فرهنگ امروز/ قربان عباسی*:
تراژدی برای من دعوای بین نیک و بد نیست، بلکه دعوای بین دو نیک است. (پیتر شفر)
شاهرخ مسکوب در کتاب افسانۀ تبای بحث خود را با یک سؤال بسیار جالب شروع میکند: «نوشتن تراژدی، که چه؟ نشستن روی پلههای تئاتر و تماشای بدبختی انسان چه فایده؟ خواهند گفت برای لذت! اما چه لذت که بدانیم اختیاردار زندگی خود نیستیم موجوداتی خدانام با ما بازی میکنند و مرگ ما را از شور و شوقمان جدا میسازد.
تراژدی چه میخواهد بگوید جز اینکه معرفت بر نیروهای شوم و بدشگون مسلط بر زندگی است. تراژدی چه مائدهای آسمانی برای آدمیزاد دارد که مردمان چنین شتابناک برای دیدنش و تسکین هوس گریستن روانه میشوند. آیا لذتی در تراژدی نهفته است و اگر هست (که هست) این لذت از کجا ناشی میشود؟ تراژدی معرفت و وقوف به رنج است و این معرفت ما را سرشار سرور میکند؛ زیرا معرفت همیشه لذتبخش است، حتی معرفت به رنجهایمان. مگر نه این است شناخت درد نیمی از درمان است؟
خواهید پرسید چرا معرفت لذتبخش است؟ چون معرفت آنچنانکه تراژدی به ما میآموزد و فلسفه تکرارش میکند نوعی گریز از تنهایی است، گریز از انزوا و «شرکت جستن در زندگی دیگران و جهان است». حق با نیکوس کازانتزاکیس است -در کتاب گزارش به خاک یونان- که میگوید خدایان بر دو کس نمیبخشند، آنکه غرور دارد و آنی که در انزوا به سر میبرد؛ پس باید از این دو حذر کرد. تقلای ما برای حذر از انزوا و غرور، معرفت ما را از معرفتی انفعالی به معرفتی فعال و ثمربخش تبدیل میکند. معرفت فعال و مشارکت آگاهانۀ ما در امور این گیتی است که به بازآفرینی خود و جهان یاری میرساند.
پس لذت تراژیک، زاییدۀ معرفت به رنجهای آدمی در این جهان خاکی است، وقوف به آن و بیچارگی انسان؛ لکن نشان جسارت و زانو نزدن انسان هم هست. ارسطو بسیار به این اندیشید، برخلاف استادش افلاطون که از همان آغاز طریق خصومت پیمود و شاعران را از جمهوری خود تبعید کرد. ارسطو پایان غور خود را با مفهوم کاتارسیس گره زد که به معنی تهذیب و پاکسازی است؛ غربال کردن و الک کردن آدمی. اما چه چیزی قرار بود در آدمی غربال شود تا تسکین شود؟ چه چیزی در وجود آدمی است که نه تنها او را آرام نمیگذارد که مایۀ رنجهای بیشمار وی هم هست؟ کدامین نیروهای تاریک که در کنه و وجود آدمی او را در تلاطمی مرگبار و گاه دهشتناک گرفتار میآورد. ارسطو به زبان ساده دنبال همین تسکین وجود از طریق تراژدی بود و این تسکین با دو عنصر کلیدی در سرنوشت قهرمان تراژدی انبازمان میشود.
مینشینیم و به فرجام کار میاندیشیم، به سرگذشت آنتیگونه، الکترا، اورستس، اودیپ تا نحوۀ تحقق عدالت را به نظاره بنشینیم و نیز بازیافت رستگاری روح. سراسر تراژدی رنج و تلاطم روح است و ما همپای قهرمان میخواهیم رستگاریاش را بازیابیم؛ سکون و آرامشش را که خدایان بر هم زدهاند. همپای قهرمان در دالانهای درونمان با ترس و دلهره و امید دستوپنجه نرم میکنیم. تراژدی آمیزهای است از رنج و لذت؛ اما دقت کنیم که لذت آن بسیار پیچیده است که به نوعی با از هم گشودن کلاف پیچدرپیچ هیجانات ما گره خورده است. شاعر و موسیقیدان و نویسندۀ تراژدی میداند چگونه زخمه بر تارهای گوناگون لذت ما بزنند، همانطور که بوی چمنها و رنگ رودخانهها.
تراژدی بیش از هر چیز اثری دراماتیک است، مبتنی بر ستیز است، بر نوعی تقابل دوست/دشمن، مثل بنایی است که در حال ساخته شدن است و ما منتظر برآمدن فرجام کار هستیم. در معماری تراژدی هرکس مصالح روانی خود را میآورد. حقیقت در این معماری مبتنی بر تقارنی پرشکوه و شدید است. آیا انسان میتواند بنایی بسازد که سر به سپهر بساید؟ برج بابل میگوید: نه!
چاره چیست؟ آیا همگان میتوانند سربهسر خدایان بگذارند؟ نه! این امر تنها از قهرمان ساخته است، نیمهخدا-نیمهانسان؛ گاه روئینتن و گاه ابزار تحقق ارادۀ خدایان؛ در معنای امروزین و مدرنش سوژهای است که در کار ساختن جهان و بازآفرینی آن شراکت دارد، منفعل نیست و زانو نزده است، ایستاده بر بارگاه خدایان، خواستار حضور خود و به رسمیت شناختۀ خود است؛ و این همواره تجسم آرزوی پنهان آدمیزادی است که خود را شکننده یافته است، بیچاره و مطرود! قهرمان را آفریده است تا مجسم اصالت انسان باشد. قهرمان همزاد اصیل همۀ ما است، همۀ ما که تا اطلاع ثانوی ضعیف، سستمایه، وامانده و تهیدست بیرون از قدرت ایستادهایم و منفعلانه بازمیمانیم تا کار بر ما تمام شود. قهرمان و حضور او راهکاری است برای برونرفت از دست نیروهایی که گلوی ما را فشار میدهند. قهرمان کسی است که دوست دارد در جهان شراکت فعال داشته باشد، آن را بازآفرینی کند و به شیوۀ دلخواه خود سپری کند، چیزی که انسان عصر مدرن آن را سعادت نام نهاد. سعادت در این معنا مائدهای آسمانی یا هدیهای ملکوتی نیست، بلکه محصول تقلا و مبارزۀ بیامان قهرمان است. انسان پیشامدرن خود را ضعیف و اسیر نیروهای قَدَرقدرت تقدیر و سرنوشت میدید. انسان اسیر که واقعیتهای زمخت ایستادۀ بیرون از او، وی را به زانو درمیآورد گریزی ندارد جز اینکه به وادی خیال پناه ببرد و آرزومندی خود را در این قلمرو سامان بدهد.
قهرمان هیچوقت وجود ندارد، اما قرار است وجود داشته باشد. تجلی میل آدمی است برای بقا، خویشتنکامی و سعادت که مسیحیت آن را بازیابی روح یا رستگاری نام داد. قهرمان آن بخش پنهان و زجردیده، درون همۀ ما است، مقصد او مقصد همۀ ما و رنجهای تأمل و تألمبرانگیزش از آنِ همۀ ما. او که زخمی بشود ما آه میکشیم، چون بیرون از ما نیست. شجاعت او نیز خواست درونی ما است، خواست انسانی اسیر. بیجهت نیست که در مسیر این مبارزه از درون زندان هستی انسان متولد میشود، سوژه شکل میگیرد. سدهها طول کشید که قهرمان دیروز به سوژۀ امروز بدل شود، سوژهای که با شخصیت خود به مصاف جهان و نیروهای آن میرود تا سرنوشت خود را خود رقم بزند. قهرمان حد و توانایی ما را نشان میدهد. با کشف این حدود است که به درکی راستین از خود و خویشتنمان نائل میشویم. لذت تراژیک دقیقاً از همین معرفت به حد و توان انسان است که نشئت میگیرد، ناشی از ذکاوتی است که ما از درک بازیهای پنهان جهان حاصل میکنیم. شادی و لذت تراژیک هیجانی است که انسان هنگام پیروزی بر هر ضربت جهان احساس میکند. ما لذت میبریم چون در این نبرد نابرابر شاهد پیروزی انسان هستیم در برابر نیروهای کور تقدیر و توطئۀ خدایان.
نفس مبارزه و تقلا مهم است، نفس ایستادن؛ و این را حتی در چهرۀ پرومتۀ در بند و سیزیف اسطورهای نیز مییابیم و حتی بسیار دیرتر در سیمای فاستوس گوته. صدای قهرمان در دالان تاریخ صدای همۀ ما در دالانهای تودرتوی درونمان هم هست. اینک آنتیگونه، الکترا و اورستس لنگرهایی هستند که ما را در کشمکش با نیروهای تقدیر و سرنوشت نگه میدارند.
تراژدی جراحت جهان است و انسان مینیاتور جهان، سرشار از زخم و جراحت. تراژدی مجسم زخمهایی است که زندگی بر تن رنجور ما وارد میکند، اما همۀ آن نیست. زخم، تراژدی نیست و جراحت نیز، ناهماهنگی ما و نپذیرفتن ما و امتناع ما است که تراژدی را پدید میآورد. ستیز آزادی و تقدیر، کشمکش بیامان آزادی (تحقق استعدادهای خویشتن) و ضرورتهایی که پاپیچ هستند. تراژدی سقوط بهمن و غرش آن و دفن شدن تنی چند در برف نیست، تراژدی کشمکش انسان و آزادی است با ضرورت نان در جهان امروز؛ امتناع کولبری است از ایستادن و زانو زدن و خرد شدن در برابر دیگری بزرگ؛ و خودخواسته و آگاهانه پذیرفتن مرگ است؛ و سرما و ترجیح دادن آن بر زانو زدن و دست دراز کردن از سر ضرورت و از پی آن. نه تراژدی نمرده است، همیشه با ما است حتی در امروزیترین صور خویش.
لذت تراژدی ابزاری است در دست هنر و ادبیات و حتی طبیعت تا انسان تازهای در ما بیافریند، لذتافزار بازآفرینی ما است. با تراژدی ما سرشار از دلهره میشویم و این دلهره شکنجۀ دلپذیرمان را عمیقتر میکند. در بحبوحۀ این دلهرههاست که نوعی دلآگاهی از پیروزی قهرمان بر مرگ در ما به وجود میآید. مرگ به معنای نیستی نیست، بلکه به معنای هرگز بازنیامدن و تکرار نشدن است. اما شاعر کاری میکند که آنتیگونه سدهها بعد از سرنوشت خویش خود را تکرار میکند و به روایتی جاودانه تبدیل میشود، روایتی نامیرا و غیرفانی، درست مثل خدایان. مرگ باافتخار همین است؛ در آنتیگونه این جمله را از زبان او خطاب به خواهرش میشنویم.
«من و جنونم را به خود واگذار تا دل به دریا بزنیم؛ بیش از مرگی باافتخار چیزی نخواهد بود.»
جا دارد در معنای ریشه کلمۀ افتخار (timi) در یونانی (که با time[۱] همریشه است) و ادبیات لاتین (Honor)[۲] هم دقت کنیم که در تمام ریشههای خود حرمت، احترام، عزت، کرامت، شرافت، غیرت، ناموس و مورد استقبال واقع شدن به کار رفته است؛ و در پنهانیترین معنای خود مفتخر کسی است که هدیه یا پاداشی دریافت میکند. مرگ باافتخار در واقع هدیۀ خدایان است به انسانهای فانی تا بدینسان بعد از مرگ خویش به جرگه و جلگۀ آنها درآیند. آنتیگونه نیک میداند که در این مصاف نابرابر با ایستادن در برابر کرئون، مرگی پرافتخار نصیبش خواهد شد؛ افزاری برای جاودانه شدن، مرگی که فراتر از زندگی عادی میرود. اگر ایسمنه خواهر او یادی دارد، مدیون مرگ آنتیگونه است که ناگزیرانه در روایت او تعبیه میشود. مرگ پرافتخار در تراژدی یونانی مرگی است که ما را با جاودانگی گره میزند، با فراتر رفتن از زمان و بیزمان شدن.
آنتیگونه در مواجهه و ستیز با کرئون است که خود را میشناسد، دست به مقاومت میزند. اصلاً شخصیتهای سوفوکلس همیشه هنگام عمل نسبت به یکدیگر باور و ادراک میشوند؛ هر طرف، دیگری را وامیدارد که خود را بنمایاند و این مواجهه دراماتیک است که باعث میشود هر طرف خود را به شیوهای پویا بیافریند. مبارزه تم اصل تراژدی است و مبارزه است که او را میزاید و نیرو میبخشد؛ در این رزمآوری است که باید خود را به اثبات برساند، دیالکتیکی است که هنوز ارباب و برده شکل نگرفته است. در دیالکتیک ارباب و بردۀ هگل مبارزه آغاز میشود، نبرد درمیگیرد، اما یکی از ترس مرگ پس مینشیند و زانو میزند و تسلیم میشود؛ و بدینسان رابطۀ خدایگان و برده شکل میگیرد. خدایگان نمیخواهد او را بکشد، چون با کشتن وی دیگر کسی نخواهد بود که او را به رسمیت بشناسد و او را ارباب خطاب کند؛ ناگزیر است زخمی خود را حفظ کند، اما زانوزده و تسلیمشده و ناکام و رنجور. در تراژدی آنتیگونه این دیگر تن به تسلیم نمیدهد، مرگ را میپذیرد؛ ناکام میشود، اما دیگری را نیز ناکام میگذارد و حسرت بر دل. با مرگ آنتیگونه کرئون نیز فرومیپاشد.
در آنتیگونه از همان آغاز میبینیم که چگونه در برخورد با ایسمنه آفریده میشود. تصمیم میگیرد برادر خود پولونیکس را به خاک بسپارد و نشان میدهد که چگونه عشق به برادر و حفظ حرمت انسان و اطاعت از وجدان فراتر از زندگی است. عمق وجود او پر از عشق و خشم است، عشق به برادر و خشم به کرئون؛ قلبی چنین، لاجرم تراژدی میآفریند. آنتیگونه عاشق است و ایسمنه عاقل. عقل فریبکار، عقل ابزاری که قرار است سدههای طولانی ما را در کام خود فروبرد تا وبر[۳] و بعدها اصحاب تفکر انتقادی هورکهایمر، آدورنو[۴] و بنیامین پرده از روی آن بردارند.
وجه ممیزۀ آنتیگونه و ایسمنه در همین خرد ارزشی و خرد تکنوکراتیک است. آنتیگونه نمیخواهد به هر قیمتی که شده زنده بماند، بقا برای او توأم با خواری معنایی ندارد؛ درحالیکه ایسمنه آن را ناگزیر میداند. آنتیگونه شادی را در مقاومت در برابر کرئون میبیند و ایسمنه در همسویی با او. وجود آنتیگونه قاطع در کنار ما شعلهور است.
«پس از این جنایت زیبا، مرگ برایم دلپذیر است... برای من بیمی به خود راه مده، در اندیشۀ خود باش. دیگر انکار مکن که از تو بیزار خواهم شد، من و جنونم را به خود واگذار.»
در برابر ایسمنۀ حزماندیش، عشق به ادای فرایض اخلاقی و عدالت در او چنان سترگ است که بیمحابا میگوید: «ایسمنه بگذار من به جرم انجام فرایض اخلاقی محکوم به مرگ شوم، عمر ما کوتاه است و بدان نمیارزد که آن را صرف به دست آوردن دل زندگان کنیم؛ لیکن دوران ابدیت دراز است و به آسودگی میتوانیم مهر مردگان را در دل بپروریم. من آرزو دارم که در جهان به حیات جاوید نایل آیم، اما تو راه زندگانی این جهان را در پیش گیر و زنده بمان و به قوانین اخلاقی پشت پا بزن.»
آنتیگونه با فدا کردن خود در راه افتخار، بر مرگ غلبه میکند و فراتر از آن میرود؛ و این همان پیروزی انسان است که تراژدی یونانی به ما نوید میدهد.
در دیگر وجه این درام، منازعۀ کرئون و آنتیگونه را داریم که اولی مدافع سرسخت دولت و مشروعیت قانونی برای اعمال خشونت است و دیگری آنتیگونه که مدافع سمج حقوق فرد است. کرئون میگوید ایمنی دولتشهر است که شرط ایمنی هر شهروند است. فقط جدار کشتی میتواند سرنشینان را نجات دهد. زندگی شهروندان بسته به سرزمینی است که در آن ساکنند. کرئون اعلام میدارد: «اگر دولت نیرومند باشد، در پرتو آن همه چیز داریم.» وقتی دولت همهکاره شد و حقوق فرد نادیده گرفته شد، ترس بر مردم مستولی خواهد شد (نمونۀ چنین نظامهای جمعگرای مستبد را چه در شکل استبدادی و چه در شکل خشنتر آن توتالیتریسم دیدهایم). وقتی کرئون خطاب به آنتیگونه میگوید: «مرگ تو برای من همهچیز است»، بیدرنگ پاسخ میشنود تو یک ستمگر مستبدی که صدای مردم را نمیشنوی. «ستمگران از هر سعادتی برخوردارند و از آن میان سعادت کر بودن نیز.» کرئون میگوید: «در تبای تو تنها کسی هستی که چنین میاندیشد» و آنتیگونه جواب میدهد: «همه چون من میاندیشند، ولی تو دهانها را بستهای.» انسان آزاد خلق شده است، اما دولت آن را به بند کشیده است؛ ازاینرو آنتیگونه در دفاع از خود میگوید: «بنگرید ای مردم تبای، آخرین دختر شهریارتان را بنگرید و ببینید به خاطر وفاداری به قانون ایزدان چه رنجی میبرد و از جانب چه کسی.»
کرئون خواستار احترام به تخت و تاج و وفاداری به سلطنت و قدرت فرمانرواست و در این راه هرگونه انتقادی را به شدت سرکوب میکند. وقتی پیرمردی از میان مشاوران برمیخیزد و مخالفت میکند، کرئون خطاب به وی میگوید: «خاموش پیرمرد! مرا برافروخته مکن و در عین پیری احمق نباش.» امتناع درآمده از پذیرفتن رأی مشاوران همان و افتادن در دام خیرهسری و خودسری همان؛ که در درگاه خدایان گناهی نابخشودنی است. در واقع آنتیگونه با پافشاری بر حق فرد و حرمت او کاری میکند که کرئون در پیشگاه داوری ایزدان به خیرهسری و عقوبت مبتلا شود.
آنتیگونه را میتوان در برابر نگهبان که در دو جا بر صحنه ظاهر میشود، نشاند. نگهبان بیچاره مردی از قماش آدمهای میانمایه؛ مردی متوسط که ترس بر او چیره شده است، اما عاری ندارد که ترس خود را با صدای بلند اعلام کند؛ او ترس و پایبندی خود را آشکارا میگوید، شجاعانه اعتراف میکند؛ او در ترس خود شجاع است، ترسش را میپذیرد و بر آن اقرار میکند. نگهبان واقعیاش کسی است یکی از ما، از قماش عادیترین مردمان که هم وراجی میکند هم نیرنگ میزند و اگر کارگر نیفتد، دم میجنباند و با صدای بلند میگوید: «غلط کردم.»
تراژدی یونان شیفتۀ عظمت انسان است و انسان را شاهکار طبیعت میداند. سوفوکلس با توجه به همان تلقی پرومتئوسی پیروزی انسان بر طبیعت و قوانین آن، ندای پیروزی اندیشۀ انسان را درمیدهد، میگوید چگونه بدویترین و ضروریترین ایزدان-زمین به نیروی نبوغ انسان به خدمت انسان درآمده است؛ اما نشان میدهد اگر این نبوغ در راه رسیدن به قدرت و هنگام تمشیت امور همگانی قانون جهان و تعبیر شاعرانۀ آن (عدالت) را زیر پا نهد، نابود خواهد شد. تنها درون اجتماعی عادل انسان بر طبیعت و زندگی خویش تواناست. عدالت دختر زئوس است و برترین قانون جهان است که کرئون آن را نادیده میانگارد؛ و البته با از دست دادن فرزند خود و فروپاشی خانواده، ایزدان او را به مکافات میرسانند. آنتیگونه بهصراحت اعلام میکند: «آیین من ایثار، محبت و دوستی است، نه کینتوزی و دشمنی.»
در ستیز بین عشق و کینتوزی، آنتیگونه سرشار از عشق است و کرئون نیز؛ اما سرشار از عشق به خویشتن، مغرور و لجوج به راه و طریق خویش پافشاری میکند تا آنجا که در رویارویی با فرزند خویش هایمون نیز دست از لجاجت و خیرهسری برنمیدارد. وقتی هایمون مکرر از پدر میخواهد که از قتل آنتیگونه بگذرد، با پریشانمغزی او را خطاب قرار میدهد: «پسرم هرگز زمام عقل به دست هوای نفس مده و خود را آلت مکر زنان مکن. اگر زنی بدکردار در سرای داشته باشی دیگر امید آسایش و راحت به زندگی مبند... این دختر دشمن جان ماست، دست از او بدار و بگذار در درکات دوزخ جفتی از برای خویش بیابد.»
گناه آنتیگونه نافرمانی است و در قلمرو مستبدان هیچ خطری مهلکتر از نافرمانی نیست. نافرمانی است که حکومتها را سرنگون میکند و خانهها را خراب و خانوادهها را پریشان میکند و لشکرها را منهزم میسازد و فتح و پیروزی را مبدل به شکست و هزیمت میکند. هایمون رویاروی پدرش میایستد و از زبان نسلی نو خطاب به پدر خیرهسر میگوید:
«هرکس عقل و دانش خود را مافوق همۀ مردم بپندارد و جز به رأی و گفتۀ خود به چیز دیگری توجه نداشته باشد، اینچنین کس را نمیتوان صاحب رأی صواب و وسعت فکر و خیال دانست. پدر! تو نیز اندکی تأمل کن و خشم خویش را فرونشان... بدان که داشتن عقل سلیم از برای آدمی نعمتی گرانبهاست؛ لیکن چون این کیمیا بهندرت به دست میآید، لاجرم آدمی باید مستعد آن باشد که پند عاقلانۀ دیگران را بشنود.»
کرئون خیرهسرانه جواب میدهد: «من پادشاه این شهرم و جز به خودم جوابگوی دیگری نیستم.» هایمون پدر را اندرز میدهد: «حکومت انفرادی! این چه طرز حکومت تواند بود؟» و ادامه میدهد: «تو اگر در جزیرۀ غیرمسکون میزیستی بیگمان پادشاه خوبی بودی.» مصرانه از پدر میخواهد که به آنچه عزیز و مقدس است احترام بگذارد؛ اما با اصرار پدر بر طریق ناصواب خود، هایمون سر پدر داد میزند: «بگذار مردم همه ناظر اعمال پلید و سفاهتهای تو باشند.»
تیرسیاس پیر، مشاور دربار سراغش میآید، خطاب به کرئون میگوید: «بدا به حال آنکه در بحر خودخواهی و خودپسندی مستغرق باشد»...«از من بشنو و آنچه حق مردگان است به آنها واپس ده و از زخم زدن به افتادگان و مردگان بپرهیز.» او را به احتیاط و حزم فرامیخواند که در این عالم هیچچیز به پای آنها نمیرسد؛ ولی کرئون وقعی به گفتارهای تیرسیاس نیز نمیدهد و تنها زمانی سر عقل میآید که بسیار دیر شده است، بسیار دیر به این نتیجه میرسد که بگوید: «ازاینپس مرا عقیده بر آن خواهد بود که حیات انسانی در دست خدای آسمان است.» وقتی با جسد هایمون و آنتیگونه مواجه میشود چنین میگوید:
«از روحی خطاکار گناهی سر زد و از گناه او مرگ و تباهی پدید آمد. هزار بار بر این لجاج و استبداد رأی من نفرین... آدمی از غم و اندوه بسی چیزها میآموزد. خداوند کیفر مرا بدین گونه سخت مقرر داشته است و مرا به سبب گناهانم کیفر داده است و اکنون دیگر شادی و مسرتی برای من در جهان باقی نمانده است؛ این است آلام و مصائبی که انسان فانی در این عالم تحمل میکند.»
روایت بینظیر تراژدی آنتیگونه با سخنان شیوخ و پیران دانا به پایان میرسد، اندرزی که در هزارتوی تاریخ همواره پژواک داشته است و درس آموخته است:
«تاج تارک سعادت آدمی عقل است و دانش و ترس از خدایان. قانون طبیعت این است که آدمی هیچگاه از مذلت و تیرهروزی دلهای مغرور اندرز نمیگیرد مگر آنکه به سن پیری برسد.»
[۱] -time (n.) Look up time at Dictionary.com
Old English tima "limited space of time," from Proto-Germanic *timon- "time" (source also of Old Norse timi "time, proper time," Swedish timme "an hour"), from PIE *di-mon, suffixed form of root *da- "cut up, divide" (see tide (n.)). Abstract sense of "time as an indefinite continuous duration" is recorded from late ۱۴c. Personified since at least ۱۵۰۹ as an aged bald man (but with a forelock) carrying a scythe and an hour-glass. In English, a single word encompasses time as "extent" and "point" (French temps/fois, German zeit/mal) as well as "hour" (as in "what time is it?" compare French heure, German Uhr). Extended senses such as "occasion," "the right time," "leisure," or times (v.) "Multiplied by" developed in Old and Middle English, probably as a natural outgrowth of such phrases as "He commends her a hundred times to God" (Old French La comande a Deu cent foiz).
[۲] -honor (v.) Look up honor at Dictionary.com
Mid-۱۳c. honuren, "to do honor to, show respect to," from Old French onorer, honorer "respect, esteem, revere; welcome; present" (someone with something), from Latin honorare "to honor," from honor "honor, dignity, office, reputation" (see honor (n.)). From c. ۱۳۰۰ as "confer honors on." From c. ۱۳۰۰ as "to respect, follow" (teachings, etc). In the commercial sense of "accept a bill due, etc." it is recorded from ۱۷۰۶, via the notion of "perform a duty of respect toward." Related: Honored; honoring.
A custom more honoured in the breach than the observance. Whoever will look up the passage (Hamlet I. iv. ۱۶) will see that it means, beyond a doubt, a custom that one deserves more honour for breaking than for keeping: but it is often quoted in the wrong & very different sense of a dead letter or rule more often broken than kept. [Fowler]
[۳] - وبر بین چهار کنش اجتماعی اصلی تفاوت میگذارد: الف) کنش تکنوکراتیک (Zweckrational) که در آن ابزارهای رسیدن به هدف به طور عقلانی انتخاب میشوند. ب) کنش ارزشی (Wertrational) که عقلانیت با ارزش گره میخورد. ارزشها از دل زمینههای اخلاقی، مذهبی، فلسفی میآیند و ایبسا محصول انتخاب عقلانی فرد هم نباشند. پ) کنش احساسی عاطفی (Affective) که در آن احساسات نیروهای قدرتمندتری در انگیزه دادن به رفتارهای انسان هستند. ت) کنش سنتی (traditional)، افراد بدون اینکه فکر کنند در آن درگیر میشوند، چون همواره اینگونه بوده است؛ «همین که هست» یا مصداق آن «تا بوده همین بوده است».
[۴] -هورکهایمر و آدورنو در کتاب دیالکتیک روشنگری، اودیسیوس را اولین روشنگر میدانند که یاد میگیرد عقل خود را به کار گیرد و مکارانهتر عمل کند و به دام و تلۀ خدایان نیفتد. وی عقل خود را بهعنوان وسیلۀ رهاییبخش به کار میگیرد، عقلی که قدرت، کنترل کردن، نظمدهی، طرح نقشه و برنامه، بهکارگیری حیله و فریب را از اصول خود قرار میدهد و نیای عقلانیت ابزاری جهان مدرن است. اما آنتیگونه طاغی هوشیار ادبیات است، وی به طور جدی اخلاق انسان و اخلاق قدرت را مطرح میکند. اودیسیوس با قدرتی خارج از جامعه میجنگد، اما آنتیگونه نه با خدا که با قدرتی اینجهانی در نبرد است. آنتیگونه ظهور لحظهای نیرویی است که در آن فرد اخلاق و غیرممکنات نظام را زیر پا میگذارد و حاضر است بر سر آن نیز جان دهد؛ هنگامی که نظام با صدای بلند فریاد میکشد بله، او با صدایی بلندتر فریاد «نه» سر میدهد.
*دانشجوی دکتری جامعهشناسی سیاسی دانشگاه تهران