فرهنگ امروز/ حیدر خسروی:
جای تردید وجود ندارد که عمل در سیاست همواره از آبشخوری فکری سرچشمه گرفته است، هیچ فعالیتی فینفسه و خودبهخودی به وجود نیامده است. همواره در گوشهای از جهان فیلسوفی مسیر فکری ملتی را که به راهنمای عمل دولتمردان تبدیل شده، جهت داده است. از اواخر قرن هجدهم و در قرن نوزدهم و بیستم با خیل عظیمی از متفکران و فیلسوفان بزرگ مواجهیم که در انتقال مفهوم امر سیاسی از حوزهای مستقل به حوزهای دخیل در همۀ وجوه زندگی مادی و معنوی انسانها نقش عظیمی ایفا کردهاند و حتی گاهی خود به مظهر و الگوی عمل سیاسی بدل شدهاند. تفکراتی معارض با کاربست عقل، باور به بیمعنا بودن زندگی، تلاش برای گریز از این بیمعنایی و ابداع معنا از طریق خلق ابرقهرمانان تخیلی که روزی منجی بشریت خواهند شد، تشویق هیجانات و احساسات آنی برای تغییر وضع موجود، باور به گمراهی توده و رسالت روشنفکری برای هدایت آنان، خلق آرمانشهرهای انتزاعی به منظور اغوای مردم برای خیزش، اعتلای هویت یک ملت، جایگزینی انگیزه به جای پیامدسنجی عمل و بسیاری ویژگیهای دیگر ازاینپس تبدیل به خصیصههای بنیادین امر سیاسی شدند و اساساً به مفهوم امر سیاسی خصلتی جدلی و منازعهجویانه بخشیدند. در مقابل این تفکرات، در عصر حاضر متفکرانی پا به عرصه نهادند که از منظری انتقادی عواقب اندیشههای خطرناک آنان در عرصۀ سیاست را مورد بررسی قرار دادند. در زیر به یکی از شاخصترین آنان با استناد به دو کتاب مهمش میپردازیم.
ریچارد ولین[۱] (۱۹۶۱-تاکنون) ازجمله منتقدان سرسخت حضور روشنفکران در سیاست است که آثار انتقادیاش طیف وسیعی از نویسندگان و متفکران غربی، از نیچه و هایدگر گرفته تا پستمدرنهایی چون میشل فوکو و ژاک دریدا را در بر میگیرد. نقدهای او به نقش چشمگیر نظریات متفکران و فیلسوفان در شکلبخشی به جنبشهای سیاسی-اجتماعی جدید میپردازد و سهم عظیم تفکر آنان را در دامن زدن به حکومتهای اقتدارگرای مدرن به خصوص فاشیسم -که به اعتقاد وی خطرش همچنان انسانیت را تهدید میکند- مورد واکاوی قرار میدهد. ولین معتقد است وجود اندیشههای این متفکران بهخودیخود تهدیدی علیه بشریت و زندگی عقلانی اوست. تفکرات افرادی همچون نیچه و هایدگر سرنوشتی جز این نداشتند که در ایدئولوژی نازیسم مستحیل شوند و لاجرم به کشتار انسانها ختم میشدند، حتی اگر خود از دیدن این وقایع حیرتزده میماندند.
راحت است فکر کنیم (مانند برخی) که فاشیسم پدیدهای ضدفکری بود که تنها برای جانیان و قاتلان جذاب بود؛ اما امروز ما بهتر میدانیم که بسیاری از پیشروان فکری اروپا، جارزنندگان ارابه سیاسیای بودند که حامل فاشیسم بود، بااینوجود، در پی جنگ بزرگ و رکود ۱۹۲۹، اعتبار دموکراسی عمق بیشتری یافت. اگر تعداد فیلسوفان و ادیبان جانبدار فاشیسم را بشماریم -فهرستی که شامل ارنست یونگر، گوتفرید بن، مارتین هایدگر، کارل اشمیت، لویی فردینان سلین، پل دومان، ازرا پاوند، جیوانی جنتیله، فیلیپو مارینتی و.ب ییتس و ویندام لویس میشود- مثل آیسبرگی بزرگ مینماید. به علاوه، اکنون که توضیحات مارکسیستی که روی ریشههای اقتصادی فاشیسم تمرکز میکنند، شکست خوردهاند؛ مسئله ریشههای فکری سیاست جناح راست افراطی باید بهصورت جدی دوباره مطرح شوند. این پیوند تاریخی میان روشنفکران و راست افراطی، گفتمان سیاسی معاصر را در جنبههای گوناگونی شکل داده است. در طول دهۀ ۱۹۹۰، احزاب راست افراطی مانند حزب آزادی اتریش به رهبری یورگ هایدر و جبهه ملی ژان ماری لو پن، آرای بسیاری در میان اروپاییان به دست آوردند. احزاب سیاسی با تمایلات نژادگرایانه و بومی مشابهی نیز گامهای بلندی در کشورهای اسکاندیناوی، بلژیک و برخی از کشورهای اروپای شرق برداشتند؛ این موضوع باعث شده تا مفسران در مورد اینکه روح فاشیسم در حال بازگشتی قریب است به فکر فرو روند. به علاوه، در کنار اینها باید به خطرات یک تفکر سحرانگیز و شبح محو و گستردۀ آن نیز توجه کرد: پستمدرنیسم.
در محیط آکادمیک، پستمدرنیسم بهواسطه آموزههای نیچه، هایدگر، موریس بلانشات و پل دومان -کسانی که یا در برابر جذبه فاشیسم سر فرود آوردهاند یا از پیش نشانههای آن را خلق کردهاند- تقویت شده است؛ در نتیجه، این دورنمای دردسرآفرین نضج یافته است که جهتگیری ضددموکراتیک محبوبِ دهۀ ۱۹۳۰ در حال بازگشتی هراسانگیز است. امروز به نظر میرسد نیروی مهیب پستمدرنیسم به گِل نشسته است: برنامه «بدرود با خرد» آن بیرون از محدوده آکادمی کنونی نتوانست ریشه بگیرد؛ بیانیه جسورانهاش در ارتباط با پایان «فراروایتهای» رهایی انسان نیز از پذیرش گسترده واماند؛ به علاوه، اعتراضات اروپای شرق که نظریات و اقداماتشان به طرز موفقیتآمیزی الهامبخش «انقلابهای ۱۹۸۹» بود، برای غلبه بر توتالیتاریسم بر گفتمان «حقوق بشر» تکیه کردند.
هنگامیکه به عقب بازمیگردیم، مجادلۀ پستمدرنیسم به آشکارترین وجه در آثار میشل فوکو به بیان درمیآیند، آثاری که در آن، این نظریه که نهادینه کردن «خرد» و «پیشرفت» به جای رهایی به سلطۀ فزاینده منجر میشود، آشکارا پر از نقص و از لحاظ تجربی نشدنی به نظر میرسد. موج سوم دموکراتیزاسیون که اروپای شرق، امریکای جنوبی و آسیا را در طول دهههای ۱۹۸۰ و ۱۹۹۰ فرا گرفت، نشان داده است که میراث اومانیسم دموکراتیک از نیروی بادوام چشمگیری برخوردار است؛ در مقابل، چنانچه موارد بررسیشده از دهۀ ۱۹۳۰ نشان میدهند، خصومت سازمانیافته علیه ارزشهای دموکراتیک میتوانند بهراحتی ختم به پیامدهای سیاسی فاجعهبار شوند. اینکه مرگ پستمدرنیسم به سریعترین و شدیدترین شکل ممکن در فرانسۀ معاصر (زادگاه فلسفیاش) رقم خورده است، یکی از بزرگترین استعارههای عصر حاضر است. در طول دهههای ۱۹۷۰ و ۱۹۸۰ ارزشهای اومانیسم مؤثرترین حصار در برابر فزونطلبیهای «انقلابیگری» بودند، پدیدهای که پیامدهای فاجعهبار آن -در اروپای شرق، چین مائو و کامبوج پول پوت (کسی که در پاریس تحصیل کرده بود)- غیرقابل انکار بود. روشنفکران فرانسوی بهسرعت متوجه شدند که نسبیگرایی سستبنیان پستمدرنیستی فاقد آن سرچشمههای اخلاقی و مفهومی است که برای ایستادگی در برابر استبداد، هم در بیرون از مرز و هم در خانه، ضروری هستند؛ این امر منجر شد به تأکیدی دوباره بر حقوق بشر بهمثابه افق سیاسی غیرقابل عبور.
بنابراین، بیمیلی کنونی به پستمدرنیسم را تا حد زیادی میتوان به شرایط سیاسی اخیر نسبت داد. بازگشت اومانیسم مرگ پستمدرنیسم را دامن میزند. توتالیتاریسم تجربۀ سیاسی معرف قرن بیستم بود؛ عواقب آن ما را با مقوله الزامآور جدیدی رها کرده است اَوشویتس و گولاگِ بیشتر نه. ما اکنون میدانیم که تفاوتی پررنگ، رژیمهای دموکراتیک و توتالیتر را از هم جدا میکند. شیوههای حکومتداری دموکراتیک علیرغم کاستیهای تجربی عیانشان دارای ظرفیتی برای تغییر سیاسی از درون هستند که جوامع توتالیتر از آن برخوردار نیستند. گفتمانی همچون پستمدرنیسم که مزایای نسبیگرایی فرهنگی را تقدیس میکند و در بهترین حالت در مقابل هنجارهای دموکراتیک دوبهشک میماند، برای خواستهای اخلاقی و سیاسی عصر کنونی نابسنده مینماید. البته باید به این امر توجه داشت که از لحاظ تاریخی، فاشیسم با ارزشهای دولتی مقتدر همسو است، حال آنکه اندیشۀ سیاسی پستمدرن در پی یک آنارشیسم فلسفی است. پستمدرنیسم بهمنزلۀ یک قاعده، تقریباً به تمام نهادهای سیاسی (ازجمله نهادهای دموکراتیک) با دیدۀ ظنی ستیزهجویانه مینگرد؛ در عمل، این رویکرد به معنای وداع با سیاست جهان واقع و عزیمت بهسوی مباحث واهی و ذهنی «امر سیاسی» است.
نکتۀ اصلی در نقد پستمدرنیسم این است که خصومت آن علیه «خرد» و «حقیقت» از لحاظ فکری غیرقابل دفاع و از لحاظ سیاسی دچار ضعف است. عدم اطمینان آن به منطق و مباحثه اغلب به شدت افراطی است که این امر، دلمشغولانش را دچار آشفتگی و سوگیری میکند که هم از لحاظ اخلاقی و هم سیاسی غیرقابل دفاع باقی میماند. وقتی که در ارتباط با تجربۀ هرمنوتیک سوءظن نئونیچهای، خرد و دموکراسی به موضوعاتی برای بدگمانی تقلیل مییابند، افراد دچار ناتوانی سیاسی میشوند و ظرفیتشان را برای عمل تأثیرگذار در جهان از دست میدهند. نظریهپردازی توأم با ابهام -نظریهای باب طبع مخاطب مبتدی و غیرحرفهای- در معرض خطر برای تبدیل شدن به عملی درجهدوم و پست است؛ در نتیجه، پستمدرنیسم منابع هنجاری ارزشمند دموکراسی را با خطر مواجه کرده است. در مواقع بحران (مانند جنگ همگانی کنونی علیه تروریسم که در آن حقوق و آزادیهای بنیادین آشکارا به مخاطره افتادهاند) حفظ اصول حداقلی دموکراتیک الزامی است. اندیشۀ سیاسی پستمدرن که ائتلاف و انسجام را به نفع سیاست هویت و منازعهجویی سیاسی ارزشزدایی میکند، پیشاپیش این میراث را نادیده میگیرد؛ بدینترتیب، یکی از مسئلهسازترین ویژگیهای «چپگرایی» را به ارث میبرد: این فرض بدگمانانه که هنجارهای دموکراتیک چیزی بیش از یک نقاب برای منافع معین نیستند.
منابع:
Wolin, Richard (۲۰۰۴), The Seduction of Unreason: The Intellectual Romance with Fascism, From Nietzsche to Postmodernism, princeton university prss.
Wolin, Richard (۲۰۱۰), The Wind From the East: French Intellectuals, the Cultural Revolution and the legacy of the ۱۹۶۰s, Princeton university press
[۱] Richard Wolin