فرهنگ امروز-علیرضا رحمانی: «برای درک چرایی و چگونگی نوسازی عصر پهلوی اول، میبایست آن را در یک پیوستار تاریخی مورد بررسی قرار داد.» این نکتهای است که محور مصاحبهی حاضر را تشکیل میدهد. در این قالب، آنچه بیش از پیش دارای اهمیت میشود، رویکردی است که نخبگان ایرانی پیش از این عصر به امر نوسازی داشتند. شرایط فکری، اجتماعی و بینالمللی که از دل آن نوسازی این دوره متولد شد نیز بسیار حائز اهمیت است. گفتوگویی که پیش رو دارید، تلاش نموده تا در فرصتی مختصر، به این شرایط بپردازد. دکتر کریم سلیمانی عضو هیئتعلمی گروه تاریخ دانشگاه بهشتی است و تاکنون مقالاتی دربارهی عصر پهلوی اول منتشر نموده است. کتاب «القاب رجال دورهی قاجار» با مقدمهی ایرج افشار، توسط وی نگارش یافته است.
به نظر شما، مختصات نوسازی صورتگرفته در ایران عصر پهلوی اول، در کلیت نوسازی در ایران معاصر چه جایگاهی دارد و ارتباط آن با دورههای قبل و بعد چگونه است؟
تاریخ معاصر یک ساختار یکپارچه است. تاریخ گذشتهی پیش از مشروطه، مثل زنجیری بود که حلقههای مفقوده در آن بهخوبی دیده میشد. پیوستگی آن را حداقل در لایههای سیاسی و اقتصادی نداشتیم، هرچند در لایههای فرهنگی کمابیش بود. ولی از دورهی مشروطه به بعد اینطور نیست. من یک پیوستگی فوقالعاده جذاب از این لحاظ که تاریخ نوظهور ماست، میبینم که باید به گفتوگو دربیاید. نقطهی عطف تاریخ ما دورهی مشروطه است. رجال جاافتادهای مثل میرزاحسنخان مستوفیالممالک، برادران پیرنیا، بهار، مخبرالسلطنه هدایت، علیاصغرخان حکمت و جوانترهایی مثل داور و تیمورتاش، همه تأثیرپذیرفته از آرمانهای مشروطه بودند. اصلاً اصلاحات پهلوی اول بدون نگاه به آرمانهای مشروطه نمیتوانست اتفاق بیفتد. بر این اساس، میتوان گفت مشروطه و پهلوی اول هنوز مسئلهی ماست. نمیتوان مشروطه را حذف کرد.
برای اینکه جایگاه پهلوی اول در تاریخ را نشان بدهم، باید بگویم که نسبت به این دوره، دو رویکرد اصلی وجود دارد. عدهای در پی اثبات مطلق این دوره هستند و نگاهی ایجابی دارند. مثل دکتر بروجردی که میگوید اگر شلاقی هم به دست یک حاکم مستبد بود، به ضرورت بود و حد مردم ما هم همین اندازه بود. گروه دیگری هم هستند که نگاهی سلبی دارند و حتی اصلاحات اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی آن دوره را هم معطوف به ناکامیهای سیاسی آن دوره میکنند و آن را نادیده میگیرند. گروه تاریخنگاران رسمی امروز، دورهی پهلوی اول را بهطور یکپارچه رد میکنند. اما من نگاهی میانه دارم. در آن زمان هم مسئلهی اصلی پهلوی اول توسعه و به عبارتی، مدرن شدن جامعه بود. این در حالی است که جوامع مدرن آن دوران، دارای سابقهای طولانی از تلاشهای متراکم در زمینهی زندگی شهری و مدنی بودند؛ تا اینکه پس از چند قرن، بالأخره موفق به ایجاد یک جامعهی مدرن برپایهی یک توسعهی متوازن شدند.
آقای دکتر، تعریف شما از توسعهی متوازن چیست و به نظر شما، تا این دوره به چه اندازه توسعهای متوازن در ایران وجود داشت؟
توسعهی متوازن، توسعهای است که در لایهی سیاسی، اقتصادی، فرهنگی و مناسبات اجتماعی جامعه اتفاق میافتد؛ یعنی توسعه در هر چهار لایهی یادشده، بهصورت همزمان و هماهنگ و نزدیک به هم اتفاق میافتد. در چنین الگویی از توسعه است که قانون فصل ممیز رفتارهای اجتماعی است. نه قانون مکتوب و مصوب مجالس مقننه، بلکه قوانینی که ضمانت اجرا دارند. همین جامعه، الگوی اصلاحگران دورهی قاجار بوده است. منتها هر کدامشان با یک عینک خاص به آن جامعهی توسعهیافته نگاه میکردند. در روزگاری که نیاز ایرانیان دفاع از وطن بود، وقتی به غرب نگاه میکردند، بیشتر قدرت ارتشهای آنها را میدیدند. به همین دلیل، اولین اصلاحگرها و اولین دانشجویانی که به غرب اعزام شدند، رفتند که فن تجهیز یک ارتش مدرن را یاد بگیرند و این مسئلهی اصلی، که الگوبرداری از جوامع مدرن بود، همچنان به قوت خود باقی ماند تا رسیدیم به عصر انقلاب مشروطیت.
در دورهی مشروطه، نگاه به جوامع مدرن، با شعار دیگری خودنمایی کرد و آن شعار قانونخواهی بود. ایرانیها در آن زمان فکر میکردند که اگر قانون بیاید و پارلمان تأسیس شود، به همان جامعهی مدرنی میرسند که غربیها رسیدهاند. با زبان امروز، میتوانیم بگوییم مردم در پی یک جامعهی مدنی برای بیان خواستههای خود بودند. این حتی فراتر از یک جامعهی مدرن است. چون شما اگر به دنبال نوسازی باشید، مدرنیزاسیون ممکن است بیشتر بخش فیزیکی جامعه را در نظر بگیرد؛ مثلاً یک ارتش مدرن، تأسیس کارخانههای جدید، تأسیس راهها و... اما توسعه در این بخش، بیانگر ایجاد یک جامعهی مدنی نیست. ایرانیها در دورهی مشروطه فکر میکردند که با تأسیس پارلمان میتوانند به جامعهی دلخواهشان برسند، ولی خیلی زود متوجه شدند که این شعارشان ناکافی است. فشارهای بینالمللی در عصر مشروطهی اول تا اخراج شوستر از ایران و سپس اشغال ایران در جنگ جهانی اول و فروپاشی مرزها، یأس و افسردگی در میان روشنفکران ما ایجاد کرد. نتیجهی این روند، تغییر در شعار قانونخواهی عصر انقلاب مشروطیت بود. دقیقاً از سال ۱۹۱۶ با تأسیس نشریهی «کاوه»، دورهی دیگری از تاریخ معاصر ما شروع میشود. بهواقع روشنفکرانی مطرح میشوند که بخشی از آنها روشنفکرانی بانفوذ در دورهی مشروطه بودند، ولی شعار این روشنفکران تغییر میکند: امنیتخواهی. طبیعی است که برای اینکه امنیت تولید شود، به انسانی نیاز است که قادر باشد نیروهای قهریه را سامان دهد و در برابر عواملی که امنیت را مخدوش کردهاند، بایستد. این است که تقریباً در اکثر نشریات آن زمان، دنبال پیدا کردن یک دیکتاتور صالح بودند. در واقع به دنبال یک موسولینی بودند و گذشته را نقد میکردند.
پهلوی اول با این پیشزمینه سر کار آمد. روشنفکرانی مثل علیاکبر داور، منادیان عصری متکی بر انقلاب صنعتی و اصلاحات اقتصادی بودند. آن چیزی که هستهی اصلی تفکر اینها را تشکیل میداد، در نهایت توسعهی اقتصادی بود. به این ترتیب، آنها از توسعهی سیاسی فاصله گرفتند. روشنفکران عصر مشروطه به توسعهی سیاسی فکر میکردند، ولی با چالشهای متعددی مواجه بودند. طبیعی است که توسعه در یک لایه پاسخگو نخواهد بود. آن هم در جامعهای که با آن همه مشکلات بزرگ و روزمره مواجه بود. روشنفکران آن عصر، در دورهی پهلوی اول، شعارهای خود را مبتنی بر ایجاد نظم و در نهایت توسعهی اقتصادی قرار دادند. بهواقع به یک وجه از وجوه توسعه تمرکز کردند و آن توسعهی اقتصادی بود.
در این دوره، به توسعهی فرهنگی هم توجه شد. البته این توسعه فرهنگی بیشتر سختافزاری بود. به همین دلیل، در این دوره ما شاهد یک انقلاب در زمینهی مدرسهسازی هستیم، بهخصوص برای خانمها. شاید بتوانیم برای تبیین ساختوساز مدارس در هر شهر، یک پایاننامهی کارشناسی ارشد بنویسیم. آنقدر فعالیت ایرانیها در این دوره گسترده بود که درک این امر فقط منوط به پژوهش در اسناد آرشیوی مربوط به دورهی یادشده است تا معلوم شود ما چه دستاوردهای بزرگی داشتهایم. دانشگاه ساخته شد و به میراث فرهنگی گذشته توجه ویژه شد، اما چون توسعه در این لایه هم برای تأیید ناسیونالیسم و با جهتگیری خاصی بود، در نهایت به نتیجهی مطلوب نرسید. با وجود این، تأسیس گستردهی مدارس پسرانه و دخترانه، تأسیس دانشگاه، مراکز تربیت معلم و حتی پرداختن به آموزش اکابر، شروع بسیار مبارکی بود که میتوانست برای تجارب بعدی جامعهی ما مقدمهی مناسبی باشد.
در مناسبات اجتماعی، به همین ترتیب، اما نه به قوت توسعهی اقتصادی، تغییراتی ایجاد شد. خطاهای زیادی هم صورت گرفت. سرکوب عشایر و رهبران ایلات، از خطاهای بزرگ آن روزگار بود. سرکوب رجال منسوب به نظام سنتی و حتی چهرههای منسوب به ژاندارمری، که از لحاظ فکری از قزاقها پیشرفتهتر بودند، یکی دیگر از این خطاها بود. در آخر این دوره، بخش نخبهی جامعه را عمدتاً نظامیان قزاق تشکیل میدهند.
با توسعهی گستردهی خدمات شهری، تأسیس دادگستری جدید، راهسازی و تسهیل ارتباطات در سطح ملی، برگ جدیدی از مناسبات اجتماعی، با توجه به توسعهی اقتصادی مورد نظر نخبگان و نیز تأسیس نهادهای فرهنگی جدید، در تاریخ معاصر ایران به وجود آمد. ولی مسئلهی عمدهی این دوره، که توسعهی اقتصادی بود، کار خودش را کرد. بهعنوان نمونه، حداقل شصت درصد از صنایع وارداتی ما، از کشور آلمان بود. کشوری که در دههی ۱۹۲۰ و ۱۹۳۰ از پیشرفتهترین کشورهای صنعتی جهان بود. هر وقت که میخواستند صنایعی وارد کنند، دنبال بهترین کشورهای سازنده میگشتند. حداقل از نظر اقتصادی میبینیم که کارهای کارشناسی دقیقی در آن دوره صورت گرفته است.
آقای دکتر، یکسری نهادسازیهای سیاسی در دورهی مشروطه ایجاد شده بود که در این عصر کاملاً زیر پا گذاشته شد؛ یعنی میشود گفت که با نهادهای جدیدی که در دورهی پهلوی اول تأسیس شد، جامعهی ما یک بار دیگر کوتاهمدت بودن خود را به اثبات میرساند.
آقای کاتوزیان وقتی دوربینش را میگذارد روی جامعهی آن روزگار، روی لایهی سیاسی متمرکز میشود. از این بابت، جامعهای را با عمر کوتاه میبیند. این در حالی است که جامعه فقط با توجه به یک لایه تعریف نمیشود. فعالیت مردم ما در چهار لایه، همزمان باید مورد بررسی واقع شود. از نظر لایهی سیاسی، ما در دورهی پهلوی اول ناکامیهای زیاد داشتهایم. از این منظر، تاریخ ما در این دوره بهشدت مورد انتقاد است. نه تنها دستاوردی نداشت، بلکه دستاوردهای دورهی مشروطه را تا حد خیلی زیادی زیر پا گذاشت. مثلاً در خصوص پارلمان باید گفت از مجلس هفتم به بعد، بهمرور نمایندگان به ماشین امضای پادشاه تبدیل میشوند.
از این منظر اگر نگاه کنیم، جامعهی ما جامعهی کوتاهمدت است. اما از منظر اصلاحات اقتصادی و تأسیس نهادهای فرهنگی و حتی تغییر در مناسبات اجتماعی، جامعهی ما رو به جلو رفته و جامعهی کوتاهمدت نبوده است. لذا روند تحولات جامعهی ما پیوسته به هم است.
یک مسئله که در این دوره بسیار سؤالبرانگیز است، بحث دیکتاتوری منور (دیکتاتوری صالح) است. در نشریات آن دوره، در دفاع از دیکتاتوری منور زیاد صحبت میشد. با توجه به آن شرایط، میتوان درک نمود که این مسئله ناشی از خلأ امنیت بوده است. اما آیا نخبگان حامی این تفکر هرگز به متناقض بودن آن پی بردند؟ آیا هیچوقت به نتایج استبدادی که در عمل حاصل شد، فکر نمیکردند؟
اجازه بدهید من نگاهی به انقلاب فرانسه بیندازم و بعد به پاسخ پرسش شما برگردیم. مدنیت جدید غرب با تأسیس شهرهای جدید از قرن دوازدهم شروع میشود. در اوایل قرن سیزده، اولین پارلمان اروپا در انگلستان تأسیس میگردد. تا آخر قرن پس از آن، تقریباً همهی کشورهای اروپایی صاحب پارلمان میشوند. صد سال پیش از انقلاب فرانسه، فلاسفهی بسیار بزرگی مثل جان لاک، روسو، مونتسکیو و... پا به عرصهی وجود میگذارند. اینها آمال سیاسی جامعهی خودشان را، که ایجاد یک جامعهی مدنی بود، پیش از انقلاب فرانسه بیان کردند. وقتی انقلاب فرانسه واقع میشود، ما بلافاصله شاهد ترورهای وحشتناکی هستیم. انقلاب چنان عرصه را نه تنها بر فرانسه، بلکه بر اروپاییان تنگ میکند که در دههی ۱۸۲۰، یعنی در حدود سی سال بعد از انقلاب فرانسه، استفاده از واژهی انقلاب در اروپا یک جرم تلقی میشد. اما فرانسویها ناامید نشدند از اینکه انقلابشان شعارهای بزرگی داشت: آزادی، برابری و برادری. گرههای کور را با بحثهای نظری باز کردند. بعد از صد سال تلاش پیگیرانه، بر قانون اساسی انقلابشان تکملهای زدند و از آنجا به نظر من انقلاب فرانسه صفتِ کبیر پیدا کرد.
ما این پیشینهی فلسفی و نظری را در تاریخ روشنفکری خودمان نداشتیم که از پیش از تأسیس پهلوی اول، بتوانند همهی زوایای لازم برای رسیدن به یک جامعه با توسعهی پایدار را ببینند و پس از ارزیابی، با حداقل هزینه و ریسک، وارد دورهی جدید شوند. معمولاً در تاریخ ما، بهخصوص از مشروطه به بعد، روشنفکران ما از طریق آزمون و خطا به بحثهای تئوریک پرداختند. در دورهی مشروطه، دست به توسعهی سیاسی زدند، ولی خیلی زود فهمیدند که جواب نمیدهد. به همین خاطر به بخش دیگری توجه کردند؛ یعنی ایجاد امنیت. بعد از آن فکر کردند که اگر روی یک توسعهی اقتصادی متمرکز شوند و آن را پیاده کنند، جامعه به یک وضعیت ایدهآل میرسد. در میانهی راه متوجه شدند که باز راه را به کمال نرفتهاند و توسعهی اقتصادی بهخودیخود جامعه را به آن نمونهی ایدهآل نزدیک نمیکند. در دورههای بعد نیز روشنفکران جامعه همچنان از طریق آزمون و خطا، به شعارها و دیدگاههای جدید میپرداختند. پیش از پهلوی اول، یقیناً روشنفکران ایرانی توان فکری لازم را نداشتند که از دیکتاتور صالح صحبت میکردند. اساساً یک دیکتاتور نمیتواند صالح باشد و یک آدم صالح هم نمیتواند دیکتاتور شود. وجود این دو نقیض یکدیگرند.
آن چیزی که دغدغهی من است این است که آیا در یک فرصت کوتاه، میتوان بهشکلی الگوسازی و کار تئوریک انجام داد که از دل آن، یک نوسازی موفق دربیاید؟ به نظر میرسد که ناکامی در برخی از جنبههای نوسازی این دوره، ناشی از ناکامی در ایجاد مبانی تئوریک است. آیا شما با این نظر موافق هستید؟
همانطور که اشاره کردم، نخبگان آن دوره، درک روشنی از توسعه نداشتند. آگاهی روشنفکران ما از توسعه جزئی بود. اما جدای از این، در بخش توسعهی اقتصادی، آنها بینظر هم نبودند، ولی چون این آگاهی جزئی نمیتوانست در یک تعریف کلان از توسعه جا بگیرد، خودبهخود بخشی از توسعهی اقتصادی هم نتوانست جامعه و روشنفکران ما را به ایدهآلهایی که در نظر داشتند، یعنی ایجاد یک جامعهی محترم و پیشرفته به سبک کشورهای غربی برساند. آنها جوامع غربی را از دور میدیدند، اما تعریفی که از آن جوامع داشتند ناقص بود. مثلاً علیاکبر داور در روزنامهی «مرد امروز»، در حدود ۱۳۰۱ به بعد، یعنی چهار سال قبل از پادشاهی رضاشاه، مینویسد: مگر ژاپن دنبال قصیدهسرایی و غزلسرایی بود که به اینجا رسید. ما باید به دنبال یک انقلاب صنعتی باشیم. او وقتی دارد به یک جامعهی پیشرفته نگاه میکند، فقط به یک جزء از آن جامعه توجه دارد: توسعهی اقتصادی. در حالی که توسعهی اقتصادی به تنهایی برای رسیدن به یک توسعهی پایدار کافی نیست. بیتوجهی به توسعهی سیاسی، بالأخره جان او و بسیاری دیگر از نخبگانی را که بهواقع نردبان ترقی رضاشاه شده بودند، گرفت.
به نظر شما، تا چه حد نوسازی پهلوی اول، محصول شرایط بینالمللی و بازی قدرتهای بزرگ بود؟
قطعاً کشور ایران بهعنوان یک پدیدهی جزء در برابر نظام جهانی، مناسبات متقابلی دارد. قطعاً در تأثیر و تأثر با جامعهی جهانی است. آمدن پهلوی اول، ناشی از تغییر در مناسبات جهانی آن روزگار بود. یا تغییر در شعار روشنفکران آن زمان، ناشی از اشغال ایران در جنگ جهانی اول بود. درست از سال ۱۳۳۰ق (اواخر ۱۹۱۱م)، که شوستر با تهدید روسها و اشغال بخشهای شمالی ایران، کشور را ترک میکند و بعد از آن انگلیسیها جنوب را اشغال میکنند، چیزی نمیگذرد که عثمانیها غرب ایران را اشغال میکنند. در آستانهی جنگ جهانی اول در سال ۱۹۱۴، بخش عمدهای از ایران به اشغال نیروهای متخاصم در جنگ جهانی اول درآمده بود. ارتشهای اشغالگر، کشاورزان را به بیگاری میبردند و محصولات کشاورزی را به تصرف خود درمیآوردند. در قحطیهای ۱۲۹۶ و ۱۲۹۷ش، براساس بعضی از گزارشها، ایران یکچهارم جمعیت خود را از دست داد.
این تلفات بزرگ ناشی از اشغال کشور بود. همهی مرزها فروریخت و امنیت اقتصادی و سیاسی از میان رفت. هجوم به همهی عرصههای زندگی ایرانیها، سبب شد که روشنفکران عصر مشروطه، در شعارهای خودشان تغییری بدهند. امنیت و کسی که بتواند این امنیت را برای ایرانیها به وجود بیاورد، اولویت یافت. از دید آنها، هیچکس نمیتوانست این کار را انجام دهد مگر یک دیکتاتور صالح. علاوه بر این، با وقوع انقلاب ۱۹۱۷ در روسیه، دولت انقلابی جدید روسیه نیروهای خود را از ایران خارج کرد و بریتانیا یکهتاز نقشآفرین در مسائل داخلی ایران شد.
این کشور در ابتدا خواست با تحمیل قرارداد ۱۹۱۹، یک ایران یکپارچه و همسو با منافع خودش به وجود آورد، ولی پس از شکست قرارداد یادشده، از کودتای ۱۲۹۹ و برآمدن دیکتاتوری رضاخان حمایت کرد. بریتانیا که پس از جنگ جهانی اول نیروهای نظامی خود را از بسیاری از نقاط جهان، به جز سرزمینهایی مثل هند و قبرس، بیرون کشیده بود تا بتواند قدرت نظامیاش را در اروپا متمرکز سازد، آیرون ساید را، که متخصص عقبنشینی ارتش به هنگام جنگ بود، به ایران فرستاد تا عقبنشینی ارتش کشورش از ایران و بینالنهرین را مدیریت کند. اما این عقبنشینی باید بهصورتی انجام میشد که صدمهای به منافع بریتانیا در ایران وارد نشود. به همین دلیل، رضاخان که میتوانست یک ایران امن به وجود آورد، با منافع بریتانیا در ایران، بهخصوص در موضوع نفت، مطابقت کامل داشت. لذا بریتانیا از رسیدن وی به قدرت، حمایت کامل به عمل آورد. با تأسیس پهلوی، پای نیروی دیگری به ایران باز شد: آلمان. این کشور بهشدت مورد علاقهی رضاشاه و نخبگان ناسیونالیست آن دوره بود و میتوانست به ایدهآلهای نوسازی دولت ایران کمکهای شایانی کند که همین اتفاق هم افتاد.
در انتهای بحث، اگر نکتهای دارید که فکر میکنید بیان آن مفید و لازم است، بفرمایید.
من میخواهم در انتها باز نگاهم را نسبت به نوسازی این عصر خلاصه کنم. در این دوره، در کنار نتایج منفی، دستاوردهای مثبت بسیاری نیز داشتیم. بسیاری از این دستاوردها حاصل تلاش مردم بود. در واقع هر جامعهای از دو پایه تشکیل میشود: مردم و نظام حکومتی. اینها در ارتباط متقابل و ارگانیک، ظرفیتی را به وجود میآورند که آن ظرفیت، خاص آن دوره است. پس وقتی ما از ظرفیت نوسازی یک دوره حرف میزنیم، از ظرفیت آن زمانه صحبت میکنیم که بخش عمدهای از آن، حاصل خلاقیتها و تلاشهای خود مردم است و بخشی دیگر، مربوط به حاکمیت وقت میشود. منحصر کردن امر نوسازی به ارادهی رضاشاه، در واقع از قلم انداختن نقشآفرینی نخبگان و جامعهی آن روز ایران است.