شناسهٔ خبر: 52497 - سرویس اندیشه

روایت ویچسلاف ایوانوف از داستایوفسکی؛

جهان پیچ‌درپیچ داستایوفسکی

داستایفسکی  از دید داستایوفسکی گناه نابخشودنی جهان، گناه در حق کودکان است. گریۀ کودک خارج از توان و تاب تحمل است. کودک استعاره‌ای است از معصومیت و بی‌غل‌وغشی. کاش جهان نیز کودک باقی می‌ماند. زمین بهشت است، اما انسان‌ها با گنهکاری‌شان آن را آلوده می‌کنند و به قول داستایوفسکی: «انسان‌ها جوانه‌هایی را که از بذر بهشتی می‌رویند به شوکران تلخ تبدیل می‌کنند».

فرهنگ امروز/ قربان عباسی:

«زیرا فقط به زنده می‌توان عشق ورزید»

در همان آغاز کتاب از مخلوقات خیال او سخن به میان می‌آورد، آفریدگانی که ما را به گفت‌وگوهایی برآشوبنده می‌کشانند. کار داستایوفسکی برافروختن مشعل‌هایی است درخشنده و تابان تا نور آن‌ها را به سینۀ ما بتاباند. هر واژۀ او نیشتری است شفابخش و فرورونده‌تر از پولاد گداخته در جانمان رخنه می‌کند. نواهای داستایوفسکی نواهایی از اعماق هستند، سخت هوش‌ربا. می‌نویسد: «داستایوفسکی مانند رهنمایی دردمند و چشم‌نگران، ما را از هزارتوی جانمان عبور می‌دهد و ما را نه‌ تنها هدایت می‌کند بلکه می‌پاید.» داستایوفسکی به نهانی‌ترین انگیزه‌ها، گریزها و زوایای تودرتوی شخصیت انسان و به هرآنچه سراپا و از بن انسانی است توجه نشان می‌دهد. او پرده از دل‌هایی غارمانند برداشت و نشان داد که چگونه سترگ‌ترین پیکار اهریمن و خدا در همین غار (در دل آدمی) اتفاق می‌افتد. ژرف‌ترین آموختۀ داستایوفسکی برای ما این بود که زندگی از پایه و بن تراژیک است، زیرا «انسان این نیست که هست». داستایوفسکی در مقام بغرنج‌ترین هنرمند روس، بزرگ‌معمار هزارتوی زیرزمینی است که روح جدید اگوی فراگیر و سراپا انسانی را متولد می‌کند. نگاه او رو به درون است، در آثار او قلب با قلب سخن می‌گوید. داستان‌های او روایت پیکاری همیشگی است میان نیکی و بدی ولی نه در برون، بلکه این دو خصم را باید در خویش جست. او در «زنده‌شکافی آدم‌ها» استعدادی سنگدلانه دارد. در پیچ‌وخم‌های دلهره‌آور روایت‌های تیره‌وتار او نمی‌توان چشم‌انتظار سرخوشی و خشنودی بود، باید تلخابه را تا پایان سر بکشیم.

چیزی که الهۀ هنر داستایوفسکی برمی‌انگیزد همان ترس و ترحم عذابناک است. الهه‌ای سنگدل و بی‌اندازه تراژیک اما همواره ما را به واپسین لرزۀ دلگرم‌کننده و رهایی‌بخش روح می‌کشاند. او می‌تواند رقیق‌ترین دل‌ها را نیز به درد بیاورد. جهان داستانی او عطیه‌ای است دردناک برای همۀ آن‌هایی که خواهان زایمانی معنوی، تبرک و رستگاری هستند؛ نوزایش برای همۀ آنانی که ذاتاً نیک هستند اما گمراه شده‌اند. آثار او تسلایی هستند برای همۀ آن‌هایی که شکنجۀ دوزخ درون و دردهای برزخ روح جانشان را می‌خلد.

مفهوم کلیدی او تخطی است که وخیم‌ترین شکل آن همان چیزی است که ما جنایتش می‌نامیم؛ چیزی که از نهفته‌ترین انگیزه‌های میل و تقلای انسان ناشی می‌شود. او پی‌برده است که ریشۀ این روح و جوهر فکری که قالبی جسمانی یافته و انسانش می‌نامند نه در زمین بلکه در وجودی ورای این جهان است. هر تقدیر پیش‌درآمدی در آسمان دارد، پیکارگاه شیطان و خدا در قلب آدمیان است و تراژدی در اینجاست که رقم می‌خورد.

انسان گرفتار میان ضرورت و اختیار، با خدا بودن یا بدون او سر کردن، انفعال یا عمل، ایمان و بی‌ایمانی. انسان مدرن با میل به بیگانگی لجوجانه از خدا که ناشی از کبر و تمایل به افسارگسست از نفس است میل به کناره‌گیری خودخواسته و تلف کردن خویش (نوعی سرکوب کیفیت‌های خداگونۀ بشر). اما به‌زعم داستایوفسکی بعد از همۀ این خطاها و خبط‌ها و جنایت‌ها باز هم امکان بازگشت به خانۀ پدر هست، باز هم «خدایا به فریادم برس» برای خطاکار نادم وجود دارد. راست گفته‌اند او کریستف کلمب قلب آدمی است. می‌خواهد بداند این قلب چگونه میل به جنایت پیدا می‌کند. آیا در تباهی این دل خدا دست‌اندرکار است یا خود آدمی یا هر دو و یا هیچ‌یک بلکه قلب هم‌زمان آماج شیطان هم هست؟ او ما را به دیدار اشباح درونمان می‌برد، اشباحی که در سیاه‌چال جان سکنی گزیده‌اند. باید با نورپردازی دقیق و ماهرانه آن‌ها را از کنج دل بیرون کشید.

انسان از روزی که دچار این وسوسه شد که خود را یگانه واضع همۀ میزان‌ها و ضابطه‌ها بپندارد، در واقع در دام نسبی‌گرایی گرفتار شد؛ محبوس در انزوای ذهنیت، خود را به یأس و نومیدی سپرد. داستایوفسکی در پسگفتار جنایت و مکافات از «آفت جدید، بی‌سابقه و ترسناکی که دارد از اعماق آسیا به سراسر اروپا سرایت می‌کند» سخن گفت و نوشت: «هیچ‌گاه پیش از آن انسان‌ها خود را به قدر این مخلوقات بیمار عاقل نپنداشته بودند و هیچ‌گاه نیز به عقل و فراست خود چنین اعتقاد محکمی نداشتند. پیش از آن انسان‌ها هیچ‌گاه تا بدین عمق به‌درستی قضاوت‌ها، آیین‌ها و اصول خویش معتقد نبودند... همه در اوج هیجان بودند و کسی حرف دیگری را نمی‌فهمید. هرکس خیال می‌کرد حقیقت فقط نزد اوست و از دیدن همنوعانش رنج می‌برد؛ به سینه می‌کوفت، می‌گریست و دست می‌سایید. هیچ‌کس نمی‌دانست دربارۀ چه کسی و چگونه قضاوت کند. هیچ دو نفری نمی‌توانستند بر سر نیک و بد با هم توافق کنند؛ بر سر اینکه چه کسی را باید تبرئه کرد و چه کسی را باید گناهکار شمرد.» و بعد اضافه می‌کند: «در شهرها همه‌وقت ناقوس می‌نواخت و همه با بانگ احضار جمع می‌شدند، اما کسی نمی‌دانست چه کسی برای چه کاری احضارشان کرده است.» این‌ها هذیان‌هایی هستند که راسکولنیکوف شفایافته به خاطر می‌آورد. اما یک واقعیت هم بود: رؤیای جنون‌آسای عرض‌اندام کردن به شکل ابرمرد... انسانی که خود را صاحب اراده‌ای یکه و تنها می‌دانست که جهان چون ابژه‌ای در دستانش باید شکل می‌یافت.

در چنین وضعیتی است که داستایوفسکی از نوعی حلول روحی تا تعالی نفس دفاع می‌کند؛ اینکه دیگری را نه موضوع بلکه فاعل بدانیم، مرزهای آگاهی خود را به مرزهای آگاهی دیگری نزدیک کنیم و چفت دهیم. حلول فکری یعنی اینکه ما بی‌چون‌وچرا و با تمام اختیار و فکرمان وجود دیگر را بپذیریم؛ یعنی بگوییم «تو هستی» و در نهایت به این گزارۀ بنیادین برسیم. اس. ارگو سوم (هستی، پس هستم). حلول روحی یعنی پذیرفتن دیگری، اصلی است فراتر از اصل عقل. داستایوفسکی با الهام از دیونوسوس بارها گفته است:

«جویای تعالی و جذبه باش. بر خاک بوسه زن و از آن بیاموز که یکی مسئول همه و شریک گناه همه است. در وجد این تعالی و این درک رستگاری خواهی یافت. آری فقط بدین‌گونه کامل می‌شوی.»

رئالیسم داستایوفسکی از این قسم است؛ انسانی واجد اختیار و نوع خاصی از شناخت. اما او باید اختیار خود را معطوف به خیر کند. اختیار معطوف به خیر را ایمان نام می‌نهد. ایمان نشانۀ سلامت اختیار است. داستایوفسکی از قلبی سخن می‌گوید که به نیکی لبیک گفته باشد، چنین قلبی در شب در دل تاریکی نیز شکوفه می‌کند. رئالیسم داستایوفسکی ایمانش بود. ایمان به فراتر رفتن از اگوی خود و دیدن و دریافتن اگوی دیگری. اعتقاد به اگوی دیگری یعنی عشق تنها در سایۀ این تعالی است، در سایۀ این فراروی از خود؛ و به قول داستایوفسکی حلول روحی است که وحدت عملی می‌شود در سایۀ این عشق به وحدت است که می‌خواهد زهر را از نیش‌های افعی اصل فردیت بگیرد و خود مرگ را هم به نبرد فراخواند. نتیجۀ استدلال داستایوفسکی رسیدن به این دریافت پرهیبت است که «هرکسی مسئول همه است و در گناه همه شریک». تنها در سایۀ چنین دریافتی است که جهان تکه‌پاره از نفاق‌های خانمان‌سوز و غرقه در گناه و مرگ به‌سوی پیروزی نجات‌بخش گام برمی‌دارد.

داستایوفسکی سخن شیلر را تأیید می‌کند: «فروغ قلب ودیعۀ آسمان است.» ودیعۀ چه؟ ودیعۀ امکان حقانیت کامل شوق انسان به رهایی از غل و زنجیر بیگانگی از خدا و جدایی از همسایه» در جهانی نسبی‌گرایانه که می‌رود در دام نیهیلیسمی خطرناک فرو رود. داستایوفسکی ما را فرامی‌خواند که به قلبمان ایمان داشته باشیم. در میان آگاهی‌های تیره‌وتار فروغ قلب رهگشاست. داستایوفسکی دل‌نگران نوعی نهیلیسم خودباورانه است؛ فراموشی خدا به‌عنوان منبع حقیقت و نادیده گرفتن همسایه-دیگری به‌مثابه یک واقعیت. و این چیزی است که سبب شده است همۀ ما در خلأ معلق باشیم. پیکان شوق را باید به طرف اگوی دیگری رها کنیم و اگر دیگری نباشد این پیکان پس از دور زدن در فضایی تهی -همان شبح بی‌جوهر یک رؤیا- می‌آید و سینۀ خودم را می‌شکافد. اینجاست که عشق به نفرت بدل می‌شود. تنهایی رؤیای ابلیس است، باید بر این رؤیای ابلیس‌گونه خاتمه داد تا درون آرام بگیرد. باید انتخاب کنیم یا تبیین مسیحی زندگی و رنج را و یا پریشانی متافیزیکی. غرق شدن در توجیهات ابلیسی، سقوط کورکورانه به مغاکی که در آن عدم با دردهای طاقت‌فرسا می‌کوشد نوعی وجود بزاید و بعد فرزندان خیالی‌اش را می‌بلعد. حرف داستایوفسکی به‌صراحت این است: «جانی که از خدا ببرد ناگزیر به آشوب کشیده می‌شود. انسان بی‌خدا -بری از ارزش‌های متعالی- از هرآنچه زشت و کژ است شادمان می‌شود و از ژرف‌ترین بیغوله‌های سدوم لکاته‌ای نشسته بر جای زیبابانوی ما به او لبخند می‌زند.» انسانی که ارزش‌های متعالی را در خود کشته باشد لکاته‌ای است سرگردان در کوچه‌های سدوم.

مسئلۀ داستایوفسکی رستگاری روحی است در جهانی گرفتار در دام نسبی‌گرایی و راه‌حل آن ایمان است -معطوف کردن اراده و اختیار به امر نیک- و در این میان بسی رنج باید برد. رنج یک امکان است برای شفا بخشیدن به گوهر وجودی ما، رنج امکانی است که ما را از خودکشی تمثیلی و باطنی نجات می‌دهد. برای او مصیبت و رنج نوعی سرریز کردن تراژدی درونی است. با رنج، ما جان‌سخت‌تر می‌شویم و تنها با جان‌سختی است که می‌توان از مرگ سبقت گرفت. جهان داستایوفسکی پر از مکاشفه‌های روحی است؛ از تأثیر ابلیسی انزوای روحی سخن می‌گوید و ما را فرامی‌خواند به رفتن به‌سوی اگوی دیگر و با بازیابی دیگری به وحدت برسیم. او از همه می‌خواهد بر این امر کلیدی واقف باشیم که در کفارۀ گناهان دیگران ما را نیز سهمی است. او ما را فرامی‌خواند به «لمس جهان‌های رفیع» بپردازیم و گام در باغی نهیم که «بذرهایش را خدا کاشته است». او دوزخ خود را چنین توصیف می‌کند: «ناتوانی در عشق ورزیدن.» دوزخ واقعی یعنی سپردن وادی قلب به ابلیس، به شرارت و به بدی؛ و عشق بازیافتن این وادی است و سپردنش به الهۀ نیکی. باید تصمیم گرفت برای بودن با خدا و یا نبودن با او، برای عشق و یا برهوت قلب. باید «اراده را جاری کرد»، با بی‌ارادگی تنها به قوای تاریکی مجال بازی می‌دهیم و این رذیلتی است بزرگ؛ آبولیا (بی‌طرفی) متافیزیکی خیانتی است به آرمان خدا. بین بدی و نیکی نباید رأی ممتنع داد.

تنها از طریق رنج است که جانمان پالایش می‌یابد. هرآنچه از منشأ آغازین هستی می‌گسلد باید رنج بکشد. در سایۀ رنج است که لعنت به موهبت بدل می‌شود. جان بی‌رنج جان ملعون است، جان بی‌اراده‌ای است که نمی‌خواهد به منشأ آغازین خود بازگردد. تراژدی جز این نیست که میان خدا و جان انسان درگیری پیش می‌آید. انسان خصم خدا نیست، اما به سبب نخوت و نابینایی و سفسطه از خدا روی برگردانده است و جانش اینک تاریک شده و به تسخیر سوداهای دردناک درآمده است. تراژدی کشمکش میان جان من و امیر این جهان است، دعوایی است بین لاهوت و ناسوت. رنج تجسم این تراژدی است، بازنمود این کشمکش است. رنج انسان ناشی از سرگردانی اوست در جنونی عبث و خویشتن‌کوب، ناشی از دویدن او در پی رؤیاهای تهی.

در رمان طلسم‌شدگان ماریا تیموفیونای ساده‌دل با زبان کودکانه فلسفۀ داستایوفسکی را آشکار می‌کند.

موقع خروج از کلیسا آهسته به من گفت: «مادر، خدا چیست؟ تو چه فکر می‌کنی؟» و من گفتم: «مادر اعظم، خدا امید محکم نوع بشر است.» تنها در سایۀ برانگیختن شوق دیدار اوست که روح نجات می‌یابد. باید در سایۀ این امید عظیم از بار ارتکاب گناهان کاست و تطهیر شد. رستگاری مستلزم رنج است، رنج کوبیدن راه، رنج فرارفتن از خود، رنج حلول در دیگری، در تعالی؛ و همۀ ما باور داریم که صعود از کوه جان، از مسیر پرصعب آن چه اندازه رنج‌بار است.

او ما را از خطر انزوا می‌رهاند که نوعی خودکشی است. آرزومند روزی است که رمز مسیح در تمام انسان‌ها گشوده شود. هر فرد انسان، بشر است و کل بشر یک انسان است یک آدم. شخص فقط در پیوند با دیگری است که قابل تصور است. می‌داند که نیروهایی علیه یگانگی الهی و بشری می‌ستیزد، نیرویی که ما را در انزوایی عبوسانه به خودکشی می‌کشاند. خباثت یکی از آن نیروهای منفی است، یکی از آن گره‌های جان. فرشتۀ جان آدم‌ها، اسیر این گره‌هاست. رنج بردن، گشودن این گره‌هاست از پای فرشتۀ جان. نباید گذاشت که قوای خبیثه جان بگیرند. تسلط نیروهای خبیثه، افزون کردن گره‌ها ما را به جنونی کور سوق خواهد داد. تسلط قوای خبیثه یعنی بسط تاریکی در دل، یعنی خاموشی چراغدان و لوسترهای جان؛ و تحقق این مکاشفۀ یوحنا: «اگر توبه نکنی چراغدانت را خاموش می‌کنم.»

در جهان اجتماعی، داستایوفسکی تجسم این قوای خبیثه را نیهیلیست‌ها می‌داند و در یادداشت‌های خود می‌نویسد: «نیهلیست‌ها از کجا می‌آیند؟ از هیچ جا نمی‌آیند، زیرا همواره با ما بوده‌اند، درون ما پیرامون ما.» نهیلیسم روح خطاکار و گستاخ انسان است. تجسم عالی‌اش در ادبیات فاوست گوته است. موجودی که عشق در او خاموش شده است و جای آن را شوقی سیری‌ناپذیر گرفته است. وقتی عشق نباشد حجرۀ دل پر از تارعنکبوت می‌شود و دل تارزده اولین گام برای خصومت با خداست. دست شستن از اعتقاد به خدا و درگیر شدن در گفت‌وگوهایی هذیانی با شیطان همان. انسان از ظرف اراده‌اش خالی می‌شود و به ظرف ارادۀ دیگری تبدیل می‌شود، به رعیت یا وام‌دار شیطان بدل می‌شود یا به کارگزار او. موجود بی‌وفا به خود، به دیگری نیز بی‌وفایی خواهد کرد. مانند یهودا قبل از رسیدن به آن غار پلید که در جایی پرخطر و تاریک برای خود حفر کرده است خود را به دار می‌آویزد. انسانی که به خود خائن است به خدا به شیطان نیز خیانت خواهد کرد؛ اما شیطان خیانت او را می‌پذیرد چون تنها در سایۀ چنین خائنانی است که بر گلۀ طلسم‌شدگان اضافه می‌کند. این‌ها خود را کشته‌اند، ارادۀ خود را کور کرده‌اند و به جایش ارادۀ بیگانه‌ای آمده است؛ و طلسم‌شدگی جز این معنایی ندارد.

اما می‌توان در نبرد شیطان و خدا بی‌طرف بود، همان کاری که کیریلوف می‌کند؛ شب‌ها به تنهایی چای می‌نوشد و با خودمشغولی خودباورانه‌ای به سرنوشت خود می‌اندیشد، با نوعی گریز از جهان بر اختیار مستقلانۀ خود پای می‌فشارد. به قول نیچه، این عزلت‌گزین روح است، نوعی خودکفایی متافیزیکی خیالی؛ اما همو خصم خداست. او می‌خواهد انسان خودش خدا بشود، اما انسان در صورتی خدا می‌شود که بر آن عذاب ترس از مرگ که قبلاً آن را خدا می‌نامید چیره شود. انسان خود باید بر عرش خالی خدا جلوس کند، بدین‌سان انسان باید به جلجتای غرور و نخوت خود صعود کند. داستایوفسکی در فرجام هولناک این رؤیازدۀ مبتلا به خدابیماری می‌خواست نشان دهد که الحاد در شخصی که به خودآگاهی وجودی چشم گشوده است، به جنون متافیزیکی منتهی می‌شود. انسان با خداسازی خود را به نابودی سوق می‌دهد. کیریلوف معتقد است فقط با ترس از مرگ -این خدای دیرینه‌سال- است که وجود انسان تباه می‌شود و انسان‌ها را به بردگانی مبدل می‌سازد؛ به همین علت سوگند یاد می‌کند که دست به عمل نجات‌بخش بزند (خودکشی!).

 بااین‌همه، به نظر داستایوفسکی کیریلوف یکی از طلسم‌شدگان است، زیرا آلوده به نفرت از خداست، چیزی که قوی‌ترین نیروی محرک یورش‌های خبیثانه است. چنین انسانی حامل ویروس است و در بهترین حالت، بیماری است در دورۀ نقاهت. گسستن از اهریمن کافی نیست بلکه در اعتقاد به آدم‌ها نباید دچار تزلزل شد. صحبت از انفصال از انسانها و اتصال به آن‌هاست، صحبت از شورش آشفته‌وار نخوت و غرور انسان علیه فرمان‌های مقدس، جنون بدکاران و رنج بی‌شمار کشف پاتوی ماتوس (صراط مستقیم)، پسر مغرور زمین که قدرت ابرمرد می‌خواهد. علامۀ جاه‌طلب ما چه فرجام دگرگونی می‌یافت اگر زودتر از این‌ها عقل بروتوس ساده‌دل حکایات رومی را پیدا می‌کرد، وقتی هاتف گفت سوموم ایمپریوم (کل امپراتوری) در میان حاضران از آن کسی خواهد بود که زودتر از دیگران مادر خود را ببوسد، بروتوس همان دم به خاک افتاد و لبان پرهیزگارش را بر زمین سایید: «بر زمین بوسه می‌زنم باشد که مادرم خرسند شود.»

جنایت و مکافات مکاشفۀ داستایوفسکی دربارۀ جهان است، مکاشفه‌ای دربارۀ گناه تمثیلی شخصیتی که خود را در انزوا حبس می‌کند و از همین رو از وحدت فراگیر بشر سر باز می‌زند. برای خودمختاری سلبی فرد، انزوا فرمولی بنیادین است؛ اما این انزوا معیار عظمت روحی نیست، شخص منزوی با خدا در ستیز است. انسان باید غم جهان را کاهش دهد، باید بتواند به دیگری و جهان عشق بورزد، ناتوانی در عشق ورزیدن همان دوزخ است. انسان فاقد عشق از همراهی دیگر انسان‌ها جدا می‌ماند. به‌زعم داستایوفسکی، هر جنایتی صرفاً گناه جنایتکار نیست بلکه گناه جمع و اجتماع نیز هست، هیچ‌کس حق ندارد بگوید که سهمی در گناه گناهکار ندارد. انسان هم آزاد است و هم مسئولیت دارد و انسان آزاد و مسئول باید قبل از همه خود را محاکمه کند. در جنایت و مکافات راسکولنیکوف یابوی پیر و رقت‌انگیزی را در رؤیا می‌بیند که جمعی مست و وحشی و عربده‌کش تا سر حد مرگ شکنجه‌اش می‌کنند. گناه این شقاوت نفرت‌انگیز به دوش کیست؟ گناه فقط به دوش صاحب هیجان‌زدۀ حیوان بخت‌برگشته که به قیمتی می‌خواهد جمع را سرگرم کند، نیست، بلکه تک‌تک آن‌هایی که با هرزگی محض بر بار حیوان بیچاره می‌افزایند گنهکارند. ما همه گناهکاریم و من بیش از همه؛ و باز ما همه مسئولیم و من بیش از همه.

داستایوفسکی در جنایت و مکافات معیار اصلی تمایز میان راه خیر و شر را نشان داده است. راه خیر عبارت است از راه پذیرش عملی وحدت فراگیر بشر به‌مثابه واقعیت روحی، وحدتی که بنیادش در خداست. و راه شر عبارت است از راه انزوای درونی، راه خودخواهی کورکننده و راه خداکشی. اما هم‌زمان انسان را ترغیب می‌کند که بر زمین راه برود، این سرنوشت اوست. انسان آکنده از میل از بلندی‌های مأنوس جهان به زمین نزول کرده است، زمینی که در تورهای سیاه غم پیچیده شده است. باید روحی آشنا به زمین باشد. زیبایی زمین هم برای او سعادت می‌آورد و هم عذاب. زمین ضیافتی گسترده است و انسان همیشه از این شکایت دارد که این چه ضیافت و جشن بی‌پایانی است که هیچ‌گاه نمی‌تواند کامل در آن شرکت کند؟ داستایوفسکی ستایشگر عشق است، عشق به زندگی و لذتی که از بوتۀ سوزان رنج بیرون می‌زند. تنها در سایۀ عشق به زندگی است که صلح و ملکوت آسمان در انسان نمود می‌یابد. باید در پرتو عشقی سوزان به زندگی از درد و اندوه جهان بکاهیم. ارزش نجات‌بخش رنج همین است؛ وقتی خود را در گناه دیگران مقصر بدانیم آن‌ها را خواهیم بخشید. بهشت روی زمین علامت فیض است. بهشت بیرون از ما نیست و همان‌طور که از زبان مهمان زوسیما می‌گوید: «ملکوت در درون همۀ ما است... اکنون اینجا در درونم نهفته و اگر آن را بخواهم، فردا و برای همیشه بر من آشکار خواهد شد.»

 از دید داستایوفسکی گناه نابخشودنی جهان، گناه در حق کودکان است. گریۀ کودک خارج از توان و تاب تحمل است. کودک استعاره‌ای است از معصومیت و بی‌غل‌وغشی. کاش جهان نیز کودک باقی می‌ماند. زمین بهشت است، اما انسان‌ها با گنهکاری‌شان آن را آلوده می‌کنند و به قول داستایوفسکی: «انسان‌ها جوانه‌هایی را که از بذر بهشتی می‌رویند به شوکران تلخ تبدیل می‌کنند». فلسفۀ داستایوفسکی این است که باید جان جهان را از غل و زنجیر طلسم شر رهایی بخشیم، باید زیبای خفته را بیدار کرد، زیبایی باید بر زمین بخرامد تا جهان را نجات دهد. زیبایی و معصومیت است که جهان رستگاری به ارمغان می‌آورد؛ «کودکان باید در باغ‌ها بزرگ شوند.» اما زیبایی که مانند عشتاروت گنوستیک‌ها زندانی ماده و جسم بشود تقدسش را از دست می‌دهد. زیبایی مادینۀ ابدی جهان است.

داستایوفسکی همچون دانته ورطۀ شر را می‌کاود. به جان‌های گناهکار می‌آموزند که چگونه از مسیر پرسنگلاخ و پرصعوبت زندگی پیش روند. می‌دانند هماهنگ شدن با آسمان چه سعادتی است. جهنمی که داستایوفسکی بر آن غلبه می‌کند بخش سرگردان خود اوست و استغاثه‌اش به درگاه خداوند استغاثه از اعماق است؛ «از عمق ظلمت تو را می‌خواهم.» حقیقت را از ثمراتش می‌توان شناخت و حقیقت انسان در عشقی است که از قلب او جاری می‌شود. بدون عشق روح در انزوا می‌ماند و در سرداب آینه‌ها حبس می‌شود. قوای خبیث قوای محبوس‌کننده و تماماً گسلنده هستند، همان اصل نخوت خودخواهانه، استقلال متکبرانه، ابراز وجود لجوجانه و انفصال از کل؛ بیگانه شدن از وحدت عام الهی است. همان قوۀ خبیثی است که می‌گوید «تو مانند خدایان خواهی شد». قوۀ خبیث دیگر نومیدی است که اهریمن از آن بهره می‌گیرد تا انسان را وسوسه کند که بگوید «من نیستم». انسان ناامید و ترس‌خورده و پرکین و عداوت به دنیای کوچک خود پس می‌نشیند و در آنجا کینه‌توزانه شکوه‌ها و گلایه‌هایش را تلنبار می‌کند و برای آنکه انتقامش را از جامعه بگیرد مانند مار زخم‌خورده از سوراخ اهریمنی‌اش بیرون می‌خزد و به نخستین کسی که می‌رسد نیش می‌زند. باری پادزهر همۀ قوای خبیث مجهز شدن به مشعل عشق است. به‌زعم داستایوفسکی، آن‌که در عشقش سست‌گام شده است از مصرف کردن شعلۀ جان در برهوت جهان ترسیده است و ازهمین‌رو تمام عشقش را معطوف خودش کرده است؛ اما انسانی که بیش از اندازه به خود عشق می‌ورزد در این خطر است که از سوختۀ خودش قربانی‌ای بیش نماند. اگر بنا به پیشگویی انجیل، دجال نیت خود را بر هرج‌ومرج و تفرقه بنیاد خواهد کرد، عشق تنها نیرویی است که می‌تواند به مصاف این دجال برود. داستایوفسکی معتقد است وحدت همگانی بدون معشوق مشترک ممکن نیست؛ معشوقی زنده، زیرا فقط به زنده می‌توان عشق ورزید.

***

پ.ن: داستایوفسکی به‌درستی نوشت که علامت خویشاوندی راستین با روسیۀ مقدس همان عشق به تقدس است، پذیرش این حقیقت که تقدس از تمامی تاج و تخت‌ها و افتخارهای جهان بالاتر است. کار او تقدس بخشیدن به انسان، به زمین و به میهن است و بزرگ داشتن او و تطهیر او از انواع قوای خبیث که چون کفتار او را دوره کرده‌اند. بااین‌حال، او خواستار وحدتی همگانی است در سایۀ عشق به معشوقی مشترک که او روسیه‌اش نامید و ما ایرانش نام می‌نهیم؛ معشوقی زنده، چراکه فقط به زنده می‌توان عشق ورزید.