شناسهٔ خبر: 46838 - سرویس اندیشه

ترجمه بخش پایانی کتاب «مولوی: عارف ایرانی» رضا آراسته(۱)؛

مولوی و وضعیت انسان مدرن

مولانا فروم و مولوی هر دو خود را در فرآیند پویا و تکاملیِ زندگی ملاحظه کرده‌اند. آن‌ها با فروید متفاوت‌اند که انسان را چونان موجودی منفرد و ایزوله می‌بیند و سپس انسان‌های بیمارِ فرهنگ خودش را مطالعه می‌کند و آن را به انسان بماهو تعمیم می‌دهد. فلسفه‌ی مولوی و فروم خودش را مشغول انسان در حوزه‌ای مشخص نمی‌کند، بلکه انسان را برحسب غایت فرجامینش لحاظ می‌کند در نسبت با وجودش، رشد بالقوه‌اش و در این باور که «بشر همان نوعِ بشر است.»

فرهنگ امروز/رضا آراسته، ترجمه یحیی شعبانی*:

دکتر رضا آراسته (۱۹۹۲-۱۹۲۷)، اسلام‌پژوه، پژوهشگر تصوف و استاد روان‌شناسی در دانشگاه‌های تهران، پرینستون و جرج واشینگتن آمریکا بود. وی مبدع «روان‌شناسی یکپارچه» (integrative psychology) بود که مبتنی است بر ترکیب مفاهیم مذهبی شرق با مفاهیم روان‌شناسی غربی و گفت‌وگوی روان‌شناسی و مذهب. از جمله آثار وی به انگلیسی می‌توان به «به‌سوی یکپارچگی نهایی شخصیت»، «اعتلای خود: سهم تصوف در اسلام» و «مولوی: عارف ایرانی» اشاره کرد. آنچه در پی می‌آید، ترجمه و تلخیص بخش پایانی کتاب «مولوی: عارف ایرانی» است.

*****************

افراد خلاق، به‌ویژه صوفیان بزرگ، نقش مهمی در استمرار فرهنگ و تمدن ایرانی ایفا کرده‎اند. شخصیت مولوی و فرآیند تولد مجدد وی، یکپارچگی و شیوه‎ی تعالی‌بخشی به فرهنگ زمانه‎اش، موضوعی مهم در روان‌کاوی و روان‌درمانی برای تحلیل است. مثنوی برخلاف نظر عموم، ایده‎ها و داستان‎هایی نامرتبط با هم نیست، بلکه متشکل از مراحلی متوالی و رشدیابنده است برای راهنمایی جست‌وجوگران با زبانی تمثیلی. مثنوی نخست نوآموز را در وضعیت کنونی‎اش قرار می‎دهد و توجه کامل او را معطوف به ابژه‎ی میل و اشتیاق می‌کند که عموماً صفات و ویژگی‌های مراد، خدا یا نیروی خلاق در جهان است. چنین ابژه‎ای به جوینده در حین تقلای مشتاقانه‎اش امید اعطا می‌کند و شکیبایی را در او افزایش می‎دهد، عشقش را برای اتحاد با ابژه‎ی اشتیاقش غنی می‎سازد و «عشق» را چونان نیروی پویای حیات، آشکار می‎کند.

در زمینه و بافت فوق‌الذکر، آنچه از اهمیت وافری برخوردار است، تحلیل سهم مولوی در حیات کنونی و انسان مدرن در شرق و غرب و صلح اجتماعی و بین‎المللی است. در این خصوص، چندین پرسش اساسی مطرح می‌شود: دستاورد مولوی بر حسب یافته‎های روان‎درمانی مدرن چه معنا و اهمیتی دارد؟ آموزه‌های مولوی برای «انسان غربی در جست‌وجوی روح» چه نقش و سهمی می‎تواند ایفا کند؟ این آموزه‌ها چه نقشی می‎تواند در توسعه و رشد سالم انسان مدرنِ شرقی و در جست‌وجویش برای شیوه‌ی جدید حیات داشته باشد؟

ممکن است بررسی سرسری و ظاهریِ حیات مولوی نشان از آن داشته باشد که مؤلفه‌های زندگی وی از اندیشه‎ی روان‌درمانی کنونی بسیار دور است. آموزه‎های مولوی در مقام محصولات مکان، زمان و فرهنگ متفاوت، چگونه می‎تواند نسبتی با مفاهیم انسان مدرن داشته باشد؟ در نگاه اول، به نظر می‎رسد یکی از این دو کاملاً عینی و دیگری کاملاً ذهنی باشد، اما یک تحلیل ژرف‎تر این پرسش را درمی‎افکند: کدام یک از آن‌ها عینی و کدام ذهنی است؟ هر دو اصطلاح «عینی» را برای دو پدیده‌ی متفاوت به کار می‎برند. تأمل بیشتر بر سرشت بشر، ممکن است متقاعدمان کند که تفاوت‎ها بین یافته‎های روان‎درمانی مدرن و یافته‎های انسان‎های بزرگ گذشته معلول دو دل‌مشغولیِ متفاوت است: انسان «نارس» امروزی دل‌مشغول وضعیت کنونی آدمی و ارتباط اجتماعی وی است، در حالی که اندیشمندان بزرگ گذشته دل‌مشغول قابلیت‎ها و وضعیت وجودی وی بودند. تحلیلی نافذ از انسان‎های بزرگ از سقراط تا شوایتزر، صرف‌نظر از زمان و مکان و درجه‎ی فرهنگ، به‌روشنی نمایان می‎کند که آن‌ها اشتراکات بسیاری دارند، زیرا همگی آن‌ها بر استانداردهای اجتماعی و دیدگاه‎های فرهنگی زمانه‌ی خود فائق آمدند. آن‌ها قابلیت‎های خود را گسترش دادند و به‌نحوی تناقضات موجود بین قواعد متعدد یومیه و قاعده‎ی یکه و منفرد حیات را منحل نمودند. آن‌ها در تلاش برای محقق ساختن خود کشف کردند که آدمی همواره از بیماری یکسانی رنج برده و به‌ندرت جسارت مواجهه با آن را داشته است؛ شاید به این دلیل که آسان‎تر یافته است که غرض‌ورزانه بزید تا اینکه قابلیت‎های کاملش را گسترش دهد. در طول تاریخ، علی‎رغم قلمرو همه‎جاگستر عقل انسان و حوزه‎ی التفات رو به تزایدش، وضعیت تغییری نکرده است. شفای کامل فقط وقتی حاصل می‎شود که همه‎ی انسان‎ها «زاده» شوند یا وقتی که هر فردی به‌طور کامل ظرفیت‎هایش را بسط دهد؛ یعنی وقتی که بتواند خودش را با نوع بشر یکسان انگارد.

ملاحظات فوق، فهم وضعیت مولوی را تسهیل می‎کند. او نیز همچون بسیاری از جویندگان و کاشفان بزرگ سرشت انسانی، کشف کرد که مسئله‎ی وجودی و کانونی انسان معلول جدایی‎اش از طبیعت و از ویژگی متناقضش است. آدمی هم نیازمند ارتباطی رضایت‎بخش با همنوعان است و هم با جهان. منظور از رضایت‎بخش این است که مکانیسمی که فرد اتخاذ می‎کند، باید متضمن این موارد باشد: ۱. انعطاف‌پذیری و گشودگی نسبت به پیشرفت مشروع بیشتر، ۲. پویایی برای انطباق با سطح آگاهی امر فردی و ۳. در راستای مثبت رشد. مولوی در تقلای خویش برای یافتن حس جهت‎یابی و طریق ارتباط، راه‌های متعددی را مشاهده نمود که انسان‎ها تلاش کرده‎اند تا با آن به زندگی خود معنا بدهند. محیط وی در تشخیص و داوری بین مکانیسم‌هایی مانند اسلام، مسیحیت، یهودیت، دین زرتشتی و تصوف و فرق متعدد آن‌ها، به او کمک کرد. مولوی در بین شهرنشینان و دیگر گروه‎ها دریافت که چگونه قوانین فقهی و دینی در حل تعارضات عمل می‎کند، در زندگی شخصی‎اش نیز حس یگانگی و اتحاد از طریق صمیمیت و عشق را تجربه کرد. او مستقیماً نیروهای مخرب در عمق جان آدمی را، که مولود ترس و ناامنیِ ایجادشده توسط لشکر جرار مغول بود، تجربه کرد. خودپرستی شخصی در بین مؤمنان مسلمان و مسیحی ایمان به سنت، نظام‎های اجتماعی، فلسفه و معرفت مدرسی را سست کرد. التفات مولوی به این حقایق وی را به واژگون‎سازی موقعیت انسان در نسبت با خدا رهنمون شد و این امر را روشن ساخت که برداشت توحیدی از خدا سنجه و معیاری برای وحدت آدمی است تا عملش را رو به‌سوی قبله‎ای معطوف کند و از پریشانی خارج شود و راه رشد را بر خود نبندد.

در فلسفه هم تنها آموزه‎ی او، مشتق از تجربه‎ی زندگی واقعی بود. به نظر وی، آموزه‎ی فلسفی کران‌مند، بسته و نامتناسب با سرشت بی‎کران آدمی است. فلسفه مبتنی بر شکاف و فاصله‌ی بین سوژه و ابژه، یافتن نسبت این دو و موشکافی و طبقه‌بندی کردن برای آموختن است. اگرچه آدمی از این ابزارانگاری منفعتی می‎برد، اما شرط حیات وی نیازمند متحد شدن او با ابژه است. علم و فلسفه به دلیل تأکیدشان بر این تحلیل‎های جزئی، مبتنی بر نفسی هستند که نماینده‎ی آگاهی است، چنان‌که گویی امنیت آدمی مبتنی است بر تقلا برای بسط بیش از پیشِ این آگاهی. در همین تقلاست که آدمی نسبت به همنوعانش، سرشتش و فرآیند حیات، بصیرت می‎یابد. در تلاشش برای هشیاریِ بیشتر، آشکار می‎شود و درمی‎یابد که ایمنی آدمی تنها در نسبت خودش با همنوعانش از طریق عشق و خلاقیت تعریف می‎شود.

عشق به‌مثابه‌ی مکانیسمِ روابط بیناشخصی، توضیحی بسنده برای مولوی نیست. او عشق را پیامد خلاق نیروهای واقعی و متعارض در طبیعت و آدمی می‎داند. عشق اکسیری است که همه‎ی احساسات منفی، نقایص عاطفی و تفاوت‎ها را به رویکردی نیک و سالم دگرگون می‎کند. اندیشه و استدلال از نظر مولوی کران‌مندند، حال آنکه حیات حاوی ویژگی‎هایی نامتناهی است. عشق در معنای محدود آن، که نتیجه‎ی لذت و تجربه‎ی جنسی است، منظور نظر مولوی نیست. عشق از نظر مولوی، بیشتر به تیمار، دل‌مشغولی، صمیمیت و بیان کامل مربوط است. به نظر مولوی، ورزیده شدن در هنر عشق به‌هیچ‌وجه کاری سهل نیست. باید متحمل سختی و حرمان شد و برای آن کوشید. باید دل‌باخته‎ی مطلوب شد و سال‌ها خود را وقف آن کرد. حصول وضعیت عاشقانه ناممکن به نظر می‎رسد، اما می‎تواند حاصل شود؛ به شرطی که واقعاً در پی آن باشیم. از طریق تأمل بر مطلوب می‎توان به نقد رفتار، آرزو و اشتیاق خود رسید؛ از طریق تمرکز، تأمل، بردباری، مقاومت و شب‌زنده‌داری می‎توان بر من و نفس سوداگر خود فائق آمد و با عشق زیست. تنها با ورزیدن عشق می‎توان عاشق شد؛ یعنی تنها از طریق تحلیلِ نفس، هشیاری دائم و عشق اصیل می‎توان به این مطلوب دست یافت. اما تولد مجدد در عشق همیشگی نیست، مگر آنکه آدمی نیز حالت اندیشه و ذهنیتش را هماهنگ با عاطفه و مهرش کند.

برعکس منطق ارسطویی، مولوی رویکردی دیالکتیکی دارد و تأکید می‎کند که حقیقت برآیند نیروهای متضاد است. او مدعی است که ذهن باید رها از اندیشه‎ی ارسطویی شود تا به سرشت حقیقی‎اش، که دیالکتیکی است، نزدیک‎تر شود. الغای منطق ارسطویی به هماهنگیِ عواطف و فعالیت‎های روانی می‎انجامد و در پی آن، آدمی چونان یک کلیت پدیدار می‎شود. چنین وحدتی از طریق کنش و عمل رخ می‎نماید و ظهور این وحدت، بصیرت آدمی را تقویت می‎کند. آدمی با بسط بصیرت نسبت به انسان و غیرانسان پوسته‎ی این جهان کثرت را سوراخ می‎کند و به جهان وحدت قدم می‎گذارد. به نظر مولوی، در این وضعیت و حالت است که آدمی می‎تواند برمبنای عشق عمل کند که به نوبه‎ی خود، علت تکامل و خلاقیت در آدمی است. یگانگی با جهان وحدت و تحقق قواعد دیالکتیکی در آن، تکثر صورت را می‎زداید و شباهت کانونیِ نوع بشر را به نمایش می‎گذارد و نسبت سوژه-ابژه را رفع می‎کند.

اما آگاهی صرف از قدرت عشق و مرتبط کردن خود با دیگران کافی نیست. آدمی باید ترجمان حالت هستی‎اش، مهربانی‎اش، سخاوتش و عشقش به رفتار و خلاقیت بشر باشد. قدرت عشق از نظر مولوی فراتر از دانستن است. آدمی در حالت انفعالیِ دانستن، صرفاً روابط با جهان را حل می‎کند و روح خود را حفظ می‎نماید، اما او باید گامی دیگر نیز بردارد و لذت حضور در وضعیتی فعال را نیز کشف کند؛ یعنی بهروزی و شادی برای ارتباط برقرار کردن و یگانگی بین خود و همنوعان را. بودیسم کلاسیک درست به همیت دلیل با آموزه‎های مولوی تفاوت دارد. آدمی برای فعال شدن در جامعه، باید درک کند که معرفت و آگاهیِ صرف به او بصیرت نسبت به سرشت جامعه، تاریخ و طبیعت را اعطا می‎کند، اما عشق ورزیدن در موقعیت انسان، بصیرت او را غنی و پیوندش را با اکنون، تقویت و قابلیت‎هایش را آشکار می‎کند. در موقعیت انسانی، عشق ابزاری درمانی است که از روان‌نژندی، طمع و چشم‌وهمچشمی پیشگیری می‎کند و حسادت را از بین می‎برد. در واقع، عشق حقیقی برخلاف آنچه عموماً گفته می‎شود در برابر نفرت قرار نمی‎گیرد، آن را در خود جذب می‎کند.

مولوی نیاز به اقدامات و سنجه‎های متقنی مانند قواعد، نظم‎ها، قوانین و مناسک را در زندگی قراردادی تصدیق می‎کند، اما اصرار می‎ورزد که این اقدامات و سنجه‎ها مانع تولد مجدد انسان و اجتماع نمی‎شوند. در واقع، مولوی آن‌ها را فقط به دلیلِ نابالغیِ آدمی، ضروری در نظر می‎گیرد. توصیه‌ی مولوی این است که نهادهای اجتماعی، خانواده، مدرسه و دیگر تجربیات زندگی، معطوف به تولد مجدد و نهایی انسان و کسب هنر عشق ورزیدن باشند. این رهیافت به عشق ورزیدن و نیز بصیرت آدمی نسبت به محیط اطرافش، محرک آدمی است برای آفرینش به‌نحو بیرونی در عینِ تجربه‎ی خوشبختی به‌نحو درونی. آنچه او خلق می‎کند اهمیت چندانی ندارد، بلکه مهم‌تر فرآیندی است که برای آن به کار می‎برد. آیا تماماً درگیر در این عمل است یا به‌صورت جزئی؟ آیا قلب، ذهن و دستش همگی به‌مثابه‌ی یک عضو عمل می‎کند یا هر یک ابژه‎ی خودش را پیگیری می‎کند؟ همه‌ی انسان‎ها فرصتی یکسان در این کار دارند؛ اگر کسی تماماً زاده شود، آن‌گاه صاحب خلاقیت خواهد شد و در چنین وضعیتی، رویِ باروری، سعادت، زیبایی‎شناسی، کنش، صلح و آرامش درونی و لذت را خواهد دید.

در زندگی شخصی، کسانی که صاحب عشق‌اند، می‎توانند گامی فراتر بردارند و درک کنند که والاترین عمل این نیست که آدمی وضعیت وجودی‌اش را به ابژه‎های فیزیکی فرافکنی کند، بلکه سلوکش را فراتر ببرد. به نظر می‌رسد که این امر همان رشد غیرمادی در اندیشه‎ی سنتی شرقی باشد. حالات اساسی عشق به‌صورت مهربانی، قدرشناسی، صمیمیت و اعتماد، مصاحبت با همنوعان و هم‌قطاران ظاهر می‎شود. عشق خودش را در اشکال فروتنی، تساهل، آرامش پدیدار می‎کند.

کسانی شادند که در حالتی کلی و خلاق زندگی می‎کنند که تحت این هنجارها و از خلال مکانیسمی خلاقانه عمل می‎کند. مسیر به سمت خلاقیت نیازمند انرژی فراوان نیست. آدمی به‌طور ناخودآگاه از طریق عشق به خانواده، مراقبت در اجتماع و بصیرت در روابط بیناشخصی، بدان نائل می‎شود. در این وضعیت، هیچ‌کس مایه‎ی رنجش دیگری نمی‎شود و هرکسی خالق صلح، آرامش و سلطنت بهشت می‌شود.

A. Reza Arasteh, The Contribution of Rumi to the Situation of Modern Man, in: Rumi the Persian, The Sufi, Routledge, ۱۹۷۴.*

ادامه دارد....