شناسهٔ خبر: 52271 - سرویس اندیشه

تأملی درباب نسبت علی شریعتی و علوم انسانی جدید؛

ما کجا ایستاده‌ایم

شریعتی آنچه بنیان‌های تفکر دکتر شریعتی را تشکیل می‌دهد، همان بن‌مایه‌های تفکر صوفی‌گری است که عمدتاً معطوف به دنیاگریزی و دنیاستیزی است و ما در طی تاریخ با اشکال متفاوت آن روبه‌روییم. تاجایی‌که به ما مربوط می‌شود، این تفکر به‌رغم شور شاعرانه و زیبایی فریبنده‌اش، با زندگی مدنی بیگانه است و نمی‌توان از آن به علوم انسانی جدید دست یافت.

فرهنگ امروز/ علی اردستانی:

***

صحبت کردن در مورد «معلم انقلاب» به‌ویژه اگر قرار باشد درباب نسبت وی با علوم انسانی جدید باشد، کار ساده‌ای نخواهد بود و راقم این سطور، خود به صعوبت این کار واقف است. اما برحسب وظیفه‌ای که به‌عهدۀ این حقیر نهاده شده است، تلاش می‌شود دقیقه‌ای بر این نسبت به تأمل بنشینیم. بدون تردید، یکی از مباحثی که در چند دهۀ اخیر مورد توجه جدی اندیشمندان این مرزوبوم قرار گرفته، بحث درباب تکوین و عدم تکوین علوم انسانی جدید است. این بحث که در مشهورترین فرمول‌بندی آن به‌عنوان «شرایط امتناع» از سوی دکتر طباطبایی مطرح شده، حاوی این پرسش اساسی است که چرا به‌رغم تلاش‌های فراوان، تاکنون ما از دستیابی به چنین علومی بازمانده‌ایم و نتوانسته‌ایم خود را از دایرۀ تنگ سنت رها کنیم.

بدون ورود به عوامل تاریخی که سدی سدید در برابر این «امتناع» بوده‌اند، عامل مستقیم و کوتاه‌مدت این امر را باید در ظهور جریان‌های فکری شکل‌گرفته در ایران معاصر بدانیم که به‌واسطۀ تیره‌وتار ساختن فضای علمی کشور و التقاط‌گرایی مفرط، مانعی اساسی در ایجاد علوم انسانی جدید بوده است. تاجایی‌که به بحث ما مربوط می‌شود، شریعتی یکی از مهم‌ترین این افراد محسوب می‌شود. او با باژگونه ساختن مفاهیم جدید علوم انسانی و ریختن آن‌ها در ظرف گذشته، سنگ‌بنای انحراف عظیمی را در فهم علوم انسانی جدید بنا نهاد. یادداشت کوتاهِ حاضر می‌کوشد با تأمل بر فقراتی از یکی از مهم‌ترین آثار وی، این موضوع را نشان دهد که چگونه وی از مهم‌ترین زمینه‌های علوم انسانی جدید فاصله گرفته و کوشیده است تا در زمین «کویر» درخت علوم انسانی را برنشاند.

نگاهی کوتاه به تاریخ علوم انسانی در مفهوم دقیق کلمه، نشان می‌دهد که این علوم چه در عصر یونان باستان و چه در عصر جدید، تنها زمانی شکوفا شدند که دولت‌شهرهای مستقل در برخی نقاط جهان شکل گرفتند و توانستند درک نوینی از انسان را به وجود آورند. این درک نوین، خود سنگ‌بنای شکل‌گیری علوم انسانی جدید شد. تاجایی‌که به بحث ما مربوط می‌شود، دکتر شریعتی هیچ‌یک از این دو را درک نکرده است. برای توضیح این مطلب، باید به بررسی انسان تیپیکال وی و نتایجی که وی از این بحث می‌گیرد، پرداخت.

شریعتی با توسل به قصیدۀ عینیۀ ابوعلی‌سینا، روح انسان تیپیکال و ایده‌آل خود را به بازی (ابن‌سینا در اصل به کبوتر تشبیه می‌کند) تشبیه می‌کند «که از بام بلند آفرینش فرود آمده است و بر روی خاک در قفسی خود را گرفتار کرده است» (هبوط در کویر، ص۷۰). این باز یک باز معمولی نیست، بلکه «یک باز وحشی [است] که از قفس و دیوار و سقف و جمعیت هراس دارد و به آبادی و آدمیزاد و حتی نوازش و آشنایی بیگانه است؛ هراس در عمق سرشت و فطرتش خانه کرده است» (همان، ص۷۵). این باز را حتی اگر به بهترین نحو مورد مراقبت قرار دهید و بهترین غذاها، بسترها، مهربانی‌ها و نواختن‌ها را از او دریغ نورزید، همچنان سر در زیر بال خواهد کرد و در سکوت وحشی خود باقی خواهد ماند. همۀ مهربانی‌ها، نوازش‌ها و فداکاری‌ها آزارش می‌دهد و با تمام کسانی که او را نوازش می‌کنند، دشمن است. این باز وحشی که همیشه در کمین فرار خاموش نشسته و با کسی نمی‌جوشد، برای همان صحراها و شکاف کوه‌ها و درودشت‌های بی‌کس و هولناک خوب است که از طوفان‌ها شلاق خورد، از بادها تازیانه خورد، در پیچ‌وخم ابرها سرگردان باشد و از تیررس شکارچیان یک‌دم آسوده نباشد. «و زمستان‌ها، خزان‌ها و آوارگی‌ها و تنهایی‌ها و سختی، همه در تعقیب باشند تا گوشه‌ای بیفتی و تنهای تنها بمیری و دلی و چشمی مرگ تو را خبردار نشود، از گورت هم نشانه‌ای نباشد، خاک شوی و به باد روی و هیچ هیچ» (همان، ص۷۳).

اما آیا این باز می‌تواند کار دیگری انجام دهد؟ و یا می‌تواند اهلی (بخوانید متمدن) شود؟ به نظر دکتر شریعتی، این باز نمی‌تواند خانگی شود. نه اینکه نخواهد، خیلی هم آرزو دارد و چه تصمیم‌ها و چه فریب‌ها و چه تمرین‌ها و تلقین‌ها کرده که خانگی بشود، نمی‌تواند. چرا نمی‌تواند؟ زیرا با آن‌ها همجنس نیست، زیرا «هروقت یاد آسمان و اوج باز و بلند آسمان و قلۀ بی‌کس و سخت و مغرور کوهستان‌ها و دم زدن در نفس پاک و بکر سحر و پریدن در افق‌های مبهم و اسرارآلود مخرب و گم شدن در قلب آسمان‌ها و پنهان ماندن در سینۀ مغرور کوه‌ها و صخره‌ها در خاطرش موج می‌زند، همه‌چیز در پیرامونش سرچشمۀ رنج و کینه و دشمنی می‌شود؛ نوازش‌ها، آزارها و ستایش‌ها، دشنام‌ها و مهربانی‌ها، خصومت‌ها و خدمت‌ها، خیانت‌ها و آشنایی‌ها، زهر و زهر و زهر می‌شود. هر نگاهی، نگاه ستایش‌آمیزی، نیشتری می‌شود که بر پایش می‌نهند. هر دست نوازشگری پنجه‌ای می‌شود که حلقومش را می‌فشرد. چقدر تحمیل یک زندگی بی‌درد بر یک زندگی دردمند زجرآور است» (همان، ص۷۳-۷۴).

در واقع آنچه در اینجا دکتر شریعتی می‌گوید، سرگذشت روح انسانی است که در این خاکدان فقیر و آلوده به حیات و پلیدی‌هایش، فروافتاده است: «...چه شگفت‌انگیز است این روح... سخن از روح بود. این میهمان آن جهان شگفت ماورایی در این خاکدان فقیر و آلوده به حیات و پلیدی‌هایش. راست می‌گویند عارفان که روح در این زندانِ تن اسیر است و در این کشور جهان غریب، اما بدان عادت کرده است، نژاد و تبار بزرگش را از یاد برده است و نه‌تنها آقایی و بزرگواری اصل‌ونسبش و پاکی و علو نهاد و سرشتش را فراموش کرده است، که نوکر پست و متملق بدن شده است... و همچون سگ شهری در کوچه‌ها و خرابه‌ها و مزبله‌ها به شادی و حرص پرسه می‌زند و پیش این و آن به‌طمع لقمه‌نانی و به‌آرزوی تکه‌استخوانی دم می‌جنباند و همین را فعالیت و عقل و پیشرفت و خوشبختی و برخورداری و زندگی نام می‌کند و خودش و راضی و راحتی» (همان، ص۷۶-۷۵).

به‌طور کلی، به نظر دکتر شریعتی این روح انسانی که از پرتو ملکوتی، دم اهورایی و نفخۀ روح خداوندی است، بس که در این زندگی زندانی می‌شود و می‌ماند و می‌ماند، بدان چنان خو می‌کند که با کسب کوچک‌ترین موفقیت‌ها، غرق نعمت و لذت و توفیق می‌شود.

در واقع، براساس همین نگرش است که دکتر شریعتی فریاد فرار از «شهر» و بازگشت به «کویر» را سر می‌دهد: «چه بیچارگی است زیستن در اینجا که ما زاده‌ایم، شهر! و از این تودۀ متراکم نفس‌ها و نجارها و رنگ‌ها و بزک‌ها و احوال‌پرسی‌ها و خنده‌ها و خوشی‌های متعفن که می‌گریزیم، باز می‌رسیم به کویر! خاک و شن و غبار، بیشتر  در زمین فرومی‌رویم، بیشتر در به خاک نزدیک می‌شویم، از کویر به شهر پناه آوردن و از شهر به کویر گریختن! و این است سرسام زندگی احمق و رقت‌بار ما که باید تحملش کنیم و میان این دو، یک چند آوارگی کنیم و سپس بمیریم و باز قبرستان، زیر خاک و بالا خاک و پشت خاک و پهلو خاک و سینه پر از خاک می‌مردیم، کاش به‌جای تابوت و کفن و دفن و کافور و قبر و لحد، هرگاه که مرگ به‌سراغ ما می‌آمد، نزدیکانمان، نه، دوستانمان ما را بر قایقی می‌نهادند و بر دریا می‌انداختند و به دست موج می‌سپردند تا ما را به‌شتاب از ساحل، از خشکی و آدم‌های خشک‌ خشکی دور کند و لغزان بر سینۀ موج تا قلب دریا برد تا در آنجا، آنجا که آسمان از هر سو بر دریا فرود می‌آید، جهانی دیگر می‌سازد، تنهای تنها مرگ را دیدار می‌کردیم، ساکت و زیبا و آرام» (همان، ص۷۵).

با نگاهی اجمالی به مطالب فوق، می‌توان دریافت که آنچه بنیان‌های تفکر دکتر شریعتی را تشکیل می‌دهد، همان بن‌مایه‌های تفکر صوفی‌گری است که عمدتاً معطوف به دنیاگریزی و دنیاستیزی است و ما در طی تاریخ با اشکال متفاوت آن روبه‌روییم. تاجایی‌که به ما مربوط می‌شود، این تفکر به‌رغم شور شاعرانه و زیبایی فریبنده‌اش، با زندگی مدنی بیگانه است و نمی‌توان از آن به علوم انسانی جدید دست یافت. آنچه در اینجا اهمیت دارد، دریای جوشان احساسات و اتکای بر کشف و شهود است و نه تفکر منطقی و علمی. به عبارت دیگر، کانون اصلی بحث نه بر حول زندگی مدنی در این جهان، که بر صیقل روح برای پرواز به جهان دیگر می‌چرخد. آنچه زیباست مرگ است که چونان گردنبندی زیبا بر گردن دختری جوان تلألؤ دارد.

نکتۀ مهم دیگری که در فهم اندیشه و فکر شریعتی باید مدنظر قرار گیرد، این است که ایشان با توجه به آموزه‌های نوافلاطونی خود و تفسیری که از زندگی و جهان ارائه می‌دهد، به‌دنبال چیزهای ثابت و جاویدان است؛ ثابتاتی که نه به‌عنوان راهنما و پایۀ خردگرایی، بلکه به‌عنوان پایه و راهنمای جریان ضدخردگرایی، جریانی که با ابن‌تیمیه‌ها شروع گردید و امروزه با ظهور سلفی‌ها همچنان فعال است، انجام وظیفه می‌کنند. در واقع براساس همین چشم‌انداز است که الگوها و شخصیت‌های مرجع ایشان، ابوذرها، ابن‌حنبل‌ها، سهروردی‌ها، عین‌القضات‌ها، ابوالعلاءها، حلاج‌ها و... است، نه بزرگان عقل و خردی مانند رازی‌ها، ابن‌سیناها، ابن‌رشدها و... و باز براساس همین نگرش‌های عرفانی و شبه‌عرفانی است که وی دستاوردهای معنوی و فکری عظیم و دوران‌ساز غربیان را (دستاوردهایی که بدون تردید سنگ‌بنای علوم نوین را تشکیل می‌دهند) به سخره می‌گیرد و آن‌ها را متهم به «بی‌دردی» و «خامی این پختگان بنام» می‌کند:

چه راحت و بی‌درد است شک آن فیلسوفان بزرگ: دکارت، ژید و کامو: «من می‌اندیشم، پس من هستم»، «من احساس می‌کنم، پس من هستم» و «من عصیان می‌کنم، پس من هستم». از خامی این پختگان بنام در عجبم! اگر درد «بودن» یا «نبودن» بود که آسان بود و چه آسان دوا می‌شد. به همان آسانی که آن‌ها ثابت کرده‌اند. اما «کدامین بودن» شک دردناک و هول‌انگیزی است.

خود را در خویش گم کردن و نیافتن و بدتر از این، از میان چندین چهرۀ مشکوک و فرار و نامأنوس، خود را به‌یقین و اطمینان بازنشناختن، رنجی است که در تصور نمی‌گنجد و من آن را در دل احساس کرده‌ام.

چه خوش‌اند آن سه فیلسوف زرنگ، چه خوب مشکلشان را انتخاب کردند و چه زود هم حل کردند و خیالشان راحت شد. چه بادی به غبغب انداخته‌اند که چنین شق‌القمری کرده‌اند!

من می‌اندیشم، پس من هستم (دکارت)

من احساس می‌کنم، پس من هستم (ژید)

من عصیان می‌کنم، پس من هستم (کامو) (همان، ص۸۰).

در واقع آنچه ایشان به سخره می‌گیرد و درد «بودن» یا «نبودن» را قابل تأمل نمی‌داند، اساساً در نزد ما ایرانیان هیچ‌گاه محلی از اعراب نداشته است و ما هیچ‌گاه به لوازم و تأثیرات چنین عقایدی التفات نداشته‌ایم، زیرا جریانات مسلط فکری در نزد مسلمانان به‌طور اعم و ایرانیان به‌طور اخص، حداقل در هزار سال اخیر، همواره گرایش به‌سمت عقل‌گریزی و خردستیزی داشته است. آنچه بوده و مورد تجلیل واقع شده است، یا شریعت خشک و انعطاف‌ناپذیر به‌سرکردگی ابن‌تیمیه‌ها و غزالی‌ها بوده است و یا عرفان‌گرایی منحط و «خود را در خویش گم کردن» و در یک کلام، فنا بالله شدن بوده است. آنچه مهم است این است که هر دو به یک نتیجه می‌رسند و آن این است که عقل و خردگرایی (که جوانه‌های آن در قرون سوم تا پنجم زده شده بود) چیزی موهوم است.

دکارت اگر می‌گوید «من می‌اندیشم، پس من هستم»، در واقع مصمم است هم مسئلۀ بودن و نبودن و هم کدامین بودن را مشخص می‌کند. آنچه را دکارت بنا نهاد، سنگ‌بنای اپیستمۀ مدرنیته بود که هنوز به‌رغم تشکیک‌های فراوان در مورد آن، به قوت خود باقی است. در واقع خیلی طبیعی است که وقتی قرار باشد شور و هیجان و احساس حکومت کنند، چنین دستاوردهای دوران‌سازی نادیده گرفته شوند. روشن است وقتی با چنین مبنایی به استقبال جهان جدید و آموزه‌های آن می‌رویم، تکلیف از پیش کاملاً روشن است و حکم همان را داریم که بر سر شاخه نشسته‌ایم و مشغول بریدن آن هستیم. این التقاط‌گری و عدم درک صحیح از بنیان‌های فکری جهان جدید، وقتی به مباحث اولیۀ حقوق عمومی و علم سیاست می‌رسد، وضعیت اسفبارتری پیدا می‌کند. به‌عنوان مثال، او در تعریف یکی از مهم‌ترین مفاهیم دنیای جدید، یعنی ملت، چنین می‌گوید:

«و من... در میان صدها تعریفی که متفکران و جامعه‌شناسان و سیاست‌مداران دربارۀ ملیت کرده‌اند، تنها و تنها این تعریف یک نویسندۀ خوش‌فهم و صاحب‌دل و عمیق را می‌پسندم که می‌گوید: ملت مجموعه افرادی است که درد مشترکی دارند» (همان، ص۹۷-۹۶).

چنین تعاریفی از مفاهیم بنیادین علم سیاست و حقوق، نه‌تنها نسبتی با علوم انسانی جدید ندارد، بلکه خود به مانعی جدی برای ورود این علوم تبدیل می‌شود. این موضوع زمانی اهمیت مضاعف می‌یابد که ما به لاغر بودن این دسته از علوم در ایران توجه داشته باشیم. در جامعه‌ای مثل ایران، که افکار غیرعلمی و خردگریزانه تا اعماق آن ریشه دوانیده است، رواج چنین دیدگاه‌هایی می‌تواند جای‌گیری علوم انسانی جدید را به تعویقی تاریخی اندازد. به نظر حقیر، همین که ما تاکنون و به‌مناسبت‌های مختلف، برای دکتر شریعتی همایش و سالگرد برگزار می‌کنیم یا ویژه‌نامه تهیه می‌کنیم، خود مؤید آن است که ما در «کجا ایستاده‌ایم»!

منبع:

تمام نقل‌قول‌ها از کتاب «هبوط در کویر» برگرفته شده است.