شناسهٔ خبر: 48977 - سرویس اندیشه

گزارشی از همایش «وضعیت فکر سیاسی در ایران معاصر»محمدرضا تاجیک/(۵)؛

هستی‌شناسی انتقادی خودمان

تاجیک اگر ما نتوانیم از این دیگرآیینی به یک نوع خودآیینی سیر بکنیم (این خودآیینی این بومیگری‌ای نیست که امروز در جامعۀ دانشگاهی ما مطرح می‌شود، این خودآیینی این است که بالاخره برسیم به همان مقام و منزلت سوژگی که بتوانیم به جای خود و برای خود سخن بگوییم) و واقف نشویم که این تاری که ما را به کنشی به نام فکر و تفکر وصل می‌کند وفاداری ارتدکس‌مشرب نه به آموزه‌های مدرن است و نه به آموزه‌های پست‌مدرن.

فرهنگ امروز/ مینا قاجارگر:دهمین همایش سالانه انجمن علوم سیاسی ایران با موضوع «وضعیت فکر سیاسی در ایران معاصر» پنجشنبه پنجم اسفندماه ۱۳۹۵ با حضور اساتید و پژوهشگران برجسته حوزه اندیشه سیاسی و سایر حوزه‌های مرتبط، در خانه اندیشمندان علوم انسانی برگزار شد. این همایش در سه سالن به شکل موازی برگزار شد و موضوعات مختلفی را در زمینه فکر سیاسی مورد توجه قرار داد.​ متن زیر گزارش کامل سخنرانی محمدرضا تاجیک در این همایش است.

***

اجازه دهید بحثم را با این شعر آغاز کنم: «از این سموم که بر طرف بوستان بگذشت/ عجب که رنگ گلی هست و بوی نسترنی». به‌عنوان دانشجو و یک معلم اندیشۀ سیاسی و فکر سیاسی که عمری به این کار پرداختم و تلاش کردم که آن چیزی که می‌اندیشم و آن چیزی که می‌فهمم را زندگی کنم، تلاش کردم که فکرم را به کنش تبدیل کنم و تلاش کردم که یک دانشجوی شورشی باشم و تن به هیچ مفهوم و نظریه‌ای ندهم، کلیشه‌شکنی کنم و در فضای سیاسی آزاد بیندیشم؛ اما همواره در طول این دوران هر وقت خواسته‌ام در حوزۀ اندیشۀ سیاسی بیندیشم یا خواستم در مورد فکر سیاسی سخن بگویم، یک نوع هراس و خوفی من را در بر گرفته است. به قول شفیعی‌کدکنی شاید از این جنبه بوده که در عرصۀ فکر سیاسی آن چیزی که می‌دیدم، نمی‌خواستم و آن چیزی که می‌خواستم، نمی‌دیدم؛ و همواره در عرصۀ سیاسی و فکر سیاسی خصوصاً و به‌ویژه آن موقع که با سیاست و قدرت، قدرت و سیاست ناراستین (اگر رانسیری صحبت بکنیم) عجین می‌شده و سیاستی که از هم‌نشینی با اخلاق و عقل تن می‌زده، همیشه یک نوع توتالیتاریسم و استبداد و دیکتاتوری شدید در پس پشتشان می‌دیدم (هم در پس پشت آن فکر و هم در پس پشت آن سیاست) که می‌تواند به‌مثابه یک ایدئولوژی در ارتدکسی‌ترین شکلش جلوه کند و ما را به انقیاد بطلبد؛ در شکل یکدیگر بزرگ یا آنچه که لکان آن را big other می‌نامد جلوه کند، از ما سوژۀ منقاد بسازد نه سوژۀ نقاد، از ما آرشیوی بسازد، از ما بایگانی بسازد یا به قول مرحوم شریعتی از ما در اوجش رادیوگرام بسازد و نه بالاتر.

 بنابراین تلاش کردم لیز بخورم و یک شکلی عذرم را بخواهم برای حضور در این جلسه، ولی اهل‌فکر و اهل‌سیاست این امکان را به من ندادند و لاجرم در خدمتان هستم. ولی واقعاً نمی‌دانم آنچه می‌گویم، می‌فهمم و آنچه را می‌فهمم، می‌توانم بگویم و استدلالش را دارم که بگویم؟ درهرصورت مرا ببخشید به خاطر آن چیزی که نمی‌فهمم بعد از این‌همه دوران و آن چیزی که نمی‌توانم بگویم.

اجازه دهید با سه گزاره بحثم را شروع کنم. گزارۀ اول من این است که در دامان چنین فکر سیاسی‌ای وضعِ یک وضعیت غیرممکن است. اگر وضعیت را آن‌گونه که بدیو تعریف می‌کند، بپذیریم، یعنی آن کثرت ارائه‌شده و یا یک شمرده‌شده، وقتی کثرت تحت یک نُرم سامان می‌گیرد یا وضعیت، کثرت ساختارمند است که در بودش کثیر است در نمودش وحدت یافته است. اگر چنین چیزی را به‌عنوان وضعیت بپذیریم، چنین وضعیتی را فکر سیاسی ما ندارد. فکر سیاسی ما کماکان در بودش گنگ است در نمودش گیج است و کماکان امکان خلق و آفرینش ندارد. گزارۀ دوم من این است که در دامان و دامنۀ چنین فکر سیاسی‌ای امکان تولد سوژۀ سیاسی و من اندیشندۀ سیاسی وجود ندارد. باز اگر سوژۀ سیاسی را به تعبیر رانسیر کسی تعریف کنیم که می‌تواند به جای خود، برای خود، به زبان خود سخن بگوید و یا به تعبیر فوکویی کسی تعریف بکنیم که می‌تواند از آنچه هست امتناع کند، می‌تواند خود بر خود بشورد، می‌تواند خود نباشد. اگر این‌گونه تعریف کنیم، چنین چیزی را هم من بعید می‌دانم که در دامان فکر سیاسی امروز ما بتواند متولد شود.

 سومین گزارۀ من، اگر بخواهم یک بهرۀ آزادانه بگیرم از رنه مگریت، «این چپق یک چپق نیست»، این است که این فکر سیاسی یک فکر سیاسی نیست. آن چیزی که ما به‌عنوان فکر سیاسی از آن یاد می‌کنیم یک فکر سیاسی نیست؛ فکر نیست چون امکان تبدیل شدن به کنش ندارد، چون متجاوز و ذاتاً خطرناک نیست، چون گشاینده به روی خودش نیست، از جنس نقد نیست؛ و به‌هرحال سیاست نیست، چون از نوع تفکر نیست و نمی‌تواند در عرصۀ تفکر یک نوع بازتوزیع امر محسوس را ایجاد کند، کماکان پیرامون دولت‌ها و پیرامون حکومت‌ها و قدرت‌های فائقه بحث می‌کند و درگیر مباحث آن‌هاست.

اکنون این سه گزاره را به شکلی زیر سؤال می‌برم. شاید شما بگویید که این گزاره‌ها به نوعی خودارجاع و خوداندیش هستند، یک نوع انکار فتیشیستی است؛ بگویید این گزاره‌ها از سوی کسی یا کسانی دارند مطرح می‌شود که نسبت به ناسوژگی خود و نااندیشیدگی خود واقفند و آگاهند و می‌دانند که این فکر سیاسی، فکر سیاسی نیست و بنابراین نخست باید سوژه‌ای باشد، سوژة اندیشایی باشد تا بتوانیم فحوای این گزاره‌ها را تأیید کنیم؛ یا به بیان کانتی، وجود پیشین سوژه برای بیان چنین گزاره‌هایی ضروری است. منم موافقم، لذا نمی‌خواهم در اینجا نافی من اندیشندۀ سیاسی امروز خودم یا اندیشه‌ورز سیاسی و سوژۀ سیاسی امروز خودم باشم، تنها می‌خواهم ناقدش باشم و خودم هم شاملش می‌شوم، ناقدش باشم در اکنونیت خودش. در اکنونیت خودش و در تاریخ اکنون خودش او را به چالش بطلبم. شاید باز بگویید که بالاخره این من که اکنون داریم مطرح می‌کنیم، تاریخ اکنون، میراث‌دار و میراث‌خوار دیروز و پریروز و پس‌پریروز است. باز هم تأیید می‌کنم حتماً این‌طور است؛ اما اولاً پذیرش چنین منطقی نباید ما را بر این فرض بدارد که تاریخ تک‌خطی است، نباید فرض کنیم که تاریخ تکاملی است و جزمی است، باید بپذیریم که تاریخ پر از گسست‌هاست و می‌تواند آغازی داشته باشد متفاوت از آغازهای دیگر؛ و دوم این است که به‌هرحال هر تفکری که در حال اندیشیدن و در معرض اندیشیدن است، تفکری است که کلیت تفکر را با خطر مواجه می‌کند. هیچ اشکالی ندارد که بالاخره ما نیز تفکری داشته باشیم که کلیت تفکری که تاکنون داشتیم را با چالش مواجه کند.

 ازاین‌روست که بحثی را که می‌خواهم خدمتتان داشته باشم یک نوع هستی‌شناسی انتقادی خودمان است و تحت این نام خواستم مبحثم را ارائه کنم. این هستی‌شناسی انتقادی خودمان را از بحثی گرفتم که فوکو در مورد کانت مطرح می‌کند. فوکو در مورد کانت و مقالۀ روشنگری چیست کانت می‌گوید که اهمیتش در نوع تأملی است که کانت به زمان حال می‌کند. یک نوع تأمل متفاوت که نسبت به زمان حال می‌کند. این زمان حال عصری نیست که من به او تعلق دارم، این زمان حال یک رخداد جدیدی نیست که نشانه‌هایش تازه فهم شده باشد، این زمان حال حتی طلیعۀ آینده نیست، این زمان حال یک روز متفاوت و یک زمان متفاوت است برای کار فلسفی. فوکو از این تأمل فلسفی و از این کار فلسفی به‌عنوان هستی‌شناسی انتقادی خودمان نام می‌برد. اینکه بپرسیم و پرسش‌هایمان را معطوف کنیم به اینکه چرا ما آنچه امروز هستیم، هستیم و این را مقدمه قرار دهیم برای اینکه محدودیت‌های خودمان را در تاریخ اکنونمان فهم کنیم و خودمان را مسئول تاریخ اکنونمان بدانیم و تلاش کنیم که گذر کنیم به آینده‌ای متفاوت.

همین جا پرسش‌هایی مطرح می‌شود. پرسش‌هایی که ذهن مرا مشغول کرده این است که چرا به‌رغم اینکه اندیشه‌ورزان امروز ما دست‌اندرکار نوعی کار فلسفی هستند، این کار فلسفی‌شان به نوعی هستی‌شناسی انتقادی خود تبدیل نمی‌شود. چرا کماکان آنچه فکر می‌کنیم در عرصۀ سیاست پرده‌ای است بر درگاه جانمان بر درگاه عقلمان؟ چرا کماکان به قول مولانا رهزن راه خودیم، از خود عبور می‌کنیم؟ چرا این کار فلسفی به ما مجال و امکان نمی‌دهد که از چنبرۀ آن چیزی که نافی‌اش هستیم، عدویش هستیم رها شویم؟ چرا این کار فلسفی به یک کنش رهایی‌بخش تبدیل نمی‌شود؟ چرا این کار فلسفی جستی به جلو نیست، تجاوزی نیست که مفتاح زمان حال دیگری شود، مفتاح یک امکان تاریخی دیگری باشد، امکانی هرچند به تعبیر نیچه امکانی خطرناک؟ چرا این کار فلسفی قادر نیست با منقلب کردن، از هم گسلیدن، اوراق کردن سامان و ساخت سنت، آن را به‌ گونه‌ای دیگر به صدا دربیاورد، آن را به‌ گونه‌ای دیگر احیا کند؟ چرا کار فلسفی کماکان در جغرافیای مغشوش و گیج و تصمیم‌ناپذیر میان سنت و مدرن به سر می‌برد؟

 کماکان ما در جغرافیایی گیج سرگردانیم و رهزن راه هر دوایم؛ نه تکلیفمان را مشخص کردیم با مدرنیته، نه‌چندان با سنتمان و رهزن هر دو شده‌ایم. با مدرنیته از رهگذر ترجمه‌های بسیار ناقصی رابطه برقرار کرده‌ایم و سنت را هم خوب درک نکردیم و بر این فرض شدیم که باید مومیایی‌اش کنیم و در حاشیه قرارش بدهیم. نهایتاً چرا این کار فلسفی تبدیل به یک پرکسیس نمی‌شود؟ چرا نمی‌تواند حکمت عملی را گره بزند به یک نوع تفکر و اندیشه و یک نوع عمل سازندگی یا آن چیزی که تخنه از آن نام می‌برند؟ چرا ما نمی‌توانیم این اقدام را بکنیم و چرا اندیشه‌ورز عرصۀ سیاست ما کماکان دچار نوعی عقدۀ ادیپ است، عقده‌ای که او را به‌سوی نوعی این‌همانی تقلیدی، نوعی این‌همانی ترجمه‌ای با پدر غربی خود می‌کشاند؟ نهایتاً چرا این کار فلسفی قادر نیست در همان ساحت نظری آگورایی برپا کند، سرزمینی برپا کند، شهری برپا کند پیرامون یک آگورا در همان ساحت نظری که کسانی که درش حضور پیدا می‌کنند نه لزوماً دموس و مردم، بلکه خود این نخبگان باشند که بتوانند برابر با هم سخن بگویند بی‌آنکه مورد بی‌مهری قرار بگیرند، بی‌آنکه طرد بشوند، بی‌آنکه به‌صورت otherهای فکری و علمی مطرح شوند و بتوانیم در آنجا با هم دیالوگ داشته باشیم نه مونولوگ؛ حتی در ساحت نظری چرا قادر نبودیم که چنین آگورایی برپا کنیم؟

 امروز کوچک‌ترین نقدی به اندیشه‌ورزان ما چنین واکنش‌هایی را در پی دارد که واقعاً قابل تأمل است. اگر از این بگذرم، باید بگویم آن چیزی که فکر می‌کنم و راه برون‌رفتی که فکر می‌کنم پیرامون چه مسائلی دور می‌زند، من معتقدم تا زمانی که اندیشه‌ورز سیاسی ما قادر نشده از دوران آیینگی خودش بیرون بیاید... این دوران آیینگی لزوماً آن دوران آیینگی نیست که لکان می‌گوید و انسانی است که در دوران تخیلی به سر می‌برد و نظم نمادینی ندارد، نه... بسیاری از ما نظم نمادینی داریم، بسیاری از ما کتاب‌ها خواندیم، بسیاری از ما سخن‌ها می‌گوییم، اما کماکان در فضا و دوران آیینگی به سر می‌بریم و خودمان را این‌همان می‌کنیم؛ با دیگران و پژواک صدای دیگران هستیم، از خود صدایی نداریم، از خود مطلبی نداریم. برای همین است که دوستانی که در کلاس با من بوده‌اند، می‌دانند من بعضی وقت‌ها سر کلاس دکتری، اول کلاس سؤال امتحانی را داده‌ام و آن سؤال این بوده که یک مفهوم بنویسید. اگر کسی توانست یک مفهوم بنویسد، نظریه پیشکش. مگر نه اینکه ما با هزاران و میلیون‌ها مفاهیم سروکار داریم، مگر نه اینکه هر روز اندیشه‌ورزی، نظریه‌ای و یک پکیج و سبدی پر از مفاهیم جدید به ما عرضه می‌شود و دنبالش می‌گردیم که معنایش چیست و در دیکشنری‌ها نمی‌یابیم، خلق معنا می‌کنیم، مونتاژ معنا می‌کنیم و بالاخره مفهوم را از مصداقش می‌اندازیم. چرا ما نمی‌توانیم حتی خلق یک مفهوم بکنیم (چه برسد به اینکه یک نظریۀ سیاسی داشته باشیم)؟

اما به‌هرحال از این استعداد برخورداریم که برای کهکشان‌ها نیز سخن بگوییم و راجع به هر چیزی اظهارنظر بکنیم. تا وقتی ما در فضای نظری از این نظم آیینگی بیرون نیاییم و قادر نشویم که فهم خودمان را بدون هدایت دیگری به کار بگیریم... چون بزرگی می‌گوید روشنفکران جهان‌سوم هر موقع در کشورشان در عرصۀ سیاستشان مشکلی هست، تلاش می‌کنند آن را از ورای کتاب‌های دیگران فهم کنند و حل کنند که دیگران چه گفتند و به‌اصطلاح لکانی آستر و روکش نظری دیگران را بر روی مشکل خودشان بکشند و از ورای همان‌ها هم تلاش بکنند که مطلب را به صدا دربیاورند، حتی زمانی که نقب می‌زنند به میراث خودشان از رهگذر نظریه‌های جدید می‌زنند، ببینند پست‌مدرن‌ها چه گفتند، هرمنوتیک چه گفته، تحلیل گفتمان چگونه می‌تواند نقش‌آفرینی کند؛ از آن منظر وارد می‌شوند و تلاش می‌کنند به‌ گونه‌ای دیگر میراث خودشان را به سخن دربیاورند.

 توجه داشته باشید که ضرورتاً و لزوماً من این‌ها را رد نمی‌کنم، فقط در موضع نقد دارم صحبتی می‌کنم. اگر ما نتوانیم از این دیگرآیینی به یک نوع خودآیینی سیر بکنیم (این خودآیینی این بومیگری‌ای نیست که امروز در جامعۀ دانشگاهی ما مطرح می‌شود، این خودآیینی این است که بالاخره برسیم به همان مقام و منزلت سوژگی که بتوانیم به جای خود و برای خود سخن بگوییم) و واقف نشویم که این تاری که ما را به کنشی به نام فکر و تفکر وصل می‌کند وفاداری ارتدکس‌مشرب نه به آموزه‌های مدرن است و نه به آموزه‌های پست‌مدرن. اگر متفکر ما نتواند از این فضا خارج شود، نتواند صدایی از آن خود داشته باشد، به نظر من کماکان عرصۀ تفکر ما تفکر سیاسی ما، عرصۀ بسیار گنگ و گیجی خواهد بود. اگر واقف نشویم که مشکل نابالغی وضعیت فکر سیاسی امروز ما همین مای دانشگاهی و مای روشنفکری هستیم، ما باید از میان برخیزیم به قول حافظ. سنت در من و با من به مرده‌ریگ تبدیل می‌شود، به انسداد می‌رسد، به انجماد می‌رسد و مومیایی می‌شود. دین در من به انسداد می‌رسد. سیاست در من و با من سترون و نازا می‌شود. من هستم که بت پندار می‌سازم. من هستم که دیگرهای بزرگی از جنس اندیشۀ فکر و علم و عقل می‌سازم و بدان‌ها روح قدسی و متافیزیکی می‌دمم. من هستم که در نقد ایدئولوژیک شدن دین بسیار می‌گویم، در نقد ایدئولوژیک شدن فهم و درک سیاسی بسیار سخن می‌گویم، اما خودم اسیر یک نوع کلبی‌مشربی هستم، کلبی‌مشربی به بیانی که ژیژک مطرح می‌کند. می‌دانم آن چیزی که در نزد من است صادق نیست و بالاخره خوب فهم نمی‌کنم، بااین‌حال به آن می‌چسبم.

به‌عنوان سخن آخر اگر من متفکر و من معلم اندیشۀ سیاسی بتوانم در زمان باشم و بتوانم زمانم را تدبیر کنم، خیلی از مشکلات حل می‌شود.