ بدین معنا که یکی ممکن است رفتارش دوستانه و دیگری بیتفاوت یا حتی خصمانه باشد و ماهیت رفتار خود من نسبت به آنان متفاوت باشد؛ بدینترتیب، واضح است که من در صدد تبیین همۀ جنبههای ریز و درشت رفتار افراد برحسب گزارههایی نیستم که تنها به واقعیتهای جامعوی رجوع میکنند، بلکه آنچه مایلم انجام دهم، الف) در فهم و تبیین کنشهای فرد، ما باید معمولاً به واقعیتهایی رجوع کنیم که مربوط به سازمان جامعهای است که شخص در آنجا زندگی میکند، ب) گزارههای ما که مربوط به واقعیت جامعوی هستند که قابل تقلیل به مجموعهای از گزارههایی نیستند که مربوط به کنشهای افراد هستند. به نظر من تقریباً همه علمای اجتماعی و فلاسفه دومی را رد خواهند نمود و بر این اصرار خواهند کرد که واقعیتهای جامعوی قابل تقلیل (و تحویل) به مجموعهای از واقعیتهایی هستند که مربوط به رفتار فرد است.
III- معیار «غیرقابل تقلیل» ++ بودن
حال لازم است که معیار غیرقابل تقلیل بودن را توضیح دهیم که توصیفات پیشین متضمن آن بودهاند؛ چنین فرض میکنیم که در زبان «S» مفاهیم جامعهشناسی نظیر «نهادها»، «آدابورسوم»، «ایدئولوژیها»، «شأن و مقام»، «طبقه» و غیره وجود دارند، همۀ این مفاهیم به جنبههایی از «جامعه» دلالت دارند. همچنین زبان دیگری وجود دارد که متفاوت از کارهای جامعهشناسان، انسانشناسان و تاریخنگاران است؛ و نیز متفاوت از این واقعیت است که ما از اصطلاحاتی نظیر «رئیسجمهور ایالات متحده» یا «کودکان کار مجرد X» استفاده میکنیم. اگر بخواهیم این اصطلاحات اخیر را تعریف کنیم، باید به قانون اساسی ایالات متحده رجوع کنیم، یا به قوانینی که حاکم بر ازدواج و سیستم خویشاوندی دلالت دارند؛ در مراجعه به چنین قوانینی در واقع از مفاهیم جامعوی بهره میگیریم.
البته زبان دیگری نظیر زبان «P» نیز وجود دارد که در آن ما به تفکرات و کنشها و تواناییهای نوع انسان مراجعه میکنیم. در تدوین گزارههایی در این زبان (که من برای نامگذاری بهتر از اصطلاح «زبان روانشناختی» استفاده کردهام۳)، ما مفاهیم جامعوی را به کار نمیبریم. تفاوت میان این زبان را شاید برحسب این واقعیت به وضوح توضیح داد که دلالت ضمنی اصطلاح «رئیسجمهور ایالات متحده» دارای مفاهیم ضمنی است که از نام شخص د. د. آیزنهاور نشئت نمیکند و گزارههای مربوط به شخص آیزنهاور نیز برای فهم و درک ما از نقش جامعوی او هیچگونه دلالتی در بر ندارند. همچنین این امر صحت دارد که حتی گرچه ما تأیید میکنیم که در این مورد (مثل موارد دیگر) شأن و منزلت فرد اغلب با ماهیت شخصیت او رابطۀ علّی دارد و حتی گرچه ما تأیید میکنیم که شخصیت فردی اغلب با این واقعیت رابطه دارد که او پست خاصی را اشغال میکند یا در پستی که دارد، فعالیت مینماید. بهعبارتدیگر، این نظر را که واقعیتهای جامعوی غیرقابل تقلیل و تحویل به واقعیتهای روانشناختی است، شاید بتوان اینطور فرموله کرد که مفاهیم جامعهشناختی را نمیتوان بدون باقیمانده (Remainder) به مفاهیم روانشناختی تحویل و تبدیل کرد.
اهمیت این عبارت «بدون باقیمانده» را باید در اینجا روشن نمایم. چنین به نظر میرسد که همه گزارهها در زبان جامعهشناسی S، قابل انتقال و تحویل به گزارههایی هستند که مربوط به رفتار خاص افرادند و بدینترتیب قابل تبدیل به زبان روانشناختی P میباشند؛ مثلاً گزارهای نظیر «نهاد ازدواج تکهمسری ریشه در سیستم ازدواج چندهمسری فرقۀ مورمونها دارد»، احتمالاً قابل تبدیل به گزارههای مربوط به کنشهای تودههای انبوهی از افراد هستند، بههرحال، بههیچوجه قابل اطمینان نیست که چنین تبدیل و تحویلی بدون استفاده از مفاهیم دیگری که در زبان جامعهشناسی وجود دارند مفید و مؤثر باشد. این مفاهیم همچنین میتوانند تبدیل به زبان روانشناختی P شوند، اما این تبدیل مفاهیمS به مفاهیم P کامل انجام نمیگیرد، چون چنین تبدیل و تحویلی هنوز نیاز به استفاده از مفاهیم دیگری دارند که در مفاهیمS ظاهر میشوند؛ به دلیل همین تبدیل و تحویل ناقص است که من تأکید میکنم که انتقال از زبانی (S) به زبان دیگر (P) بدون باقیمانده «مفید و مؤثر نخواهد بود.»
مثال مشابه این وضعیت را چیشولم (chisholm ) در انتقاد از نظریۀ شناخت سی. آی. لوئیس (C.I.Lewis) متذکر میشود. ۴ طبق نظر چیشولم، گزارههای شیء را نمیتوان کاملاً به گزارههای مربوط به اطلاعات احساسی تقلیل داد، چون باید شرایط ظهور این اطلاعات احساسی را مشخص کرد و در انجام چنین کاری، شخص مجدداً باید از گزارههای شیء استفاده کند؛ این دقیقاً همان وضعیتی است که ما در مثال روشن کردن رفتار یک فرد هنگام برداشت پول از حساب بانکی خود مشاهده کردیم.
حال ممکن است استدلال کنند (چنانچه گاهی با توجه به بحث چیشولم چنین استدلالی انجام گرفته است) که ناتوانی ما در تبدیل و تحویل بدون باقیمانده، یک ناتوانی عملی و نه تئوریکی را نشان میدهد. طبق نظر کسانی که این عقیده را دارند، مشکل عملی که وجود دارد، از مجموعهای از گزارههای بیپایانی نشئت میگیرد که ما باید در تجزیه و تحلیل خود از آنها استفاده کنیم و این واقعیت که برخی از این گزارهها شاید شامل آگاهیهای قبلی از اتفاقات آینده باشد؛ اما چنین ادعا میشود که هیچ پیامد مهم تئوریکی از ناتوانی ما در تکمیل یک تحلیل تفصیلی از گزارۀ خاصی منتج نمیشود: چنین تحلیل ضمنی که ما میتوانیم عملاً انجام دهیم، هیچ جنبۀ مهم تئوریکی را که ما میخواهیم مورد تجزیه و تحلیل قرار دهیم از قلم نخواهد انداخت. یک چنین پاسخ دفاعی، تا آنجا که مربوط به این بحث ما میشود، دارای دو ایراد است.
نخست، ما در اینجا با مسئله روابط بین دو دیسیپلین تجربی مواجه هستیم؛ بنابراین، اگر این مورد تأیید قرار گیرد که در عمل امکان ندارد که گزارههایی که دارای اصطلاحات جامعوی هستند به مجموعهای از گزارههایی که تنها شامل اصطلاحاتی هستند که به تفکرات و کنشهای افراد خاص منتسب هستند، تقلیل داد؛ این پاسخ دفاعی زیر سؤال از نقطهنظر وجودشناسی کلی مهم است، اما در بحث من دربارۀ استقلال علوم جامعوی تأثیری نخواهد داشت.
دوم، باید توجه کرد که در رابطه با استدلال چیشولم در خصوص رابطۀ گزارههای دادههای حسی با گزارههای عینی، هرچه باشد، مسئلۀ تقلیل گزارههایی است که شامل گزارههای اصطلاحات جامعوی است که تنها مربوط به افراد خاص هستند، صرفاً مسئله این نیست که چگونه ما میتوانیم گزارههای کنش را تجزیه و تحلیل کنیم، بلکه ما چگونه میتوانیم واقعیتهای معینی را تبیین نماییم. بحث من این است که اگر قرار باشد ما رفتار فردی را تبیین کنیم که مثلاً وقتی وارد بانک میشود، ما باید به مفاهیم جامعوی متوسل شویم و نمیتوانیم صرفاً اصطلاحاتی را به کار گیریم که به این واقعیت دلالت دارند که این فرد روی کاغذی علاماتی میگذارد، سپس به گیشهای نزدیک میشود کاغذ را به شخص تحویلدار میدهد و غیره و غیره. کسی که همۀ اینها را میداند و همچنین بقیه کنشهای انجامگرفته بهوسیلۀ اعضای جامعه را میداند، دارای اطلاعاتی از مجموعهای از گزارههای مقاوله نامهها یا «گزارشهای» عملیاتی است. حتی گرچه این مجموعه گزارشها شامل ارجاع به همۀ کنشهای انجامگرفته از طرف همۀ اعضای جامعه است، اما فاقد مفاهیم جامعوی هستند.
بههرحال، مجموعه این اطلاعات به جمعآوریکنندۀ آنها این امکان را نمیدهد که بتواند تبیین کند که چرا سپردهگذار برای دریافت پول، فیشی را پر میکند، یا چرا تحویلدار بانک، اسکناس و سکههایی را در قبال چنان قبضی به او تحویل میدهد. این تعامل تنها هنگامی روشن میشود که ما از مفهوم «یک بانک» استفاده کنیم و بدانیم که معنا و کارکرد چنین نهادی چیست؛ بدین معنا که بدانیم «یک بانک» شامل استفاده از «قانون رایج» مربوط به نهاد بانک و «قراردادهای» مربوطه است. همچنین بدانیم صحبت از «یک قرارداد» شامل مراجعه به سیستم حقوقی جامعۀ ما میشود که نمیتوان صرفاً برحسب رفتار فرد آن را تعریف کرد. حتی یک واقعگر باید فرق میان رفتار قضات و پلیس و رفتار «هر فرد عادی» را تشخیص دهد. بدینترتیب، اگر ما بخواهیم شکلهای معینی از رفتار فردی را تبیین کنیم، باید از اصطلاحات جامعوی استفاده کنیم و این مفاهیم (به نظر من) بدون باقیمانده قابل انتقال به اصطلاحاتی نیست که تنها به رفتار افراد دلالت میکنند.
اما باید اصرار کنیم که حتی گرچه مفاهیم جامعوی را نمیتوان بدون باقیمانده به مفاهیم روانشناختی انتقال داد (این گرچه ممکن نیست)، اما ضروری است که یک ترجمۀ ناتمام و جزئی (partial) از آن انجام داد. همواره برای ما ضروری است که اصطلاحاتی نظیر «ایدئولوژی»، «بانک» یا «یک سیستم ازدواج تکهمسری» را به زبان اندیشه و کنش فرد انتقال دهیم، مگر اینکه در انجام چنین کاری ما احتمالاً ابزار تأیید گزارههایی را نداریم که در رابطه با این واقعیتهای جامعوی ارائه دهیم. ایدئولوژیها، بانکها و سیستمهای ازدواج وجود نخواهند داشت، مگر اینکه انبوهی از افرادی وجود داشته باشند که به روش خاصی فکر و عمل میکنند و این کار تنها با ایجاد شکلهایی از تفکرات و کنشهای آنان انجام میگیرد که ما میتوانیم ماهیت سازمان جامعوی را که آنان در آن سیستم زندگی میکنند، درک نماییم، یا میتوانیم گزارههای مربوط به این سازمان را تأیید یا رد کنیم. اما، ضرورت برای این انتقال مفاهیم خاص جامعهشناختی به اصطلاحات رفتار فرد به خاطر اینکه ما گزارههای جامعهشناختی خود را تأیید یا تصحیح خواهیم کرد، تغییری در این واقعیت ایجاد نمکند که امکان انجام چنین انتقالی همواره شامل ضرورت استفاده از مفاهیم جامعوی دیگری برای تعریف شرایطی است که تحت آن شرایط این رفتار انجام میگیرد؛ بدینترتیب، این انتقال هرگز نمیتواند استفاده از مفاهیم جامعوی را مرتفع سازد و مطالعۀ جامعه را به شعبهای از مطالعۀ کنشهای افراد تقلیل دهد.
ادامه دارد....
زیرنویسها:
۱- در این مقاله به دیگر رشتههای علوم اجتماعی اشاره نشده است.
۲- اصطلاح احتمالاً معانی دیگر نیز دارد، اما در مقالۀ حاضر غیرقابل تقلیل بودن مجموعهای از مفاهیم، مترادف شکل و حالت نهایی مجموعهای از واقعیتها در نظر گرفته شده است.
+. Maurice Mandelbaum, Social Facts, in P.Gardiner, Theories of History, ۱۹۶۷.
این مقاله نخست در مجلۀ British Journal of Sociology, ۱۹۵۵ به چاپ رسید.
++.Irreducibility