سجاد صداقت: بعدازظهر سهشنبه ۱۳ آذر سالن اجتماعات مرکز فرهنگی شهرکتاب میزبان نشست نقد و بررسی کتاب «سویهها، مطالعهای در فلسفه هگل» اثر تئودور آدورنو بود. آدورنو به مناسبت صدوبیستوپنجمین سالمرگ هگل سخنرانیای ایراد کرد که بنا بود سویههای فکری هگل را در بر بگیرد اما موضوعات و مسائل مورد نظر او چنان گسترده بود که به یک سخنرانی محدود نمیشد. به همین دلیل جز مضمون اصلی بحث او مطلبی را بیان نکرد و دیگر مسائل و موضوعات را در قالب درسگفتارهایی رادیویی در همان ایام ارائه کرد. از آنجا که مباحث سخنرانی و درسگفتار رادیویی عمیقا به هم مرتبط بودند، آدورنو این دو را به علاوه اضافاتی مهم، در قالب تکنگاری با عنوان «سویههای فلسفه هگل» گرد آورد. کتابی که بهتازگی و با ترجمه محمدمهدی اردبیلی، حسام سلامت و یگانه خویی به همت انتشارات ققنوس منتشر شده است. ترجمه فارسی این اثر، «سویهها، مطالعهای در فلسفه هگل» نام دارد و در نشست شهر کتاب علاوه بر محمدمهدی اردبیلی و حسام سلامت به عنوان مترجمان، مراد فرهادپور و آیدین کیخایی نیز حضور داشتند. آیدین کیخایی در این نشست با اشاره به ترجمه این کتاب گفت: درباره ترجمه این کتاب خیلی نمیتوان صحبت کرد چون ترجمه بسیار خوبی است. من متن کتاب را با متن انگلیسی تطبیق دادم که از لحاظ دقت، وفاداری به متن اصلی، روان بودن و فارسی بودن بسیار متن خوبی است. این ترجمه نمونه موفقی از کار گروهی است بهخصوص درباره نویسندهای مانند آدورنو با وجهههای مختلف اندیشه او، این کار به نظر من بسیار مفید بوده و توانسته یک متن منسجم و بسیار جدی را به ما تحویل دهد. وی ادامه داد: واقعا چنین ترجمهای قابل تقدیر است چرا که توانسته با توجه به پیچیدگی متن نشان دهد که کار گروهی در ترجمه میتواند راهگشا باشد. ویژگی دیگر این کار گروهی این است که توانسته هم با متن انگلیسی و هم با متن آلمانی تطبیق داده شود. کیخایی با اشاره به دیگر محاسن ترجمه این کتاب، ابراز کرد: یکی از ویژگیهای مهم این اثر به فارسی، توضیحات مفصل مترجمان است. این کتاب مقالهای ۵۰ صفحهای از آدورنو است که در ترجمه فارسی بیشتر از مقاله آدورنو، توضیحات مترجمان است و درباره موارد مختلف شرح مفصلی پیش روی ما قرار دارد. وی افزود: از نظر من توضیحات مترجمان معمولا نقش یک تیغ دو لبه را بازی میکند. این کار به این جهت قابل دفاع است که توضیحات مترجمان بسیار جدی و تخصصی است و مترجمان درصدد تشریح موضوع بحث و جملات آدورنو و پاسخ دادن نیستند. بلکه سعی میکنند اطلاعاتی جانبی به مخاطب ارائه کنند. این توضیحات اجازه میدهد که پیچیدگیهای متن آدورنو خودبهخود پیش رود. در مجموع ترجمه این کتاب موفق و قابل دفاع است.
مراد فرهادپور: علتیابی خلاهای نظریه آدورنو/ درباره ایده هایی که سطح های مختلف کتاب به ما می دهد
درباره ترجمهای که از کتاب «سویهها، مطالعهای در فلسفه هگل» انجام شده باید به این نکته اشاره کرد که از نظر نزدیکی به ساختار نصر آدورنو شاید فاصلهگیری بیشتر میتوانست ترجمه را روانتر کند. قرات سطح اول کتاب به ما دو ایده میدهد. از یکسو اگر بخواهیم آدورنو را خیلی ساده کنیم، بر اساس تکیهای که بر تناقض و تنش میکند، تفکر او در لبه تناقضات اجتماعی و مفهومی میایستد. آدورنو معتقد است کار هگل هم اساسا یکجور رها کردن تناقضهای کانت از آن فرمت صوری و صرفا معرفتشناختی کانتی است. او به دنبال نشان دادن این مساله است که تناقضات خیلی بیشتر از اینها هستند و هدف تاریخی کردن این تناقضات بوده است. ولی از طرف دیگر در حالی که این ایستادن در لبه تناقض یا به قول خود هگل سر کردن با امر منفی، اجازه میدهد که هگل به یک حقیقت درون ابژه و موضوع برسد و بصیرتهای انتقادی داشته باشد، ولی در عین حال گرایش کلی به سیستمسازی و به یک معنا خنثی کردن نفی در برابر یکنوع سنتز و توتالیته ساختن باعث میشود که نهایتا این سویه انتقادی حقیقی اندیشه هگل به گونهای کنترل شود. در مورد خود آدورنو اگر آن محدودیتها، که تا حد زیادی میراث متافیزیک است، و همین تفکر مبتنی بر اینهمانی را کنار بگذاریم آنگاه با دیالکتیک منفی روبرو میشویم که در آن یگانه نتیجه نفی، نفی کردن بیشتر است نه رسیدن به هیچ سنتزی. شکی نیست آدورنو با سماجتی که بر روی تناقضات دارد، دستاوردها و تاثیرات مهمی در سویههای گوناگون ادبیات، هنر، علوم اجتماعی، سیاست، مارکسیسم و... داشته است. از این نظر نقد هابرماس و دیگران درباره عقل، موقعی که تمامیت پیدا میکند، به یک بنبست منجر میشود. شجاعت آدورنو در این است که در این بنبست میایستد و ارزشی که کار او دارد ناشی از همین تن سپردن به آنگونه بنبستها است. درست به همین دلیل است که هرگونه درگیری با آدورنو اگر بخواهد صادقانه و پرثمر و جدی باشد، عملا باید خیلی صریح و روشن از گفتارهای ایدئولوژیکی که به سمت خنثی ساختن تفکری که در لبه تناقض انجام میشود، صورت گیرد. این کار با روشن ساختن فاصلهگیری از هرگونه تلاش ایدئولوژیک است که اتفاقا میتوان در قالب مفاهیمی مانند اعتدال، میانهروی یا اصلاحطلبی از آن یاد کرد. شرط اساسی این است که بگوییم درگیری با آدورنو باید بر اساس نقطه سماجت او در نفی کردن بیشتر، معنا و اهمیت داشته باشد. در غیر این صورت همان بلایی که در دهه ۹۰ سر والتر بنیامین، به معنای فرهنگی کردن و حل در یک فضای پستمدرنیستی، آمد در مورد آدورنو هم نتیجه کار بیشتر یک ژست فرهنگی خواهد بود. اگر از زاویه تجربه فکری خودم بخواهم بگویم ایراد کار آدورنو را در کجا میتوان پیدا کرد، فکر میکنم این ایراد در حوزههایی است که شاهد بسط سماجت دیالکتیکی و نفی پی در پی نیستیم. آدورنو به درستی نشان میدهد که ماتریالیسم نمیتواند به عنوان یک متافیزیک وارونه ایدهآلیسم به صحنه بیاید. از سوی دیگر نمیتوان بر اساس همان اصول متافیزیکی، همه جهان را به یک اصل فرو بکاهیم و در واقع یک جور واژه یا ماده را جانشین ایده یا روح کنیم. اینجا ماتریالیسم تبدیل به یک متافیزیک سوژه میشود و به همین علت است که ماتریالیسم را اتفاقا باید به دنبال مارکس بر اساس این خواند که هر تفکری خواه ناخواه از یک جایگاه تاریخی، اجتماعی و زبانی بیرون میآید. بر همین اساس هیچ گاه نمیتواند به طور کامل بر اساس جایگاه خودش به یک روشنی و شهود برسد. به عبارت دیگر و به معنای مارکسی آن، این هستی اجتماعی است که آگاهی را تعیین میکند و نه بالعکس. به نظر من تنها شکل واقعی ماتریالیسم، ماتریالیسم تاریخی است. ماتریالیسمی که تشخیص میدهد فکر همیشه از یک جایگاه تاریخی - اجتماعی برمیخیزد و نتایج این اصل و برخاستن و وابستگی فکر به هستی اجتماعی را بیرون میکشد و دنبال میکند. به نظر من از این نقد به ماتریالیسم نمیتوان نتیجه گرفت که آنچه را هستیشناسی مینامیم ضرورتا همیشه ایدهآلیستی است و نمیتوانیم یکجور ماجراجویی ماتریالیستی یا دیالکتیکی در عرصه هستیشناسی داشته باشیم. این آنجایی است که اتفاقا میشود تا حدی از آدورنو فاصله گرفت و بر اساس نگاهی به گذشته تاریخی، میتوان فقدان یا کمبود عدم ورود به عرصه هستیشناسی را در کلیت تلاشهای فکری آدورنو مشاهده کرد. دقیقا آن جایگاه خاص اجتماعی و تاریخی که هستیشناسی بهویژه در قرن بیستم از دل آن زاده شد، چنان با یک اسم خاص گره خورده بود که شاید همین باعث بیمیلی آدورنو میشود. آن اسم خاص مارتین هایدگر است. مقاومت آدورنو در مقابل هایدگر به شکلی است که کمتر اسم او را میآورد و بیشتر با پرسش از وجود یا هستیشناسی بنیادین را مطرح میکند. حتی عنوان فصل اول «دیالکتیک منفی»، که نقد کامل هایدگر است، «نیاز هستیشناختی» است. آدورنو به درستی موضع هایدگر را از اگزیستانسیالیسم سوا میکند و برای او هایدگر با هستیشناسی یکی است. در این مسیر است که به ویژه در عصر جدید که با دکارت آغاز میشود، هستیشناسی کاملا با نظریه سوژه گره خورده است. به همین دلیل است که در کانت و هگل نیز میبینید آنچه به عنوان نقد عقل، مهمترین مساله فلسفی مدرن، مطرح می شود، عملا چیزی جز درگیری با سوژه نیست. به عبارت دیگر شکلی از نظریه سوژه است که خود را در قالب عقل مطرح میکند. اتفاقا جهتگیری اصلی که در کل تفکر عصر جدید و بهویژه قرن جدید میتوان تشخیص داد، استوار بر نکته دومی است. اگر نکته اول این باشد که هستیشناسی و تئوری سوژه به هم میرسند و یکدیگر را قطع میکنند و نقاط مختلف تقاطع آنها مسیر اصلی تفکر عصر جدید را فراهم میکند، نکته مهم دوم این است که در اینجا سوژه را به هیچ وجه نباید مساوی آگاهی فرد یا انسان در نظر گرفت. کاری که فلسفه آنگلوساسکسون و همه ایدئولوژیهای بروژوایی میکنند و کل مساله در لایحههای گوناگون فلسفی، اجتماعی و اقتصادی آن به فرد، انسان یا اگاهی ختم میشود. در حالی که آنها فقط میتوانند سویههایی از مفهوم سوژه باشند. اینجاست که باز کار هایدگر مهم میشود. تاکید هایدگر بر اینکه هستیشناسی چیزی نیست جز هرمنیوتیک تعالی سوژه و مفهومی که او تحت عنوان هرمنوتیک دازاین مطرح میکند. اینکه واژه دازاین مساوی با سوژه است یکی از نقدهای اساسی آدورنو به هایدگر است. خود مفهوم دازاین و تاکید بر آن نشانه، حرکت برای دور شدن از این است که سوژه را مساوی با آگاهی، فرد یا انسان در جامعه بورژوایی در نظر بگیریم. تلاشهای فلسفه برای درک همه آنچه که هست - هستیشناسی - نهایتا به درگیریهایی با نظریه سوژه منجر میشود. از سوی دیگر تلاشهایی که در راستای نظریه سوژه وجود دارد به گونهای هستیشناسی منجر میشود. به نظر میرسد اگر هگل مهم است تاحد زیادی به فضایی برمیگردد که ما به عنوان نظریه داریم و میتوانیم در آن فکر کنیم. این فضا توسط هگل به عنوان آخرین فیلسوف یا اولین مابعدفیلسوف شکل گرفته است. هگل نظریه سوژه و هستیشناسی را با هم بسط میدهد و گرهگاهای تفکر او گرهگاههای اصلی در هم پیچیدن این دو مضمون است، دلیل اصلی اهمیت هگل برای کل تفکر مدرن چه در فلسفه و چه در علوم اجتماعی است. به همین علت است که رابطه آدورنو و هگل را باید از همین زاویه سنجید. تلاشهای آدورنو برای ساختن یک نظریه سوژه هم تلاشهای پرباری است. اما اینکه آدورنو چگونه به آن گرهخوردگی با هستیشناسی نمیرسد، برمیگردد به امتناع از اینکه نظریه سوژه را بتواند در راستای یک هستیشناسی بسط دهد.
محمدمهدی اردبیلی: مانیفست آدورنو/ ۴ لایه و ۵ فیگور از بافت فلسفه آدورنو
در این اثر که نمیدانم نام آن را کتاب، مقاله، سخنرانی و یا حتی مرثیه بگذارم، با مانیفست آدورنو سروکار داریم. کل ایدههایی آدورنو در این اثر به شکل چکیده وجود دارد. به نظر من این متن مختصر چهار لایه دارد و در این لایهها قابل فهم است. تلاش میکنم که در این چهار لایه، ۵ فیگور از آدورنو را جدا کنم تا مشخص شود آیا میتوان این چهار لایه را به هم پیوند داد یا نه؟ این اثر چهار لایه توامان دارد و کتاب در چهار سطح به صورت همزمان پیش میرود. لایه اول که خیلی روشن است و هرکس کتاب را بخواند از این لایه به راحتی آگاه میشود را میتوان هگل در مقام سنگر یا سلاح یا آدورنوی مسلح به هگل یا آدورنوی سنگرگرفته در پشت هگل نامید. آدورنو با بسیاری از معاصران خود در جنگ است و همزمان با این جنگ از هگل برای نقد استفاده میکند. به عنوان مثال آدورنو نقدهای صریحی بر هستیشناسی هایدگر، کیرکهگور، مارکسیسم ارتدوکس و... با استفاده از هگل مطرح میکند. در لایه دوم کتاب آدورنو در مقام منتقد یا رسواکننده هگل و آدورنوی مشهوری است که ما میشناسیم. او در بخشهایی از متن به هگل لگد میزند و به صراحت میگوید که هگل نادرست، غلط و ناحقیقت است. اگر کتاب از لایه اول به لایه دوم میرسید و به شیوه رایج از هگل دفاع، با استفاده از او دیگران را نقد و کتاب را با نقد هگل تمام میکرد، تکلیف ما روشن بود. اما این اتفاق نمیافتد چون لایهها در هم تنیده هستند و همان لحظهای که مشغول لگد زدن به هگل است، از هگل به مثابه سلاح استفاده میکند. چه چیزی باعث میشود که آدورنو بتواند چنین کاری را انجام دهد؟ اینجا ما وارد لایه سوم کتاب میشویم. آنجایی که مخاطب یا گویی آدورنو کاملا از هگل ناامید شده، مشاهده میکنیم که دوباره هگل را در اوج نفی، تصدیق میکند. من اسم این فیگور را آدورنو رقصنده با هگل میگذارم. به میانجی لایه سوم است که ما میتوانیم آدورنو را بفهمیم یا نسبت دیگری را با آدورنو برقرار کنیم. آدورنو در اینجا مانند خود هگل و رقصنده است. برای اینکه بتوانیم این سه لایه را بفهمیم باید وارد لایه چهارم شویم که کلیتبخش به کل ایده کتاب است و بتواند همه لایهها را در کنار هم نگاه دارد. این لایه را آدورنو/هگل یا آدورنو به مثابه هگل یا آدورنو در کنار هگل مینامم. در بخشهایی از کتاب و در شیوه استدلالی آدورنو به جایی میرسیم که نمیدانیم یک موضع، موضع هگل است یا آدورنو. یعنی آدورنو با هگل یکی میشود. در این لایه آدورنو حرفهایی را به هگل نسبت میدهد که در واقع مربوط به خود او است. ما در این لایه نمیتوانیم بین آدورنو و هگل تفکیک کنیم و این امر به منطق خود هگل باز میگردد. به یک معنا میتوان گفت با یک آدورنوی هگلی یا هگلی که آدورنویی شده روبرو هستیم. فراموش نکنید این سخنرانی به مناسبت ۱۲۵امین سالمرگ هگل و مرثیهای بالای قبر هگل است. این اثر یک مرثیه است و وجه مرثیهای خود را بر فراز یک جنازه دارد. به عبارت دیگر این اثر برای رستگار کردن یک جنازه است که در طول ۱۲۵ سالی که از مرگ او گذشته، لگدهای زیادی خورده است. این اثر مرثیهای برای هگل است. اما آیا میتوان گفت این اثر مرثیهای برای خود آدورنو است؟ آدورنو نمیتواند از هگل بیرون رود و در کتاب به صراحت این جمله را میگوید. به این معنا هگل است که آدورنو را می رقصاند.
منبع: سازندگی