فرهنگ امروز/فرزاد قرائتی:
لرد بایرون (۱۷۸۸-۱۸۲۴) از سرشناسترین نویسندگان و شعرای انگلستان در آغاز قرن نوزدهم میلادی است، که اشعارش اثری شگرفت بر جنبش ادبی رمانتیسم اروپا داشته است. بایرون در اشعار و نمایشنامههایش گونهای تازه از قهرمان را به ادبیات جهان و اروپا معرفی کرد که به نام خود او «قهرمان بایرونی» نام گرفت. بعدها نویسندگان نامداری چون ویکتور هوگو، الکساندر دوما (در کنت مونت کریستو)، خواهران برونته و حتا داستایوفسکی (در یادداشتهای زیرزمینی) از الگوی قهرمان بایرونی در آثارشان استفاده کردند. «مانفرد» یک شعر نمایشنامهای یا نمایشنامهی منظوم خوانشی است، بدین معنی که هدف از نگارش آن بیشتر خوانده شدن بوده است تا اجرا روی صحنه. بایرون نمونهی کاملی از قهرمان بایرونی را در «مانفرد» ارائه میکند:
مانفرد تمام دانشهای جهان را آزموده و در او نیرویی است که تمام آنها را به فرمان خویش درآورده است. نیکی و بدی زیاد دیده است و هیچ یک از دشمنان بر او چیره نشدهاند. اما چه سود که پس از آن ساعت شوم تمام اتفاقات نیک و بد برای مانفرد همچون باران بر شورهزار بوده است. او ارواح جهان بیانتها یا نیروهای گردانندهی طبیعت (زمین، اقیانوس، آسمان، شب، کوهها، باد و ستارهی سرنوشت) را به واسطهی طلسم نفرینیاش احضار میکند و با نیرویی که در دست اوست آنان را وادار به فرمانبرداری از زادهی میراییان میکند. خواستهی او فراموشی است. اما از چه چیز؟ چه کس؟ و چرا؟ مانفرد آن را بر زبان نمیآورد و از آنها میخواهد همه چیز را از آنچه درونش نقش بسته، بخوانند. خدایان قادرند هر چیز مادی را به او ارزانی دارند: پادشاهی و فرمانروایی، قدرت و روزهای درازتر. اما او را با روزهای درازتر چهکار؟ مانفرد خواهان فراموشی و از خودبیخبری است. حتی به قیمت مرگ. اما آیا مرگ آن را به او ارزانی خواهد داشت؟ خدایان نامیرایند و فراموش نمیکنند. پس خواستهی او بیرون از عهدهی آنها است. مانفرد میخواهد تمثالی از ارواح ببیند. روح هفتم به شکل زن زیبایی ظاهر میشود که برای مانفرد بسیار آشناست و به گمان از برای اوست که مانفرد به چنین وضعی دچار گشته است. روح، قبل از آن که مانفرد بتواند او را در آغوش بکشد ناپدید میشود.
درست است که او از میرایان است و مرگ به ناچار او را در کام خود فرو میکشد اما چینهایی که بر پیشانیاش افتاده حاصل لحظاتی است، نه حاصل یک عمر و هر ساعت زندگیاش همچون عمری سراسر شکنجه میگذرد. مانفرد پس از نا امیدی از ارواح هفتگانهی طبیعت به بلندای کوهستانهای آلپ پناه میبرد تا با یک خیز سینهاش را به سینهی سنگی درهها بفشارد تا زنده بودنش را- اگر این بیحاصلی روح، زندگی باشد- خاتمه دهد. اما درست در لحظهی بدرودش با آسمانها شکارچی با یک خیز ناگهانی او را میگیرد و نگاه میدارد. شکارچی مانفرد را به کلبهی خود در دامنههای آلپ میبرد. شکارچی که ناآرامی مانفرد را میبیند او را به نوشیدن جرعهای شراب دعوت میکند. اما مانفرد با دیدن رنگ سرخ شراب جنونش دوباره آماس میکند. سرخرنگی شراب برایش یاد آور خون است. خون کسی که "که هرگز نباید" دوست میداشته. برای نخستین بار از خون ریختهی کسی سخن به میان میآید که مانفرد او را دوست داشته. اما چه کسی؟ و چرا؟ نمیدانیم. مانفرد پس از همکلامی کوتاهی از کلبه بیرون میزند و شکارچی را از همراهی با خود منع میکند.
در ادامه مانفرد به دره و آبشاری در آلپ روانه میشود. روح جادوگر آلپ را احضار میکند. قهرمان بایرونی خصوصیات خود را برای او بر میشمارد، خود را ابر انسانی میداند که جهان را از دیدگاه آدمیان نمیبیند و بلندپروازیهایشان بلندپروازیهای او و بهانهی بودنشان بهانهی بودن او نیست، و اگر چه تن آدمی دارد اما با تن بیگانه است. اما او از جادوگر خواستهای دارد. بار دیگر از محبوب از دست رفتهاش- این بار بیشتر- سخن میگوید که او را دوست میداشته اما نابودش کرده است. نه با دستانش، با دلش که دل او را شکسته است. مانفرد با این گناه خود را عذاب میدهد که اگر پای به این جهان نگذاشته بود و اگر به او عشق نورزیده بود، او هنوز زنده بود. اما صحبت از خون ریختن است. پس به واقع چه روی داده است؟ نمیدانیم. مانفرد باز تنها خواستهی خود را بازگو میکند: فراموشی. جادوگر موافقت میکند، اما به یک شرط: "سوگند یاد کنی که گوش به فرمان من باشی و از من اطاعت کنی". اما مانفرد اهل اطاعت کردن نیست. ارواح به فرمان او پدید میآیند تا خدمتگزار وی باشند. پس اطاعت؟ هرگز. مانفرد جادوگر را مرخص میکند. او هنوز یک دستاویز دیگر در دانشهایش دارد. فراخواندن روح عزیز از دست رفتهاش.
در سرسرای اهریمن، اهریمن بر گویی آتشین نشسته و الهگان انتقام پیرامونش را گرفتهاند. (گویا بایرون در مانفرد تلقی متفاوتی از الهگان انتقام دارد، به طوری که آنان را نیروهای خبیثی میداند که اهدافشان برآوردن ارادهی اهریمن است). مانفرد بر آنان ظاهر میشود. ارواح از این که میرایی بر آنان وارد شده یکه میخورند و سعی در به زانو درآوردن مانفرد دارند. پس از آن که درمییابند که او همتای دیگر میرایان نیست خواستهاش را میجویند. مانفرد خواستار احضار محبوب از دست رفتهاش، آستارته است (نخستین باری است که نام او به میان میآید). روح آستارته به همان شکلی که خوراک کرمها شده پدیدار میشود. اما مانفرد هنوز در گونههایش سرخی زندگی میبیند. مانفرد باز به عشق آن دو که خود مرگبارترین گناه بوده اشاره میکند و از او طلب بخشش میکند. اما آستارته در جواب مانفرد فقط میگوید که فردا رنجهای زمینی او پایان خواهد پذیرفت و دیگر سوالهای او را بی پاسخ میگذارد. مانفرد مجلس ارواح را ترک میگوید.
مانفرد در سرسرای کاخ خود ایستاده و آرامشی او را فراگرفته که تا آن زمان برایش ناآشنا بوده است. خدمتکارش، هرمان، او را از ورود اسقف به کاخ خبردار میکند. اسقف تمایل دیدار با مانفرد را دارد. هر دو برای هم محترماند. اسقف از رعایا با خبر شده که مانفرد با آنهایی که جستجویشان بر آدمی نارواست آمد و شد دارد و اکنون آمده تا مانفرد را از این کار برحذر دارد و درهای توبه را به او نشان دهد و از راه کلیسا درهای آسمان را بر او بگشاید. اما جواب مشخص است. مانفرد میرایی دیگر را بین خود و آسمانها میانجی نمیکند و هیچ یک از جذبههای دینی پیرمرد نمیتواند احساس پشیمانی را از روح گناهکار او بیرون کند و آتش انتقامی را که مانفرد بر خود افروخته خاموش نماید. پاسخهای مانفرد اسقف را، که هنوز از او ناامید نشده، از سرسرای خود میراند.
در ایوانی نزدیک کاخ مانفرد، هرمان و خدمتکار کهنهی دیگری در مورد اربابشان سخن میگویند. مانفرد در برج خود که رازها در آن نهفته، به انتظار لحظهی موعود است. خدمتکار کهنه، مانوئل، برای هرمان شروع به سخن گفتن از اتفاق ترسناک شبی میکند که در آن مانفرد در برج خود همراه تنها همراه تنهاییش بوده است: "بانو آستارته که کنت با او پیوند خونی نیز داشت، او که ...". به ناگاه اسقف وارد میشود و خواهان دیدار دوباره با مانفرد میشود. صحبت هرمان و مانوئل ناتمام میماند. مانفرد، آستارته، پیوند خونی، عشق و مرگ آستارته. ما هرگز چیزی بیش از آن نخواهیم فهمید. راز گناه مانفرد تا ابد بر ما پوشیده خواهد ماند. خدمتکاران، با وجود ممنوعیت، اسقف را به سمت برج مانفرد راهنمایی میکنند.
مانفرد در برج تنها و در انتظار مرگ است. اسقف بر او وارد میشود و بار دیگر سعی دارد تا با سخنان و یا دعاهایش بر دل مانفرد راه یابد و نوری بر سر او و دلش بیفکند. مانفرد باز خواستهاش را رد میکند و اسقف را متوجه خطری میکند که در کمینش است. سایهی ترسناکی که گویی از خدایان دوزخ است به آنها نزدیک میشود. او خواهان روح مانفرد در لحظهی مرگش است. مانفرد در انتظار مرگ بوده اما نیرویی که او را فرامیخواند انکار میکند. روح اصرار میورزد و ارواح دیگر را فرامیخواند. اسقف، برای راندنش، واژههای مقدسش را در جایی که کارگر نمیافتد به هدر میدهد. در آخر مانفرد فریب نمیخورد و روحش را تسلیم ارواح نمیکند و ارواح ناپدید میشوند. لحظه احتضار فرامیرسد. اسقف از مانفرد میخواهد که تنها برای یکبار دعا کند و اینگونه نمیرد. اما مانفرد روحش را تقدیم کلیسای اسقف هم نمیکند. مانفرد همانگونه که زیست میمیرد: تنها. تکلیف روح مانفرد چیست؟ این پرسش اسقف نیز هست: " او رفت! روحش تن خاکیاش را ترک گفت. اما به کجا؟ از اندیشیدن بدان میهراسم!"
مترجم در مورد عبارتها و داستانهایی از عهد عتیق و جدید، که بایرون به صورت کنایی در متن به آن اشاره کرده است، و همچنین اسطورههایی که نامشان در متن آمده، توضیحاتی- در قسمتی به همین نام- ارائه کرده است؛ که مسیر خواندن را برای مخاطب هموار و لذتبخش میکند. همچنین مترجم پسگفتاری کامل شامل زندگی بایرون و آثارش، رمانتیسم و قهرمان رمانتیک، مفاهیم اصلی داستان مانفرد و برخی نقدها و نظرات کلی در مورد این اثر تهیه کرده است و در آخر به بیان نکاتی میپردازد که در مورد ترجمهی این نثر شاعرانه با آنها روبرو شده است.
شناسنامه کتاب: مانفرد، جرج گوردون بایرون، مترجم: حسین قدسی، تهران: نی، تعداد صفحه: ۱۳۹ صفحه، قیمت: ۱۲ هزار تومان