فرهنگ امروز/ ریچارد ولین، مترجم: کیوان خسروی*:
پیروزی دونالد ترامپ با گرایش جهانی به پوپولیسم ملی فاشیستی، برآمده از ضعفها و فسادهای دمکراسی لیبرال، همخوان است؛ بدین شکل حتی میتوان گفت پاسخی است بهتعویقافتاده به رکود بزرگ ۲۰۰۸، به خصوص میان طبقات گستردۀ رأیدهندگانی که از توهم سیاستهای نهادی سنتی بیرون آمدهاند؛ این رأیدهندگان به این باور رسیدند که نمایندگان منتخبشان، در هر دو طیف سیاسی، به موضوعات اقتصادی و فرهنگی مدنظر بیشتر آنها نسبتاً بیعلاقهاند.
پیروزی حماسی ترامپ بحرانی را در سیستم نمایندگی سیاسی برجسته میکند؛ بحران عدم اعتماد به ظرفیت سیاستمداران حرفهای در حل عمدۀ چالشهای سیاسی مبرم در حوزۀ بیکاری و کماشتغالی ساختاری، نابرابری اجتماعی، سیل مهاجرت بدون برنامه و شبح نزدیک تهدیدات تروریستی.
بحران در نظام جمهوری ما بحرانی در نظام آموزشی نیز هست. پیوسته اهداف سنتی آموزش لیبرال را به نفع غایات عملگرایانه و تأکید بر حیاتیترین مسئله رها کردهایم و اینگونه به دانشآموزان خود پیامی رو به قهقرا دادهایم: در اقتصاد پررقابت امروز، تلاش برای بررسی امر کلی یا تلفکردن زمان ارزشمند برای تأمل در مسائل غیرمادی معنا و غایت فایدهای ندارد. نیروهایی که صرف چنین مسائلی شوند، نه پیشرفت حرفهای را رقم میزنند و نه موجبات بهبود وضعیت دانشجویان پس از فارغالتحصیلی را فراهم میکنند. پرورش فرهنگ گفتوگوی انتقادی غنیمتی است که تحصیلات عالیه میتواند مانع آن بشود. نقش تاریخی دانشگاه در یافتن «حقیقت» به لحاظ کیفی تقلیل یافته است؛ اینکه مجبوریم این اصطلاح را در علامت نقلقولی قرار دهیم، نشانۀ خوبی بر این است که تا چه حد سقوط کردهایم.
فیلسوف سیاسی، جودیت شکلار، در کتاب خود، شهروند آمریکایی، نوشته است که سیاست آمریکایی همواره شامل نوعی «تلاش برای گنجانده شدن[۱]» بوده است؛ پروسهای که در آن «گروههای بیرونی» با درجات مختلف موفقیت برای شهروندی برابر و کامل تلاش میکنند؛ بااینحال، دهههاست که رأیدهندگان سفیدپوست -که نمایانگر هستۀ حوزۀ انتخاباتی ترامپ هستند- گواهی بر منازعات میان زنان، آفریقاییـآمریکاییها جامعۀ LBGT و غیره است و نتیجه آن شد که موفقیتهای این گروهها با هزینه به دست آمدهاند.
دمکراتها نه تنها نباید درگیر کاویدن خود شوند، بلکه باید به خودزنی قدیمی دست بزنند؛ رویهمرفته، ترامپ پیروزی خود را با تحقیر آنها در ایالتهای راست بلت (Rust Belt)[۲] که بهصورت سنتی دژ حزب دمکرات بوده است، تحکیم بخشید. از دهۀ ۱۹۹۰ حزب طبقۀ کارگر را با تشویق معاملات تجاری فراموش کرده است؛ مثل توافق تجارت آزاد در شمال آمریکا که آشکارا به ضرر اعضایش هست؛ طبقات کارگر نیز اجر این عمل خیانتکارانه را با رفتن بهسوی کاندیدایی دادند که به نظر میرسید به آنها متعهد است.
نتیجۀ وحشتناک سهشنبه همچنین نشاندهندۀ شکست استراتژی کلینتون در رها کردن پیشرفتگرایی -و همراه با آن فراموشی طبقات کارگری آمریکایی- به نفع رهیافت تثلیثی (triangulation approach) بود؛ نتیجه اینکه اغلب تشخیص آمال دمکراتیک از سیاستها و اهداف جمهوریخواهی سخت شد.
در سالهای اخیر روند رو به رشد سیاستهای هویتی را شاهد بودهایم: نزاعی بر سر گروههای حاشیهای برای اینکه هویتهایشان شناخته و تصدیق گردد؛ تأثیر غیرقابل انکار آن، این شد که هویتی که ناخوشایند به نظر میرسید و یا به لحاظ سیاسی آنها را معیوب میدانستند و اینگونه خوار میشمردند، همان طبقۀ کارگر مردان سفیدپوست بودهاند که سهشنبه یکپارچه به ترامپ رأی دادند، زیرا ترامپ قول داده بود که صدای آنها باشد.
چیزی که لیبرالها نتوانستند درک کنند این بود که توهینهای زشت او به زنان و اقلیتها در حوزههای انتخاباتی او بسیار کارآمد بودند؛ رهیافت او به شکل وسیعی رهیافتی مردانه فهم شد؛ این مسئله در رسانههای اصلی، کمی به موضوعی برای ریشخند و استهزاء تبدیل شد.
اگر بهصورت تاریخی به مسئله بنگریم، لیبرالدمکراسی به شکل حکومت سیاسی بدنامی تبدیل گشته است. در ابتدای جنگ جهانی اول سه دمکراسی نزار در اروپا وجود داشت: فرانسه، ایتالیا و هلند. بعد از نتایج جنگ، امید وودرو ویلسون برای اینکه جهانی امن برای دمکراسی بسازد کموبیش به باد رفت، در عوض، در پاسخ به عدم کارایی محسوس دمکراسی، دیکتاتوری به شکل حکومتی مرجح تبدیل گشت.
امروزه با روی کار آمدن حکومتهای پوپولیستی فاشیستی در اروپا و ایالات متحده، ما خود را در وضعیتی موازی مییابیم، هرچند باید تفاوتهای مهم را نیز در نظر گرفت. در طول جنگهای داخلی توهین به تعهدات مدنی و رویهای که نیروی حیات لیبرالیسم سیاسی است بسیاری از ملل اروپایی را به مسیر دیکتاتوری پوپولیستی سوق داد. امروزه شاید غفلت از اینکه چگونه روابط مبتنی بر سادیسم-مازوخیسم میان رهبران و تودهها به درون رقابتهای جغرافیایی-سیاسی شدید و در نهایت، جنگ جهانی شد، آسان باشد.
هم آن موقع و هم امروز یکی از خصیصههای اصلی پوپولیسم فاشیستی به خاطر مدل حکومت نمایندگی تمسخر شد و در عوض رهبر کاریزماتیک مستقیماً ارادۀ مردم را در بر داشت؛ مانند بیانیۀ میثاق جمهوریخواهی ترامپ: «من صدای شما خواهم بود.»
همانطور که مارک مازور، استاد تاریخ در دانشگاه کلمبیا، در صفحۀ شخصی خود در فایننشال تایمز اشاره کرد، امروزه نگرانی اول در رابطه با تهدید فاشیسم نیست، بلکه نگرانی بر سر از دست دادن ایمان به حکومت پارلمانی، سیستم کنترل و مقابلۀ آن و آزادیهای اساسی است؛ بنابراین، در دهههای ۱۹۲۰ و ۱۹۳۰ قوۀ مقننه را به خاطر مصائبی که جامعه به آنها گرفتار بود، سرزنش کردند و خواستند تا قدرت بیشتری را در دستان یک رهبر ببینند.
پارلمان به خاطر اینکه بر لابیهای بیشمار و الیتها مهر تأیید زده بود، حذف شده بود و احزاب سیاسی به سمت افراط رفتند و یکدیگر را اساساً غیرقانونی میدانستند؛ قوۀ قضاییه و پلیس، سیاسی شده بودند؛ بحران نهادهای سیاسی، توازی بسیار مهم وایمار و ایالت متحدۀ امروزی را به وجود میآورد.
در سالهای اخیر موارد مجارستان و لهستان نشان دادهاند که امتیازهای اصول مشروطیت و حکومت قانون بهراحتی میتواند با آدمفریبیهای اتوکراتیک خنثی شوند تا شوونیزم پوپولیستی را پیش ببرند؛ در هر دو مورد، نتیجه جایگزین کردن دمکراسی مدنی با دمکراسی نژادی بود. برابری در پیشگاه قانون، قربانی حقوق خام مبتنی بر خون و اموال شد. ترامپ از همان ابتدا چنین امیال سیاسی متحجرانهای داشت و برای برانگیختن التهاب احساسی، گروههای آسیبپذیری مثل زنان و مسلمانان و اسپانیولیها را خطرناک جلوه داد و به شکلی تراژیک، استراتژی او به نتیجه رسید.
اعضای نظام دانشگاهی در قبال این تحول در سیاست آمریکا که اخیراً اتفاق افتاده چه مسئولیتی دارند؟
در ابتدا، درحالیکه پیجویی حقیقت شاید ارزش خود را در استحکاماتِ حق ویژۀ آموزشی، یعنی در جایی که تعلیم لیبرال معنادار باقی مانده است، نگه دارد، در جای دیگر ایدئالهای مطالعۀ اومانیستی اساساً به محاق رفته بودند؛ بدین روی، ما با دشمنی مواجه شدیم و او «ما» است.
پیروزی سیاست هویتی، نقش زیانآوری را نیز بازی میکند. بر طبق عادت چندفرهنگگرایی علوم انسانی، دعاوی سخت هویت گروهی را که موقعیت سوژه نام دارد و شامل نژاد و گروههای فرهنگی میشود، از موشکافی معاف میکند و بدینوسیله آنها را از بازجوییهای مخرب که فرهنگ گفتوگوی انتقادی را محدود میکند، مصون میدارد.
با برانگیختن این تمایلات، رؤسای دانشگاه بهراحتی از تعهد نسبت به اهداف فرهنگی و روشنفکرانه جدا شدهاند؛ عجلۀ آنها برای شرح نتیجۀ یک دورۀ چهارساله، بیشرمانه و از روی شوق به «نسبت» و «امر حیاتی» دل بستهاند.
بهصورتی تاریخی یکی از مأموریتهای تحصیلات عالیه، به علاوه آماده کردن دانشجو برای سختیهای شغل بازاری پرورش دادن ارزشهای شهروندی فعال است که تشویق و تهذیب شخصیت است و در ایدۀ خودگردانی خلاصه میشود؛ یعنی افرادی را ایجاد کند که شایستۀ ایجاد قضاوتهای سیاسی بالغ و همچنین تصمیمات هوشمندانه برای زندگی میباشد. این رهیافت توسط جان دیویی فیلسوف توضیح داده شده است که کلید ارتقای فضیلتها که موجب شهروندی دمکراتیک میشود همه طرق ضدفاشیستی و رهیافت دیالوگی سقراط را میطلبد. بنابراین دیویی میگوید که تعلیم رهاییبخش نیازمند رها شدن از کرختی ذهن است، وسیلهای که با آن تواناییهای ذهن انتقادی را تیز میکند. دیویی متقاعد شده بود که تجربۀ یادگیری مشارکتی کارآموزیای است برای تمرین شهروندی دمکراتیک.