فرهنگ امروز/ معصومه آقاجانپور:دهمین همایش سالانه انجمن علوم سیاسی ایران با موضوع «وضعیت فکر سیاسی در ایران معاصر» پنجشنبه پنجم اسفندماه ۱۳۹۵ با حضور اساتید و پژوهشگران برجسته حوزه اندیشه سیاسی و سایر حوزههای مرتبط، در خانه اندیشمندان علوم انسانی برگزار شد. این همایش در سه سالن به شکل موازی برگزار شد و موضوعات مختلفی را در زمینه فکر سیاسی مورد توجه قرار داد. متن زیر گزارش کامل سخنرانی محمدجواد غلامرضا کاشی در این همایش است.
وارفتن جامعۀ سیاسی در دنیای جدید
در هر جامعهای متفکرین متفاوتی هستند و در حوزههای مختلف فلسفی، فکری، هنری و امور متفاوت میاندیشند؛ ولی هر سنخی از تفکر زمان و دقیقۀ خاص خودش را دارد که میشود گفت در آن زمان و در آن دقیقۀ خاص انتظار میرود که سنخی از تفکر بیش از اصناف دیگر بارور شوند، مصرف شوند و تولید شوند و اساساً اندیشه به آن حوزه به یک مسئلۀ محوری و اساسی تبدیل شود. من گمان میکنم دورهای که ما در آن زندگی میکنیم در زمرۀ دورانی است که در آن، لحظهای که تو باید انتظار داشته باشی در آن فوران فکری اتفاق بیفتد و صورتبندیهای دیگر فکری به حاشیه برود، فرا رسیده است. در دقیقۀ تاریخی برای باروری فکر سیاسی به خصوص در دنیای مدرن لحظهای است که احساس میشود جامعۀ سیاسی گسیخته شده و از دست رفته است. به گمان من، ما امروز با چنین وضعیتی در جامعۀ ایران (بهویژه) و به یک معنا در سطح جهانی مواجه هستیم.
من کمی در مورد مفهوم وارفتن و از دست رفتن جامعۀ سیاسی در دنیای جدید بحث کنم و نشان دهم که چرا این پدیده، پدیدهای طبیعی است که در دنیای مدرن اتفاق میافتد و در جهان پیشامدرن به این معنا دستکم در این ابعاد پیش نمیآمد. قُدما به جامعۀ سیاسی بهمنزلۀ یک پدیدۀ طبیعی نگاه میکردند و اساساً فرضشان این بود که یک اندامواره است و این اندام بقا دارد و اگر تکتک انسانها میمیرند، جامعۀ سیاسی نمیمیرد و بقا دارد؛ اما جامعۀ سیاسی مدرن از این سنخ نیست، جامعۀ سیاسی مدرن مرتباً رو به زوال و مرگ میرود و دوباره باید خود را بازیابد. آن چیزی که جامعۀ سیاسی مدرن را متمایز میکند، وجود سابژکتیویتی مدرن آن فردیت دنیای مدرن است. در دنیای مدرن فقط جامعه نیست که بشود یک کلیت و یک غایتی برای آن فرض کرد، تکتک افراد و اعضای آن جامعه برای خود شخصیت، احساس، عقلانیت و استقلالی قائل هستند و این حق را برای خود قائل هستند که سرنوشت خودشان را بسازند.
اساساً جامعۀ جدید جامعۀ خلق سوژههای مدرن است؛ این فرایند نه فقط رو به کاهش نمیرود بلکه هر روز رو به افزایش است. سوژهها حتی هرکدامشان یک سرشت هم ندارند، چهبسا در طول مدتزمانی که زندگی میکنند بارها غایت خودشان را از زندگی بازتعریف میکنند؛ بنابراین جامعۀ سیاسی مدرن علیالاصول قرار است بر یک بستر آشوبناک بنا شود؛ وقتی تکتک آن ذرهها برای خود تشخصی قائل میشوند، جامعۀ سیاسی مرتباً از دست میرود و باید مجدداً بنا شود.
ضرورت جامعه سیاسی چیست؟ اقل ضرورت آن نظم و امنیت است که حیات را برای تکتک سوژهها ممکن میکند؛ ولی علاوه بر آن، جامعۀ سیاسی در واقع اولین واسطهای است که فرد با آن خودش را با هستی با جهان و نهایتاً با خودش در ارتباط میبیند. اگر تکتک افراد احساس کنند علاوه بر غایتی که در ساحات شخصی دنبال میکنند، اگر احساس کنند در یک جامعۀ نامنصفانه زندگی میکنند، در جامعهای که زندگی میکنند مانند جنگل است حیات انسانی در آن جاری نیست، یک کل محترم نیست، قادر نیستند به آنجایی که زندگی میکنند عشق بورزند و برای آن احترامی قائل باشند. فرد اگر این واسطه را نداشته باشد یعنی احساس نکند در یک کل محترم و شریف و انسانی زندگی میکند، طبعاً به خودش هم نمیتواند احترام بگذارد، غایتگذاری برای شخص خودش هم نمیتواند بکند، به یک فرد آشوبناک تبدیل میشود، تشخص فردی نخواهد داشت، قادر نیست بین خود و سایر جانوران تمایزی قائل شود.
بنابراین، بین تشخصیابی فردی سوبژکتیویتۀ مدرن و وجود یک جامعۀ سیاسی عادلانۀ منصفانۀ آزاد و انسانی نسبتی وجود دارد؛ ولی حقیقتاً برقراری این نسبت در دنیای جدید کار فوقالعاده پیچیدهای است؛ واقع قضیه این است که هیچوقت این توازن برقرار نمیشود. در هر دوره مجموعهای از عوامل، صورتی از حیات اجتماعی و در پرتو آن حیات اجتماعی، صورتی از تشخص فردی را ممکن میکنند، ولی با هزار دشواری و مشکلات و معضلات؛ بنابراین، این جامعه حفرههایی خواهد داشت و هر آن باید انتظار بکشی که این جامعه فرو بریزد و دوباه خودش را بازیابد. در مراحل بازیابی جامعۀ سیاسی، فیلسوف دستکم به سه مؤلفه باید فکر کند: اول تشخصبخشی، اعتباربخشی به فرد، شخصیت او، عقل او، احساسش و طرحی که برای زندگی خود درمیاندازد؛ دوم طرحی از یک جامعۀ منصفانۀ عادلانۀ انسانی و آزاد که البته خود این غایات همیشه با هم جمع نمیشوند و این کار را بسیار دشوار میکند؛ سوم اینکه چگونه میتوان در هر موقعیت زمان و شرایط فرهنگی خاص بین حریم فرد و حریم اجتماعی ارتباطی برقرار کرد.
مولفههای یک الگوی تفکری تازه
هر جامعهای مقتضیات خودش را دارد، هر جامعهای امکانها، سرمایهها، معانی، اسطورهها تاریخ و تجربههای جمعی خودش را دارد، چگونه میتوان این سه را با هم ترکیب کرد؟ کار بسیار دشواری است. به گمان من مسئلۀ امروز جامعۀ ایران که تفکر سیاسی را به مسئلۀ اصلی روز جامعه تبدیل میکند این است که این جامعۀ وارفته، سرمایههای اجتماعی و فرهنگی آن نامعتبر یا دستکم، کماعتبار شدهاند. دین دیگر به اندازۀ دوران پیشین این امید را نمیافکند که قادر است انسجام اجتماعی و یک افق مطلوب انسانی را فراهم کند؛ اگرچه ممکن است تکتک افراد دیندار باشند، ولی در رابطههای بیناشخصی اعتمادبرانگیزیاش را دیگر از دست داده است؛ سرمایههای دیگر هم کموبیش دچار چنین سرنوشتی شدهاند. در چنین شرایطی دو سنخ امروز در جامعۀ ایران جریان دارد و با نقد این دو جریان باید فکری کرد برای سازمان دادن به یک فکر سیاسی:
*نخست جریانهایی که سعی میکنند با توجه به فرایند زوال حیات اجتماعی دوباره با طرح دستگاههای مفهومی کلیتساز چه تحت عنوان امت، چه تحت عنوان ملت، یک سازمان همگن ایجاد بکنند و از افراد بخواهند که از فردیت خودشان گذر کنند و در این صورتبندیهای کلیتیافته منحل شوند. حقیقت این است که در شرایطی که جامعه به زوال رفته و افراد دچار گسیختگیهای درونی هستند، مشتری چنین دستگاههای فکری میشوند که از تشخص فردی خودشان تماماً گذر کنند و به این شیوه احساس رستگاری کنند. این یک شکل است که اگرچه میتواند مشتریان خود را داشته باشد ولی به مسئلۀ امروز یک جامعه مثل ایران -که بههرحال یک جامعه است با همۀ مسئلههای دنیای مدرن هم درگیر است- پاسخ نمیدهد.
*سنخ دومی از تفکر هم وجود دارد (آن سنخ اول که گفتم نهایتاً به دولت نظر دارد و سازمان دادن به یک دولت مقتدر؛ البته یکچنین دولتی حتماً مقتدر نیست)، تفکری که میخواهد سیاست را اساساً از منظر و از پرده بیرون ببرد، فقط به فرد بیندیشد و تلاش کند در قلمرو این فرد بیسامانشده، بیافق شده، فردی که کیفیت زندگی برایش بیمعنا شده، در همان ساحت فردی به او ایمان و امید و عقلانیت ببخشد؛ اما نمیداند و پاسخ نمیدهد که این فردی که در سطح فردیتیافتهاش به او اعتبار میبخشی، در واقعیت بیرونی هیچچیز را نمیتواند عوض کند؛ در زندگی اجتماعیاش تحقیر میشود قدرت هیچ عمل متناسب با احساس آزادیاش در محیط پیرامون خود ندارد، شدیداً تحقیر شده است، بیرون ندارد، بنابراین درونی هم ندارد.
بنابراین، آن الگوهای کلیتساز عملاً در روزگار ما قادر نیستند سوژههای عامل را تحریک کنند و به کنش وادار کنند. این الگوهای دوم هم قادر نیستند آنچنانکه وعده میدهد حقیقتاً احساس آزادی و استقلال شخصی بیافریند؛ بنابراین به گمان من این دو سنخ تفکر که یکی میخواهد گسیختگی را نادیده بگیرد و دیگری میخواهد بر گسیختگی چسب مفاهیم کلیتیافته را بنا بکند، به گمان من توفیقی در دنیای ما و دنیای امروز ما ندارد. باید به صورتی از تفکر فکر کرد که استقلال و خواست و عقلانیت فردی را با صورتی از یک جامعۀ منصفانۀ آزاد عادلانه با توجه به همۀ ذخایر متکثر معنایی و فرهنگی که در این اقلیم هست، بتواند از این منظومه یک ترکیب پذیرفتنی بسازد؛ و البته این کار بسیار دشواری است.