شناسهٔ خبر: 52465 - سرویس اندیشه

نگاهی به سیاست کنونی امریکا (۱)؛

آمریکای ترامپ: بازی در نقش قربانی

ترامپ2  از منظر تبلیغات سیاسی دست‌راستی، نخبگانی که جهانی شده‌اند و قلمرویی ندارند، دشمن اصلی این نظم جهانی مجدداً قلمروبندی‌شده و دارای تنوع‌ هستند. نخبگان -آن یک درصد کذایی- با این اتهام تبلیغات سیاسی راست مواجهند که صرفاً به بازارهای مالی جهانی علاقه‌ نشان می‌دهند و نه به سرنوشت جمعیت‌ کشورهایشان؛ آن‌ها متهمند به بی‌اعتنایی به سعادت و بهروزی این جمعیت‌ها و بی‌اعتنایی به زیرساخت‌های تکنولوژیک مستقر در قلمروشان -که یکی از مضمون‌های عمدۀ کارزار ترامپ بود.

فرهنگ امروز/ بوریس گرویس، ترجمه: اشکان صالحی:

من موقعیت موسوم ‌به ترامپ را ناگزیر از منظری اروپایی ‌می‌نگرم چراکه شهروندی آلمانی‌ام. بنابراین می‌کوشم پدیده‌ی ترامپ را در بستر گسترده‌تر جنبش‌هایی ناسیونالیستی قرار دهم که امروزه در کشورهای غربی‌ در حال ظهورند. در سنت اروپا سه نوع اندیشه‌ی سیاسی شناخته شده است: لیبرال، ناسیونالیستی (یا فاشیستی) و سوسیالیستی. درنتیجه این سنت قدری متفاوت است با سنت آمریکا که میان لیبرال‌ها و محافظه‌کاران تفاوت قائل می‌شود. امروزه در اروپا معمول است که از نولیبرالیسم به‌منزله‌ی ایدئولوژی جهانی‌شدن کاپیتالیستی سخن بگویند. نزاع میان نولیبرالیسم یا گلوبالیسم ازیک‌سو و ناسیونالیسم دست‌راستی ازسوی‌دیگر ظاهراً معرف سیاست معاصر است. این نزاع در همه‌ی انتخابات‌های اخیر و آتی ازجمله انتخابات ریاست جمهوری آمریکا، دور دوم انتخابات ریاست جمهوری فرانسه و انتخابات پیش رو در آلمان[۱] بر فضای عمومی سیطره یافته است.

     احزاب ناسیونالیست دست‌راستی مدام بیش‌ازپیش در آن‌چه زمانی اروپای غربی خوانده می‌شد تأثیرگذار می‌شوند ــ در فرانسه، هلند، بلژیک و نیز در آلمان ــ و این تأثیرگذاری حتا از تأثیرگذاری احزاب مذکور در آن‌چه زمانی اروپای شرقی خوانده می‌شد نیز بیش‌تر است. این احزاب به‌کرات با احزاب فاشیست اروپا در دهه‌ی ۱۹۳۰ و ۱۹۴۰ مقایسه می‌شوند. درواقع نیز این احزاب از همان شعارهای نژادپرستانه و بیگانه‌هراسانه استفاده می‌کنند. این احزاب به‌مانند اسلاف فاشیست‌شان طرفدار یک «انقلاب محافظه‌کارانه»اند برضد ایدئولوژی‌های عمده‌ی قرن بیستم یعنی لیبرالیسم و سوسیالیسم و نیز برضد نهادهایی سیاسی که با این ایدئولوژی‌ها نسبت تاریخی دارند. تبلیغات سیاسی این احزاب همچنین برضد گروه‌های مشابه در داخل کشورهای خودشان جهت می‌یابد: نخبگان و مهاجرین جهانی‌شده و جهان‌وطن.

     بااین‌حال راست جدید تفاوت دارد با جنبش‌های فاشیستی کلاسیک که متجاوز و توسعه‌طلب بودند و می‌کوشیدند بر جهان سلطه یابند و می‌خواستند نوعی نظم نوین جهانی برقرار کنند. راست جدید نوفاشیست برعکس موضعی تدافعی و حمایت‌گر دارد. ایدئولوژی راست جدید ازجمله جنبش ترامپ را می‌توان نوعی بازگشت قلمرومندی به اقتصاد و سیاست جهان درنظر گرفت. روزگار پس از جنگ سرد عبارت بود از دوره‌ی جهانی‌شدن و ــ اگر از تعبیری دلوزی استفاده کنیم ــ دوره‌ی قلمروزدایی. مظهر اصلی این دوره امر ریزوماتیک‌ و درعین‌حال ساختار جهانی و فراگیر اینترنت بود. امروزه اغلب این نکته را به یاد می‌آوریم که شرکت‌ها و سازمان‌هایی که اینترنت را اداره می‌کنند نشانی‌هایی مشخص در قلمروهایی واقعی و بیرون از اینترنت دارند که دولت‌هایی بر آن‌ها نظارت می‌کنند. این شرکت‌ها و سازمان‌ها حکم وسایل نظارت، ابزارهای تبلیغات سیاسی و منابع اخبار جعلی را یافته‌اند. امروزه اینترنت به‌جای آن‌که فضایی مجازی ورای مرزهای دولت‌ باشد مدام بیش‌تر به‌چشم آوردگاه ممتاز برای جنگ‌های اطلاعاتی میان دولت‌ها نگریسته می‌شود.

     این فقط یکی از نمونه‌های قلمروبندی مجدد سیاست است که امروزه تجربه می‌کنیم. نمونه‌ی دوم ــ و درواقع مهم‌ترین نمونه ــ این است که مهاجرت و خصوصاً ورود افراد خارجی به کشورها به کانون دغدغه‌ی عمومی بدل شده است. مسلماً می‌توان گفت آن‌چه در درجه‌ی اول چشم‌انداز سیاسی امروزی را می‌سازد رویکردی است که در مورد ورود افراد خارجی به کشورها وجود دارد. سیاست احزاب دست‌راستی جدید و امروزین برضد ورود افراد خارجی به کشور یکی از پیامدهای آن چیزی است که می‌توانیم قلمروبندی سیاست هویتی بنامیم. پیش‌فرض اصلی ایدئولوژی این احزاب آن است که هر هویت فرهنگی باید قلمرو خودش را داشته باشد، قلمروی که هویت مذکور می‌تواند و باید در آن شکوفا شود ــ بی‌آن‌که تأثیر فرهنگی سایر هویت‌های فرهنگی مزاحمتی برای آن ایجاد کند. جهان متنوع است و باید متنوع باشد. اما تنوع جهانی را می‌توان فقط با تنوع قلمروها تضمین کرد. مخلوط‌کردن هویت‌های فرهنگی متفاوت در قلمروی واحد منجر به نابودی این هویت‌ها می‌شود. جهان یکدست می‌شود ــ ملال‌آور و افسرده‌کننده می‌شود. حتا مهم‌تر این‌که برای صنعت توریسم ناسودمند می‌شود، صنعتی که به توریست‌های بین‌المللی دقیقاً وعده‌ی آمیزه‌ی سفر به قلمروی متفاوت و مواجهه با فرهنگی متفاوت را می‌دهد.

     از منظر تبلیغات سیاسی دست‌راستی، نخبگانی که جهانی شده‌اند و قلمروی ندارند دشمن اصلی این نظم جهانی مجدداً قلمروبندی‌شده و دارای تنوع‌اند. نخبگان ــ آن یک درصد کذایی ــ با این اتهام تبلیغات سیاسی راست مواجه‌اند که صرفاً به بازارهای مالی جهانی علاقه‌ نشان می‌دهند و نه به سرنوشت جمعیت‌ کشورهای‌شان. آن‌ها متهم‌اند به بی‌اعتنایی به سعادت و بهروزی این جمعیت‌ها و بی‌اعتنایی به زیرساخت‌های تکنولوژیک مستقر در قلمروشان ــ که یکی از مضمون‌های عمده‌ی کارزار ترامپ بود. تصور بر این است که جهانی‌شدن در هر جامعه‌ی واحدی مرزی به‌وجود می‌آورد. اقلیتی کوچک از جهانی‌شدن سود می‌برند اما اکثریت عقب می‌مانند. این اکثریت به‌علاوه در معرض خطر ورود مهاجرین به کشور قرار می‌گیرند. جریان‌های جهانی ــ اعم از مالی و فنی و اطلاعاتی ــ سبک‌های سنتی زندگی و حرفه‌های سنتی را از بین می‌برند و مهارت‌های کسب‌شده و عادت‌های فرهنگی را بی‌فایده می‌کنند ــ مهارت‌ها و عادت‌هایی که در طول نسل‌ها به‌کار گرفته شده‌اند. این ازبین‌رفتن حرفه‌های سنتی و عادت‌های کاری با جاری‌شدن سیل مهاجرین تشدید می‌شود، مهاجرینی که پیشینه‌ی فرهنگی و سبک‌ زندگی‌شان متفاوت است. نخبگان کاری برای متوقف‌کردن این روند انجام نمی‌دهند ــ و بدین‌ترتیب ثابت می‌کنند که به سرنوشت مردم عادی علاقه‌ای ندارند. درنتیجه مردم عادی احساس می‌کنند و می‌گویند که نخبگان به آن‌ها خیانت کرده‌اند و وقت آن است که در مورد این مسئله کاری انجام شود. یگانه پرسش این است که چه باید کرد؟

     ازلحاظ تاریخی فقط دو پاسخ برای این پرسش سراغ داریم: سوسیالیسم و ناسیونالیسم. اما از دیدگاهی منطقی نیز هیچ پاسخ ممکن دیگری وجود ندارد. تصویری را که الان کوشیدم ترسیم کنم بازبنگریم. جهانی‌شدن به دو شکل مطرح می‌شود: نخبگان ثروتمند جهانی‌شده‌ و مهاجرین فقیر. اگر کسی کشور خود را قربانی جهانی‌شدن ببیند باید تصمیم بگیرد که یا با مهاجرین فقیر برضد نخبگان ثروتمند متحد شود (راه‌حل سوسیالیستی)، یا با نخبگان ثروتمند برضد مهاجرین فقیر متحد شود (راه‌حل ناسیونالیستی).

     روشن است که ــ دست‌کم در حال حاضر ــ جمعیت‌های کشورهای غربی به گزینه‌ی سوسیالیستی دست رد زده‌اند و تمایل دارند گزینه‌ی ناسیونالیستی را تأیید کنند. دلیلش نیز کمابیش روشن است: این تصمیم ناشی است از پیروزی گلوبالیسم نولیبرال بر انترناسیونالیسم سوسیالیستی در پایان جنگ سرد. درحقیقت طی دوره‌ی تاریخی پس از سقوط دیوار برلین، چپ غربی به‌طور نظام‌مند نابود شد ــ اول‌ازهمه احزاب کمونیست غربی و سپس سوسیال‌دموکراسی و دولت‌های اجتماعی‌اش. همه‌ی الگوهای سوسیالیستی ــ خواه رادیکال یا میانه‌رو ــ ازلحاظ اقتصادی ناکارآمد و ازلحاظ تاریخی بی‌اعتبار و منسوخ اعلام شدند. بنابراین طی دهه‌های اخیر اجماعی خاص شکل گرفت و آن این بود که سوسیالیسم ازلحاظ اقتصادی ناکارآمد و به‌طور کلی نامناسب است. و این دلیل واقعی انتخاب گزینه‌ی ناسیونالیستی و نوفاشیستی است: پس از آن‌که تبلیغات سیاسی نولیبرال و ضدسوسیالیستی توانست طیف‌ گسترده‌تر جمعیت را متقاعد کند که سوسیالیسم ازلحاظ اقتصادی مخرب و مصیبت‌بار است، گزینه‌ی سوسیالیستی مسدود شد ــ و فقط امکان گزینه‌ی نوفاشیستی باقی ماند. البته این آن نتیجه‌ای نیست که نظریه‌پردازان نولیبرالیسم انتظار داشتند. اما دلیل آن‌که نتوانستند این را پیش‌بینی کنند صرفاً این بود که چند نکته‌ی مهم را نادیده گرفتند. حال این نکته‌ها را با دقتی بیش‌تر درنظر بگیریم.

     تفاوت واقعی میان انترناسیونالیسم سوسیالیستی و گلوبالیسم نولیبرال چیست؟ انترناسیونالیسم سوسیالیستی مبتنی است ‌بر همبستگی بین‌المللی، حال آن‌که گلوبالیسم نولیبرال مبتنی‌ است بر رقابت جهانی. در شرایط بازارهای جهانی، همه برضد همه رقابت می‌کنند ــ هر فرد برضد هر فرد دیگر، هر کشور بر ضد هر کشور دیگر و غیره. مسلماً سوسیالیسم ــ که مبتنی‌بر همبستگی است ــ در شرایط رقابت فاقد کارآمدی است. پس اگر کسی معتقد به لزوم رقابت انسان‌ها باشد، سوسیالیسم خودبه‌خود کنار گذاشته می‌شود. و این درحقیقت اعتقاد ایدئولوژی نولیبرال است. البته پیش‌فرض این ایدئولوژی هم این است که رقابت منصفانه است. اما مسئول منصفانه‌بودن رقابت جهانی کیست؟ چنین نهادی وجود ندارد. البته سیاستمداران آمریکایی مکرراً می‌گویند که در قبال امور جهانی احساس مسئولیت می‌کنند. اما در این صورت این ظن پدید می‌آید که آن‌ها این مسئولیت را به‌گونه‌ای تفسیر می‌کنند که در خدمت منافع خودشان و به‌زیان منافع دیگران باشد.

     و به‌واقع منصفانه‌بودن چیست؟ آیا رقابت منصفانه است وقتی به موفقیت در بازار تقلیل می‌یابد؟ شاید چنین رقابتی نامنصفانه باشد چون نوع خاصی از انسان، هویت فرهنگی خاص و شیوه‌ای خاص از زندگی را که مبتنی‌بر موفقیت اقتصادی است ترجیح می‌دهد. شاید فکر خوبی باشد که از کسانی که هویت فرهنگی‌شان به‌آسانی در چارچوب رقابت جهانی جا نمی‌افتد محافظت شود ــ و به ایشان کمک و از آن‌ها دفاع شود و شاید حتا خوب باشد که این کار ازطریق قوه‌ی قهریه‌ی نهادی و نظامی انجام شود. مثلاً چه اتفاقی می‌افتد وقتی کالاهای آمریکایی چندان مفید فایده نباشند و نیروی کار آمریکایی به‌خوبی تعلیم نبیند؟ در این صورت دولت می‌تواند بگوید: آمریکایی بخرید و آمریکایی استخدام کنید. (از جهودها خرید نکنید[۲]).

     این‌جا مسیری که از نولیبرالیسم به نوفاشیسم می‌انجامد به‌اندازه‌ی کافی روشن می‌شود. و این مسیر درحقیقت بسیار کوتاه است. لیبرالیسم و نوفاشیسم هردو به رقابت باور دارند ــ این چیزی است که آن‌ها را از سوسیالیسم متمایز می‌کند. نولیبرال‌ها معمولاً فکر می‌کنند همیشه برنده‌ی این رقابت‌اند. بازندگان همیشه دیگران کذایی‌اند. لیبرال‌ها آمادگی آن را دارند که به‌رسمیت‌شناختن دیگری، احترام به دیگری و غیره را موعظه کنند. اما ظاهراً به‌ندرت می‌توانند وضعیتی را تصور کنند که خودشان به این دیگران بدل شوند. به‌یاد دارم که به سخنان یک استاد لیبرال اهل برلین در تلویزیون آلمان گوش می‌دادم، حدوداً زمانی ‌که جنبشی دست‌راستی برضد سیاست‌های مهاجرتی آنگلا مرکل آغاز شد. او می‌گفت آلمانی‌ها باید مهاجرین را بپذیرند چون آن‌ها همیشه در پایین‌ترین بخش جامعه‌ی آلمان باقی می‌مانند ــ و بنابراین هیچ خطری را متوجه اکثریت آلمانی‌ها نمی‌کنند. بااین‌حال معترضان آلمانی دست‌راستی چندان در این‌باره مطمئن نبودند ــ و درست همین عدم‌اطمینان بود که آن‌ها را به‌ راست افراطی سوق داد. پس مسلماً می‌توان گفت میل به تغییر قواعد رقابت از عدم‌اطمینان درباره‌ی منصفانه‌بودن قواعد نشئت می‌گیرد ــ و این‌جا «منصفانه» عمدتاً در معنای «مطلوب» فهمیده می‌شود. بنابراین ترامپ مکرراً می‌گوید توافق‌های تجاری میان ایالات متحده‌ی آمریکا و سایر کشورها غیرمنصفانه است ــ و این‌جا «غیرمنصفانه» صرفاً یعنی نامطلوب برای آمریکا.

     در آمریکا انگاره‌ی هویت فرهنگی و درکل سیاست هویتی به‌طور سنتی با سیاست اقلیتی مرتبط است. هدف سیاست اقلیتی دفاع از اقلیت‌ها در برابر سلطه‌ی فرهنگی، سیاسی و اقتصادی اکثریت است ــ یعنی سلطه‌ی اقویا بر ضعفا. پس در آمریکا سیاست هویتی به‌طور سنتی سیاستی چپ‌گرایانه تلقی می‌شود. ازهمین‌رو غافلگیرانه است که ببینیم اکثریت سفیدپوست در مورد یک سیاست هویتی دست‌راستی پیش‌قدم شدند. بااین‌حال دلیل هر دو نوع سیاست هویتی یکی است. امروزه آمریکا به‌اندازه‌ی کافی احساس قوی‌بودن نمی‌کند، آمریکایی که با رقابت کشورهایی از سرتاسر جهان مانند چین و مکزیک مواجه است. این احساس ضعف چیزی است که ترامپ به استقبال از آن رفت و آن را مورد بهره‌برداری قرار داد. مشاهده‌ی عملکرد او طی مناظره‌هایش با رقبای جمهوری‌خواه خصوصاً جالب است. همه‌ی رقبای او در هر فرصتی به ستایش از آمریکا و هرآن‌چه آمریکایی است می‌پرداختند: «بهترین مردم روی زمین»، «بهترین تمدن در تاریخ بشر»، «شهری درخشان بر فراز تپه». ترامپ به‌تنهایی هرآن‌چه را آمریکایی است فجیع و اسف‌بار و مفتضح خواند ــ فرودگاه‌ها، بزرگراه‌ها، مراکز شهرها، جنگ‌ها و پیمان‌های صلح. او آمریکا را نه‌ برنده‌ی تاریخ بلکه بازنده‌ی تاریخ معرفی کرد. و این‌گونه بود که او قلوب و اذهان بسیاری از آمریکایی‌ها را تسخیر کرد ــ نه با تجلیل از برتری آمریکا بلکه با احضار شبح شکست فرجامین آمریکا. این‌جا هویت آمریکایی هویتی بازنده معرفی شد، کل نظام جهانی وسیله‌ای برای تخریب آمریکا، آمریکایی‌ها قربانیان اصلی نظم پس از جنگ سرد یعنی نظمی که مخلوق خودشان بود و نخبگان آمریکا نیز خائنانی که آمریکا را در بازار جهانی‌شده به تاراج می‌گذارند. نتایج انتخابات نشان می‌دهد که بخش قابل‌ملاحظه‌ای از جمعیت آمریکا نیز این کشور را قدرتی در حال افول می‌بینند ــ و خود را قربانی روندهای تاریخی اخیر می‌دانند. آمریکا خود را کشوری اسف‌بار و حتا خودآزار می‌انگارد که همه آن را مورد بهره‌برداری قرار داده و تکه‌پاره کرده‌اند. این‌جا مسئله‌ی نجات‌دادن هویت آمریکایی و محافظت از آن فوریت می‌یابد ــ سیاستی هویتی که به‌راستی نوفاشیستی می‌شود چون نه اقلیت‌ها بلکه کل کشور را مخاطب قرار می‌دهد.

     این جابه‌جایی سیاست هویتی از چپ به راست کم‌تر از آن‌چه به‌نظر می‌رسد غیرمترقبه است. اولاً در سنت اروپایی، انگاره‌ی هویت فرهنگی همواره انگاره‌ی اصلی سیاست دست‌راستی بود. ثانیاً ــ و مهم‌تر از آن ــ امکان این جابه‌جایی به‌موجب ساختار منطقی هویت فرهنگی ایجاد می‌شود و این مادامی است ‌که این هویت با خاستگاه قومی، جنسیت یا گرایش جنسی فرد پیوند می‌خورد. این‌جا سیاست هویتی به پدیده‌ای منجر می‌شود که می‌توان آن را «همبستگی عمودی» نامید. انگاره‌ی همبستگی ازلحاظ تاریخی با مبارزه‌ی طبقات تحت‌استثمار برضد طبقات استثمارگر پیوند دارد. بنابراین همبستگی در شرایط مبارزه‌ی طبقاتی همواره «همبستگی افقی» بود؛ همبستگی میان ستمدیدگان برضد ستمگران. در سنت مارکسیستی، طبقه در چارچوب اقتصادی و با نقشش در تحول نیروهای مولد تعریف شد. براساس این سنت، کارگری که ثروتی به‌هم بزند دیگر کارگر نیست و به نماینده‌ای از طبقه‌ی بالا بدل می‌شود. وقتی شخصی طبقه‌اش را ترک کند دیگر نمی‌توان با او همبستگی افقی داشت. انگاره‌ی به‌راستی چپ‌گرایانه از هویت عبارت از هویت طبقاتی است.

     اما البته قضایا به این سادگی نیست وقتی که هویت فرهنگی و وضع ستم در بدن و کالبد ستمدیدگان حک شود. همبستگی میان زنان ناشی از موقعیت نامطلوب اقتصادی و اجتماعی آن‌ها در برابر مردان بود و همبستگی میان سیاه‌پوستان ناشی از موقعیت نامطلوب آن‌ها در برابر سفیدپوستان. اما چه اتفاقی می‌افتد اگر زنی کارفرما شود یا سیاه‌پوستی سیاستمدار شود؟ آیا سایر زنان یا سیاه‌پوستان باید همبستگی‌شان را با او قطع کنند؟ ازیک‌سو این کارفرمای زن و این سیاستمدار سیاه‌پوست جایگاه و موقعیتش را در مبارزه‌ی طبقاتی تغییر داده‌ و از سمت ستمدیدگان به‌سمت ستمگران رفته‌ است. می‌توان هم گفت صعود طبقاتی او نقشی در تغییر سرنوشت سایر زنان یا سایر سیاه‌پوستان ندارد. درحقیقت نادرست است که در این نوع صعود طبقاتی نشانه‌هایی دال بر بهبود اوضاع اجتماعی یا اقتصادی کل زنان یا کل سیاه‌پوستان دیده شود. اما ازسوی‌دیگر اگر کسی با هویتی خاص به صدر برسد بدان‌معنا است که آن‌چه را می‌توان «رتبه‌ی هویتی» او خواند تغییر می‌دهد. ازلحاظ نظری همه‌ی هویت‌ها برابرند اما درعمل هویت‌های مختلف رتبه‌هایی مختلف دارند ــ این هویت‌ها با انتظاراتی مختلف در زمینه‌ی موفقیت اجتماعی و اقتصادی و با فرض‌هایی مختلف در مورد وضع و جایگاه اجتماعی دارندگان‌شان نسبت دارند. این‌جا است که همبستگی افقی به همبستگی عمودی مبدل می‌شود.

     به‌آسانی می‌توان نشان داد که این جابه‌جایی از همبستگی افقی به همبستگی عمودی به سیاست فاشیستی منجر می‌شود. بنیتو موسولینی نمونه‌ی خوبی از این جابه‌جایی است. او کارش را درمقام یک سوسیالیست بین‌المللی آغاز کرد. بااین‌حال در ابتدای جنگ جهانی دوم گرایش خود را تغییر داد ــ و توضیحی جالب در مورد این تغییر ارائه کرد. او می‌نویسد با تحلیل موقعیت در ایتالیا دریافت که اکثریت مطلق ایتالیایی‌ها فقیرند. فقط اقلیتی ــ یک یا دو درصدی ــ ثروتمند بودند. پس جابه‌جایی از یک سوسیالیست ایتالیایی بودن به یک ناسیونالیست ایتالیایی بودن چندان فرق نمی‌کرد: تفاوت میان این دو موضع صرفاً برای بخشی کوچک از جمعیت اهمیت داشت. مسلماً بهتر بود که دست رد به سینه‌ی این بخش کوچک زده نشود بلکه آن‌ها درعوض جذب یک جنبش ناسیونالیستی بزرگ‌تر شوند تا بدین‌ترتیب ایتالیایی‌های ثروتمند نیز بتوانند در سعادت و بهروزی جمعیت ایتالیا سهمی داشته باشند ــ و جایگاه ایتالیا را در عرصه‌ی رقابت بین‌المللی تقویت کنند. بنابراین موسولینی جابه‌جایی از سوسیالیسم به ناسیونالیسم را خیلی مهم نمی‌دید. هیتلر نیز از ایدئولوژی‌اش به‌منزله‌ی «ناسیونال‌سوسیالیسم» سخن می‌گفت. این‌جا ایده‌ی همبستگی دست‌نخورده می‌ماند اما بدل به همبستگی عمودی اجتماع قومی‌ـ‌فرهنگی در رقابت‌شان با سایر اجتماعات قومی‌ـ‌فرهنگی می‌شود. به‌عبارت دیگر مفهوم همبستگی تابع مفهوم رقابت می‌شود. ازهمین‌رو فاشیسم با کاپیتالیسم که مبتنی‌بر مفهوم رقابت است سازگار می‌ماند. امروزه ما نیز دو نیروی سیاسی عمده در غرب داریم: لیبرال‌ محافظه‌کار و راست ناسیونالیست. هردو در چارچوب رقابت می‌اندیشند ــ اما لیبرال‌ها فقط خواهان رقابت اقتصادی‌اند حال آن‌که ناسیونالیست‌ها مهیای تحمیل شرایطی‌اند که باور دارند به ایشان اگر نه امکان بردن دست‌کم امکان نباختن می‌دهد.

 

ادامه دارد ...

ارجاعات:

۱. احتمالاً منظور نویسنده انتخابات فدرال آلمان است که در سپتامبر ۲۰۱۷ برگزار شد. ـ م.

۲. Kaufe nicht bei den Juden؛ اشاره به تحریم یهودیان به‌دست نازی‌ها. ـ م.