فرهنگ امروز/ استفن اینگل. ترجمه حیدر خسروی:
«آقای اورول برای اینکه یک رماننویس شود حتماً انرژی زیادی تلف کرده است. فکر کنم سه یا چهار رمان از او خوانده باشم و تنها تأثیری که این کتابهای دلگیر بر من گذاشتند این بود که دانستم لزومی نداشت او رماننویس شود.» این جملة کیو. دی. لیویس در سال ۱۹۴۰ بود، زمانی که اورول سه رمان نوشته بود: روزهای برمه، به آسپیدیستراها رسیدگی کن و دختر کشیش. شک دارم که با نگاهی به ادبیات دهۀ ۱۹۳۰، این رمانها میتوانستند بیش از پاوروقی بودن چیزی نصیب او کنند. پس کِی و چطور این رماننویس متوسط بدل به نویسندهای با تأثیری چنین جهانی شد؟ تمام اینها ۸۰ سال پیش شروع شدند، دقیقاً در هشتم ماه مارس، موقعی که کتاب بهسوی اسکله ویگان منتشر شد.
در آن اوان، ویکتور گولنتس، ناشر و حامی عقاید دست چپی تصمیم گرفته بود تا یک نویسنده را برای مدت زمانی به شمال انگلستان بفرستد. او میخواست برای انجمن تازهتأسیساش، کانون کتاب چپ (Left Book Club)، تعداد افراد فقیر و بیکار را دربیاورد. اگر او به دنبال یک هوادار سوسیالیسم و نویسندهای جوان و ناشناخته اما با نمود عیان فقر بود، چه کسی میتوانست بهتر از جورج اورول باشد؟ بهسوی اسکله ویگان یک رمان کارگری نبود، اما روایتی معتبر از روزهای زندگی نویسنده در میان فقرای پاریس و لندن بود که در سال ۱۹۳۳ چاپ شد و بخشهایی از آن را هم مجلۀ The Adelphi منتشر کرد؛ این مجله، صدای غیررسمی حزب کارگر مستقل بود، همان که اورول را به ماجراجوییای فرستاد که زندگیاش را عوض کرد. امروز برای بیشتر ارتش عظیم هواداران او در خارج از بریتانیا، حاصل این مأموریت (بهسوی اسکله ویگان) ناشناخته مانده است.
در همان زمان نوشته شدن این کتاب بود که نویسندة باهوش اما آشفتة آن بدل به جورج اورول، همان سوسیالیست متعهد شد. حرکت او به سمت سوسیالیسم و شهرت ادبی ریشه در ویگان داشت. منظرهای که اورول از شمال انگلستان تصویر کرد، نشانگر تعفن صنعتی و نوعی زشتی نفسگیر بود. در نظر اورول، شفیلد «زشتترین شهر دنیای قدیم[۱]» بود. او این ادعای عجیب را (اورول هیچوقت به میدلزبورو نرفته بود) با منظور خاصی به کار برده بود: میخواست مخاطبان عمدتاً طبقة متوسط جنوبی را مجبور کند تا تصدیق کنند که این ویرانی صنعتی به لحاظ کیفی از شهرهای مرکزیای که احتمالاً آنها میشناختندشان، متفاوت است. او تصمیم گرفت زندگی فقرای شمال را با ارائة آمار و ارقام از مسکن، بیکاری و فقر توصیف کند. او یک جامعهشناس آموزشدیده نبود، اما بررسیهایش، جمعآوری شواهدش و ارائة مجموعة متنوعی از واقعیتها نمایانگر کوششی نادر بود برای روایتی همهپسند و عینی از زندگی فقیران به خوانندگانی که در مورد چنین مسائلی با فقر اطلاعات مواجه بودند.
او اسکله ویگان را با یک تردستی ادبی شروع میکند: اجازه میدهد تا مخاطبانش که بیشتر روشنفکران جنوبی هستند باور کنند که وی با آنان موافق است. او مینویسد یک طرز فکر شمالی وجود دارد که در آن «شما و من و هرکس دیگری در جنوب انگلستان» آن را پرافاده، منحط و بیهوده میدانیم. او خود را در مقابل شمالیها پردلوجرئت، خونگرم و دموکراتیک میبیند. اهالی یورکشایر در دلشان باور دارند که تمام مردم دیگر پست و زبون هستند، چون متعلق به یک تبار بیفرهنگترند. فیلیپ تاینبی فکر میکرد که اسکله ویگان مثل یک گزارش است که توسط انسانشناسانی خوشفکر دربارة قبیلهای سرکوبشده در بورنئو نوشته شده است؛ اما خواننده باید احساس راحتی کند، چون اورول «یکی از ماست»، پس خواندن متن راحت است. خوانندگان بعداً میفهمند که اورول مثل بسیاری از انسانشناسان پیش از خودش با بومیان یکی شده و با آنان زندگی کرده است.
اورول میگوید، اما ببینید! حتی موقعی که ما این طرز فکر احمقانة برتری شمالیها را کنار هم میگذاریم، واقعاً تفاوتهایی میان جنوب و شمال وجود دارد. عمدتاً به خاطر دلایل آب و هوایی، طبقات ازهمگسیختة انگلی تمایل داشتهاند در جنوب سکنی بگیرند، به همین خاطر در اینکه شمالیها جنوب را برایتونی[۲] وسیع میدانند که سکونتگاه مارمولکهای تنآسا شده است، رگههایی از حقیقت وجود دارد. به علاوه، بورژوا کردن طبقۀ کارگر شمال با سرعت بسیار کمتری نسبت به جنوب پیش رفت؛ این یعنی اینکه گویشهای شمالی متنوعی به حیات خود ادامه دادند و لهجة فرهیخته توسط یک فرد، او را بیشتر از اینکه بهعنوان نمایندة طبقة نسبتاً بالای آن منطقه بشناساند، بهعنوان یک تازهوارد میشناساند. این برای اورول یک امتیاز بود، چون به او اجازه میداد با مردم طبقۀ کارگر شمال تقریباً با همان اصطلاحات خودشان حرف بزند. آنچه دماغ او در این خرابآباد حس کرد، ورای برخی بوهای کمترخوشایند، رایحة برابری بود. او نوشت: «در شهر لنکشایر -که جزو شهرهای تولیدکنندۀ پنبه بود- میشد که چندین ماه بگذرد اما یک بار هم یک لهجة فرهیخته نشنوی، این در حالی بود که بهسختی میتوانستی شهری را در جنوب انگلستان پیدا کنی که آجری را پرتاب کنی و به سر خواهرزاده یا برادرزاده (دختر) یک اسقف نخورد» (این در اصل یک عبارت منسوخ است که اورول آن را تبدیل به عبارتی مختص خود کرده بود و چنانکه میبینیم برای تأثیر عمیقی استفاده شده است).
محرک طبقة کارگر شمال -که او به میانشان رفت- نوعی حس همنوعی برابریجویانه و احساس مشترک نجابت و وقار بود؛ همان ارزشهایی که کلیسا آنها را پرورده بود و بازتاب ارزشهای سنتی مسیحی، یعنی نیکوکاری و عدالت بود. اورول انعکاس این ارزشها را بعداً در هنر سینمایی چارلی چاپلین و هنر تصویرگری دانلد مکگیل دید. اورول در مقالة خود، «مردم انگلیس»، نوشت که موفقیت کمدی چاپلین ریشه در تواناییاش برای نشان دادن «ذات یکدست انسان معمولی» در کنار دریافت غریزیاش از کرامت و عدالت دارد. اورول میگوید، جای تعحب ندارد که نازیها او را ممنوع کردند. دنیایی که مکگیل به تصویر میکشید نیز دنیای برابری و همدلی بود. کارتپستالها و حکمتهای پنهان در آنها، تنها درون زمینة نظامی از ارزشها معنا مییابد که فرض آن بر این است که مردم عادی میخواهند نجیبانه رفتار کنند و خوب باشند، هرچند شاید لزوماً همیشه هم زیاد خوب نباشند.
اورول به شکل معنیداری ما را تنها با تصویری از طبقۀ کارگر شمال رها نکرد که تلاش میکردند مصائب فقر را تحمل کنند، آن هم از طریق نظام ارزشیای که بر پایة برابریجویی و احساس نجابت و وقار مشترک است. او در ذهنش چیزی بسیار جاهطلبانهتر و مجادلهانگیزتر داشت: تطبیق آگاهانة این ارزشها بهواسطة حمایت تمام انسانهای حقجو با حوزة عمومی بهمثابه شکلی از سیاست. این یک خیزش جمعی برآمده از ایمان بود، اما اورل وقتی این جمله را نوشت، لحن پوزشطلبانه نداشت: «در سراسر انگلستان در تمام شهرهای صنعتی، هزاران نفر هستند که نگرششان به زندگی، اگر فقط میتوانستند آن را نشان بدهند... آگاهی نسل ما را تغییر میداد.» این نگرش، سوسیالیسم دموکراتیک بود.
بنابراین، سوسیالیسم دموکراتیک اورول چه بود؟ او یقین داشت که حفاظت از ساخت بنیادین فرهنگ طبقة کارگر هدف نخست بود (خانواده، میخانه، فوتبال، شرطبندی)-ارزشهای آنها دیگر چطور میتوانستند حفظ شوند؟- و اینکه سرانجام آرمانشهرباوری و هر شکلی از سوسیالیسم علمی یا ایدئولوژیک، بیمورد و زیانبار بود. «طبقۀ کارگر سوسیالیست همچون طبقۀ کارگر کاتولیک در داشتن آموزه ضعیف است و وقتی دهانش را باز میکند بهسختی میتواند چیزی جز فحش بیرون بریزد، اما جوهرة اصلی را درون خودش دارد.» سوسیالیسم دموکراتیک اورول –بیکموکاست تأیید عام همان چیزی که او «حس نجابت مشترک» مینامدش- را نه میتوان به گونهای از برنامة عمل تعبیر کرد و نه آن را درون یک ایدئولوژی نظاممند فرموله کرد، زیرا سوسیالیسم دموکراتیک او راه و شیوة زندگی یک اجتماع را نشان میداد. کاملاً اشتباه است که فکر کنیم رد ایدئولوژی توسط اورول به خاطر نافهمی یا فقدان آگاهی از مباحث ایدئولوژیکی است. زمانی یک متأله کاتولیک رومی به او نوشت که آنها در راه بسط نظریهای در باب سیاست «حس نجابت مشترک» همگام هستند. شواهدی حاکی از پاسخ اورول وجود ندارد. به نظر اورول، ایدئولوژی، سوسیالیسم دموکراتیک را از طبقۀ کارگر میگرفت و آن را به روشنفکران تحویل میداد.
سوسیالیسم دموکراتیک اورول، جدا از نسخة روشنفکری سوسیالیسم بود. سوسیالیسم روشنفکری دستاویزی بود برای افراد زیرک تا آن را مثل دوز مشخصی از عصارة مالت به اقشار پایین جامعه تحمیل کنند؛ پس نخستین مأموریت اطمینان یافتن از این بود که سوسیالیسم دموکراتیک نه روشنفکرزده بلکه بدل به امری انسانی شود. «ما باید برای عدالت و آزادی مبارزه کنیم و سوسیالیسم، وقتی که مهملات از آن زدوده شود، درست به معنای عدالت و آزادی است.» وضعیت طبقة متوسط «استثمارشده» بهبود خواهد یافت، زیرا آنان بهزودی درخواهند یافت که مبارزة واقعی نه میان کسانی که حرف اچ (H) اول کلمات را تلفظ میکردند و آنهایی که نمیکردند،[۳] بلکه میان استثمارگران و استثمارشدگان است. در نیمة دوم کتاب اسکله ویگان، اورول زیر ماسک وکیلمدافع شیطان، حملة زیرکانه اما شدیدی به روشنفکران سوسیالیست دست چپی میکند. همه میدانند که او استالین و کمونیسم شوروی را تحقیر میکند و آنها را بهعنوان بزرگترین تهدید برای همان اسطورة نجابت و وقار میداند که او از سوسیالیسم دموکراتیک مراد میکند، اما در سال ۱۹۳۷ روشنفکران بریتانیایی همینقدر مورد غضب او بودند و او بیش از قهرمانان همرستهاش جورج برنارد شاو و ایچ. جی. ولس و برخی از همکارانش در مجلة آدلفی و حتی بعضی از اعضای کانون کتاب چپ که قرار بود برایشان مطلب بنویسد، نسبت به آنان غضبناک نبود. سوسیالیسم دموکراتیک نیاز به قهرمانی داشت که بتواند متعلقات ایدئولوژیکی را دور بریزد، متعلقاتی که به سوسیالیسم افزوده شده و عاقلانگی آن را از بین برده بودند: سوسیالیسم به اورول احتیاج داشت.
در کتاب تأثیرگذار اسکلة ویگان، اورول گونهای متمایز از سوسیالیسم را به وجود آورد -یا آنطور که او خود میگفت، بر آن نور افکند- که برآمده از نجابت و وقار مشترک زندگی طبقۀ کارگر بود. دیتریش بونهافر، متأله آلمانی، استدلال میکرد که مسیحیت هم از انتزاعیات دور میشد و بهسوی اخلاقی حرکت میکرد که کاملاً عینی بود. واسلاو هاول، نویسندة مخالف و رئیسجمهور منتخب دموکراتیک چکسلواکی در ۱۹۷۸ مقالهای با عنوان «قدرت بیقدرتان» نوشت. در این مقاله، او «ایدئولوژی سوسیالیستی مسلط بهمثابه تفسیر ساختار قدرت از واقعیت» را رد کرد و در عوض به سود یک نظام «پسا-سیاسی» استدلال کرد که در آن مردان و زنان معمولی میتوانستند واقعاً در تصمیمگیری مشارکت کنند. در استدلال هاول دقتی وجود دارد که محدودیتهای اورول را آشکار میسازد، اما هر دو و نیز بونهافر در مورد همین پدیده صحبت میکنند.
خب، آیا حق با آنان بود؟ جورج گیسینگ، نویسندة سوسیالیستی که اورول او را تحسین میکرد، فقیران را بهتر از اورول میشناخت و طبقۀ کارگر را وحشیانی میدانست که بههیچوجه نباید گذاشت به قدرت نزدیک شوند. حتی اورول وقتی که آسیبپذیر میشد، احتیاط به خرج میداد و هیچ جا، در اسکله ویگان یا بعدها به خود اجازه نداد که چگونگی سلطه یافتن سوسیالیسم دموکراتیک بر نظام سیاسی کشور را مشخص کند.
ویندام لویس نوشت: من رومانتیکپردازی اورول از طبقۀ کارگر را توهینی به آنان میدانم، چون او واقعاً فکر میکند که آنان در یک مسیر اسرارآمیز قرار گرفتهاند... که در واقع اینطور نیست. او به این جمعبندی میرسد که تمام هدف اسکله ویگان، یک دلسوزی احمقانه بود و تصور اورول از کارگران قوی و ارزشهای قرننوزدهمی، قرونوسطایی و صنفی[۴] بود. والتر گرینوود که تصویرپردازی خودش از زندگی طبقۀ کارگر شمال، عشق در ایام بیکاری با حق بیمه، تبدیل به یک فیلم (ممنوع) شده بود، نوشت که هرچند اسکله ویگان از اول تا آخر او را جذب کرده بود، اما برخی چیزهایی که اورول میگفت، نمیتوانست او را برانگیزاند. یکی از مفسران اورول، ساموئل هاینس نوشت که ارزشهای طبقۀ کارگر اورول به چیزی بیش از یک «لیبرالیسم احساسی» پوچ ختم نمیشود: اگر افراد بیشتری نجیب و موقر باشند، دنیا نجیب و موقر میشود. یک مفسر دیگر، جان نیوسینگر استدلالی مخالف قبلی دارد: ستایش اورول از کارگران چیزی بسیار بیشتر از یک «طرز فکر عجیب شخصی» بود؛ این ستایش یک جهتگیری سیاسی جدی را بنا میگذاشت. از طرف دیگر او ادامه میدهد که این موضوع با هدف اورول برای نشان دادن طبقۀ کارگر بهعنوان «قربانیانی نجیب» با ظرفیت محدود برای رهبری جور درمیآمد. اورول هیچ جا توانایی کارگران برای انقلاب را تأیید نکرد. این داوریها در مورد او ارزشمندند، اما نظام ارزشیای که اورول در پی مفصلبندی آن بود، یعنی سوسیالیسم دموکراتیکش، متعلق به طبقۀ کارگر صنعتی بود و نه یک صنف قرونوسطایی. به علاوه، این نظام مستلزم برابری اجتماعی و اقتصادی در حکم یک ضرورت بود. این امر درعینحال که ضروری است، اما او در مورد توانایی انقلابی طبقۀ کارگر حرفی نمیزد و در واقع بهدقت از رهبران سیاسی طبقۀ کارگر دوری میکرد. اورول تا پایان عمرش به این عقیده وفادار ماند که اگر امیدی هم وجود داشت، در کارگران بود.
بااینحال، اخطارهای دیگری هم هستند. یکی از کمونیستهای طبقۀ کارگر در رمان موضوع به موضوع[۵] آلدوس هاکسلی، میگوید وقتی که با کمتر از ۴ پوند در هفته زندگی میکنید، شما به بنبست خوردهاید و مجبورید مثل یک مسیحی رفتار کنید و همسایهتان را دوست بدارید؛ این جمله حاکی از این است که سوسیالیسم دموکراتیک اورول چیزی جز پاسخی به فقر نیست، پاسخی که برآمده از اقتضای شرایط است. از این گذشته، واکنش اورول به خونگرمی خانوادهها و اجتماعات طبقۀ کارگر دستکم به یک اندازه هم برآمده از احساس بود و هم تفکر. به یاد میآوریم آن موقعیتی را که او در نخستین اثر بلندش، فقر و دربهدری در پاریس و لندن (۱۹۳۳) تصویر میکند؛ همان موقعی که او به یک میوهفروش دورهگرد کمک کرد تا میوة زمینافتاده را روی چرخدستیاش برگرداند. «متشکرم رفیق» که بعد از آن میآید، او را تکان میدهد. هیچکس تا قبل از این او را رفیق صدا نزده نبود. طبق تجربۀ او، مردم طبقة اجتماعیاش رفیق یا همسایه نداشتند.
سوسیالیسم دموکراتیک اورول قرار بود عصارة این روح باشد و در نهایت زمانی که در ۱۹۸۴ ذهن وینستون اسمیت زیر شکنجه در حال فروپاشیدن است، به خاطر همین روح است که تلاش میکند وفادار بماند: «آن چیزی که اهمیت داشت روابط فردی بود... کارگران... به یک حزب یا کشور یا اندیشه وفادار نبودند، آنها به یکدیگر وفادار بودند.» او بلند اعلام کرد که «کارگران آدمند». این وابستگی احساسی او را به جایی رساند که باید تصمیمش را میگرفت؛ در توصیف شمال در ۱۹۳۷، چارهای نبود جز اینکه اورول آنچه را میخواست باید میدید و آنچه را نمیخواست باید نادیده میگرفت (مثلاً نابرابری جنسی و خشونت خانگی که دی. ایچ. لارنس در مورد آن در پسران و عاشقان نوشت) و همینطور، او فقط آنچه را که میخواست دیگران بخوانند باید مینوشت. شاید اینکه «قلم او همچون قاب یک دریچه است» که میتوان بیرون را از آن دید، همیشه درست نبود.
از این گذشته، اگر اورول اسکله ویگان را برای این مینوشت که چشمان ما را به مشقتهای زندگی طبقۀ کارگر باز کند و کارگران را به عمل سیاسی ترغیب میکرد تا تسکینشان دهد، چه میشد؟ آیا ارزشهایی که سوسیالیسم دموکراتیک را تغذیه میکردند حالا دیگر وجود میداشتند؟ وضعیت رفاهی که پس از ۱۹۴۵ به وجود آمد، هرچه بیشتر بدل به «همسایۀ خوبی» برای همة شهروندان شد و بدینترتیب بهصورت غیرمستقیم به فروپاشی ارزشهایی که اورول پرورده بود کمک کرد. برخی تحقیقات در مورد شهرهای آلایندة جدید که بیشتر طبقۀ کارگر صنعتی در آنها سکنی داده شدند، مثل تحقیق مایکل کالینز دربارة فرهنگ طبقۀ کارگر در جنوب لندن، نشان میدهند که خصوصیات قدیمی نزدیکی و همدلی که مشخصة این اجتماعات بود، تقریباً از هم پاشیده بود. به علاوه، سقوط جایگاه صنعتی بریتانیا یا حتی نابودی محل کارهای قدیمی که ارزشهای اورولی -سوسیالیسم دموکراتیک- در آنها شکوفا میشدند (کارخانهها، کارگاهها، باراندازها، کارخانههای کشتیسازی و بندرهای ماهیگیری) باعث فروپاشی این ارزشها شدند.
در دهۀ ۱۹۹۰، فیلم The Full Monty نشان میدهد که طبقۀ کارگر صنعتی، واپسین تهماندة امید اورولی به طرز مرگباری تحت تاثیرات نئولیبرالیسم و جهانی شدن تضعیف میشود و نمایندگان آن لخت روی صحنه با یک آهنگ حاضر میشوند. تصور تصویری ویرانگرتر از این برای فروپاشی نابترین گونة سوسیالیسم دموکراتیک طبقة کارگر دشوار است.
اما واقعیت اصلی در مورد سوسیالیسم دموکراتیک اورول، بدون تردید این است که او به آن باور داشت و سوسیالیسم دموکراتیک به او احساس داشتن یک مأموریت را میداد؛ مأموریتی که وقتی به این باور رسید که در جنگ داخلی بارسلونا عملاً میبیندش، حاضر بود به خاطر آن زندگیاش را هم فدا کند؛ این باور بیشتر دستاوردهای ادبیاش ازجمله دو اثر مشهورش را شکل داد و غنا بخشید.
سبک نوشتاری اورول در اسکله ویگان تسلطی را نشان میدهد که با تعهد سیاسی تازهیافتهاش شعلهور میشود: حالا او میدانست که به کجا میرفت. چنانکه ریچارد ریز در آن زمان گفت، طوری بود که گویی آتش سوزان بهیکباره زبانه کشیده بود. قسمت مشهوری که در کتاب توصیف میشود مربوط به زن جوانی است که تلاش میکند جوی آب مسدودشده را باز کند. ما وقتی که اورول در قطار روی صندلیاش نشسته و دارد از دور همه جا را نگاه میکند، همراهش هستیم. ما از زندگی زن و شرایطی که او را تحت فشار قرار داده خبر داریم و ورای تمام اینها میدانیم که وقتی آن زن قطار را میبیند که بهسوی دنیای دیگری میرود، میداند که او همیشه در جایی حقیقتاً وحشتناک زندانی است و زندانی هم خواهد ماند. او سرانجام میگوید، فکر نکنید که این شرایط برای طبقۀ کارگر چیز غریبی است: آن زن خیلی خوب میدانست که چه بر سر زندگیاش میآمد. نیوسینگر این صحنه را «یکی از بااستخوانترین تصاویر بیعدالتی اجتماعی در زبان انگلیسی» نامید.
در اسکله ویگان، اورول گونة متفاوت و جدیدی از سوسیالیسم را ارائه کرد که منبع الهامش نه یک ایدئولوژی بلکه ارزشهای برآمده از مردم معمولی طبقۀ کارگر بود. این سوسیالیسم دموکراتیک آگاهانه بر پایة یک اسطوره بنا میشد و در دل آن، این جملة ساده نقش میبست که در تمام زندگی اورول با او بود: «هر امیدی به آینده با کارگران معنی مییافت.» سوسیالیسم دموکراتیک او خواه دارای انسجام و چارچوب فکری باشد یا نباشد و خواه ربطی به دنیای مدرن داشته باشد یا نداشته باشد، نیرویی بود که نوشتههای اورول را به وجود آورد و توجهها را بهسویش جلب کرد که این نوشتهها نیز بهنوبۀ خود به شکلگیری جهان پس از جنگ کمک کردند.
اقامت کوتاه اورول در ویگان ثابت کرد که نقطة عطفی در زندگی و آثارش بود. ویگان مأموریتی را به دوش او گذاشت تا سوسیالیسم دموکراتیک را در مقابل تمام بیعدالتیها پیروز کند؛ و این نیز در جای خود برای او نیرو، نشاط، قدرت و تفکری بینظیر به ارمغان آورد و نیروی تخیلی را برانگیخت که شاید او را بدل به تأثیرگذارترین مبارز جنگ سرد کرد؛ برای مردی که طبیعتش به رماننویسی نمیخورد، بد هم نبود.
ارجاعات:
[۱] دنیای قدیم در مقابل دنیای نو. دنیای قدیم به آفریقا-اوراسیا میگفتند و دنیای نو به دنیای بعد از ارتباط با قاره آمریکا.
[۲] شهری در ساحل جنوبی انگلستان
[۳] در انگلیسی قدیم عدم تلفظ H در ابتدای کلماتی چون Hospital رایج بود و برخی بر سر تلفظ یا عدم تلفظ این حرف در زمان جدید اختلاف داشتند. م.
[۴] guildish
[۵] Point Counter Point