شناسهٔ خبر: 47010 - سرویس اندیشه

گزارشی از سمینار «امر اجتماعی چیست؟» (۱) ؛

قبض و بسط جامعه

قانعی راد به هنگام اندیشیدن به امر اجتماعی یکی از آغازگاه‌های نامناسب که به طرح معماهای لاینحل و اتلاف وقت منجر می‌شود، فرد است، خواه به معنای زیست‌شناختی و روان‌شناختی و خواه در مقام فاعل شناسایی یا خاستگاه مطلق اندیشه و عمل در معنای مورد نظر دکارت. وقتی با فرد منزوی شروع می‌کنیم، با معمای لاینحل دیگران یا اگوهای دیگر مواجه می‌شویم و کارمان به فلسفه‌بافی‌های بی‌سرانجام می‌انجامد و از اندیشیدن به امر اجتماعی بازمی‌مانیم.

فرهنگ امروز/محسن آزموده: امر اجتماعی چیست ؟ وقتی فوکو می‌گوید باید از جامعه دفاع کرد، چه مرادی دارد؟ آیا امری برساخته ذهن نظریه پردازان علوم اجتماعی است، یا امری عینی و برآمده از حیات انسان ها؟ جایگاهش کجاست و چگونه خود را پدیدار می‌سازد؟ آیا از ساحت یا سویه‌های دیگر زندگی انسان مثل سیاست و اقتصاد قابل انتزاع است یا در تعاملی مستقیم با آنها قرار می‌گیرد؟ اگر تاثیر و تاثری هست، این کنش و واکنش به چه صورت است؟ چگونه می‌توان آن را شناخت؟ با یک برش همزمان یا در یک فرآیند در زمان؟ علوم اجتماعی ما در شناخت آن چه موفقیت‌هایی داشته‌اند و تا کجا ناکام بوده‌اند؟ نشست پنجشنبه ششم آبان ماه موسسه پرسش به این پرسش‌ها اختصاص داشت. محمدامین قانعی‌راد، جامعه‌شناس در این نشست کوشید به ظهور و تکوین این مفهوم در علوم اجتماعی اشاره کند و سه برهه را در تحول مفهومی آن برجسته سازد . ابراهیم توفیق اما کوشید با نشان دادن وضعیت علوم اجتماعی ایران، شرایطی که در آن امتناع از پرداختن به امور اجتماعی پدید آمده را نشان دهد. عادل مشایخی از سوی دیگر تلاش کرد با بحث از تعامل حوزه‌های امر سیاسی و اجتماعی و اقتصادی، به خوانش‌های نادقیقی انتقاد کند که می‌کوشند منتزع از شرایط تاریخی خوانشی ناهمزمان (anachronistic) از پدیده‌های تاریخی ارایه کنند. متن زیر سخنرانی عادل مشایخی و محمدامین قانعی راد است.


محمدامین قانعی راد: قبض و بسط امر اجتماعی
می‌توان گفت سه مفهوم از امر اجتماعی وجود داشته است. نخست مفهوم مطلقی است که دورکهایم مطرح می‌کند، دومی مفهوم نسبی است که می‌توان به موفه نسبت داد، اگرچه حلقه لاکلاو و موفه و کسانی که در آن چارچوب بحث می‌کنند، به آن قایل هستند، سوم مفهوم پوچ است که مفهومی بودریاری نسبت به امر اجتماعی است. مفهوم مطلق امر اجتماعی زاییده انقلاب فرانسه است و ناشی از تلاش دورکهایم برای فایق آمدن بر سوسیالیسم و لیبرالیسم استدر این چارچوب است که دورکهایم مفهوم امر اجتماعی را که هم بسته با مفهوم همبستگی (solidarity) است، مطرح می‌کند.


دورکهایم و امر اجتماعی
به عبارت دیگر پروژه امر اجتماعی در حقیقت پروژه‌ای دورکهایمی است و استفاده از مفهوم امر اجتماعی نزد او حرکتی اصلاح‌طلبانه از یک سو در مقابل کسانی است که خواهان حفظ وضع موجود هستند و از سوی دیگر خواهان دگرگونی بنیادین در جمهوری سوم فرانسه است. برخی این اقدام را ابداع یک افسانه کارآمد از سوی دورکهایم تلقی می‌کنند و معتقدند دورکهایم این بحث را در تعارض آن دو جناح که در جمهوری فعالیت می‌کردند اما می‌خواستند جمهوری را به یکی از تضادهای نخستینش تقلیل دهند، مطرح کرده است. یعنی فرآیند انقلاب فرانسه مثل هر تحول اجتماعی دیگر حاوی دو جریان متنافر و متضاد بود که در عرصه سیاسی بازنمایی داشتند و می‌خواستند جمهوری را به تضادهای نخستینش محدود کنند.
هر انقلابی مبتنی بر دو هراس است. ممکن است انقلاب را به دلیل ذات نوآورانه آن بسیار پیشرو دانست، اما باید در نظر داشت که انقلاب‌ها یک ذات محافظه‌کارانه و پس روانه هم دارند. این دو سویه (تغییردهنده و محافظه‌کارانه) هر انقلاب تضادهای نخستینی است در تشبیه به فرد، گویی وجدان او را می‌آزارند. البته یک راه‌حل تقلیل‌گرایانه دوقطبی کردن نیروهای یک انقلاب است و گفتن اینکه در هر انقلابی یک گروه پیش‌رو و یک گروه پس رو هستند. اما حرف دورکهایم این است که انقلاب در میان همان کسانی که پیش‌روانه بود، پس‌رونده هم بود و بالعکس. بنابراین هر انقلاب دو وجه و ذات دارد که بعدا به صورت محافظه‌کاری و انقلابی‌گری تداوم می‌یابد، یا به تعبیری به صورت لیبرالیسم و سوسیالیسم. دورکهایم در آثارش نشان می‌دهد که نمی‌خواهد به هیچ یک از این دو گرایش تقلیل پیدا کند، یعنی می‌توان او را به یک معنا لیبرالیست و به یک معنا سوسیالیست خواند، یعنی کسی که پایه‌گذار سوسیالیسم اجتماعی بوده است. دورکهایم موفق شد به عنوان یک جمهوریخواه، این مفهومی که در جامعه وجود دارد (همبستگی اجتماعی) را ابداع کند.


لیبرالیسم در مقابل سوسیالیسم
در برابر مفهوم همبستگی، لیبرال‌ها آن را به ضرر پیشرفت می‌خواندند و انقلابیون هم آن را وسیله‌ای برای به تعویق انداختن انقلاب می‌خواندند و در نتیجه هیچ یک از این دو گرایش با این مفهوم که بیان‌کننده امر اجتماعی بود، همدلی نداشتند. اینجا شاهد سه گانه‌ای هستیم: فردگرایی از سوی لیبرال‌ها، انقلاب از سوی سوسیالیست‌ها و همبستگی اجتماعی از سوی دورکهایم. این سه با هم تعارض دارند و اینجاست که دورکهایم نیز نخستین روایت از امر اجتماعی را ارایه می‌دهد و به تعبیر دقیق‌تر آن را می‌سازد. به طوری که با نگاهی طبیعت گرایانه و واقع گرایانه و ساخت گرایانه امر اجتماعی را به مثابه امری بیرونی می‌داند که مستقل از ما به صورت یک عینیت ابژکتیو وجود دارد و عمل می‌کند. یعنی دورکهایم می‌خواهد نشان دهد که قلمرو سیاست که حوزه تخاصم و تقابل است، بدون برخورداری از حمایت قلمرو اجتماع، به چیزی جز فروپاشی جامعه نمی‌انجامد. او قلمروی اقتصادی را قلمروی تعارض منافع و جنگ منافع بین آدم‌های مختلف می‌خواند و قلمرو سیاست را قلمروی جنگ قدرت می‌داند. او معتقد است اگر قلمروی سومی به نام قلمروی امر اجتماعی وجود نداشته باشد که حالت دربرگیرندگی نسبت به دو قلمروی مذکور داشته باشد، گرایش اقتصادی و سیاسی و قلمروی فعالیت سیاسی و فعالیت اقتصادی ثمر و نتیجه‌ای ندارند. این اتفاقی بوده که در جمهوری سوم احساس می‌شده است. از نظر دورکهایم این دو گرایش جامعه رو به سوی فروپاشی می‌رانند. او به یک معنا طرف هیچ کدام و به معنایی دیگر طرف هر دو را می‌گیرد. او در عین حال که هر دو گرایش را نقد می‌کند، مفهوم امر اجتماعی را مطرح می‌کند. امر اجتماعی قلمرویی است که همه ما را در بر می‌گیرد، نوعی حوزه فراگیر و بی‌طرفی و در برگیرندگی و همبستگی اجتماعی که دو سوی چپ و راست را دربرمی‌گیرد. سیاست غنی‌نژاد و سیاست مشایخی در مقوله سیاست با هم متعارض و متقابل است، اما آیا این دو در کنار همه تعارضات به یک قلمروی مشترک اجتماعی به نام امر اجتماعی تعلق دارند یا خیر؟ آیا می‌توان فراسوی دعوای موجود در حوزه امر سیاسی، قلمرویی را تعریف کرد که قلمروی امر اجتماعی باشد؟ دورکهایم معتقد است چنین قلمرویی وجود دارد و آن همان قلمرو امر اجتماعی است که به صورت خودمختار و عینی بیرون ما وجود دارد و سیاست و اقتصاد از آنجا ریشه و معنا می‌گیرد و عمیق‌ترین لایحه‌های حمایتی اقتصاد و سیاست را می‌سازد.


زمینه‌های طرح مفهوم نسبی امر اجتماعی
 این خودمختار امر اجتماعی و تبدیل شدنش به یک پدیده عینی و واقعیت که با نگاه ساختارگرایانه مطرح شد، پیامدهایی داشت. یکی از پیامدها این بود که هیجانات سیاسی (political passions) در عرصه فرانسه فروکش کرد. یعنی جمهوری سوم موفق شد ابراز هیجانی مسائل سیاسی را کاهش دهد، زیرا بین قلمروهای موجود یک حوزه حقیقت تعریف کرد و گفت باید به جای اینکه خودمان را به حقایق سیاست وانهیم، در مورد مسائل سیاسی بیان حقیقت کنیم. اما این دیدگاه پیامدهایی داشت که برای برخی چندان مطلوب نبود، آن پیامد در نظر آوردن امر اجتماعی به مثابه یک مفهوم تمامیت ساز (tantalizer) و طردکننده (exclusive) و کلیت بخش بود. یعنی گویی کلیتی در نظر می‌آوریم که حوزه امر اجتماعی است که حوزه نمادها و اعتقادات مشترک ما است و نباید سر آن دعوا کرد و باید همه آن را قبول کنند. در عرصه سیاسی هم باید به نحوی بحث و گفت‌وگو کرد که آن بحث و گفت‌وگو جنبه بر هم زننده این وحدت کلی را نداشته باشد. بنابراین برخی احساس کردند وحدت یا امر اجتماعی دورکهایمی بیش از آن فراگیرنده است که بتواند فرآیند دموکراسی را پیش ببرد و بنابراین کسانی چون موفه به این فکر افتادند که با طرح مفهوم نسبی امر اجتماعی، دموکراسی را دموکراتیزه کنند.


مفهوم نسبی امر اجتماعی
مفهوم نسبی امر اجتماعی زاییده جنبش ١٩٦٨ اروپا است و تلاش می‌کند نه تنها بر لیبرالیسم و سوسیالیسم در مفهوم مطلق آنها فایق ‌آید، بلکه بر جامعه‌شناسی دورکهایمی هم فایق ‌آید، جامعه‌شناسی‌ای که نسبت به امر اجتماعی، نگرشی مطلق و تام گرایانه داشت و ممکن است دیدگاه ستم گرایانه‌ای نسبت به اقلیت‌ها و گروه‌های در اقلیت باشد. هدف موفه این است که امر اجتماعی را به نحوی تعریف کند که نه تنها امکان وحدت در جامعه وجود داشته باشد، بلکه به تکثر هویت‌ها و تنوع آنها و گوناگونی باورها وفادار باشد. در دوره بعد از ١٩٦٨ است که با انفجار مفاهیم جدیدی مواجه هستیم که در مقابل مفاهیمی چون جامعه (society) و امر اجتماعی (the social) مطرح می‌شوند. برخی از این مفاهیم حتی شاید قبل از ١٩٦٨ نیز مطرح شده باشند، مثل مفهوم‌های پیکربندی (configuration) و وابستگی متقابل (interdependence) که نوربرت الیاس در جامعه‌شناسی‌اش مطرح می‌کند یا مفهوم مفصل‌بندی (articulation) که استوارت هال در مطالعات فرهنگی مطرح می‌کند. یا مفهومی که برونو لاتور در جامعه‌شناسی علم مطرح می‌کند یعنی مفهوم امر همبسته یا association. او کتاب Reassembling the Social  را در سال ١٩٩٩ نوشته و مفهوم جدیدی را در جامعه‌شناسی مطرح می‌کند. او در مقابل جامعه‌شناسی امر اجتماعی، مفهوم جامعه‌شناسی امور همبسته یا انجمن‌ها (association) را مطرح می‌کند و نام آن را associlogy می‌گذارد. به نظر برونو لاتور هنوز می‌توان از مفهوم امر اجتماعی دورکهایم بهره گرفت و چنین نیست که بتوان آن را کنار گذاشت و ادعا کرد که این مفهوم از بین رفتاین مفهوم نسبی از امر اجتماعی، مفهوم دیگری را کنار خود دارد که امر سیاسی است. در مفهوم مطلق نیز همین را داشت، اما بین امر سیاسی و امر اجتماعی، یک خط مطلقی وجود داشت. در نگاه نسبی که موفه‌ای است، این مرزها دایما در حال جابه‌جایی با هم هستند و آستانه امر سیاسی و امر اجتماعی به طور متناوب تغییر می‌کند. به همین خاطر از قبض و بسط امر اجتماعی و قبض و بسط امر سیاسی نام برد. از دید او ما در مبارزات دموکراتیک خودمان درباره این مرزهای امر اجتماعی و امر سیاسی صحبت می‌کنیم، در حالی که مرزهای دورکهایمی مستحکم هستند. بنابراین از نظر موفه هیجانات سیاسی را کنار نمی‌گذاریم. یعنی شاهد نوعی بازگشت به فضای پیش از جمهوری فرانسه هستیم، یعنی با همان عواطف پای مبارزات سیاسی خودمان می‌ایستیم. البته مبارزه مان معطوف به مذاکره درباره امر اجتماعی نیز هست و امر اجتماعی را به صورت حداقلی می‌پذیرد. این شرط ممکن کردن سیاست و اقتصاد است. یعنی حوزه‌ای مستقل و در تعامل با حوزه‌های امر سیاسی و اقتصادی وجود دارد که از قضا سیاست و اقتصاد را ممکن می‌کند.


مفهوم پوچ امر اجتماعی
این مفهوم را بودریار مطرح می‌کند. در نگاه او همه‌چیز یا فرهنگی شده است یا سیاسی. یعنی یا همه‌چیز به تصاویر دنیای صنعت فرهنگ تقلیل پیدا کرده است و نشانه‌هایی از ارزش‌های نشانه‌شناختی در یک دنیای خاص را دارد. یا همه‌چیز سیاسی و موضوع دعوا شده است. از دید بودریار این نوعی انفجار آخرالزمانی از درون در جهانی که در حال رخ دادن تحت تسلط سرمایه‌داری است. با این مفهوم پوچ نمی‌توان کار سیاسی کرد و همان شرایط هابزی جنگ همه علیه همه خواهد شد. راه‌حل هابز نیز دولت توتالیتر یا لویاتان بود که بتواند جامعه را با قدرت و زور نگه دارد، نه جامعه‌ای که به تعبیر موفه در آن اندیشه‌ها بتوانند هژمونی پیدا کنند.

عادل مشایخی: امر اجتماعی سیاست و تاریخ


قبل از پرسش از امر اجتماعی، باید از ضرورت طرح این سوال پرسید و دانست که امر اجتماعی به عنوان یک مفهوم قرار است چه مساله را پاسخ دهد. درست است که اندیشیدن با طرح مساله آغاز می‌شود، اما پرسش امری خنثی نیست، بلکه مساله همواره مسبوق به مفروضاتی است که آن را تعین می‌بخشند و مسیر اندیشیدن را تعیین می‌کنند. با آغاز نامناسب یا به تعبیر برگسن شبه‌مساله یا مساله کاذب اندیشه به بیراهه می‌رود و از انجام وظیفه‌اش که انتقادی است، باز می‌ماند. بنابراین هنگام طرح مساله باید با نگرشی انتقادی به پیش‌فرض‌های آن پرداخت. به هنگام اندیشیدن به امر اجتماعی یکی از آغازگاه‌های نامناسب که به طرح معماهای لاینحل و اتلاف وقت منجر می‌شود، فرد است، خواه به معنای زیست‌شناختی و روان‌شناختی و خواه در مقام فاعل شناسایی یا خاستگاه مطلق اندیشه و عمل در معنای مورد نظر دکارت. وقتی با فرد منزوی شروع می‌کنیم، با معمای لاینحل دیگران یا اگوهای دیگر مواجه می‌شویم و کارمان به فلسفه‌بافی‌های بی‌سرانجام می‌انجامد و از اندیشیدن به امر اجتماعی بازمی‌مانیم. صرف‌نظر از نظرورزی‌های دکارتی راجع به سوژه منزوی و بی‌جهان همه ما در زندگی روزمره فهمی ضمنی و عملی از امر اجتماعی داریم. بنابراین صراحت بخشیدن به این فهم عملی (knowing how) نخستین گام برای نزدیک شدن به امر اجتماعی باشد. البته از سوی دیگر روشن است که مساله شدن امر اجتماعی و طرح این پرسش مسبوق به یک بحران است، یعنی از آن رو به طرح مساله اجتماعی رسیده‌ایم که سر و کار داشتن روزمره و غیرتماتیک ما با دیگران در سطوح متفاوت زندگی اجتماعی یا تجربه متعارف امر اجتماعی در هستند با دیگران دچار اختلال شده است. با توجه به همین نکته است که می‌توان به ضرورت سوال امر اجتماعی پاسخ داد.
یکی از عرصه‌های مهم که رجوع به آن ما را برای صراحت بخشیدن به فهم عملی‌مان از امر اجتماعی یاری می‌کند، عرصه بازی‌هاست. بازی شاید بهترین نمونه امر اجتماعی باشد. البته ممکن است کسی اعتراض کند که بازی‌های فردی نیز داریم. البته منظور ما نظریه‌پردازی راجع به بازی‌ها نیست و نمی‌خواهیم بازی به طور کلی را با امر اجتماعی یکی کنیم. به عبارت دیگر غرض نه تعریف بازی بلکه رجوع به بازی‌ها و تجربه‌هایی است که از بازی کردن بازی‌ها برای اندیشیدن به امر اجتماعی داریم. البته با پیش رفتن در این مسیر می‌توان راجع به بازی‌های فردی نیز بحث کرد و نشان داد که حتی در بازی‌های فردی، ما فرسنگ‌ها با غرق شدن در امر شخصی فاصله داریم. در این بازی‌ها نیز بازیگر با چیزی غیر از خودش سر و کار دارد که اوباشی خیال و رفتار دلبخواهی و بی‌قاعده را محدود می‌کند. این نکته ما را به مهم‌ترین مولفه بازی یعنی قاعده‌مندی می‌رساند. وقتی در متن امر اجتماعی سخن از بازی به میان می‌آید، منظور به هیچ‌وجه بازیگوشی نیست، هر کس بازی خاصی را تجربه کرده باشد، جدیت آن را تصدیق می‌کند. وقتی بازی جدیتش را از دست می‌دهد، البته می‌توان آن را ادامه داد، اما تداوم آن بدون جدیت، نوعی ادا در آوردن است. در نتیجه بازی را با احتیاط می‌توان سلسله‌ای از کنش‌ها و واکنش‌های قاعده‌مند تعریف کرد. بازیگر (ها) با ابزارهای زبانی و غیرزبانی درگیر تعامل یا برهم کنش می‌شوند، برهم کنش‌هایی که قواعدی بر آنها حاکم است. اگر بخواهیم مفهوم بازی را به عرصه‌های دیگر تعمیم دهیم و نهادهای گوناگون را به مثابه بازی‌های گوناگون تحلیل کنیم، خواه ناخواه پای مسائل و مفاهیم دیگری به میان می‌آید. منظور من از طرح این بحث و اشاره به بازی، در نهایت اشاره به نابسنده بودن مفهوم بازی است. مثلا وقتی به مسائل مربوط به پیامدهای بازی‌ها و موقعیت‌های سوژه‌ای که در این جریان برهم کنش قاعده‌مند شکل می‌گیرند، نابسندگی مفهوم بازی خودش را نشان می‌دهد. یعنی وقتی با ضرورت‌ها و الزام‌های حاکم بر تحول یا تغییر بازی مواجه می‌شویم. در یک کلام می‌توان گفت هر گاه در اندیشیدن به امر اجتماعی پای تاریخ و مسائل مربوط به آن به میان می‌آید، مفهوم بازی کارایی خود را از دست می‌دهد. نحوه ادامه این بحث و بسط آن تابع مسائلی است که ما را به طرح پرسش امر اجتماعی رسانده است، یعنی بحرانی که امر اجتماعی را به مساله بدل کرده است. این بحران را می‌توان در قالب سر برآوردن امر تاریخی صورت‌بندی کرد. برای نزدیک شدن به این نکته باید وضعیت‌هایی را در نظر آورد که دیگر کنش و واکنش قاعده‌مند یا کنش متقابل مطابق الگوی بازی، ناممکن می‌شود. وضعیت‌هایی از این دست را می‌توان وضعیت‌هایی توصیف کرد که در آنها تاریخ به زور وارد بازی می‌شود و آرامش قاعده‌مند و قاعده‌مندی آرامش‌بخش بازی را بر هم می‌زند. بر اساس چنین وضعیت‌هایی است که قیاس امر اجتماعی و بازی نابسندگی خود را نشان می‌دهد. البته اگر مساله حفظ وضع موجود از طریق تجویز یک بازی به خصوص باشد، با مفهوم بازی کارهای زیادی می‌توان کرد. اما کسی که دغدغه انتقادی و دغدغه تغییر و ظهور امر نو را دارد، باید ابزارهای مفهومی دیگری را به کار گیرد. این نکته ما را به ضرورت اندیشیدن و کنش نظری به طور کلی می‌رساند. مساله را به این شکل می‌توان صورت‌بندی کرد که شرایط تکوین، تداوم، ثبات، تحول یا اضمحلال بازی‌ها چیست؟ چطور یک بازی تصلب پیدا می‌کند و به مرتبه امری منزل ارتقا می‌یابد و راه را بر نقد و تکوین بازی‌های جدید می‌بندد؟ برای کوتاه کردن بحث به یکی از راه‌های اندیشیدن به این پرسش اشاره می‌کنم. در واقع به مفهومی نیاز داریم که ما را از ساحت بازی فراتر ببرد. مفهوم میدان نیرو و مفاهیم مرتبط با آن چارچوبی مفهومی را شکل می‌دهند که برای پاسخ گفتن به این پرسش‌ها، به درد می‌خورد. با رعایت ایجاز می‌توان گفت هر حرکت در یک بازی خاص در عین حال حرکت در یک میدان نیرو است. هر حرکت مطابق با عواید این یا آن بازی خاص، در عین حال اعمال نیرو در یک امتداد یک خط نیروی خاص است. در بخش اول با تاکید بر نظریه بازی، به استفاده‌ای که نظریه‌پردازانی مانند دکتر غنی‌نژاد از این مفهوم (بازی) برای توجیه اقتصاد بازار داشتند اشاره داشتم. ایشان همیشه می‌گویند که منتقدان بازار متوجه نیستند که بازار یک نظم انتزاعی است و به اصطلاح یک تقرر غیرفیزیکی دارد و قواعدش به عنوان امری مجازی (virtual) اعمال می‌شود. طرح بحث اول برای نشان دادن نابسندگی این مفهوم است. یعنی چنین نیست که کسی نفهمد بازاری که در آثار برخی اقتصاددانان نولیبرال در مکتب اتریش و مکتب شیکاگو مطرح می‌شود، امری انتزاعی است. مساله نابسندگی این مفهوم است.
مارکس و امر اجتماعی
مفهوم شیوه تولید مارکس کانون یک چارچوب مفهومی است که همه شرایط مفهومی نابسندگی مفهوم بازی را که در بخش نخست بحث اشاره شد، برآورده می‌کند. در این چارچوب مفهومی امر اجتماعی در یک میدان نیرو قرار می‌گیرد. مفهوم شیوه تولید از یک سو بعد سیاسی-اجتماعی جدایی‌ناپذیر اقتصاد را روشن می‌کند و از سوی دیگر با فراهم آوردن امکان تشخیص منطق‌های منحصر به فرد نظام‌های اجتماعی، سرشت تاریخی این نظام‌ها و قابلیت تغییرشان را آشکار می‌کند. از دیدگاه مارکس آنچه سرشت هر شیوه تولید را رقم می‌زند، روابط تولید است. لازم به ذکر است این شکل طرح بحث مارکس، با خیلی رهیافت‌های مارکسیستی و خوانش‌های دیگر از مارکس تعارض دارد که فرصت بازگشایی آنها نیست. منظور از رابطه تولید، رابطه اجتماعی میان تولیدکنندگان مازاد اقتصادی و تصاحب‌کنندگان آن است. مارکس نشان می‌دهد که امور اقتصادی را نمی‌توان بدون توجه به ابعاد اجتماعی و سیاسی آنها فهمید. هر نظام اقتصادی به منزله یک نظام تولید-توزیع-مصرف نظامی از روابط اجتماعی است و این روابط اجتماعی، در عین حال روابط قدرت هستند. نوآوری بزرگ مارکس تحلیل شیوه‌های تولید بر اساس روابط اجتماعی است. روابطی که به نحو درون ماندگار سیاسی هستند. یعنی چنین نیست که ابتدا روابط تولید به مثابه روابط اقتصادی و اجتماعی شکل بگیرند و بعد روابط قدرت برای حفظ و بازتولید روابط تولید، بالا به آنها افزوده شوند. یعنی بر خلاف دیدگاه برخی مارکسیست‌های ارتدوکس، سیاست و امر سیاسی در زیربنا قرار می‌گیرند. البته این به معنای انکار اهمیت نهادهای سیاسی و در راس آنها دولت در مقام روبنا نیست. نکته این است که نقش و اهمیت دولت و کارکرد روبنایی آن را بدون توجه به ابعاد سیاسی درونماندگار زیربنا نمی‌توان درک کرد. در پاسخ به کسانی که می‌گویند بازاز مفاهیم منسوخ زیربنا و روبنا استفاده می‌شود، این اشاره لازم است که رابطه زیربنا و روبنا جبری (determinative) نیست بلکه اکپرسیو (expressive) است. یعنی زیربنا یک میدان نیرو است و کردارهای نهادی روبنا اعم از حکومتی و حقوقی، اعمال نیرو هم سو با بردارهای مقوم زیربنا هستند. در مقام تلخیص می‌توان گفت هدف استراتژیک پروژه مارکس آشکار کردن ابعاد اجتماعی- سیاسی و سرشت تاریخ‌مند اقتصاد است. از دید مارکس برخلاف مارکسیست‌های ساختارگرایی چون آلتوسر یا نظریه پردازان جامعه‌شناسی سیستمی چون پارسونز، اقتصاد حوزه مستقل و فروبسته‌ای نیست که ارتباط با حوزه‌های به اصطلاح مستقلی مثل سیاست و فرهنگ یک معمای لاینحل باشد.


نقدی بر تاریخ نگاری نولیبرال
با این چارچوب مفهومی می‌توان بسیاری از ادعاها را مورد نقد قرار داد و هیاهوی فراوان راجع به علم اقتصاد، علمی بودن اقتصاد، فرآیند تولید به مثابه یک فرآیند مکانیکی منتزع از هر گونه امر اجتماعی و امر سیاسی را مورد نقد قرار داد. یکی از پیامدهای نادیده گرفتن ابعاد اجتماعی- سیاسی درون ماندگار اقتصاد، فروکاستن نظام سرمایه‌داری به تجارت آزاد است و بنا کردن آن به شکل نظری بر امر به اصطلاح طبیعی و جهانشمولی به نام داد و ستد و مبادله آزاد و در نهایت استقرار و توجیه سرمایه داری بر مبنای مفهومی مبهم به اسم طبیعت انسان. نمونه‌ای از این تقلیل‌گرایی و تاثیر آن در روایت تاریخ را می‌توان در گفت‌وگوی اخیر دکتر موسی غنی‌نژاد دید.ایشان در مورد تاریخ صدر اسلام صحبت می‌کنند و با ذره بین علم اقتصاد موفق به کشف سرمایه داری در آن جا می‌شوند. آنچه دکتر غنی‌نژاد در این مصاحبه راجع به عدم تضاد اسلام با سرمایه‌داری یا به تعبیر مورد علاقه ایشان اقتصاد مدرن می‌خوانند، مبتنی بر کتاب بندیکت کلر بانکدار سابق و مورخ کنونی است که کتابی با عنوان صدر اسلام و زایش سرمایه‌داری (٢٠١٤) نوشته است. دکتر غنی‌نژاد در این مصاحبه بالاخره کلمه سرمایه‌داری را پذیرفته‌اند، اگرچه با این تعبیر مخالف هستند. دکتر غنی‌نژاد اصل حاکم بر نگرش تاریخی خودشان و بندیکت کلر را صریحا صورت‌بندی کرده‌اند. به زعم ایشان «اقتصاد مدرن یا سرمایه‌داری بر دو اصل مالکیت شخصی و تجارت آزاد بنا شده است.»مورخانی نظیر کلر با اتکا بر این دو اصل سرمایه‌داری را به آنچه نظام بازار می‌خوانند، تقلیل می‌دهند و با معیاری که از طریق این تقلیل به دست می‌آورند، با کشف آن چه اشکال جنینی سرمایه‌داری خوانده می‌شود، در سراسر تاریخ از مصر و بین‌النهرین گرفته تا یونان باستان و ایران باستان و رم باستان، به شوق می‌آیند. در حقیقت این رویکرد یکی از نمونه‌های انتزاع اقتصاد از ابعاد اجتماعی- سیاسی آن است. البته دکتر غنی نژاد می‌توانند ادعا کنند که از نظر ایشان اقتصاد یک امر اجتماعی است، زیرا همواره از مبادله آزادانه سخن گفته‌اند یا به تعریف هایک از سرمایه‌داری به منزله نظمی اقتصادی-اجتماعی با محوریت بازار استناد کنند. این برداشت هایکی از اقتصاد گرچه مدعی است که بعد اجتماعی اقتصاد را در نظر می‌گیرد، اما این بعد را بر اساس مفهوم بازی می‌فهمد و همه ضعف‌های رویکرد بازی محور و امر اجتماعی‌ای که در بخش نخست بدان اشاره شد را در خود مستتر دارد. نکته این است که وقتی سرمایه‌داری را به مبادله آزاد تقلیل می‌دهیم، زمین سخت تاریخ را ترک می‌کنیم و در آسمان ایده‌های ناب به پرواز در می‌آییم و از نهضت بورژوایی در حجاز حرف می‌زنیم. همانطور مورخانی نظیر رابرت برنرر و الن مایکسینس وود (Ellen Meiksins Wood) نشان داده‌اند، بازار برخلاف تصور مذکور، در سرمایه داری جایگاه و کارکرد سراسر متفاوتی دارد و به هیچ‌وجه نمی‌توان بازار سرمایه داری را با بازار در جوامع پیشاسرمایه‌داری یکسان انگاشت. بسیاری از مورخانی که در زمینه اقتصاد سیاسی کار کرده‌اند، به استثنای تعداد انگشت‌شماری، با همین مفهوم از سرمایه داری سراغ تاریخ ایران رفته‌اند و از گذار به سرمایه‌داری یا نبود سرمایه داری یا موانع رشد سرمایه‌داری در ایران صحبت کرده‌اند. مایکسینس وود در مقاله درخشانی با عنوان از فرصت تا الزام: تاریخ بازار نشان داده که در نظام‌های اقتصادی پیشاسرمایه‌داری، زندگی اقتصادی تابع نیروهای بازار نیست. درست است که در همه مراحل تاریخ مکتوب می‌توان ردپایی از بازار دید، اما زندگی اقتصادی تابع نیروهای بازار نیست. فقط در نظام سرمایه داری است که تمام فعالیت‌های اقتصادی و حتی روابط اجتماعی تابع الزاماتی می‌شوند که بازار دیکته می‌کند. الزام به رقابت، انباشت، حداکثرسازی سود و افزایش بهره وری نیروی کار برخی از این الزامات است.
ویژگی منحصر به فرد نظام سرمایه‌داری این است که برای نخستین‌بار در تاریخ تمام بازیگران اقتصادی تابع بازار می‌شوند و برای تامین نیازهای خودشان ناگزیرند الزامات بازار را در نظر بگیرند. این دگرگونی ماهوی را نمی‌توان به گسترش بازار تقلیل داد. بلکه یک اختلاف ماهوی میان بازار در معنای سنتی و مدرن وجود دارد. در واقع آنچه منطق منحصر به فرد و بی‌سابقه سرمایه داری را رقم می‌زند، رابطه تولید جدیدی است که میان تولیدکننده مستقیم مازاد اقتصادی و تصاحب‌کننده آن شکل می‌گیرد. این رابطه در جوامع پیشاسرمایه‌داری از جمله عربستان پیش و پس از اسلام و بعدها در قلمرو امپراتوری اسلامی سابقه نداشته است. در این جوامع مازاد اقتصادی به شیوه‌های مختلف مثل خراج دولتی یا نظام اربابی و... استخراج می‌شده و در حقیقت بازار در فرآیند استخراج مازاد هیچ کارکردی نداشته است. درست است که در ایران پیشامدرن می‌توان از دوره‌های رونق تجارت گفت، مثل دوره صفوی یا دوره سلجوقی، اما اساس تجارت در این دوره‌ها ارزان خریدن و گران فروختن بود و هیچ ربطی به برتری در رقابت نداشته است، بلکه مبتنی بر تسلط سیاسی بر مسیرهای تجاری بوده است. در همین قالب رابطه اعراب پیش از اسلام در مناطق حیره و یمن و قرار گرفتن‌شان بین دو امپراتوری ایران و رم و رقابت آنها بر مسیرهای تجاری را ارزیابی کرد و ربطی به بازار سرمایه‌داری ندارد. در نظام سرمایه‌داری بین تولیدکننده و تصاحب‌کننده مازاد رابطه قدرت متفاوتی برقرار می‌شود، تکنولوژی‌های قدرتی با کارکردها، آماج‌ها، تکنیک‌ها و هدف‌های متمایزی. ممکن است گفته شود شما از مارکس سخن می‌گویید و از فوکو مدد می‌گیرید. نکته این است که در مقاله حلقه‌های تور قدرت که افشین جهاندیده ترجمه کرده، فوکو صراحتا می‌گوید که مفهوم جدید قدرت را از مارکس گرفته و اگر جایی با مارکس مخالفت می‌کند، منظورش مارکس روسی شده است. بنابراین این مفاهیم دقیقا از مارکس آمده است. یعنی روابط تولید در عین حال روابط قدرت هستند و از بالا بر روابط تولید اضافه نمی‌شوند، بلکه خود روابط تولید به نحو درونماندگار روابط قدرت هستند. در نظام سرمایه‌داری بازار سرشت و کارکرد کاملا متفاوتی پیدا می‌کند و برای نخستین‌بار در تاریخ روابط بین انسان‌ها به میانجی روابط کالایی برقرار می‌شود. یعنی هم کار و هم ابزارهای تولید برای نخستین‌بار جملگی به کالا تبدیل می‌شوند و به همین دلیل چنان که مارکس در کاپیتال می‌گوید، روابط میان انسان‌ها به مثابه روابط میان چیزها پدیدار می‌شود. با توجه به این نکات باید از مورخانی چون بندیک کلر و ستایشگران ایرانی‌اش پرسید آیا در صدر اسلام می‌توان از چنین پدیده‌ای یافت؟ آیا می‌توان در اسناد و منابع تاریخی به جا مانده از آن دوران شواهدی یافت که نشان بدهد منطق حاکم بر فعالیت اقتصادی چرخه بی‌پایان پول-کالا-پول بیشتر در چارچوب روابط تابع بازار میان تولیدکننده مستقیم و تصاحب‌کننده مازاد بوده و در نتیجه روابط انسان‌ها به منزله روابط بین چیزها پدیدار می‌شده است؟

ادامه دارد...

روزنامه اعتماد