شناسهٔ خبر: 53845 - سرویس اندیشه

نگاه مقایسه‌ای به «متن» در دیدگاه لئو اشترواس و اصحاب مکتب کمبریج؛

گذار از اسطورۀ حی‌بن‌یقظان به رابینسون کروزوئه

کمبریج اشتراوس بر این باور است که طلیعۀ حقیقت و نیک‌بختی تنها یک‌بار و آن‌هم در هنگام حکومت پولیس یونانی بر زمین تابیدن گرفته است. وی معتقد است که در تاریخ اندیشۀ سیاسی، این تنها یونانیان بوده‌اند که توانسته‌اند ماهیت حقیقی اشیا را دریابند و به کنه حقیقت هستی دست یازند. تاریخ اندیشۀ سیاسی پس از یونانیان، تاریخ انحطاط است و دلالت‌های چنین انحطاطی را می‌توان در متون آن زمان سراغ گرفت.

فرهنگ امروز/ علی خالندی*:

یکی از تمثیل‌های مورد علاقۀ لئو اشتراوس، مقایسۀ «حی‌بن‌یقظان» اثر ابن‌طفیل با «رابینسون کروزوئه» اثر دانیل دفو است. اشتراوس در قالب این تمثیل، دو جهان‌بینی قرون‌وسطا و مدرن را با یکدیگر مقایسه می‌کند. به‌زعم اشتراوس لایت موتیف[۱] هر دو اثر پیش‌گفته، چگونگی مواجهۀ فرد تک‌افتاده با جهان، بدون همیاری جامعه و تمدن و با اتکای صرف به نیروی انسانی است. در خلال چنین مواجهه‌ای با جهان، انسان آرمانی قرون‌وسطا مبدل به فیلسوف خواهد شد (حی‌بن‌یقظان) و انسان مدرن نیز با اتکا به تکنولوژی و فناوری، ابزار می‌سازد (رابینسون کروزوئه) و پایه‌های تمدن تکنولوژیک را به‌هم می‌آورد. ما نیز با بهره‌گیری از همین تمثیل و با ایجاد جرح‌وتعدیل‌هایی در آن، می‌توانیم تمایز میان شیوۀ مواجهۀ اشتراوس و اندیشمندان منسوب به مکتب کمبریج را با متن (text)تبیین کنیم. لازم به یادآوری است که کلاسه‌بندی کردن همۀ متفکرانی که به‌نوعی در پروژۀ کمبریج[۲] درگیر بوده‌اند،[۳] ذیل عنوان «مکتب کمبریج» شاید موجب نادیده گرفتن تفاوت‌های ظریف و درعین‌حال حیاتی‌ای که مابین هرکدام از این متفکران وجود دارد بشود، اما با توجه به مجال اندکی که این نوشته دارد، بیراه نخواهد بود اگر اصلی‌ترین شاخصه‌ای را که در میان تمام متفکران این مکتب مشترک است، انتخاب کنیم و آن‌گاه به‌واسطۀ همان شاخصه، تمایز میان مواجهۀ مکتب کمبریج با متن را با شیوۀ متن‌محور لئو اشتراوس مورد بررسی قرار دهیم.

دغدغۀ بنیادی اشتراوس و متفکران مکتب کمبریج، کاربست دلالت‌های متون کلاسیک تاریخ اندیشۀ سیاسی در جهان معاصر و پیراستن این متون از خوانش‌های ناهم‌زمانی[۴] است که فهم آن‌ها را دشوار ساخته است. نوشتۀ خلاقانۀ اشتراوس درباب اندیشه‌های ماکیاولی (Strauss، ۱۹۵۸) اثر انقلابی لسلت در مورد دو رساله درباب حکومت اثر جان لاک (Laslett، ۲۰۰۳) و مقالۀ روشنگر اسکینر دربارۀ کتاب لویاتان اثر توماس هابز (Skinner، ۱۹۶۴) را می‌توان در راستای مورد پیش‌گفته بررسی کرد. تنها راه ارتباطی ما با اندیشمندان کلاسیک تاریخ اندیشۀ سیاسی، آثار برجای‌مانده از خود این متفکران و همچنین متونی است که این آثار موجد آن‌ها بوده‌اند. این ایده که دلالت‌های مطروحه در این آثار می‌تواند علاوه بر کمکی که به ما در شناخت آن دوران سپری‌شده می‌نماید، در شناخت جهان خود ما و مسائل امروزی نیز کارآمد باشد، شاخصۀ اصلی Intellectual History به‌شمار می‌رود. در این راستا، متفکری همانند اشتراوس بر این باور است که در تاریخ بشری یک‌سری از پدیده‌های عام وجود دارند که در دوره‌های مختلف به‌طور متناوب در عرصۀ حیات بشری مکرر می‌شوند و هربار نیز تلقی‌های متفاوتی نسبت به آنان بروز پیدا می‌کند و ازهمین‌رو خوانش متون گذشتگان ازآنجایی‌که دربردارندۀ مسائل خود ما خواهد بود، می‌تواند در راستای شناخت جهان خودمان بسیار راهگشا باشد. در سوی مقابل، متفکری همچون اسکینر بر این باور است که دغدغۀ گذشتگان ما و آنچه در متون آن‌ها نمود می‌یابد، نسبت به جهان امروزی ما بیگانه است و خوانش و تفسیر آن‌ها تنها به‌واسطۀ گشودن چشمان ما بر این اختلافات و بیگانگی‌ها می‌تواند در جهان معاصر، محل اثر باشد.

فارغ از تمایز بنیادی‌ای که میان این دو طرز تلقی وجود دارد، همچنان‌که پیش‌تر گفته شد، دغدغۀ اصلی هر دو آن‌ها، تعامل با آنچه سپری شده است و همچنین کاربست دلالت‌های آن زمان سپری‌شده در جهان معاصر است. چنین شباهتی میان آرای اشتراوس و اسکینر (و به‌طور کلی اندیشمندان مکتب کمبریج) موجب شده است که برخی با نادیده گرفتن تمایزات بنیادی میان آن‌ها، اقدام به گرد آوردن آن‌ها در زیر یک سپهر کلی بکنند که همانا داشتن دغدغۀ تعامل با متون کلاسیک تاریخ اندیشۀ سیاسی است. اما هدف اصلی این نوشته نه تأکید بر این شباهت‌ها (که درعین‌حال چه به‌لحاظ روش‌شناسی و چه از جنبۀ معرفت‌شناختی بسیار حائز اهمیت‌اند)، بلکه مورد بررسی قرار دادن تفاوت خوانش متن توسط اشتراوس و متفکران مکتب کمبریج است که تبعات فراوانی برای اندیشۀ سیاسی در پی داشته است. از مهم‌ترین آن‌ها می‌توان به در مقابل هم قرار گفتن دو نحلۀ متن‌محور و زمینه‌گرا در تاریخ‌نگاری اندیشۀ سیاسی اشاره کرد.

اشتراوس بر این باور است که طلیعۀ حقیقت و نیک‌بختی تنها یک‌بار و آن‌هم در هنگام حکومت پولیس یونانی بر زمین تابیدن گرفته است. وی معتقد است که در تاریخ اندیشۀ سیاسی، این تنها یونانیان بوده‌اند که توانسته‌اند ماهیت حقیقی اشیا را دریابند و به کنه حقیقت هستی دست یازند. تاریخ اندیشۀ سیاسی پس از یونانیان، تاریخ انحطاط است و دلالت‌های چنین انحطاطی را می‌توان در متون آن زمان سراغ گرفت. باور به چنین دیدگاهی است که لحن نوشته‌های اشتراوس را مرثیه‌گونه می‌نماید. مرثیه برای زمانی ازدست‌رفته، برای حقیقت ازدست‌داده و برای ماهیت اصلی اشیا. سرسپردگی اشتراوس به یونان باستان و اینکه به‌زعم وی شیوۀ زیست یونانی، کامل‌ترین وضعیت زندگی بشری بوده است، وی را وامی‌دارد که در تفسیر متون پس از آن دوران، به‌دنبال نشانه‌های انحطاط باشد و همین امر نیز اشتراوس را مبدل به متفکری بدبین می‌کند که تمامی نمودهای جهان مدرن (و حتی قرون‌وسطا) را با دیدۀ شک و تردید می‌نگرد.

در اینجا یکی از اختلافات اساسی میان نگرش اشتراوس و اصحاب مکتب کمبریج (و به‌ویژه لسلت) رخ می‌نماید که در ادامه به آن خواهیم پرداخت. اشتراوس در جست‌وجوی انحطاط حیات سپری‌شدۀ انسان پس از دورۀ پولیس یونانی، متون پس از آن دوران را می‌کاود. با در نظر داشتن روش اشتراوس در کاوش متن، چنین روشی را می‌توان متن‌محور دانست. علی‌رغم تمام نقب‌هایی که اشتراوس از عالم متن به زمینۀ متن و جهان واقع می‌زند، اما باید گفت که در نظر وی، متن کلیتی خودبسنده است که در وهلۀ نهایی می‌تواند حقیقت خود را (که در مورد متون نگاشته‌شدۀ پس از یونان باستان، این حقیقت همانا حقیقت انحطاط است) به شیوه‌ای خودارجاعی برای مفسر، مکشوف سازد. همچنان‌که حی‌بن‌یقظان بدون نیاز به نمودهای تمدن و با تکیۀ صرف بر نیروهای ذاتی انسان، قادر خواهد بود که به تعالی دست یابد، متن نیز به همان صورت می‌تواند بدون ارجاع به عالم خارج از متن، حقیقت خود را بروز دهد. پیش‌تر از نقب‌هایی سخن گفتیم که اشتراوس از متن به زمینۀ متن می‌زند. اشاره‌هایی که اشتراوس به تأثیری که ماکیاولی از دوران خودش می‌گیرد را می‌توان از جملۀ این نقب‌ها دانست، اما چنین اشاره‌هایی در مقام مقایسه با دغدغه‌های متنی و علاقۀ (بعضاً بیمارگونۀ) اشتراوس به جزئیات متنی آثار ماکیاولی، تعداد فصول، تعداد تکرار یک مفهوم خاص، شیوۀ نگارش تقدیمیۀ کتاب‌ها، طولانی بودن و یا کوتاهی عنوان یک فصل و... کاملاً ناپیدا می‌نمایند.[۵]

اسکینر در مقالۀ «معنا و فهم در تاریخ اندیشه»[۶] بر این باور است که دو دیدگاه متمایز در مورد شیوه‌های فهم معنای یک متن وجود دارد که عبارت‌اند از شیوه‌ای که معنای یک متن را متعین از زمینه‌های مذهبی، سیاسی و تاریخی آن متن می‌داند (دیدگاه زمینه‌گرا) و شیوه‌ای که متن را کلیتی خودبسنده در نظر می‌گیرد (دیدگاه متن‌محور) بی‌گمان اشتراوس را می‌توان اگرنه سردمدار، دست‌کم یکی از محوری‌ترین مروجین دیدگاه متن‌محور دانست. اشتراوس به‌شیوه‌ای خستگی‌ناپذیر متن را بارها و بارها می‌خواند، تمام سناریوهای ممکن در شیوۀ چینش مطالب متن را مورد توجه قرار می‌دهد، تاروپود آن را از هم جدا می‌کند و مجدداً آن‌ها را سرهم‌بندی می‌نماید، دلالت‌های خاموش متن را مورد توجه قرار می‌دهد،[۷] تعداد تکرار هر کلیدواژه را تفسیر می‌کند و در نهایت پس از انجام تمامی این کارها، متذکر می‌شود که درک ما از متن نابسنده است[۸] و درک معنای متن، مستلزم سال‌ها تلاش شبانه‌روزی و خواندن مکرر آن خواهد بود و به زبانی تمثیلی، مستلزم آب بحری خواهد بود که خواننده انگشتش را با آن تر کند و صفحات متن را ورق بزند.

ناتان تارکوف و توماس پانگل در مؤخره‌ای که بر کتاب «تاریخ فلسفۀ سیاسی» اثر لئو اشتراوس و جوزف کراسپی نوشته‌اند، اذعان می‌کنند که علم[۹] (Science) در نزد مردمان پیشامدرن عبارت بود از تأمل درباب ماهیت اشیا و تکنولوژی را نیز تقلید (Imatation) از طبیعت می‌دانستند. در دوران مدرن، چنین تعریفی از علم به محاق فراموشی افتاد و علم هرچه بیشتر به آنچه تغییر طبیعت و تکنولوژی می‌نامیم، گرایش پیدا کرد. در دوران مدرن، شاهد حرکت از اسطورۀ حی‌بن‌یقظان به اسطورۀ رابینسون کروزوئه هستیم. اشتراوس یکی از سرسخت‌ترین مخالفان چنین حرکتی است و چنین مخالفتی، آثار او را صورت‌بندی می‌کند. به‌جرئت می‌توان ادعا کرد که اشتراوس هیچ‌کدام از نمودهای دوران مدرن را برنمی‌تابد و اساساً تمام پروژۀ روشنگری را تحت این عنوان منکر می‌شود؛ تاجایی‌که وی دوران روشنگری و تلاش متفکران روشنگر را مصادف با تاریک گرداندن[۱۰] هستی انسانی می‌داند.

تقلای اشتراوس به‌منظور بیرون کشیدن دلالت‌های این تاریک گرداندن هستی و یا تبعید از ماهیت اشیا، از شاخصه‌های اصلی شیوۀ تفسیر متن او به‌شمار می‌رود. ایدۀ منحط دانستن تمامی نمودهای دنیای مدرن احتمالاً قوام خود را در مواجهه با چنین گزاره‌ای تا حدودی از دست می‌دهد: «اگر همۀ افراد بشر (منهای یک نفر) عقیدۀ واحدی داشتند و تنها یک نفر عقیده‌اش با آن باقی بشریت مخالف بود، عمل اینان که صدای آن یک نفر را به‌زور خاموش کنند، همان اندازه ناحق و ناروا می‌بود که عمل خود وی اگر فرضاً قدرت این را داشت که صدای نوع بشر را به‌زور خاموش کند.»[۱۱]

برخی از نمودهای عینی دنیای مدرن با فحوای گزارۀ پیشین اگرچه نه به‌طور کامل، اما تا حدودی همسازند. اگر قرار باشد که از درون متنی که در دنیای مدرن عمل آمده است به زمینۀ (Context) آن متن نقبی زده شود، آن‌گاه چنین نقبی الزاماً با وجهه‌هایی از آن زمینه مواجه خواهد شد که اگرنه روشنگرانه، دست‌کم چندان «تاریک» نخواهد بود. شاید بتوان احتراز اشتراوس از مراجعه به context را حداقل از جنبۀ روانی، برآمده از امر پیش‌گفته دانست. اگر به این امر باور داشته باشیم که حقیقت از دورۀ یونان باستان به بعد، سیر تنزلی را پیموده است، آن‌گاه چنین حقیقتی در دوران مدرن که به لحاظ زمانی دورترین فاصله را از یونانیان باستان دارد، کمترین ارتباط را با ماهیت اشیا خواهد داشت و به همین لحاظ، تمامی نمودهای این دوران نیز حتی اگر روشنگر بنمایند، در نهایت سرابی بیش نیستند. عدم توافق بر سر بدبینی به تمام نمودهای جهان مدرن و دوران روشنگری، از بارزترین وجوه تمایز میان اشتراوس و اصحاب مکتب کمبریج به‌شمار می‌رود. اصحاب مکتب کمبریج که غالب آن‌ها را جمهوری‌خواه دانسته‌اند، از دریچه‌ای خوش‌بینانه‌تر از دریچۀ اتخاذی اشتراوس، به جهان مدرن و دوران روشنگری می‌نگرند[۱۲]و ازهمین‌رو واهمه‌ای از گریز به زمینۀ متن نخواهند داشت؛ واهمه‌ای که احتمالاً یکی از دلایل اجتناب اشتراوس از توجه به زمینه‌های عینی متن است. اگر که دغدغۀ اصلی کاوش‌های متنی اشتراوس را یافتن دلالت‌های انحطاط و جست‌وجوی تلقی‌های نادرست از ماهیت اشیا بدانیم، آن‌گاه دغدغۀ اصلی اصحاب مکتب کمبریج از کاوش در زمینه‌های متن، یافتن دلالت‌های ایدۀ جمهوری در آن‌ها خواهد بود. همان‌طور که پیش‌تر و به‌تبع اشتراوس، رابینسون کروزوئه را نماد انسان مدرن معرفی کردیم، در اینجا باید بگوییم که اصحاب مکتب کمبریج بیش از آنکه درگیر تأملاتی از جنس مکاشفات حی‌بن‌یقظان باشند، با اسطورۀ رابینسون کروزوئه قرابت دارند که با سخت‌کوشی و ابزارسازی با تکیه بر دانش پیشین خود، از مهلکه جان سالم به در می‌برد.

اثر لسلت با عنوان «جهانی که از دست دادیم»[۱۳] که به پندارزدایی از این باور اختصاص دارد که جهان پیشامدرن در انگلستان، دنیایی سرشار از خوشبختی و بدون دغدغه بوده است، کتاب پوکاک با عنوان فرعی «اندیشۀ سیاسی فلورانس و سنت جمهوری‌خواهی ناحیۀ آتلانتیک»[۱۴] که به بررسی اندیشه‌های ماکیاولی و قرار دادن آن‌ها در یک زمینۀ جمهوری‌خواهی اختصاص دارد و در نهایت کتاب جان دان با عنوان «تکلیف سیاسی در زمینۀ تاریخی آن»[۱۵] که می‌توان آن را نوعی تبارشناسی مفهوم تکلیف سیاسی دانست، همگی به‌نوعی به یافتن دلالت‌های ایدۀ جمهوری در طول دوران مدرن، اختصاص دارند. پیش‌تر و در مقدمۀ این متن، نوشتیم که بهتر آن است که اصلی‌ترین شاخصۀ مشترک میان اصحاب مکتب کمبریج را بیابیم و به‌واسطۀ همان شاخصه نیز همگی آن‌ها را (با در نظر داشتن تمایزاتی که با یکدیگر دارند) در یک کلاسه قرار دهیم. در این قسمت چنین به نظر می‌آید که آن شاخصه را، که همانا تعهد همگی آنان به ایدۀ جمهوری است، یافته‌ایم. اینان به مدرنیسم و نمودهای جهان مدرن، آن بدبینی‌ای را که در نزد اشتراوس سراغ گرفتیم ندارند. اشترواس فلسفۀ سیاسی مدرن را دچار بحران می‌دانست؛ چراکه از شناخت ماهیت حقیقی اشیا ناتوان شده است؛ ماهیتی که تنها در یک لحظه از تاریخ بشری و در زمان یونانیان رخ نموده است و پس از آن در محاق فراموشی افتاده است. لسلت در کتاب «جهانی که از دست داده‌ایم» می‌نویسد:  بنابراین ما شاهد هستیم که جهانی که از دست داده‌ایم (آن‌گونه که من آن را نامیده‌ام) بهشت، عصر طلایی برابری، خویشتن‌داری و عشق به همنوع نبوده است... اگر ما مختار باشیم که در مورد سامان سیاسی جهان پیشاصنعتی، واژه‌هایی همچون استثمار و ستم را به کار ببریم، آن‌گاه باید بگوییم که در آن زمان نیز استثمار و ستم وجود داشته است. همچنان‌که شاهد هستیم، در لحن لسلت (که یکی از شاخص‌ترین متفکران مکتب کمبریج به‌شمار می‌رود) هیچ‌گونه مرثیه‌ای برای زمان سپری‌شده وجود ندارد. در اینجا آن نوع حقیقت غایی‌ای که اشتراوس بدان باور داشت، غایب است و همین غیاب حقیقت مطلق، راه را برای انعطاف متون تولیدشده توسط متفکران مکتب کمبریج گشوده است. شاید به‌جرئت بتوان مدعی شد که آغازگاه نوشته‌های اصحاب مکتب کمبریج که بیش‌وکم دوران موسوم به روشنگری و دورۀ انقلاب صنعتی است، نمی‌تواند تصادفی باشد. آغاز اندیشه برای اشتراوس، یونان بود و از آن پس هرچه بود، انحطاط بود و کج‌روی. چنین می‌نماید که اصحاب مکتب کمبریج بیش از آنکه به یونان و دولت‌شهر و دموکراسی یونانی سرسپردگی داشته باشند، سر در پی روم و امپراتوری و جمهوری رومی دارند. اگر که افلاطون را چهرۀ ایدئال فیلسوف سیاسی مورد نظر اشتراوس و گزنفون را تاریخ‌نگار مورد علاقۀ او بدانیم،[۱۶] آن‌گاه شاید در نظر اصحاب مکتب کمبریج سیسرون و تیتوس لیویوس[۱۷] چنین جایگاهی را به خود اختصاص دهند. ازآنجایی‌که کمتر نمود عینی‌ای از حکومت‌های سیاسی پس از یونان را می‌توانیم سراغ بگیریم که خود را نوعی دموکراسی از نوع یونانی دانسته باشند و این در حالی است که کم نبوده‌اند حکومت‌هایی که پس از دورۀ روم باستان خود را منسوب به جمهوری دانسته‌اند و شمار چنین حکومت‌هایی به‌ویژه در دورۀ پس از انقلاب صنعتی و در دورۀ موسوم به روشنگری در اروپا رو به تزاید بوده است. ازهمین‌رو عدم رجوع اشتراوس به زمینۀ متن که طبعاً زمینه‌ای از جنس یونانی نبوده است و رجوع اهالی مکتب کمبریج به زمینۀ متن که دست‌کم در دوران مدرن زمینه‌ای متمایل به ایدۀ جمهوری بوده است، تا حدودی توجیه‌پذیر می‌گردد. اصحاب مکتب کمبریج به‌هیچ‌عنوان متن را نادیده نمی‌گیرند، ولی در نظر ایشان، در دیالکتیکی که میان متن و زمینۀ متن وجود دارد، شاید وجه سنگین‌تر این دیالکتیک و وجهی که به دیگری تعین می‌بخشد، همانا زمینۀ متن است. ما وسواس‌های متنی بعضاً بیمارگونۀ اشتراوس را نمی‌توانیم در نوشته‌های اصحاب مکتب کمبریج سراغ بگیریم، آن حقیقت غایی‌ای که اشتراوس به آن باور دارد، در چارچوب ایدۀ جمهوری و ازاین‌رو در اندیشۀ متفکران مکتب کمبریج، راهی نخواهد داشت. بیت اول سرنشان این نوشته را استعاره‌ای از دغدغه‌های فکری اشتراوس دانستیم و در اینجا نیز جا دارد که بیت دوم را نیز استعاره‌ای از آرای اصحاب مکتب کمبریج بدانیم که درست است در دیالکتیک متن/زمینه لبۀ سنگین وجوه این دوگانه به نفع زمینه سنگینی می‌کند، اما آرای ایشان کم‌وبیش از آرای اشتراوس، انضمامی‌تر است.

ارجاعات:


[۱]. نغمۀ معرف یا leitmotif قطعه‌ای کوتاه و تکرارشونده در آثار موسیقایی است که در هنگام اشاره به شخصیت یا مکانی که در یک قطعۀ موسیقی به‌ویژه موسیقی اپرایی مکرراً حضور می‌یابد، به‌صورت مداوم نواخته می‌شود. از این مفهوم می‌توان بن‌مایۀ اصلی یک اثر را نیز مراد کرد.

[۲]. پروژۀ دانشگاه کمبریج در زمینۀ انتشار متون کلاسیک تاریخ اندیشۀ سیاسی و درآمدهایی بر این متون از سال ۱۹۸۸ آغاز شده است و از آن زمان تا به امروز ۱۱۲ عنوان کتاب و در شمارگان ۹۶۰ هزار جلد را منتشر کرده است (Fisher، ۲۰۰۹: ۲۷۷).

[۳]. از چهره‌های شاخص منسوب به این مکتب می‌توان از لسلت، پوکاک، جان دان و کوئنتین اسکینر نام برد.

[۴]. Anachronistic

[۵]. برای اینکه شیوۀ نگرش اشتراوس با اصحاب مکتب کمبریج را در این مورد خاص بیشتر شاهد باشیم، می‌توانیم به فصلی که اسکینر در کتاب «بنیادهای اندیشۀ سیاسی در غرب» به ماکیاولی اختصاص داده و آثار او را در زمینۀ سنت اومانیستی مورد بررسی قرار داده است، رجوع کنیم (اسکینر، کوئنتین، ۱۳۹۳، بنیادهای اندیشۀ سیاسی در غرب، ترجمه کاظم فیروزمند، تهران، آگاه).

[۶]. بسیاری این مقاله را در حکم مانیفست مکتب کمبریج می‌دانند. البته با در نظر داشتن این واقعیت که اثر روشنگر و انقلابی لسلت در مورد کتاب «دو رساله درباب حکومت» اثر جان لاک، نُه سال پیش از مقالۀ اسکینر و در سال ۱۹۶۰ منتشر شده بود، باید در بیان مطلب پیش‌گفته اندکی احتیاط به خرج دهیم.

[۷]. در این مورد می‌توان به مطالب اشتراوس درباب سکوت‌های عامدانۀ ماکیاولی در کتاب «گفتارها در مورد مسیحیت» اشاره کرد. اشتراوس برای این سکوت‌ها نیز تفسیری گویا ارائه می‌دهد. برای مطالعۀ بیشتر رجوع کنید به فصل سوم از اثر درخشان اشتراوس تحت عنوان «اندیشه‌هایی در باب ماکیاولی» (Strauss، ۱۹۵۸: ۸۵-۱۷۳).

[۸]. Strauss، ۱۹۴۴: ۳۳۶.

[۹]. شاید اگر ناتان و پانگل به‌جای واژۀ Science از واژۀ Knowledge بهره می‌گرفتند، این واژه بیشتر می‌توانست وافی به مقصود آن‌ها باشد.

[۱۰]. کلمه‌ای که اشتراوس به کار می‌گیرد Obfuscation است.

[۱۱]. جان استوارت میل (۱۳۸۵)، رسالۀ دربارۀ آزادی، ترجمۀ جواد شیخ‌الاسلامی، تهران، انتشارات علمی و فرهنگی، ص۵۹.

[۱۲]. تاجایی‌که اسکینر در اثر پیش‌گفته‌، ماکیاولی کتاب «گفتارها» را متأثر از فضای اومانیستی دوران انتشار کتاب و مراوده با محافل اومانیستی، یک جمهوری‌خواه می‌داند.

[۱۳]. The World We Have Lost

[۱۴]. Florentine Political Thought and the Atlantic Republican Tradition

[۱۵]. Political Obligation in Its Historical Context

[۱۶]. در کتاب «تاریخ فلسفۀ سیاسی» اشتراوس، گزنفون در کنار افلاطون به‌عنوان یکی از متفکرین تاریخ اندیشۀ سیاسی معرفی شده است. البته این تنها نکتۀ منحصربه‌فرد «تاریخ فلسفۀ سیاسی» اشتراوس نیست. در همین کتاب با نام اندیشمندانی از قبیل موسی‌بن‌میمون به‌عنوان متفکر سیاسی مواجه می‌شویم که نه پیش‌تر و نه در بعد از این کتاب، در کمتر متن مرتبط با تاریخ فلسفۀ سیاسی‌ به چنین نام‌هایی برمی‌خوریم.

[۱۷]. تیتوس لیویس (۶۴ یا ۵۹ قبل از میلاد، ۱۷ بعد از میلاد) تاریخ‌نگار رومی است. تنها اثر برجای‌مانده از او «تاریخ روم» است که یکی از دستمایه‌های ماکیاولی در نوشتن کتاب «گفتارها» بوده است.

*دانشجوی دکترای اندیشۀ سیاسی دانشگاه تربیت مدرس