فرهنگ امروز/ مصاحبه کننده: زکیه علیزاده، ترجمه به فارسی : قربان عباسی: الویشس مارتینیچ استاد دانشگاه تگزاس و هابزپژوه برجسته است. از او تابهحال آثار متعددی درباب هابز از قبیل «فرهنگنامۀ هابز»، «توماس هابز»، «خدایان دوگانۀ لویاتان: آرای توماس هابز درباب دین و سیاست»، و «هابز: یک زندگینامه» منتشر شده است. کتاب «مثل فیلسوف نوشتن» (آموزش نگارش مقالۀ فلسفی) تنها کتابی است که از او تاکنون به فارسی ترجمه شده است. مارتینیچ در این گفتوگو معتقد است اشتراوسیها به تناقضات آشکار بسیار و غریبی در فلسفۀ هابز اشاره میکنند و به این نتیجه میرسند که هدف وی باید این بوده باشد که خواسته است یک نظریۀ سری دربارۀ دین ارائه دهد. بههرحال تفسیر موجهتری از تفسیر تناقضات و نگرشهای غریب آشکار این است که هابز اشتباهات زیادی کرد و نظرات و آرای غریبی هم داشت. آنچه در زیر میآید، شرح گفتوگوی «فرهنگ امروز» با پرفسور مارتینیچ است.
*پیروان فلسفۀ سیاسی هابز در ایران، دو دسته هستند. دستۀ اول هابز را نظریهپرداز دولت مطلقه میدانند و گروه دوم بر این باورند که نطفههای نخستین اندیشۀ لیبرال و نقد دولت استبدادی از دل فلسفۀ سیاسی هابز بیرون میآید. نظر شما به کدام دسته نزدیکتر است؟
هابز بر این باور است که خودکامه یا جبار خواندن یک حاکم صرفاً بیانگر یک نگرش منفی نسبتبه حاکمیت است. وی از چنین بهاصطلاح جبارانی بهطور خاص دفاع نمیکند، بلکه میخواهد از حاکمیت مطلق فرمانروایان دفاع کند. اتفاق میافتد که گاه اتباع و شهروندان از حاکمان کین به دل میگیرند و نام جبار یا خودکامه را نثارش میکنند. پس من قائل بر این نیستم که هابز نظریهپرداز استبداد یا جباریت باشد. در پایان دیالوگ اول [کتاب بهیموت]، هابز کوشش به خرج میدهد که خطر اوامر جبارانه یا ضرورت تعهد به تبعیت از آن را به حداقل برساند. هابز در این مورد کمی سادهباورانه عمل میکند و این امر در «لویاتان» خود را نشان میدهد. در «لویاتان» هابز اعلام میکند که زیستن تحت سیطرۀ هر نوع حکومتی بهمراتب بهتر از زیستن بدون حکومت است و اینکه اگر مردم سرشان به کار خودشان باشد، حاکم نیز کاری به کارشان نخواهد داشت. تنها تاریخ باستان بایستی به او نشان میداد که این دومی حداقل نمیتواند درست باشد. هابز فکر نمیکند که اتباع باید دربارۀ کیفیت و ویژگی فرمانروایی حاکمشان رأیی داشته باشند. اگر بر این باور باشند که حاکم بد است، در آن صورت با گرایش و تمایل آنها برای تبعیت از او تداخل ایجاد خواهد کرد و بهیقین اتباع حاکم نباید دربارۀ او چنین بیندیشند، چون همین بد اندیشیدن دربارۀ حاکم، هیبت و اتوریتۀ او را تحلیل میبرد و چنین رفتاری ناقض میثاقی خواهد بود که با حاکم بستهاند. هابز علاقۀ زیادی به نقد خودکامگی و استبداد نداشت. هرچند با تأکید اشاره میکند که یک حاکم باید از قوانین طبیعت تبعیت کند، چون قوانین طبیعی دستورالعمل و رهنمودهای لازم برای صیانت را فراهم میآورد و این صیانت از خود، هم شامل دولتهای مدنی و هم تکتک انسانها میشود. اگر حاکمی دانسته و آگاهانه قوانین طبیعت را زیر پا بگذارد، خداوندگار او را تنبیه و مجازات خواهد کرد. اما این چیزی است که خود خدا باید در موردش تصمیم بگیرد و اتباع را روا نیست که به آن بیندیشند یا بخواهند در آن مورد تصمیم بگیرند.
*شما یکی از شارحان آثار هابز هستید و کتابهای متعددی دربارۀ آرای هابز منتشر کردهاید. اشاره بفرمایید که قرائت شما از هابز با قرائت دیگران چه فرقی دارد؟
تقریباً تمام محققان غربی بر این باورند که هابز یا یک آتهئیست بوده یا یک آگنوستیک و یا در نهایت امر، یک دئیست که سعی وافر نمود تا مسیحیت سنتی را تحلیل برد. موضع من بیشتر به موضع اقلیت نزدیک است. فکر میکنم او یک مسیحی بیغلوغش بود. در «لویاتان»، هابز تلاش داشت دو کار انجام دهد که در آن زمان بسیار حائز اهمیت بودند: ۱. یکی یافتن راهحل برای مشکلی که علم جدید کوپرنیک و گالیله برای دکترینهای انجیلی سنتی پیش آورده بود، مثل این مورد که زمین مرکز کائنات هستی است و مادۀ اجرام آسمانی متفاوت از مادۀ سازنده زمین است و ۲. نشان دهد که مسیحیت، اگر بهدرستی درک شود، حکومت سکولار را بیثبات نمیکند و این تفسیر در تقابل با تفسیری از مسیحیت بود که معارضان چارلز اول ارائه میدادند. سایر دوستان هابز هم، بهویژه مارین مرسنه، پییره گاسندی، توماس وایت و کنلم دیگبای، میخواستند این مسائل را حل کنند که موفقیتشان بسی کمتر از هابز بود. هابز از شیوههای مختلفی برای حل این مشکلات استفاده کرد. اولین شیوه این بود که وی بین خرد و ایمان تفاوت قائل شد. خرد علم میزاید، ایمان دین. به عبارت دیگر، هابز علم و دین را در حوزههای مختلف قرار داد. هابزپژوهان فکر نمیکنند که توجیهپذیر باشد بگوییم هابز آدمی صادق بود، اما گامی که هابز برمیدارد، در راستای استدلال گالیله است که از سزار کاردینال بارونیوس نقل میکند که گفت انجیل به مردم نمیآموزد که آسمانها چگونه حرکت میکنند، بلکه میآموزد چگونه به آسمان (بهشت) بروند. مسیر هابز را بعدها کانت و سورن کییرکگور اتخاذ کردند. اگر صداقت آنها محل تردید نیست، صداقت هابز را نیز نباید زیر سؤال برد.
بنابراین هابز بین علم و دین فاصله مینهد. هابز تأیید کرد که الهام و وحی اتفاق افتادهاند، معجزات به وقوع پیوستهاند و برخی پیامبران راستین ظهور کردهاند، اما منکر این بود که وحی و معجزات موضوع علم و دانش باشند. آنچه را خداوند آشکار ساخته است، به ایمان بستگی دارد و بایست بدان باور کرد؛ همینطور در مورد معجزات؛ فقط باید با چشمان ایمان بدانها نگریست. با ملاحظۀ پیامبران راستین، هابز خاطرنشان میسازد که نهتنها بسیاری از مردم، بلکه خود پیامبران هم در تشخیص پیامبران راستین از دروغین دچار خطا میشوند. پس تشخیص پیامبران راستین از ناراستان چگونه میتواند موضوع دانش باشد؟ اینکه وحی، معجزات و پیامبران موضوع دانش نیستند، در تمایز اولیۀ هابز بین دانش علمی و دانش حسی، بهطور ضمنی خود را نشان میدهد. نمیتوانند موضوع دانش علمی باشند، چون اینها اموری منفرد هستند و نمیتوانند موضوع دانش حسی باشند، چون مثال گرفتن معجزات، برای اینکه بدانیم چیزی معجزه بوده است یا خیر، لازم است ببینیم که خداوند مسبب حادثه حس شده بوده است. اما خداوند غیرقابل درک است. استدلالآوری مشابهی را هم میتوان به وحی و پیامبران اطلاق کرد. بیشتر هابزپژوهان اغلب استدلال میکنند که نقد هابز از کاتولیسیسم رومی، کلیسای اسقفی انگلستان، پرسبیترینها (کلیسای مشایخی پروتستان) و درکل روحانیت، نشان میدهد که وی سعی میکند تمام دین وحیانی را تحلیل ببرد. من فکر میکنم این داوری به تعمیم بیشازحد مبتنی است. در کتابها و مقالات بسیاری نشان دادهام که هابز به شکل متمایزی از مسیحیت باور داشت که همان کالوینیسم انگلیسی بود؛ شکلی از مسیحیت که در طول زمامداری ملکه الیزابت و شاه جیمز اول، جریان اصلی مسیحیت بود و در واقع جوانی و میانسالی هابز هم در طی این دو سلطنت طی شد. این جریان مسیحی عقاید مسیحی اولیه را تأیید میکرد؛ به تقدیر مضاعف و به تأثیر کاملاً رحمانی رستگاری صحه میگذاشت، قائل به حضور اسقفها برای ادارۀ کلیسا بود و آداب نماز و مناجاتنامۀ غنی را ارج مینهاد. این شکل از مسیحیت تا سال ۱۶۴۰ دیگر از رواج افتاد. یک دلیل اینکه دیدگاه من زیاد مقبول نمیافتد، این است که بیشتر محققان در اصل با نگرش اصلی بار میآیند و جریان اصلی افکار را میپذیرند؛ همانطور که هابز با کالوینیسم انگلیسی بار آمد و آن را پذیرفت. دلیل دیگر این است که بیشتر هابزپژوهان اطلاعات زیادی دربارۀ حالوهوای مذهبی سدههای شانزده و هفده یا بهطور کل، تاریخ مسیحیت ندارند و آنهایی هم که دارند، بهویژه کوئینتن اسکینر، در مقایسه با من، به عوامل مذهبی وزن چندانی نمیدهند. بسیاری از این محققان بعدی فکر میکنند که هابز فیلسوف بزرگی بود و فیلسوفان بزرگ به خدا اعتقاد ندارند و این خاصه در میان طرفداران لئو اشتراوس (اشتراوسیها) و افرادی از این قبیل رایج است. من فکر میکنم باور به اینکه فیلسوفان بزرگ اعتقادی به وجود خدا ندارند، صحت ندارد و حتی اگر قرار بود چنان باوری را پذیرا باشیم و داوریمان این بود که هابز به خدا اعتقادی نداشت، چون فیلسوف بزرگی بود، باز این سؤال پیش میآید که از چه لحاظ فیلسوف بزرگی بوده است. اشتراوسیها به تناقضات آشکار بسیار و غریبی در فلسفۀ هابز اشاره میکنند و به این نتیجه میرسند که هدف وی باید این بوده باشد که خواسته یک نظریۀ سری دربارۀ دین ارائه بدهد. بههرحال تفسیر موجهتری از تفسیر تناقضات و نگرشهای غریب آشکار این است که هابز اشتباهات زیادی کرد و نظرات و آرای غریبی هم داشت. این نظر خاصه ازآنجهت موجه مینماید که تناقض هابز در حوزههایی بیرون از دین و سیاست و خاصه در حوزۀ ریاضیات اتفاق میافتد.
عدم توافق دربارۀ نگرشهای دینی هابز، مسائل عدیدهای هستند که کماکان محل بحثوجدلاند. برای نمونه، من فکر میکنم که در «لویاتان»، هابز بر این باور بود که قوانین طبیعت، قوانینی ناب و اصیلاند؛ قوانینی هستند که خداوند بدانها امر نموده است، چون او میخواهد واژهها و کلمات را دقیق استفاده کند و نه تمثیلی، چون میگوید قضیهای که در فصلهای چهارده و پانزده «لویاتان» اثبات کرده است (دستورات خرد)، قوانین هستند، چون انسانها بهخاطر روانشناسی انسانی ممکن است از قوانین طبیعت پیروی نکنند، مگر اینکه این قوانین بهصورت دستور بر آنها صادر شود، چون میگوید که قوانین طبیعت «کلمات صریح خداوند» هستند.
ادامه دارد ...