فرهنگ امروز/ حمیدرضا محمدی*:
فلسفه راهی برای تعریف دوبارۀ خودمان است، نه کشف تدریجی حقایق تثبیتشده.
(ریچارد رورتی)
معنای فلسفه
شاید به همان اندازه که تعریف فلسفه دشوار است، بیاهمیت و چهبسا ناممکن نیز باشد. ویتگنشتاین معتقد بود این تصور که برای روشن شدن معنای یک لفظ کلی باید عنصری مشترک در همۀ موارد کاربرد آن بیابیم، جز اینکه قیدوبندی بر پژوهش فلسفی بنهد هیچ نتیجۀ دیگری ندارد، زیرا باعث میشود که فیلسوف مثالهای ملموس و عینی را نامربوط دانسته و کنار بگذارد، یعنی دقیقاً همان چیزهایی که میتوانند به او کمک کنند تا کاربرد آن لفظ کلی را بفهمد؛ این موضوع دربارۀ خود واژۀ «فلسفه» نیز صادق به نظر میرسد. بااینهمه، برای پیشرفت بحث خود نیاز به تعاریفی موقت و نهچندان متقن داریم.
دریدا دو نوع تلقی از فلسفه را از هم تفکیک میکرد:
۱- فلسفه به معنای ماجراجویی پرسشگری،
۲- فلسفه به معنای یک رویداد یا نقطهعطف در تاریخ این ماجراجویی.
هریک از این نگاهها به فلسفه دارای معانی و تبعاتی است که کوتاه به آنها میپردازیم. فلسفه در معنای دوم (که دیدگاه عام بسیاری از فلسفهخواندهها و فلسفهنخواندهها نیز هست) عبارت است از پرسشهایی که پاسخشان را به معنایی پیشاپیش میدانیم، چراکه پاسخ آنها از قبل (نزد فیلسوفان) تعبیه شده و صرفاً باید تلاش کنیم تا این پاسخها را روشن کرده و دریابیم. یکی از نتایج بسیار مهم دیدگاه دوم این است که دچار ماکسیمالیسم فلسفی[۱] یا انتظار حداکثری از فلسفه میشویم. بر اساس این نگاه، گویی پاسخ همۀ سؤالات بشر در دامن فلسفه نهفته است و فقط باید از او طلب کرد؛ فلسفه در این معنا به کشکولی پر از پاسخ میماند. یکی از نمونههای واضح این نگاه، رویکرد کسانی است که معتقدند «حسبنا فلسفه الصدرا» و در نتیجه تلاشی برای فرارفتن از فلسفۀ او نمیکنند. داشتن چنین نگاهی در زمانۀ ما قدری عجیب به نظر میرسد، چراکه یکی از ویژگیهای مهم عصر ما این است که فیلسوفان عموماً ضدسیستم هستند، زیرا باور دارند ساختار پویای واقعیت و حقیقت را نمیتوان با یک سیستم ایستا و بسته شناخت و توضیح داد، آنها معتقدند چنین سیستمهایی امور انضمامی و ملموس را قربانی میکنند.
در مقابل، تلقی اول از فلسفه به این معناست که به دنبال پرسشهای ماجراجویانهای باشیم که پاسخشان از پیش معلوم نیست. پرسشهایی که قابل پیشبینی نیستند و قرار است ما را غافلگیر کنند؛ و این خود مستلزم نوعی شهامت فکری است، به این معنا که آمادگی لازم را برای قدم گذاشتن در راهی که در آغاز نتیجۀ آن مشخص نیست، داشته باشیم. در این معنا فلسفههای موجود صرفاً کمکی برای فربه شدن هرچه بیشتر پرسشها و پاسخهای ما است و میتوانیم از تجربۀ آنها استفاده کرده و آنها را مبنای تحقیق خود قرار دهیم. فلسفه دانشی سازمانیافته ارائه نمیکند، بلکه اکتشافات، کاوشها، ارزشگذاریها و غیره را بدون اینکه هیچ تلاشی برای ارائۀ هماهنگ آنها در قالب یک نظام دانش داشته باشد، عرضه میکند؛ در نتیجه، عمل و تمرین (practice) فلسفه مقدم بر مطالعۀ سنت و تاریخ آن است.
فلسفه که در عصر تخصصگرایی علوم باید نگاهی کلی از آنها به ما عرضه کرده و ارتباطات پنهانشان را برای ما قابل فهم سازد، خود دچار نوعی تخصصگرایی شده است؛ درحالیکه فلسفه به معنای مطلوب ما دیگر امری دانشگاهی و بزرگسالانه (چه به لحاظ سنی و چه به لحاظ فکری) نیست. فلسفه کنش یا عملی (praxis) اجتماعی، چندصدایی، دیالوگمحور و مبتنی بر تجربیات روزمره است. فلسفه تلاشی است مستمر برای کنار آمدن با سؤالاتی که راهحلی ساده ندارند و این راهحلها نیاز به بازگویی و بازسازی پیوسته دارند. فلسفه به این معنا، دوست داشتن همۀ پرسشهای زندگی است که هرگز نمیتوان با قطعیت به آنها پاسخ داد. فلسفه بر پژوهش مداوم برای دستیابی به معنا، برای رسیدن به گزینههای نظری و عملی مختلف و بر آگاهی از پیچیدگی و چندبعدی بودن وجود بشر و واقعیت تأکید دارد.
چرا به فلسفه اهمیت نمیدهیم
چندی پیش دکتر بیژن عبدالکریمی (از اساتید مطرح فلسفه در ایران) در بخشی از گفتوگوی خود با سیمافکر با مقایسۀ زندگی خود با یک فوتبالیست، از فوتبالیستی گفت که خانهای دارد ۱۷۵۰متر (متری ۲۵ میلیون تومان) و دریغ خورد از نداشتن دو متر جا در این کشور. او گفت این کشور بدون علی دایی کشور نخواهد بود، اما بدون عبدالکریمی و اهلفلسفه کشور خواهد بود؛ چون این جامعه نیاز به تفکر ندارد اما فوتبال برایش مهم است.
مسئلۀ مهمتری که پیش از موافقت و همدلی یا مخالفت و نقد سخنان ایشان به ذهن میرسد این است: دلیل این (بهزعم ایشان) بیمهری چه میتواند باشد و چگونه میتوان آن را رفع کرد؟ این موضوع شاید ریشه در سؤالی داشته باشد که بسیاری از فلسفهخواندهها با آن مواجه شدهاند: فلسفه به چه کار میآید؟ راهحل شاید در یافتن و نشان دادن اهمیت فیلسوف و فلسفه و فلسفیدن نهفته باشد.
هر رشتهای جنبهای مصرفی (consummatory) دارد، فلسفه نیز «بهعنوان یک رشته» از این قاعده مستثنا نیست. اگر فلسفه تاکنون نتوانسته است رابطۀ خود را با جامعه بهبود ببخشد شاید به این دلیل باشد که فیلسوفان نتوانستهاند با مشخص کردن جنبههای عملی و ملموس فلسفه، نقش آن در حل مشکلات جامعه را نشان بدهند. در ادامه تلاش خواهیم کرد تا به برخی از این جنبههای مصرفی و عام که میتوانند به ایجاد احساس نیاز به فلسفه کمک کنند اشاره کنیم.
کارکردهای فلسفه:
از پرسشگری تا ماجراجویی
روزمرگی و امر روتین از جنس تکرار است، اما ماجراجویی که هرگز خالی از خطر و بلاتکلیفیهای لذتبخش نیست، همان چیزی است که خیالپردازیهای یک کودک میگوید زندگی باید چنان باشد. در این میان، فلسفه بهعنوان رشتهای پرسشبرانگیز، با شگفتی و حیرت آغاز میشود و با ماجراجویی ادامه مییابد. یکی از مؤلفههای مهم فلسفه این است که آن چیزی را که همیشه جلوی چشمانمان بوده است، تبدیل به مسئله میکند، مفاهیم را به چالش کشیده و امور روتین را تبدیل به مسئله و پرسش میکند. فلسفه قالبها، طبقهبندیها و ساختارها را شکسته و آنها را به چالش میکشد.
فلسفه مانند هنر اهمیت خاصی به اصالت (originality) و فردیت صورتبندی (individuality of formulation) میدهد و این همراه است با استقبال از انواع چشماندازها و جهانبینیها. در این معنا، فردی اصیل است که «همواره در حال شگفتی» است، پیوسته پرسشهایی کاونده (searching) مطرح میکند، به پاسخهایی میرسد که شاید درست نباشند اما راهحلی هرچند موقتی هستند از دورهای مربوط به حیرت و بیثباتی که تجربه کرده است، فکری باز و انعطافپذیر در خود پرورش داده و همواره مشتاق است تا پاسخهای مؤثرتری را جایگزین پاسخهایی کند که دیگر به کار نمیآیند؛ و این یعنی زندگی همراه با شگفتی و بازآزمایی مدام. اینجاست که پرسشگری و یافتن پاسخها به ضربآهنگ زندگی میماند؛ مانند کار کردن و استراحت کردن، یا مثل پرندهای که پیش از پرواز بعدیاش مدتی روی شاخهای مینشیند.
همۀ ما انسانها نیاز داریم و باید وضعیتی که در آن قرار داریم را قابل فهم و معنادار کنیم؛ در اینجاست که مفاهیم اهمیت مییابند. مفاهیم درک ما را از وضعیت خودمان، تجربیات زندگیمان، واقعیت و تاریخ بالا میبرند. فلسفه با مفهومسازی و ایجاد شبکۀ مفهومی و همچنین تحلیل این مفاهیم به روشنگری میپردازد؛ اما این چارچوب مفهومی نمیتواند وارداتی و جدای از مسائلمان باشد. مفهوم، یک واژه نیست بلکه مجموعهای از ارتباطات متعدد است که به شکل یک شبکه وجود دارد. مفاهیم نباید سلب باشند، بلکه باید زایا بوده و جریان داشته باشند.
آفرینش مفاهیم اصیل که روابط را روشن میکنند مهمترین کار فلسفه است. افراد باید مدام به شکلدهی و بازشکلدهی (تغییر) مفاهیمی بپردازند که با آنها خود، دیگران و جهان را میفهمند. مفاهیم فلسفی تنها بهوسیلۀ خود فرد و با مرتبط ساختن مفاهیم مجرد (abstract) فلسفی با تجربۀ عینیِ (concrete) چارچوب مرجع او (تجربیات زندگیاش) روشن میشوند؛ در نتیجه فلسفه میتواند برای کسانی که در پی شکلدهی به مفاهیمی هستند که بهخوبی جنبههای مختلف زندگیشان را بازنمایاند بسیار مفید باشد. برای اینکه چیزی را توضیح دهیم و در نتیجه حیرت خود را فرونشانیم، باید بهگونهای به اوضاع و احوال حاکم بر آنکه ممکن است آن را توضیح دهد راه یابیم یا زمینه و چارچوب مرجعی بیابیم که امر حیرتآور به آن تعلق دارد، زیرا اگر آن چیز بخشی از کلی بزرگتر باشد، میتوانیم آن را بفهمیم. اینجاست که زمینه یا بافت اهمیت مییابد و هرآنچه که بیرون از آن قرار دارد بیمعنا میشود. فلسفه در این معنا چیزی به ما اضافه نمیکند یا آن را در قالب گزارهای به ما ارائه نمیدهد، بلکه دقیقاً نحوۀ مواجهۀ ما با گزارهها را تغییر میدهد. فلسفه به دنبال معنایابی در تجربه است؛ اموری که از تجربۀ روزمرۀ ما ناشی شده و برایمان مهم هستند، نه امور انتزاعی که یا نتیجۀ بلافصلی ندارند و یا مسئلۀ ما نیستند.
نتیجه آنکه حیرت، پرسشگری، مفهومسازی و تحلیل مفاهیم قلب عمل فلسفی هستند.
از رشد فردی تا رشد میانفردی
یکی از مهمترین نتایج ماجراجویی پرسشگرانۀ فلسفی این است که به افزایش امکانها و آلترناتیوهای ما کمک میکند. یکی از راههای مهم برای شکستن گزینۀ واحد و دیدن راهها و امکانهای دیگر این است که پای «دیگری» را وسط بکشیم؛ همهچیز در رابطه رخ میدهد، در رابطه با دیگری. عنصر کلیدی گفتوگو و هدف آن غافلگیری است و نه صِرف دو مونولوگ موازی؛ و این جنس غافلگیری، در دیالوگ با دیگری رخ میدهد که طی آن امر روتین از ما گرفته میشود. باید میان من و خودم یک شخص سومی باشد تا اجازه ندهد گفتوگوی ما از پیش تعیینشده باشد. من نمیتوانم خودم را غافلگیر کنم؛ در واقع من در گفتوگوی صِرف با خودم دچار دور میشوم و راه برونرفت از این دور، ورود دیگری به میدان است.
اما دیالوگ دارای ویژگیهایی است که آن را از مکالمه متمایز میسازد. مکالمه یک مبادله است، درحالی که دیالوگ یک جستوجو، واکاوی و کندوکاو دوطرفه است. مکالمه قابلیت هدایت شدن ندارد، اما دیالوگ این قابلیت را داراست. همچنین دیالوگ مستلزم نوعی بیثباتی است، یک عدم تعادل ایجاد کرده و موجب حرکت رو به جلو میشود. هر استدلالی که ارائه میشود، یک استدلال مخالف در پی دارد که منجر به پیش رفتن میشود، به راه رفتن میماند: هنگامی که راه میروید هر دو پایتان همزمان روی زمین قرار ندارد و با هر گام به جلو پیش میروید.
دیالوگ به معنای فهم طرف مقابل همراه با نقد و همدلی است. در این فرایند یا زاویه نگاه دو طرف یکی شده و مسئله منحل میشود و یا یکی از طرفین میفهمد که دیگری نظر درستتری دارد. همچنین یک مباحثه و مکالمۀ صرف، برخلاف یک دیالوگ خوب که انباشتی[۲] است، خطی و پراکنده است و هرچند ممکن است نظریات متعددی را در میان افراد برانگیزد، اما موجب «تلاقی ذهنها با هم» نمیشود و چشماندازها هرگز با هم پیوند نمیخورند تا بخشهایی از یک چارچوب استنباط بزرگتر را شکل دهند.
از آنجا که فلسفه اساساً یک فعالیت جمعی است، گریزی از گفتوگو ندارد. حتی تفکر نیز در مواجهه با دیگری رخ میدهد، در واقع تفکر درونی کردن گفتوگوی بیرونی با دیگری است؛ این همان چیزی است که لیپمن[۳] آن را تفکر جمعی مینامد و معتقد است خلاقترین نوع تفکر حاصل نوعی فعالیت مبتنی بر دیالوگ، یعنی فعالیتی جمعی است. لیپمن معتقد است تفکر امری کاملاً «ذهنی» و «خصوصی» نیست، بلکه عبارت است از درونی کردن گفتوگو یا دیالوگ؛ دیالوگ به معنای با هم فکر کردن. نگاه هریک از انسانها به مسائل و محیط پیرامون منحصربهفرد است. با هم فکر کردن موجب یادگیری مشارکتی میشود و ما بدین طریق میتوانیم از دریچۀ چشم دیگران به مسائل بنگریم. هر پاسخی که ارائه میشود بهمنزله انسداد دیالوگ نیست بلکه آغاز پژوهشی مستمر است. انسان اندیشهورز در این فرایند دیگری را سرکوب نکرده و با دیگران بهعنوان یک موضع مخالفت میکند و نه یک شخص. او معتقد است که باورهای ما بخشی از «داراییهای» ما است و نه «هویت» ما.
موضوع مهم دیگر رابطه میان حقیقت و دیگری است. مطابق اندیشۀ مدرن، حقیقت از دل دیگری میگذرد. در نبود دیگری ما ایدۀ حقیقت را از دست میدهیم. اگر دیگری نباشد، بهنحوی خودتنهاانگارانه، هرکس با معیارهای خودش به هر چیزی که برسد حقیقت خواهد بود، چیزی شبیه همان نقدی که ویتگنشتاین به امکان و معنای زبان خصوصی داشت. در نتیجه، حقیقت امری پیشاپیش موجود «در جایی» نیست که تنها لازم باشد آن را به دست بیاوریم، حقیقت چنانکه رورتی مینویسد، آن چیزی است که به کار آید؛ بافتنی است و نه یافتنی. حقیقت در دیالوگ با دیگری شکل گرفته، فربهتر و غنیتر میشود، امری تاریخی، زنده و پویاست و وجه سوبژکتیو دارد، به طیفی میماند که در آن جلوتر یا عقبتر میرویم و مدام خالصترش میکنیم. به این معنا، هرکسی چشمانداز خاص خودش را نسبت به حقیقت دارد؛ در نتیجه، ایدۀ حقیقت و تعریف را بهمثابه چیزهایی که ذات را آشکار میکنند باید کنار بگذاریم و در دام نابگرایی و ذاتگرایی نیفتیم. البته از آن سوی بام نیز نباید افتاد و بر این باور (که بسیار رایج است) بود که «همهچیز نسبی است و آنچه برای شما درست است ممکن است برای من غلط باشد و بالعکس». هدف کندوکاو و دیالوگ در فلسفه و منطق مواجهه با این جنس ذهنیتگرایی (Subjectivism) است.
هدف در فلسفه رسیدن به نوعی تعادل تأملی است و نه رسیدن به یک حقیقت مطلق. فلسفه عبارت از بازسازی، بهبود بخشیدن و تنقیح نقاط ضعف برای حفظ تعادل است؛ و بدین طریق خوداصلاحی به بخشی جداییناپذیر از روحیۀ فلسفی تبدیل میشود. انسانی که در تلاش برای داشتن فرم زندگی فلسفی است هیچ باوری را چنان ثابتشده و تغییرناپذیر نمیداند که در معرض کندوکاو و تحقیق دیگری قرار نگیرد. اندیشیدن به طریقی که راه را برای گزینههای تازه باز بگذارد، لزوماً به معنای نسبیگرایی نیست. باید بپذیریم که باورهای کنونی ما ممکن است کاذب باشند یا ممکن است در آینده دلایلی به دست آید که مجبور شویم در آنها تجدیدنظر کنیم، اما فقدان یقین مستلزم فقدان حقیقت نخواهد بود.
در این میان، یکی از مهمترین فاکتورهایی که در مواجهه با دیگری اهمیت مییابد تفکر همدلانه یا مراقبتی (caring) است. احساسات ما افکارمان را شکل داده و هدایت میکنند و موجب به وجود آمدن چشماندازی خاص در ما میشوند. بدون احساسات، تفکر بیروح و ملالآور خواهند بود. تفکر نقاد و خلاق تنها در یک بافت (context) مراقبتی و همدلانه ممکن است، به این معنا که باید با نظرات و نه افراد، مخالفت شده و به چالش کشیده شوند. اگر قرار باشد از طرفی خودسانسوری در ابراز مخالفت وجود داشته باشد و از طرف دیگر به سخره گرفتن دیگری، این دو نوع تفکر مجال بروز نخواهند یافت. با تفکر مراقبتی میتوانیم رنجش حاصل از نقد را به حداقل برسانیم. فرایند دیالوگ یا مباحثه صِرف ضربهفنی کردن دیگری نیست؛ در نتیجه، شاید مهمتر از اینکه چه میگوییم این باشد که آن موضوع را چگونه بیان میکنیم تا احساسات دیگری را نیازرده و موجب دفاع صِرف او و در نتیجه بنبست دیالوگ نشویم؛ در اینجاست که فهم دیگری و همدلی با او مقدم بر نقد او میشود. البته باید توجه داشت که تفکر مراقبتی صرفاً به معنی مراقبت از احساسات نیست، بلکه به معنی مراقبت و توجه نسبت به فرایند پرسشگری و تحقیق نیز هست.
فلسفه علاوه بر تفکر جمعی و همدلانه بر دو نوع تفکر نقادانه و خلاقانه تأکید دارد. تفکر نقادانه به معنی تلاش همیشگی برای سبکسنگین کردن دلایل و استدلالهاست؛ این نوع تفکر موجب پویایی و سعۀ صدر بیشتر میشود. در این فرایند تمامی باورها در سه دستۀ پذیرفتنیها، مردودها و مشکوکها قرار میگیرند. با استدلالورزی نقادانه میتوان به باورهای خردمندانهتری دست یافت. تفکر نقادانه موجب پیشگیری از ابتلا به برخی از صفات نکوهیدۀ فکری و اخلاقی میشود، صفاتی مانند خودشیفتگی و خودمداری، تعصب، خرافهگرایی، بیمدارایی و عدم تساهل و غیره.
اما دشوار است که راهحل تمامی مسائل (مثلاً مسائل اخلاقی) را بتوان بهگونهای کاملاً مکانیکی و قالبی یافت. ما برای متصور شدن راههای گوناگونی که به کمک آنها میتوان یک موقعیت ناخرسندکننده را تغییر داد نیاز به خیالپردازی داریم. در اینجاست که تفکر خلاقانه بهوسیلۀ تغییر و خلق معنا از راه تصور احتمالات، پرورش مفاهیم و گسترش ایدهها در جهات گوناگون و تولید راهحلهای بکر به کمک ما میآید. یکی از راههای دیگر برای دیدن راههای جایگزین، پرورش این عادت در خود است که این احتمال را در نظر بگیریم که نقیض عقیدۀ ما نیز امری ممکن است؛ در این معناست که فلسفه بر تلاش دائمی برای بیپیشفرض بودن تأکید دارد.
تأمل در برخی نتایج
چنانکه گذشت، اگر امروز فیلسوفان و فلسفهخواندهها بر این باورند که فلسفه از جایگاهی که باید داشته باشد دورافتاده و مورد بیمهری قرار گرفته است، باید تلاش کنند تا این جایگاه را نه بهوسیلۀ طلبکاری از جامعه بلکه بهوسیلۀ نشان دادن جنبههای کاربردی آن به فلسفه بازگردانند. در واقع اگر فلسفه (به معنایی) بیاعتبار شده است، میتواند به این دلیل باشد که افراد نمیدانند چرا باید به آن پرداخته و آن را مهم بدانند. نقد مهمی که به اهلفلسفه (بهویژه در ایران) وارد است این است که ظاهراً چرخ تفکر آنها از مسائل جامعه جدا افتاده و این مسئلهمحور نبودن تأملات و نوشتهها و سخنرانیهایشان مزید بر علت شده تا هرچه بیشتر از جامعه طرد شوند و تکافتاده بمانند. به نظر میرسد جامعۀ امروز ایران احساس نمیکند که فیلسوفانش به دنبال رفع مشکلی از مشکلاتش هستند و این خود به بدبینی و دوری متقابل روشنفکر و جامعه دامن زده است.
در این نوشتار تلاش شد تا از زوایای متفاوتی به مفهوم و کارکرد فلسفه پرداخته شود. البته باید توجه داشت که این سبک از نشان دادن مزایای عام و همگانی فلسفه، تنها آغاز راه است برای اینکه هم فواید جنبههای تخصصیتر آن روشن شود و هم اینکه تلنگری باشد تا فیلسوفان دریابند که باید از دور مدرسیگرایی خارج شده و مسئلهمحور باشند.
یکی از آرمانهای روشنگری قرن هجدهم این بود که فلسفه به ساختن زندگی روزمره بپردازد؛ در این معنا، فلسفه یک «فرم زندگی» و طریقی برای انجام دادن امور است، بنابراین تفکر و فلسفیدن باید به جای صرف دانش نظری به یک سبک زندگی تبدیل شود. برای آموختن فلسفه، فرد باید بهطور فعالی در زیست فلسفی درگیر شود که در این صورت مهمترین کارکرد فلسفه «تفکر برای خود» خواهد بود[۴] و موجب رسیدن به نوعی خودآیینی فکری میشود؛ این فرم از زندگی موجب نوعی انگیزۀ درونی برای ساخت باورها، ارزشها و شیوۀ اندیشیدن فردی میشود، با این هدف که جهتگیری، گفتار و کردارمان مستقل و خودساخته شود. جامعهای که شهروندان خود را چنین توانمند ساخته است، جامعهای خواهد بود که شهروندانش آمادۀ بازنگری در رفتارهای خود خواهند شد و این آغازی بر خوداصلاحی فردی و جمعی خواهد بود. شهروندان آگاه، نقاد، خلاق، مسئول و متعاون، با القای عقیده، شستوشوی مغزی و سطحیگرایی در عصر اینترنت و جهانی شدن مبارزه کرده و زمینۀ رسیدن به دموکراسی و گفتوگوی فراگیر را فراهم میکنند؛ در چنین بستری فلسفه با تقویت عنصر همزیستی در تقابل با افراطیگری و مطلقگرایی موجب باروری و انعطافپذیری فکری میشود. فلسفهورزی به انسانها فردیت بخشیده و یک فرم زندگی در اختیارشان میگذارد که اصیل است و تمامی مناسبات زندگی آنها را تحت تأثیر قرار میدهد.
نتیجه آنکه تمامی این موارد در سایۀ برگرفتن فلسفه به معنای دوم آن (در این نوشتار) است. بنابراین اگر تمامی روشنفکران و فیلسوفان یک جامعه در جهت ایجاد و تقویت یک روحیۀ پویای فلسفی در افراد تلاش کنند، شکاف میان فلسفه و جامعه بهمرور کمتر شده و نه تنها فلسفه به جایگاه مورد نظر خود بازمیگردد، بلکه به جامعه نیز در جهت رفع مسائل و مشکلاتش کمک میکند.
[۱] اصطلاح ماکسیمالیسم فلسفی را از تعبیر ماکسیمالیسم دینی دکتر عبدالکریم سروش در کتاب بسط تجربۀ نبوی وام گرفتهام.
[۲] به این معنا که در یک دیالوگ، دو طرف نظرات و باورهای خود را ارائه داده و به بحث میگذارند و با گذاشتن نظرات خود بر روی یکدیگر (بهصورت انباشتی) تلاش میکنند تا به پاسخ نزدیک شوند. البته این فرایند ممکن است صرفاً به خوداصلاحی و نه رسیدن به پاسخی مشخص منجر شود.
[۳] متیو لیپمن، بنیانگذار برنامۀ فلسفه برای کودکان، نقش بسیار مهمی در گسترش فلسفۀ کاربردی داشته است.
[۴] برخی دیگر از کارکردهای فلسفه عبارت است از کسب مهارتهای فکری و رفتار ارتباطی، مانند اینکه فرد میتواند سؤالاتش را صورتبندی کند، از تعمیمهای عجولانه اجتناب کند، تقاضای شواهد برای مدعیات کند، فرضیههایی تبیینی بپرورد، تفاوت موقعیتها را تشخیص دهد، نظرات خود را بر اساس نظرات دیگران بنا کند، میتواند نقدهای مستدل را بپذیرد (خوداصلاحی و انتقادپذیری و پذیرفتن اشتباهات)، دیگر جنبههای یک مسئله را ببیند، به دیگران بهعنوان یک فرد احترام بگذارد، میتواند قیاسهای مناسب صورت دهد، به دنبال شفاف کردن مفاهیم مبهم باشد، تمایز و ارتباطها را بیابد، از باورهایش بهطور مستدل حمایت کند، مثال (مفهومیابی در تجربه) و مثال نقض ارائه کند، پیشفرضهای پنهان را شناسایی کند، استنتاجهای مناسب کند و قضاوتهای معقول و سنجیده صورت دهد.
*کارشناس ارشد فلسفۀ غرب