فرهنگ امروز/ محسن آزموده-عاطفه شمس: جواد طباطبایی را در حوزه اندیشه ایران نمیتوان به سادگی رد کرد، یا به هیچ عنوان نادیده گرفت. بیش از ده کتاب تالیفی بعضا حجیم درباره تاریخ ایران، اندیشه سیاسی در ایران، اندیشه سیاسی در غرب و... نوشته که هر یک در نوع خود بیهمتاست و حاوی نکات سخت بحثبرانگیز. حضور انکارناپذیر طباطبایی در مطبوعات یا به واسطه آنها البته سبب شده که بسیاری ولو سطحی با ایدههای او آشنا باشند و له یا علیه او موضعگیری کنند، خصوصا که مباحث طباطبایی برخلاف بسیاری دیگر از اهالی فکر و فرهنگ ایرانی، درباره تاریخ و اندیشه ایران است و صرفا به جریانهای فکری غربی یا ترجمه آنها اختصاص ندارد. او داعیه نظریهای را دارد که حتی در حوزه علوم انسانی و اجتماعی موجود نمیگنجد و از حرفی نو سخن به میان میآورد. البته تاکنون نقدهای مهمی نیز به طباطبایی وارد شده است. برای نمونه دو سال پیش در کتابخانه ملی در نشست پر سر و صدایی شماری از استادان علوم انسانی که برخی نیز از شاگردان پیشین طباطبایی بودند به نقد او پرداختند. اما جلسهای که عصر روز چهارشنبه در خانه اندیشمندان علوم انسانی، به همت این خانه و نشر فلات و نشریه سیاستنامه و انجمن علوم سیاسی به مناسبت رونمایی از کتابهای «فیلسوف سیاست: جشن نامه جواد طباطبایی» و «فلسفه و سیاست: مقالات جواد طباطبایی» برگزار شد، عمدتا به تمجید و تحسین از این متفکر ایرانی اختصاص داشت، اگرچه طباطبایی در وقت اندکی که داشت، کوشید به اساسیترین دستاوردهای فکرش اشاره کند و در حد توان نقدهای جدید و قدیم را پاسخ گوید. لحن او البته مثل همیشه تند و صریح بود و در بیان خاطراتش از اخراجهای مکرر از دانشگاه، با کنایه و طعنه همراه.
فیلسوف سیاست
به تعبیر حافظ زین آتش نهفته که در سینه من است/ خورشید شعلهای است که در آسمان گرفت. از همه بابت لطفی که داشتند سپاسگزاری میکنم. خیلی تلاش کردم این جلسه برگزار نشود که نشد. به هر حال اینجا هستم و ناچارم که بایستم و ادامه دهم و بگویم همچنان ایستادهام و بحثم را ادامه میدهم. در این بحث به مسائلی اشاره میکنم که زمانی فکر میکردم اینها نوشته خواهد شد. چند هزار صفحهای روی میز من هست که در انتظار نوشته شدن و آماده شدن است. الان فکر میکنم این کار ممکن نخواهد شد. بنابراین به برخی از این مسائل اساسی اشاره میکنم، زیرا میدانم طرح من متاسفانه به جایی نخواهد رسید. در نتیجه ناگزیر شدم خلاصه مانندی به عنوان تکملهای بر آنچه منتشر شده، بنویسم و اشارهای به بحثهایی که نشد و نخواهد شد، بکنم.
مشکلات جدید و ناکامی نظام قدیم
دکتر داوری به نوشته خود درباره فارابی اشاره کرد که در گروه فلسفه در دانشکده ادبیات چندان مورد توجه قرار نگرفت و کسی از دانشکده حقوق به آن توجه کرده است. این یک علت مهم دارد. دانشگاه ما از ٨٠-٧٠ سال پیش تاسیس شد، بلکه دانشکده حقوق میراثدار مدرسه علوم سیاسی است که حدود ١١٠ سال سابقه دارد. یعنی از جایی تصمیم گرفته شد این موسسات و نهادهای آموزش عالی ما تاسیس شوند. اهل ایدئولوژی در این زمینه حرفهایی زدهاند. از میان ایشان آل احمد مهم است، او مقدار زیادی درباره بد بودن دانشگاه تهران گفته است، اما آنچه نگفته این است که این دانشگاه تهران به ضرورتی تاسیس شد. یعنی برخی متوجه شده بودند در بخشهایی از نظام اجتماعی مشکلات مهم ظاهر میشود که با امکانات قدمایی ما، قابل حل و فصل نیستند. اینکه آل احمد گفت دانشگاه تهران پرچم استیلای غربزدگی بر بام ایران است، شاید به لحاظ ادبی اهمیتی داشته باشد.
قائممقام: آخرین در نظام سنت قدمایی نخستین در فهم مناسبات جدید
دانشگاه در ایران زمانی که تاسیس شد؛ اینزمانی بود که نظام علمی ایران ٤-٣ قرن ایستاده بود. در اینزمان وقتی در تهران طاعون آمد، نیمی از جمعیت پایتخت ممالک محروسه مردند. بنابراین با آنچه در جاهایی برخی از قانون ابنسینا میخواندند و با سید عطار بازارها، نمیشد جان مردم را از مرگ نجات داد. بنابراین تصمیم گرفتند مدرسه طب ایجادکنند، چون باید طب جدید یاد میگرفتیم، زیرا سیل بیماریهایی که میآید نیازمند درمان جدید است و این در نظام آموزشی سنتی ما وجود ندارد. همین اتفاق در حوزه دیگری نیز رخ داد. از حدود یک سده پیش دو قدرت بزرگ جهانی از شمال و جنوب مثل زالو به تن کشور افتاده بودند و از بین میبردند. آخرین کوششهای صورت گرفته برای مقابله با این قدرتها بر مبنای نظام فکری قدیم ما نخست از سوی قائم مقام و دوم تا حدی امیرکبیر بود. اینها میفهمیدند که تا حدودی مناسبات جهانی چیست و میکوشیدند با آن امکانات در این مناسبات و رابطه نیروهای ایجاد شده جایی برای خودشان درست کنند. آخرین کسی از اهل سنت که به معنای کسی که در درون سنت قدمایی میاندیشد و این کوشش مهم را صورت داد، قائممقام است. قائممقام میدانست که شکست خورده و راه فراری از مناسباتی که به ما تحمیل شده ندارد. اما در نسبتی که با روسها از یک طرف و انگلیسیها از سوی دیگر ایجاد میکند، به سفیر انگلیس میگوید: به هر حال من اینجا ایستادهام که این کشور را حفظ کنم و منافع این کشور را در میان فشاری که از دو نیروی خارجی بزرگ میآید، حفظ کنم. سفیر یا وزیر مختار انگلیس در گزارشی این جملات قائم مقام را به زبان فارسی با حروف انگلیسی آورده و نوشته است: «میرزا به من گفت، من اجازه نخواهم داد این قراردادهایی که به ما تحمیل شده، عملی شود، به مردی یا نامردی.» این پایان آن نظام سنتی فهمیدن مناسبات بینالمللی ما خصوصا با عثمانی، روسیه و اروپا است. سرنوشت قائممقام را میدانیم و میدانیم که بعد از او هم کسی در حدی که قائم مقام میفهمید، پیدا نشد. ضمن آنکه سرنوشت قائم مقام به دیگران فهماند که اگر هم کسی بفهمد، چه پایانی خواهد داشت!
پایان نظام مردی و نامردی
در این فاصله بسیار طولانی که ایران به تدریج در روندی انحطاطی سیر میکرد، کشور ظاهرا مستقل بود. حتی ناصرالدینشاه در نامهای خصوصی مینویسد ما میخواهیم در شمال کشور جاده درست کنیم، روسها مسیر آن را تعیین میکنند و در جنوب هم میخواهیم دو حلقه چاه بزنیم، انگلیسیها مانع میشوند، یکباره بگویند شما به تعبیر امروزی حاکمیت ندارید! پس ایرانیان این را متوجه شده بودند و به جایی رسیده بودند که وقتی به آنجا میرفتیم، هنوز حرف زدن بلد نیستیم. مناسبات جهانی نیازمند حرف زدن است، مستلزم فهمیدن رابطه نیروها و مقاومت در این رابطه نیروهاست. قائممقام تا حدی متوجه این نکته بود و میدانست در جاهایی چیزهایی بر او تحمیل میشود و میکوشید اجازه ندهد این قراردادها اجرا شود. نامه بسیار مهمی به وقایع نگارش نوشت، بعد از دور دوم جنگهای ایران و روسیه و هنگام نوشته شدن قرارداد ترکمنچای. میدانیم که ایرانیان زبانهای اروپایی را نمیدانستند و روسها و انگلیسیها فارسی میدانستند. حتی اصل قراردادها به فارسی است. میرزا قائم مقام کسی را فرستاده و به او نامه مینویسد: تو نماینده مصلحت دولت ایران هستی. او متوجه بود که بخشی از کشور جدا شده و قراردادی تحمیل خواهد شد که تا به امروز آن را برای اشاره به یک شکست بزرگ داستان میزنند. او مینویسد: وقتی میخواهید قرارداد را بنویسید، به زور میرزایی کلمات را چنان مبهم به کار ببر که ما به تعبیر امروزی بتوانیم بعدا دبه کنیم. این در ادامه سنت «مردی و نامردی» است. متاسفانه در حوزه سیاست چنین است. بنابراین باید بدانیم مناسبات را باید به مردی و نامردی مدیریت کنیم و وقتی مینویسیم باید به گونهای باشد که بعدا بتوانیم بیشترین حق را طلب کنیم.
دانشگاه ما نتیجه شکست بود
این وضعیت با قائم مقام از بین رفت و مدرسه علوم سیاسی که تاسیس شد، به خلاف آنچه آل احمد میگوید، نشان سلطه نبود، بلکه نشان این بود که ما شکست خورده بودیم. آلاحمد این را نمیتواند تحلیل کند و توضیح بدهد. ما بیش از همه در حوزه اندیشه شکست خورده بودیم، یعنی منطق مناسبات دنیای جدید را متوجه نمیشدیم. بنابراین باید مدرسه علوم سیاسی باز میشد. این مدرسه به دلیل خلأ بیش از چند دههای، در نظام سنت قدمایی ایجاد شده بود که دیگر اندیشه سیاسی تولید نمیکرد و دنیای جدید مناسباتی را به ما تحمیل میکرد که اندیشه سیاسی متناسب با آن وجود نداشت. چنین بود که مدرسه علوم سیاسی و سپس دانشکده حقوق و سیاسی تاسیس شد.
با تقلید زاده شد و با تقلید مرد
بیش از ٥٠ سال میگذرد از زمانی که به این مدرسه وارد شدم و بعدا از آن خارج شدم. این دانشکده با تقلید زاده شد و با تقلید مرده است. یعنی دیگر نمیتواند چیزی را تولید کند. توجه به فارابی که به صورت گذرا به آن اشاره شد، از همینجاست. چرا فارابی مهم است؟ زیرا از وقتی که ما مقلدانه دانشکده را باز کردیم و چند درس را به تدریج آوردیم و چند استاد خارجی یا خارج رفته آوردیم، مخصوصا در حوزه علم سیاست، اتفاق مهمی نیفتاد. ما مقلد بودیم، زیرا دانشگاه ما برخلاف تمام دانشگاههای مهم دنیای جدید، (منظورم اروپا و اندکی امریکاست)، بر حوزه علمیه ما سوار نشد، یعنی بر پایه حاصل علمی حوزه علمیه ما دانشگاه ما شکل نگرفت. اینجا گسستی صورت گرفته بود. این گسست تحمیلی و غربزدگی نیست بلکه فهم واقعیتی است که ما هنوز متوجه نمیشدیم چه اتفاقی افتاده است. آن روز کسی نمیتوانست بفهمد که چه گسست علمی در این کشور صورت گرفته که دیگر نظام قدمایی نمیتواند جواب ما را بدهد و سوال ما را نمیتواند طرح کند و دانشگاهی میآوریم که به سوال ما ربطی ندارد. دانشگاه ما اینچنین درست شده است: طب، علوم سیاسی و بعد حقوق و بعدا هم دانشگاه تهران.
چرا فارابی مهم است؟
چرا فارابی مهم است؟ فارابی را بعد از ارسطو که معلم اول بود، معلم ثانی میخواندند. بحثهای متعددی از جمله رساله دکتر داوری در این زمینه که فارابی موسس است، وجود دارد. اما فارابی موسس چیست؟ یک نظر این است که موسس فلسفه اسلامی است که بحث پر مناقشهای است. نظری که تا حدودی دقیقتر است و من آن را میکوشم طرح کنم، این است که فارابی موسس فلسفه سیاسی در دوره اسلامی است، یعنی کسی است که بر مبنای سنتی که از یونان در ایران بیشتر از هر جایی در جهان اسلام منتقل شده بود، کوشید بحث فلسفی کند. در جایی گفتهام، او نخستین از این نوع فیلسوفان سیاسی در جهان اسلام بود و آخرین هم. وقتی فارابی یونانیان را که ترجمه شده بود، به تدریج خواند، یکی-دو رساله نوشت که معمولا به آنها توجه نشده است یا حتی تا سالهای اخیر چاپ نشده بود. یکی از آن رسالهها، درباره فلسفه افلاطون است. او در این رساله وقتی افلاطون را توضیح میدهد، مطلقا به افلاطون بعدی مثل و متافیزیکی که ما در سنت اسلامیمان میشناختیم، اشاره نمیکند. او کتابهای افلاطون را خلاصه میکند و میگوید افلاطون موسس فلسفه سیاست بود در یونان. یعنی من پا روی رد پای افلاطون میگذارم. فارابی به این دلیل موسس بود، زیرا ابتدا به افلاطون موسس فلسفه سیاسی اقتدا کرد. بعد از او لااقل در این سوی دنیا چنین شخصی را نداریم، بعدا به میرداماد گفتند معلم ثالث که حرف بیربطی است، زیرا معلوم نیست چرا چنین گفتهاند. پس اهمیت فارابی در موسس بودن اوست و اینکه شخصی در دانشکده حقوق به ندایی که از آن سوی دانشگاه تهران، از دانشکده ادبیات میآمد، به این دلیل است.
بنیان دانشگاه روی هواست
من از وقتی که وارد دانشکده حقوق شدم، متوجه شدم که این دانشکده کاملا در هواست. ساختمانش بنیاد درستی دارد، اما علمش فاقد بنیان کامل است. من البته علوم سیاسی نخواندم و در دانشگاه تهران از شانس، حقوق خواندم. اما بعدا که به صورتهای مختلف در علوم سیاسی سر کشیدم، متوجه شدم که آمدنی هم نبود! یعنی گروه علوم سیاسی در بهترین حالت کارمند وزارت امور خارجه و کارمند بعضی ادارات در بدترین حالت تربیت میکرد. از این دانشکده عالم علم سیاست بیرون نیامد و نمیتواند بیرون بیاید. من را ببخشید که به صراحت میگویم، اما از همان آغاز با زیرنظر گرفتن رشته علوم سیاسی از گروه حقوق، متوجه این نکته شدم. احتمال دارد هیچ دانشجوی علوم سیاسی آن زمان متوجه این نکته نمیشد، زیرا در گروه حقوق لااقل درباره اصول بحث میشد، اما چنین اصولی در رشته علوم سیاسی نبود.
خاطرات دانشکده
بعدا از حقوق، به حوزه اندیشه سیاسی پیوستم، با پایی همیشگی که در فلسفه داشتم. در دانشگاههای معتبر آن زمان، اندیشه سیاسی حوزهای بین رشتهای، بین دو-سه گروه علمی از جمله فلسفه و علوم سیاسی بود. تجربهای کسب کردم و وقتی برگشتم، همچنان گروه علوم سیاسی دانشگاه تهران خالی بود. البته دو بار به دانشکده حقوق آمدم. خیلی کوتاه اشاره میکنم، زیرا گاهی وسط دعوا میشود نرخ تعیین کرد! اول که آمدم، دو-سه مقاله درباره هگل نوشته بودم. دکتر شیخالاسلامی، رییس وقت گروه این مقالات را دیده بود، از شخصی که مجلات را برایش آورده بود، پرسیده بود که این شخص را میشناسی؟ او هم پاسخ داده بود، بله، گاهی به مرکز نشر دانشگاهی میآید. دکتر شیخالاسلامی گفته بود بگو با من تماس بگیرد. نزد او رفتم و خواست که مدارکم را بیاورم تا در دانشکده حقوق استخدام شوم و گفت: من میخواهم درسی درباره قرن نوزدهم اروپا اضافه کنم و چون تو این دوره را خواندی، بهتر است بیایی. من پروندهام را گذاشتم و با دکتر رضوی هم در این زمینه صحبت کردم. در این زمان بود که نجفقلی حبیبی رییس دانشکده شد و ۱۳ نفر را با خود از دانشگاه تربیت مدرس آورد. شبانه دستور داد همه انها را استاد کردند و همه پرونده های قبلی را تعطیل کرد. البته آقای حبیبی من را نمی شناخت اما گفته بود وقتی دکتر شیخ الاسلامی بیست سال است که روی دست ما مانده است و نتوانستیم کروات او را بازکنیم او هم از همان کرواتی هاست.
عدم میعدماند: نه میدانستند سکولار یعنی چه، نه لیبرال، نه ملیگرا
خلاصه باز رفتم و بعد از ١٠ سال برگشتم و دیدم خلأ ٥٠ سال پیش و ١٠ سال پیش همچنان هست. فقط هایدگر میتواند منظور من را بیان کند، زیرا او از نیستی، فعلی «نیستیدن» را ساخته و میگوید «نیستی مینیستاند» (عدم میعدماند) یا همچنان خلأ میخلئد! البته باز به نتیجه نرسیدیم و بعد از یکی-دو سال متوجه شدم هیچ فایدهای ندارد و از این دانشکده برای من و با فکری که دنبال میکردم، چیزی در نخواهد آمد؛ به عبارت دیگر آن فکر اجتهادی که تصور میکردم ما باید بتوانیم در مبنای علم سیاست جدید و در علم جدید به خصوص در علم انسانی جدید، به آن برسیم، در این دانشگاه شدنی نیست. در شرایطی که میدانید اخراج شدم. بعد دکتر عارف به دانشکده آمد و بعد از ٦-٥ ماه پیغام داد که نزد او بروم. صحبتهایی شده بود و میرفتم و میآمدم. با اکراه بسیار زیاد وارد دانشگاه شدم و ایشان را دیدم. گفت تو شکایت نکردهای و ما نمیتوانیم رسیدگی کنیم. چند بار هم قبلا این را به من گفته بود. من گفته بودم ادعایی ندارم که شکایتی بکنم. او گفت از نظر مدیریتی وقتی شکایتی نکنی، من نمیتوانم رسیدگی کنم. من گفتم من هنوز تفهیم اتهام نشدهام. شما باید به من نسبتی بدهید تا من بگویم آن نیستم. گفت میگویند تو ملیگرا، سکولار و لیبرال هستی! من گفتم کی خلاف این گفتهام که شما این را کشف کردهاید، از اول همچنین بوده. البته او متوجه کلام من نمیشد! او نمیدانست چه میگوید و شنیده بود. گفتم همین است که هست. من کی اصرار کردم که شما مرا اینجا قبول کنید و من به زور میخواهم اینجا بمانم. شما دوست ندارید و من هم میروم. مثالی هم زدم که از آن دفاع میکنم، مثال کارگرانی بود که صبحها در میدانهای شهر میایستند و کسی آنها را برای کار میبرد و وقتی میبیند خوب کار نمیکند، او را بیرون میکنند و میگویند دیگر نیا، خبرت میکنیم. به او گفتم استادی دانشگاه در ایران در چنین حدی است، شما نخواستید من نمیآیم. اما اگر بعدا خواستید، بحث دیگری میکنیم. من همانی هستم که گفتهاند، اگر فهمیده باشند یا خیر زیرا نه میدانند لیبرال چیست، نه ملیگرا. خلاصه بیرون آمدم و خوشبختانه بعد از آن دیداری حاصل نشد.
در ایران ملیگرایی نداریم
اما واقعیتی در این حرف عوامانهای که زده بودند و هنوز میزنند، وجود دارد. کسی که در بیرون تقلید رایج در نظام علمی ما صحبت بکند، یکی دو تا از این مفاهیم را به او میچسبانند. وقتی هم میپرسیم یعنی چی؟ نمیتوانند جواب بدهند. این چیزی که بو برده بودند و وقتی دیدم آشکار شده، آن را صریحتر بیان کردم، بحث ملیگرا بودن است. ما در ایران ملیگرایی نداریم، بحث من چیز دیگری بود. من گفتهام باید بشود ایران را به عنوان یک مشکل و نه یک مساله مطرح کنیم. بر مشکل به جای مساله تاکید میکنم، زیرا ما در دانشگاه درس مسائل ایران داریم، از همانهایی است که دکتر آخوندی گفتند که به هیچ دردی نمیخورد. مسائلی از این طرف و آن طرف جمع میکنند و با آمارهایی از ایران به عنوان مسائل ایران درس میدهند؛ در حالی که مسائل الجزایر هم تقریبا همان است.
دانشگاه ما محل تقلید است
چیزی که من میخواستم مطرح کنم، این است که این دانشگاه، دانشگاه تقلید است. اگر دانشگاه بخواهد محل دانشی باشد که مال آن دانشگاه آن کشور باشد، حتی اگر جهانی باشد، باید به مشکل آن کشور بپردازد. دانشگاه هاروارد جهانی است، اما به هر حال امریکایی است. دانشگاه ما چون ایرانی نیست، هیچوقت جهانی هم نخواهد شد و در حد تهران و حومه است. مساله این است که اگر دانش نتواند موضوع خودش را توضیح دهد و تعیین کند و نشان دهد، علم تاسیس نمیشود. با جز این راه، علم نمیشود درست کرد. دانشگاه ایران بر مبنای موضوعات بیرون از اینجا تاسیس شده است، اول از فرانسه و بعدا امریکا و حالا هم به تدریج ارمنستان و آذربایجان. با استادانی که تاریخ ایران را در آذربایجان خوانده و در اینجا تدریس میکند. اگر شما نتوانید موضوع خودتان را مشخص کنید، هرگز نخواهید توانست علم تاسیس کنید. آن موضوع برای ما به هر حال ایران است. یعنی دانشگاه مادر در ایران وقتی میتواند دانشگاه در معنای درستش باشد، یک موضوع مهم داشته باشد و آن موضوع ایران است. این بحثی نیست که به آسانی فهمیده شود. منظورم این نیست که حرف من به دلیل عمقش فهمیده نمیشود، بلکه آن قدر مبهم است فهمیده نمیشود.
فیلسوف دانشگاه نداریم
در جاهایی مثل انگلیس (برخی دانشگاه ها) و فرانسه (عمده دانشگاه ها) دانشگاه در ادامه نظام علمی قدیم شکل گرفته است. اما در جاهایی که دانشگاه و سنت حوزه علمیه از قدیم وجود داشته، در شرایطی که کشور مساله پیدا کرده یا بهتر بگویم، بحرانی پیدا کرده، بار دیگر درباره دانشگاه اندیشیدهاند یا بهتر است بگویم فلسفیدهاند. این وضعیت در فرانسه نبوده است. در فرانسه فیلسوف دانشگاه نداریم، اما آلمان فیلسوف دانشگاه دارد. چهار فیلسوف مهم، کانت، فیشته، شلینگ و هگل، فیلسوفان دانشگاه نیز هستند و رسالههایی درباره دانشگاه نوشتهاند. در کتابی با عنوان فلسفه دانشگاه این مجموعه گردآوری شده است. علت این است که دانشگاهی که در آغاز قرن نوزدهم قرار بود در آلمان تکوین پیدا بکند، با آن نظام سنتی علمی در آلمان سازگار نبود و در نتیجه این فیلسوفان دوباره اندیشیدند و درباره دانشگاه فلسفیدند که دانشگاه چی هست. طبیعی است ک تحول علم در کشور ما از نوع فرانسه نیست، مثل انگلیس هم نیست. از برخی جهات از نوع آلمان است. ما در شرایطی بحرانی دانشگاه ایجاد کردیم و ما نمیتوانیم در مورد این دانشگاه بحث فلسفی نکنیم. فارابی اینجا به کمک ما میآمد. فارابی موسس است، یعنی بنیان جدیدی را میگذارد و البته این تاسیس جدید بر مبنای یک تاسیس قدیم یونانی امکانپذیر شده است.
سیل ایدئولوژی در دانشگاه
در سالهایی که تحصیل کردم و به برخی از ظرایف این مساله توجه پیدا کردم، خصوصا از اوایل دهه ١٣٥٠ که اینجا نبودم و از دور صدایی میآمد. وضعیت بحرانی علم و دانش در ایران نشان میداد که علم و دانش نمیتواند ربطش را با نظام اجتماعی ایران و با مسائل و مباحث ایرانی پیدا بکند. به تدریج اتفاق مهم دیگری نیز رخ میداد و آن این بود که ایدئولوژی در حال آمدن است. یک فکر ایدئولوژیک هست که با آن چیزی هم که از دانشکده الهیات و دانشکده ادبیات و علم حقوق در دانشکده حقوق در دهه ١٣٤٠ دیده بودم، در حال تسویه حساب است. این سیلی است که این مجموعه را که از نظام سنت ایران برخاسته، با خودش خواهد برد. همانطور که سیل زمین را میشوید و باعث فروریختن ساختمانها میشود، اتفاقی که با شریعتی و قبل از آن با آلاحمد ایجاد شده بود، چنین بود. یعنی خالی کردن زیر پای ما از فهم سنت حتی در شکل سنتی خودش. یعنی ما میماندیم و ماندیم در هوا، ضمن آنکه زیر پای ما و زیرپای دانشگاه و نظام علمی کشور بالکل خالی شده بود.
نه قدیم را میدانیم نه جدید را
در سالهای طولانی که در خارج و پرسه زدن در دانشگاههای مختلف کشورهای مختلف گذشت، به تدریج به این حرف روسو رسیدم که در مورد نهادهای اجتماعی مثل دموکراسی میگوید، اینها چیزهایی نیست که یک روزه بیاید و بماند، باید چوب زیربغلهایی داشت تا این را آن قدر نگه میدارد، تا جایی خودش بایستد. من متوجه شدم زیربنای نظام سنتی ما به کل خالی شده و از دنیای جدید هم هیچ چیزی را به صورت مستقیم به عنوان یک مجتهد نتوانستهام بگیرم. باعث تاسف است و به صراحت از این سخن دفاع میکنم که در این ١٥٠ سالی که ما دانشجو به خارج و کشورهای مختلف فرستادیم، تقریبا هیچ زبانی را درست یاد نگرفتیم. از این همه دانشجو که به ایتالیا و آلمان و فرانسه رفتند، تقریبا هیچ اثر مهمی را نمیبینید که ترجمه شده باشد. یا آن قدر کم است که نمیشود درباره آن صحبت کرد. در مورد انگلیسی وضع فرق میکند و آن را یاد گرفتیم و عمده آثار را نیز غلط از آن ترجمه میکنیم، علت نیز روشن است، انگلیسی زبان عوام است. این انگلیسی که ما صحبت میکنیم را زبانشناسان globish میخوانند، یعنی global English، یعنی زبانی که همه از هندی و پاکستانی و بنگلادشی و اندونزیایی و امریکایی با آن صحبت میکنند. ما هم تا حدی به طور مختصر آن را میدانیم، اما از طریق آن زبان هم چندان تحول بزرگی ایجاد نکردهایم. دانشگاه ما امروز به یک زبان تبدیل شده است. نه به این معنا که یک زبان بلدیم، بلکه به این معنا که نیمی از انگلیسی و نیمی از فارسی بلدیم و میکوشیم با این دو نصفه راه به جایی ببریم که معلوم است به ترکستان منتهی میشود! به این اعتبار تولید علمی دست اولی که در آن یک متن مهم از زبان اصلی ترجمه شده باشد، هنوز به اندازه انگشتان یک دست است. دانشگاه در این زمینه کوششی هم نمیکند.
نه مجتهد فارابی داریم، نه مجتهد کانت
دکتر ملاصالحی به دو اقلیم اشاره کردند. این بحث دو اقلیم از آن جا پدید آمد که من ایرانی نیاز به دو چوب زیربغل دارم تا نیفتم. نخست اینکه باید بفهمم فارابی چه میگوید، دوم اینکه بفهم کانت یا دکارت چه میگوید. این دو عصای دست ما است. سیطره ایدئولوژی در نیمه دوم دهه ١٣٤٠ و تمام دهه ١٣٥٠ در این جهت بود که ما نه فارابی بفهمیم، نه دکارت و کانت را. میتوان گفت این کوشش برای تخریب بنای علم کاملا موفقیتآمیز بوده است. البته در برخی جاها شکست خورده است. به همین دلیل است در دانشگاه امروز، نه کسی را داریم که بتواند فارابی را دقیقا تفسیر کند و بگوید فارابی چه گفت و مجتهد فارابی باشد و نه کسی کانت میگوید. سه- چهار کتابی که در دانشگاه تهران، اعوان و انصار دانشگاه تهران تولید کردهاند، انصافا دانشجوی سال دوم لیسانس یک دانشگاه معتبر که نه، بلکه شاگرد فارغالتحصیل دبیرستان فرانسه بیشتر از آن میداند. این کتابهایی است که از دانشگاه تهران صادر شده و در لیسانس و فوقلیسانس و دکتری تدریس میشود و در همه مقطعها نیز از این غلطهایی که نوشتهاند، امتحان میگیرند. ما را محکوم به این کردهاند که نفهمیم و اصلا راه فهمیدن را بر ما بستهاند!
یکی از کسانی که نمیشناسم، حرف خوبی زده بود و میگفت من را زمانی که دانشجو بودم، بیرون کردند. سه بار مرا اخراج کردند. بعد از اخراج سوم متوجه شدم از این آدم برای این مملکت دانشگاهی درنمیآید. او درست گفته است. این بحث انتولوژیک است، زیرا اصلا این دانشگاه برای اجتهاد درست نشده است، نه در سنت و در تجدد. اخراجها برای من یک مائده آسمانی بود که آدم سرگردان میرود و به دانشگاه میرود و میبیند و گوش میکند که در دنیا چه خبر است. زیرا وقتی کسی بعد از سه سال فارغالتحصیل و استاد شود، امر به خودش مشتبه میشود که نکند واقعا من استاد هستم!
ایران چیست، غرب چیست
دو بال اینکه از طریق آنها دانشگاه ما روزی احتمالا بتواند پرواز کند، این است که در درجه اول با وجه سلبیاش تسویه حساب کند. با آنچه از سالهای گذشته گرفته باید تسویه حساب کند و ذهن را از آن خالی کند، زیرا بزرگترین سدی است که در برابر دانشگاه و دانشگاهی حتی مسوولان دانشگاه وجود دارد. زیرا کسانی که در ستاد انقلاب فرهنگی میخواهند دانشگاه را متحول کنند، با همین نگاه میخواهند این کار را بکنند. معلوم است چنین دانشگاهی به کجا متحول خواهد شد. اما دو مساله مهم دیگر این است که ایران چیست و دوم اینکه غرب چیست. اگر بتوانیم به عنوان مجتهد این متنها را بخوانیم و به قول قدما تحریر محل نزاعی از این دو مورد بکنیم، تازه به جایی رسیدیم که مختصات موضوع (ابژه یا عین خارجی)ای را که بر مبنای آن میتوانیم علم تولید کنیم، میتوانیم ترسیم کنیم.
ایران به عنوان یک مشکل: بحث من ربطی به ناسیونالیسم ندارد
بخش مهمی از سرگردانیهای ٤،٣ دهه گذشته یک چیز را برای من روشن کرد، اینکه ایران به عنوان یک مشکل، به این اعتبار مشکل هست که یک واقعیت خارجی پیچیده است، به این مناسبت است که میتوان علم ساخت. من اگر در افغانستان یا عراق بودم، حتما نمیتوانستم این بحث را بکنم. این بحث من در آنجا که باید دانشگاه افغانستان یا دانشگاه عراق یا حتی دانشگاه ترکیه داشته باشیم، به شعار سیاسی بدل میشد. اما اینجا یک بحث علمی است. آنچه از بحث من فهمیده نمیشود، این است که من مطلقا در داخل علوم انسانی و اجتماعی رایج صحبت نمیکنم. بنابراین به درستی اشاره شد که بحث ناسیونالیسم به من ربطی ندارد. ناسیونالیسم یک کلمه جدید با ٣٠٠،٢٠٠ سال سابقه است و واقعیت ناسیون (ملت) هم همین مقدار سابقه دارد. بحث من این نیست. بحث من یک واقعیت تاریخی است که قبل از آنکه مفاهیم خودش را ایجاد کند، واقعیت خودش را ایجاد کرده است. این مساله مهم در مورد ایران قابل دفاع است که در آن ملت بود، اما کلمه ملت نبود، دولت بود و کلمه دولت هنوز نبود. رنسانس بود، اما کلمه رنسانس نبود. بعدا که از دور، چشمانداز تاریخ ایران را نگاه کردند، گفتند مثل اینکه آنجا اتفاقی افتاده شبیه اتفاقی که در غرب رخ داده و بعدا بورکهارت و امثال او، آن را رنسانس خواندند. این اتفاقات مهم در تاریخ ما افتاده بود. اینها واقعیتهای عینی هستند که ما را مجبور میکنند از ایران به عنوان نه مساله و بلکه مشکل صحبت کنیم.
کلمه مشکل چرا خودش مساله ساز است و خودش مشکل است؟ زیرا مساله یکی،دو جواب دارد. اشاره شد که برنامه توسعه برای ایران نوشتهاند و یکی یک راه و دیگری راه دیگری را پیشنهاد کردهاند و... اما وقتی بتوانیم جواب اصلی را بیابیم، مساله حل است. اما ایران به این عنوان مشکل است که بینهایت در مورد ایران میتوان بحث کرد و آن را تعمیق داد، اما هنوز راز و رمز همه آن بر ما آشکار شدنی نیست. به این دلیل است که بحث مهم ایرانشناسی داریم که ٣٠٠،٢٠٠ سال است غربیان راجع به آن صحبت کردهاند و مدام لایههای زیرین و عمیقتر آن را شکافتهاند. بدیهی است که از ابتدای دانشگاه تهران راجع به ایران صحبت شده، اما این ایران به عنوان مشکل مورد بحث نشده است، این ایرانی که تحولش دارای منطقی است که هنوز تمام احکام آن را ما نتوانستهایم و به این زودی نخواهیم توانست، استخراج کنیم.
علوم انسانی ما به شوخی میماند
همه این مباحث مقدماتی است که این نتیجه را بگیرم که مجموعه علوم انسانی و اجتماعی ایران به شوخی میرزا آغاسی شبیه هستند که به چاه کنی که در زمینی برای او چاه میکند (مغنی به او گفته بود در این زمین آب نیست) گفته بود اگر برای من آب نشود، برای تو که نان میشود! یعنی از مدرسههای علوم انسانی ما چیزی در این زمینه بیرون نخواهد آمد، زیرا اصلا توجهی هم به آن مشکلی که بحث علمی این مدارس باید به آن ناظر باشد، ندارند. بنابراین بحث من مطلقا در حوزه علوم انسانی قرار نمیگیرد. اگر کسی بخواهد از طریق این مقولات جدید ایراد بگیرد، وارد نیست.
علوم انسانی ما از مفاهیمی در علوم انسانی جدید سخن میگوید که آن مفاهیم در جایی و با توجه به موادی درست شده که مواد ما نیست. رییس دانشگاه به من گفت تو سکولار هستی. در حالی که نمیداند سکولار یعنی چه. تا حالا یک جمله ندیدهام از حوزه و دانشگاه که درباره سکولاریسم نوشته شده باشد و کسی بداند که راجع به چه چیز صحبت میکند. بسیاری از مفاهیم دیگر مثل ناسیونالیسم و لیبرالیسم و... نیز از این سنخ هستند. اینها بر مبنای مواد دیگری تاسیس شدهاند و جای دیگری درست شدهاند. علم جایی آغاز میشود که مفاهیم جدید درباره یک مواد مشخص بیان شود. یعنی مفاهیمی که درباره مواد ایران تدوین شده باشد. آن مفاهیم را هنوز نداریم. دورهبندی تاریخ ایران هنوز معلوم نیست. زیرا ما در کشوری هستیم که رنسانسش پیشتر بوده است. این همهچیز را به هم میریزد. ما اول باید بدانیم مواد را بشناسیم و خودمان را در آب این مواد بیندازیم.
دانشگاه ما مقلد بد تولید میکند
نکته مهم این است که با مفاهیمی که ما به طور سنتی داشتهایم، دیگر نمیشود بحثهای جدید را مطرح کرد. یعنی نظام مفاهیم سنت ما به ما این اجازه را نمیدهد که در دنیای کنونی و معاصر راجع به ایران کلی معاصر صحبت کنیم. اینجاست که بال یا عصای دوم به کمک میآید. ما اگر نتوانسته باشیم مجتهد در غرب باشیم، نخواهیم توانست آن مفاهیمی که جز آنها برای توضیح حتی شرایط خودمان در دست نداریم، را تنقیح کنیم و مجتهدانه بگیریم و با اجتهاد در مورد تاریخ خودمان به کار ببریم. اینکه گفتم از دانشگاه ما در علوم انسانی هیچ چیز در نخواهد آمد، به این دلیل است که در هر دو مقلد تولید میکند و در هر دو مقلدان بد تولید میکند. امروز اگر بخواهند دانشگاه را تسویه علمی بکنند که به نظر من بسیار ضروری است، لازم نیست که از گفتههای ماکس وبر و دکارت و آدام اسمیت بپرسند، کافی است به ایشان یک دیکته از کلیله و دمنه بگویند، ٧٠ درصد استادان دانشگاهها در علوم انسانی متاسفانه و بدون تعارف رد میشوند. هوشی مینه دو بیتی جالبی در زندان گفته است: وقتی در بیرون قمار کنی، تو را به زندان میاندازند، وقتی در زندان هستی، هر چه خواستی قمار کنی! کسی که در دانشگاه است، این حرفها را نمیتواند بزند. اما وقتی فرد بیرون دانشگاه است، بسط ید پیدا میکند و هر حرفی میزند. دانشگاه ما باید بتواند منطق مشکل ایران را با دو بال از دو سو توضیح دهد. این دانشگاه اگر روزی بخواهد جهانی شود، از طریق مقالههای دزدی ISI نیست. جهانی شدن دانشگاه ایران یعنی جایی در تولید علم در جهان داشتن، مستلزم این است که ما بتوانیم هم در مورد فارابی و هم در مورد دکارت اجتهاد کنیم. از اینجا به بعد است که آغاز راه تولید علم است. الان مدام از تولید علم بحث میشود، قبلا این کلمه نبود. علت نیز آن است که بالکل تولید علم تعطیل شده است! تولید علم امکان پذیر نیست.
فهم منطق سنت قدمایی با مفاهیم جدید
این صحبتها مقداری حدیث نفس و با صدای بلند فکر کردن و اشاراتی به برخی نتایجی است که به آنها رسیدهام. در حوزه دانشگاه یا کار اساسی خواهیم کرد، یا این دانشگاه به طور عمده در علوم انسانی در جهت تولید نان برای عدهای پیش خواهد رفت و هیچ آبی از آن حاصل نخواهد شد. هدف من این بوده که جایی منطق فهم خودم را از نظام سنت قدمایی، تحول آن به دوره جدید از یکسو و منطق تحول فکر در غرب را در جایی در هم بتنم. فکر میکنم در ملتقای این دو است که منطق مشکل ایران به احتمال زیاد توضیحی پیدا خواهد کرد.
میگویند غربیان تاریخ فکر خودشان را نوشتهاند و چه ضرورتی دارد کسی از ایران تاریخ غرب بنویسد؟ البته که نوشتهاند، اما آنها با عینک خودشان نوشتهاند و مساله این است که من با پشتوانه فارابی و ملاصدرا چه میتوانم بنویسم؟ به عبارت دیگر این کوشش حداقلی برای اجتهاد حتی اگر به شکست بینجامد، کار مجتهد است و ما باید این کار بکنیم. روی سخنم با جوانان است که باید بدانند مسیری که تا حدی پیشروی ما هموار کردهاند، به جایی نخواهد رسید. کار سخت است و نیاز به کوششهای اساسی داریم برای آنکه بتوانیم لااقل طرح مساله کنیم. ارسطو طرح مساله را نصف راه خوانده بود. ما هنوز نتوانستهایم پرسشی را مطرح کنیم.
چرا قرن ١٩ مهم است: جدید در قدیم
ایراداتی به من گرفتهاند، مثل ناسیونالیست، سکولاریست و اخیرا گفتهاند قرن نوزدهمی. دقیقا همین طور است. اما نگویند از سر بازیچه حرفی/ کزآن پندی نگیرد صاحب هوش. همسر سفیری در زمان ناصرالدین شاه در سفرنامهاش جمله مهمی میگوید: «متاسفانه ایران تجربه قرن نوزدهم نخواهد داشت.» تجربه قرن نوزدهم اروپا انقلاب اساسیای در همه وجوه است. اینکه میگویند حرفهای من قرن نوزدهمی است، دقیقا درست است. زیرا ما نتوانستیم آن تجربه اساسی ورود در مدرنیته را پیدا کنیم. اتفاقا قرائت من از قرن ١٩ اتفاقا به یک معنا قرن بیستو یکمی است و بهترین است. پیچیده بودن واقعیت ایران است که به ما اجازه میدهد هم از قرن نوزده بحث کنیم و هم مواد ایران را وارد مقولاتی کنیم که بخشی از آنها در قرن ١٩ تبیین شده است، اما این مفاهیم، هنوز مفاهیم نو و جدید است. چرا قرن نوزدهمی است؟ زیرا در قرن نوزدهم درباره دولت بحث شده است. کسانی که به خارج میروند و یک دهم مباحث آن جا را میگیرند و میگویند دولت به چه درد میخورد و شما که لیبرال هستید، دولت به چه درد میخورد؟! البته همه اینها در جایی درست است اما در مجموع غلط است. اگر در قرن ١٩ مثلا هگل درباره تاریخ دولت در ایران گفته ایران نخستین دولت است، معنایش این است که ایران قبل از آنکه وارد قرن ١٩ شود، برخی از واقعیتهای قرن ١٩ را تجربه کرده است. از زمانی که این واقعیت دیرینه تاریخ ایران در این مفاهیم ریخته شده، از آن جا به بعد است که میفهمیم قرن ٢١ ما به چه ترتیبی جدید در قدیم است. یعنی دولت ما پیش از آنکه مفهوم دولت در فلسفه سیاسی جدید تدوین شود، وجود داشته است. بنابراین تمامی ایرادهایی از این قبیل بر پایه نوعی از ایدئولوژی است.
ایران نخستین و آخرین کشور جهان اسلام که میتواند رنسانس داشته باشد
بحث اساسی درباره سنت این است که به چه ترتیب میتوانیم نمودهای فرهنگی و تاریخی تاریخ ایران را در مفاهیم جدید بریزیم و در مفاهیم جدید توضیح دهیم. اشاره به جدید در قدیم به همین خاطر است. ترسی از این نداشته باشیم بگویند فکری قدیمی و قرن نوزدهمی است. گویا قرن نوزدهم خیلی بد بوده است. مهم این است که چه میگویید و از چه موضع اساسی و بنیادینی از یک تاریخی در مورد ایران دفاع میکنید. بر مبنای مواد تاریخ ایران میتوان از مفهوم «جدید در قدیم» صحبت کرد. نتیجه مهم این است که همه ملتها رنسانس پیدا نخواهند کرد. بسیاری از کشورها حتی اگر وارد مدرنیته و دنیای جدید شدهاند، دنیای جدید بر آنها تحمیل شده است و آنها در حاشیه دنیای جدید، وجود دارند. ممکن است برخی کشورهای پیشرفتهای شده باشند یا بشوند. اما نوزایش در ایران امکان اتفاق افتادن دارد و اگر این اتفاق بیفتد، ایران نخستین کشور در جهان اسلام و شاید آخرین کشور در این حیطه باشد. زیرا در هیچ کدام از این کشورها مخصوصا بخش عربی جهان اسلام، مفاهیمی که من در مورد ایران سعی میکنم تدوین کنم، قابل دفاع نیستند. هر چه روشنفکری عربی بگوید و تمام کاسه کوزهها را بر سر ایران بشکند و بگوید انحطاط جهان اسلام از ایران میآید، بیربط است. جمله مهم در پارسیفال واگنر این است که التیام زخم هم از شمشیری خواهد آمد که زخم را ایجاد کرده است. اگر هم ایران از جاهایی است که موجب انحطاط جهان عربی- ایرانی شده باشد، اما ایران جایی است که شوونی که قدیم در جدید میخوانم، را بارور خواهد کرد. این رنسانس ایرانی است. این اتفاق مهمی است که در ایران خواهد افتاد و این را باید این طور توضیح دهیم که این رنسانس دوم ایران است. زیرا قرون ٤ و ٥ هجری، یک بار این اتفاق افتاده است. بار دیگر احتمال دارد آن اتفاق بیفتد. توجه من به مشروطه نیز از این زاویه بوده است.
در آغاز راه هستیم: باید شکست را توضیح دهیم
در جلدهایی که متاسفانه به نظرم هیچوقت آماده نخواهد شد، یکی از موارد عجیب و شگفتانگیز جدید در قدیم با مشروطه و بعد از آن در ایران اتفاق افتاده است و آن مساله حقوق است. تاکنون نه روشنفکری و نه اهل تاریخ ما به این مساله نپرداختهاند. یعنی حقوق از امور بسیار مغفول کشور ما است. حقوقدانان ما به درجات مختلف اهل ایدئولوژی هستند و به معنای دقیق ما عالم حقوق نداریم. توضیح دادهام که مشروطه آمد و در یک کشور اسلامی گفت فقه تبدیل به حقوق است و این کار را انجام داد. یعنی چیزی به نام قانون مدنی به عنوان مثال نوشت که اساس فقه را در یک قانون آورد. اما آن را به حقوق جدید تبدیل کرد. یعنی این قدیمی است که توانسته خود را در جدید بازسازی کند. بسیاری اشکال میگیرند که این حرف تو یعنی تمام راهحلها در فقه است؟ نه، من که راهحل ندادم. چون بحث ایدئولوژی میکنید، دنبال راهحل هستید. اما این مساله اگر به درستی فهمیده شود، جواب سکولاریسمی که چند بار اشاره کردم، مشخص میشود. گفتهام در اسلام سکولاریسم ممکن نیست، به دلایلی که طرح آن اینجا ممکن نیست. اما چرا نیست؟ زیرا در آغاز دوران جدید تاریخ ایران، ایران توانسته تحولی در فقه و نظام قدیمش و ناحیه از نظام سنت قدماییاش در جهت تجدد و تجدید ایجاد کند که ما نمیدانیم آن چیست و مفهوم آن هنوز روشن نشده و نتوانستهایم آن را تدوین کنیم. تمام بحثهای تاریخ حقوق و جامعهشناسی حقوق و خصوصا ماکس وبر در این زمینه برای ما کارساز نیست، به این دلیل است. زیرا این شاخههای از علم با توجه به مواد دنیای مسیحیت تدوین شده و مواد ما آن نیست. یعنی هیچ کسی و هیچ مفهومی از جامعهشناسی حقوقی کنونی را سراغ ندارم که بتواند توضیح بدهد به چه ترتیب فقه حقوق جدید شد، یعنی قدیم جدید شد. این را ذیل چه مفهومی میتوان توضیح داد. هنوز کسی وارد این بحث نشده و دانشکده حقوق ١١٠ ساله ما مسالهاش این نبوده و آثار برخی استادان که خیلی هم بودهاند، چیزهایی گفتهاند که با این بحث ربطی نداشته است. حاصل بحث من این است که ما در آغاز راهی هستیم که اگر بتوانیم روزی توضیح بدهیم چرا دانشگاه ما یعنی نظام علمی جدید ما شکست خورد و چرا به این بن بست رسید و بعد از آن باید تاسیس جدید کرد و باید دانشگاه جدیدی را ایجاد کرد، از آن جا به بعد است که علم تولید خواهد شد؛ در غیر این صورت اگر بنا باشد، کسانی که سواد فارسی ندارند، برای دانشگاه برنامههایی بنویسند که من خودم در دو صفحه از یکی از آنها به اسم اندیشه سیاسی، ١٠ غلط یافتهام، معلوم است که به هیچ جا نمیرسیم.
روزنامه اعتماد