فرهنگ امروز/ دانکن پریچارد و متیو اسمیت، ترجمه اصغر افتخاری:
مفهوم شانس در حوزۀ مطالعات روانشناسی و فلسفی بیش از پیش برجسته شده و موضوع پژوهش قرار گرفته است. این مفهوم در فلسفه بیش از آنکه فینفسه محل توجه باشد، از حیث نقشی که در مباحث اخلاقی و معرفتشناختی ایفا میکند، اهمیت پیدا کرده است. در مقابل، در روانشناسی برخی مطالعات بهطور مشخص تلقی های روزمره از شانس و البته تأثیری که این تلقی ها روی زندگی ما می گذارند را کاویده اند. نویسندگان مقاله حاضر به بررسی هر دو نوع از پژوهشهای فلسفی و روانشناختی در باب شانس می پردازد و معتقدند که هر دو حوزه فلسفه و روانشناسی در باره این موضوع جذاب در اینکه واقعاً شانس مستلزم و ناظر به چه چیزی است ناکام ماندهاند. همچنین، نویسندگان مقاله سعی در تشخیص هستۀ اصلی مفهوم شانس داشته و نشان دادهاند که چگونه تحلیلشان از این مفهوم میتواند مبنایی برای پژوهشهای بعدی در خصوص این موضوع از سوی روانشناسان و فیلسوفان باشد.
***
مقدمه
مفهوم شانس بخش مهمی از شماری از مباحث در تحقیقات روانشناختی و فلسفی است. پژوهشهای فلسفی این موضوع را در روشنانِ دو بحث مشابه در اخلاق و نظریه معرفت در خصوص وجود شانس اخلاقی و معرفتی، موضوع بررسی قراردادهاند. در مقابل، مباحث مربوط به شانس در روانشناسی بیشتر به ماهیت تجربی شانس پرداخته و به شیوهای توجه کردهاند که شانس بر درک ما از حوادث و افراد تأثیر میگذارد. اما نکتۀ جالب آن است که آنهایی که به هر دو دسته مباحث تعلق دارند، خودِ مفهوم شانس را تحلیل نکردهاند و تنها در مواردی به برخی شاخصههای عام این مفهوم اشاره کردهاند.در اینجا میتوان گفت که عدم موفقیت در بررسی دقیق خود مفهوم شانس، سبب شده تا بررسی های روانشناختی و فلسفی در خصوص این مفهوم مخدوش و نامفهوم جلوه کنند. بهطور خاص، گفته شده که تحلیلی این مفهوم در حال وجود دارد که بر اساس آن میتوان عناصر اصلی و هسته این مفهوم را به نحوی بازشناسی کرد که زوایای جدیدی از شانس بر محققان مکشوف شود. در بخش اول، به نقد شاخصه های اصلی شانس در منابع فلسفی پرداخته میشود و بهاختصار از مقاصد، اهداف وتوضیحاتی که دراینباره درمنابع آمده مطالبی خواهیم گفت. و در بخش دوم، به عمده مطالعات تجربی در باب شانس در منابع روانشناختی خواهیم پرداخت.
شانس از منظر فلسفه
عمده مباحث فلسفی در خصوص شانس بر نسبت این مفهوم با مسائل اخلاق و تا حدی نیز معرفتشناسی متمرکز بوده است. نمونۀ بارز آن هم مباحثی است که بین نیگل (۱۹۷۹) و ویلیامز(۱۹۷۹) درگرفت؛ سخن این بود که چگونه شانس میتواند مسئولیتپذیری را تضعیف کرده و متعاقباً مسئولیت و تعهد اخلاقی را از میان بردارد. برای مثال، نیگل نمونه راننده مست را مطرح میکند. او از ما میخواهد که دو عامل اخلاقی را با هم مقایسه کنیم که هر دوی آنها مست بهسمت خانه میرانند اما تنها یکی از آنهاست که از بخت بدش عابر بی گناهی را میکشد. نیگل میگوید تصدیق اخلاقی ما از رانندۀ «بدشانس» بسی فربهتر از تصدیق اخلاقی ما از رانندۀ «خوششانس» است، ولو اینکه بخواهیم دستِکم در مقام نظر، بپذیریم که تنها تفاوت بین پیامدهای این دو وضعیت در واقع تفاوتی برآمده از شانس است. پس، بهقول نیگل بهنظر میرسد که شانس بر قضاوت اخلاقی ما تأثیر میگذارد. حال، ممکن است کسی به این مثال اینگونه پاسخ دهد که تمام آنچه این مثال نشان میدهد آن است که ما باید بیشتر مراقب قضاوتهای اخلاقیمان باشیم به این نحو که پیامدهای این قضیه دیگر شانسی نیست. اما نیگل میگوید اینگونه نیست چون شانس به هر حال بر پیامدهای تمام اعمال ما تأثیر میگذارد چه، بنابر تلقیهای موجود، شانس بر پیامدهای تمام اعمال ما تأثیر میگذارد و فرقی هم نمیکند که فلان رویداد چگونه اتفاق افتاده است. در عین حال، همواره این امکان منطقی وجود دارد که رویدادها آنقدر میتوانند متفاوت و متغیر باشند که به آسانی بتوانیم آنها را شانسی بدانیم. بنابراین، ما دو راه در پیش رو داریم، یکی اینکه کلاً پروژه یک سیستم فاقد شانس (که نیگل و ویلیامز آن را به کانت نسبت میدهند) در خصوص ارزیابی اخلاقی را کنار بگذاریم، یا اینکه در خصوص شهودهای اخلاقیمان حسابی تجدیدنظر کنیم.
البته دراینجا به آن روشنی و وضوحی که در این مقدمه کوتاه گفته شد، نیست. با وجوداین، میتوان مسئلۀ مربوط به ارزشداوریهای اخلاقی مختلف بر مبنای شانس را به انحاء مختلف مطرح کرد. برای نمونه، میتوان انتسابهای مسئولیت اخلاقی روزمره را کاملاً برخطا دانست و بالطبع با این کار دیگر نمیتوان به نمونههایی از این دست اعتماد کرد. دیگر اینکه شاید بتوان گفت دستِکم در مقام نظر، ارزیابیهای اخلاقی ما در این موارد هم ارز است و آنها تنها به این دلیل متفاوت بهنظر میرسند که نظام قضایی اقتضا میکند که نوعاً یک قربانی داشته باشد (بنابراین، بر اساس این دیدگاه، هر دو راننده در مثال فوق به یکسان بهلحاظ اخلاقی مقصراند، در عین حال، آن رانندۀ بدشانس باید در معرض تعزیر قانونی قرار بگیرد، چون در مثال قبل، به هر حال پای یک قربانی در میان است). با این همه، ما نباید در این موضوعات چندان عمیق شویم چون هدفمان در اینجا حل این مشکل نیست بلکه دستیابی به دیدگاهی بهتر در خصوص این مسئله است که چگونه فلسفه در این رابطه میتواند مفهوم شانس را به کار بگیرد.
بهکارگیری مفهوم شانس در مباحث معرفتشناختی نیز به همین صورت است. در عین حال، این بحث فینفسه در بحث از رابطۀ شانس و معرفت به چند بخش تقسیم میشود. یعنی، تفکر عام موجود در بحث از شانس یا بخت اخلاقی، مشابهی در اینجا نیز دارد، چون دغدغۀ اصلی در خصوص شانس از منظر معرفتشناسی آن است که اساساً چگونه ارزیابیهای معرفتی میتوانند با اصل وجود شانس همزیستی داشته باشد. اما جالب اینجاست که این موضوع کلی بهمثابۀ موضوعی علیحده از خُردهپرسشهای گوناگونی موضوع بررسی قرار میگیرد که در ارتباط با شاخصههای خاص ارتباط بین معرفت و شانس سربرآوردهاند. دو نمونه از این خردهپرسشها در اینجا ارزش مطرح کردن دارد: یکی مسئلۀ جایگاه مثالهای نقیض در قرائت سهگانۀ کلاسیک از معرفت که گتیه (۱۹۶۳) مطرح کرد. و دیگری، مسئله شکاکیت افراطی است (به این معنا که آیا ما اساساً از جوهر و ذات اشیاء آگاهایم).
در مورد پیشین در اغلب منابع آمده که مثالهای نقیضِ (یا پادنمونههای) گتیه برای قرائت سهگانه بهخوبی جواب میدهد چون آنها نشان میدهند که چگونه این تلقی از معرفت، به آن امکان میدهد که اساساً تحتتأثیر شانس باشد. به دیگر سخن، بدیهی است که شانس نتواند نقشی اساسی در کسب معرفت داشته باشد. برای مثال، دانسی این نکته را به شیوهای واقعبینانه به این صورت بیان میکند که: «توجیه (justification) و معرفت نباید متکی و مبتنی بر تصادف یا شانس باشند. این دقیقاً نکته موجود در مثالهای نقیض گتیه بود؛ در تعریف سهگانه، چیزی به اسم معرفتِ شانسی وجود ندارد.»
اما مسئلۀ دیگری که در آن شانس و معرفت مقایسهکردنی نیستند، چندان محل توجه قرار نگرفته است. همین قضیه در باب شکاکیت افراطی صادق است. باز، غالباً گفته میشود که مبنای قضاوت استدلالهای شکاکانه، حضور شانس در توصیفات روزمره ما ازمعرفت است. در عین حال، متأسفانه در خصوص ماهیت یا نقش شانس در باب این موضوع نیز تحقیقات چشمگیری صورت نگرفته است. در خصوص بخت اخلاقی نباید زیاد به جزئیات این مباحث خاص بپردازیم چون هدف ما دراینجا حکم صادر کردن دربارۀ این مباحث نیست بلکه صرفاً میخواهیم به این چشمانداز کلی دست پیدا کنیم که چگونه آنها از مفهوم شانس استفاده میکنند.
نظر به اینکه مباحث مربوط به موضوعات بخت اخلاقی و معرفتی از تحلیل مفهوم شانس ناتواناند، تعجبی ندارد که نتوانند گزارشی آگاهی بخش یا روشنگر از شانس بهدست دهند. در حقیقت، اغلب اوقات، پرداختهای فلسفی به مفهوم شانس یا ناظر به استفاده از آن بهمثابۀ مفهومی پیشِپاافتاده و ابتدایی است یا یک توصیف نظری لغزان. افرادی مثل فولی(Foley)، جلسویک(Gjelsvik)، هال(Hall)، گرکو(Greco)، هِلِر(Heller)، و واهید(Vahid) همگی نمایندگان دستۀ اولاند چون هیچیک از آنها گزارشی از این مفهوم در مباحثشان از موضوعات مربوط به شانس ارائه نکردهاند. نویسندگان دیگر نیز هریک سعی در توضیح و تشریح این مفهوم داشتهاند اما بررسی دقیقتر نشان میدهد که آنها نیز جز طرح مُشتی مفاهیم نامفهوم چیز زیادی نگفتهاند. برای مثال، اِنگل(Engel) مفهوم شانس معرفتی را برحسب شرایطی توصیف میکند که در آن یک شخص واجد باوری درست است که این باور به یک معنا اتفاقی یا تصادفی است و چندان نمیتواند تأثیرگذار باشد.
از میان رویکردهایی که قرائت مؤثری از مفهوم شانس ارائه کردهاند، میتوان به رویکردهای معیاری اشاره کرد که این مفهوم را برحسب مفهوم صدفه تعریف کرده است. مثلاً هارپر(۱۹۹۶) خاطرنشان میکند که شانس(luck) توأمان با تصادف(accident) و اتفاق(chance) همپوشانی دارد. موریلو(۱۹۸۴) نیز ظاهراً خطمشی مشابهی را اتخاذ کرده است چون در سراسر بحثش از این موضوع، مفاهیم شانس و تصادف را مترادف با هم و بهجای هم بهکار میبرد. برای مثال، میگوید که معرفت جلوی شانس را میگیرد و سپس بلافاصله ادامه میدهد که به همین دلیل است که برخی تحلیلها از معرفت مستلزم آن است که حقیقت باور به این مسئله را تصادفی تلقی نکرد.
یقیناً رابطۀ نزدیکی بین این مفاهیم وجود دارد اما به نزدیکی چیزی که برخی از این نویسندگان تصور میکنند نیست. برای مثال، نمونۀ پارادایمیِ شانس_بردنِ لاتاری_ را در نظر بگیرید. در این نمونه، بردن لاتاری، شانسی است اما ضرورتاً اینگونه نیست که بردن شخص تصادفی باشد. با این همه، اگر یک نفر بلیط لاتاری را خریداری کند، و بهصورت خودآگاه شمارههای برنده را انتخاب کند، در این صورت اینکه نتیجه را «تصادف» بنامیم، بهلحاظ نظری غلطانداز است.
جالب اینکه، هارپر(Harper) در نقلقولی که ذکر شد، مفهوم شانس(luck) را در طبقۀ مفهوم تصادف(accident) نمیگذارد بلکه آن را در طبقۀ chance قرار میدهد. این مسئله البته شیوۀ عام توصیف مفهوم شانس است، که ظاهراً به ریچر(۱۹۹۵)، مشهورترین مفسر قرائتی از این نظریه، باز میگردد. اما باز اگرچه یک ارتباط مفهومی نزدیکی بین این مفاهیم وجود دارد، هنوز از نحوۀ دقیق این ارتباط چیز زیادی نمیدانیم. با وجود این، مفهوم chance ظاهراً تنها برای رویدادها به کار میرود و مفهوم دیگر، یعنی luck بیشتر به افراد نسبت داده میشود که در اتفاق مورد نظر خوششانس یا بدشانس هستند. برای مثال، وقتی رانش زمین اتفاق میافتد، مسئله، chance است، اما اگر هیچکس در اثر این حادثه آسیب نبیند، در آن صورت دشوار میتوان فهمید که چرا ما این حادثه را خوششانسی (بهمعنای lucky) یا بدشانسی (بهمعنای unlucky) طبقهبندی میکنیم.
این مسئله زمانی پیچیدهتر میشود که دربارۀ آنچه در این زمینه با شانس مرتبط است بیندیشیم. درمجموع، رویدادهایی که احتمال وقوعشان از منظر عامل، ضعیف است (مثل لاتاری یا بختآزمایی)، امکان پیشبینی در آنها بهحسب امکان تعیین شرایط بر اساس قوانین پایۀ فیزیک، منطقاً میسر است. نظر به این مسئله، مشخص نیست که معنای مرتبط با شانس مورد بحث در اینجا را بالضروره باید بهحسب احتمال ضعیف درنظر گرفت یا نه. افزون بر این، قدر مسلم یکسان گرفتن شانس با عدمقطعیت بهتر است چون در این مسئله تردیدی نیست که دستِکم برخی رویدادهای شانسی، حاصل عوامل غیرقطعی نیستند. بنابراین بهنظر میرسد که باید قرائت دقیقتری در خصوص شانس ارائه شود.
شیوه رایج دیگر در خصوص توصیف شانس، توضیح این مقوله بهحسب کنترل یا عدم آن است. برای مثال اگر بگوییم که «من گنجی مدفون را شانسی پیدا کردم»، این مسئله طبعاً و تلویحاً بدان معناست که من کاری نکردهام که تضمین کند که من آنچه انجام دادهام کشف است (یا اساساً تضمین کند که من اساساً کشفی کردهام)_این کشف فینفسه بهنوعی خارج از کنترل من است. بهنظر میرسد که این گزارش، رایجترین گزارشی است که از این مفهوم در فلسفه میتوان داد، و تأثیر آن علیالظاهر برخاسته از همان واقعیتی است که نیگل در مقالهاش در باب بخت اخلاقی، بدان میپردازد؛ او در باب انواع شانس چنین میگوید:
«یکی از ابعاد مهم عمل شخص، آن بُعدی است که خارج از کنترل اوست، با وجود این، ما همچنان او را از این بُعد، متعلَّقِ قضاوت اخلاقی می دانیم؛ این عمل را بخت اخلاقی می نامیم.»
پس از نیگل، شماری از نویسندگان همین موضع را در قبال شانس اتخاذ کردند. بهعنوان نمونه، استاتمن(۱۹۹۱) تلقیاش ازخوششانسی و بدشانسی اینچنین است: «اجازه دهید بحث را با توضیح آنچه معمولاً از اصطلاح «شانس» مراد می کنیم، آغاز کنیم. خوششانسی زمانی است که اتفاق خوبی برای عامل P بیفتد؛ رویداد این اتفاق، خارج از کنترل P است. به همین قیاس، بدشانسی زمانی است که اتفاق بدی برای عامل P بیفتد، رویداد این اتفاق نیز خارج از کنترل اوست.»
همین قرائت را لاتوس(۲۰۰۰) مطرح کرده است، باوجود این، هم استات من و هم لاتوس در پاورقی اشاره میکنند که نبود کنترل، تنها شرط لازم برای شانس است. با این همه، همانطور که لاتوس خاطرنشان میکند، بالا آمدن خورشید در صبح هنگام اتفاقی است که رویدادِ آن خارج از کنترل شخص است. اما آیا ما عملاً میتوانیم بگوییم که طلوع خورشید امروز صبح، شانسی بوده است؟ افزون براین، مشکل کنترل، وقتی شانس را از بعد معرفتی مینگریم، دوچندان میشود. چون (دستِکم از نگاه خیلیها) باور، یکی از مؤلفههای معرفت است، و قدرمسلم میتوان شکل گیری یکی از باورهای بنیادی شخص را خارج از کنترل مستقیم وی در نظر گرفت. با این همه، شاید عجیب بهنظر برسد که بگوییم، باور بنیادی، «شانسی» است.
بنابراین، اگرچه بهلحاظ شهودی میتوانیم مفهوم شانس را امری تصادفی، بَختَکی، یا خارج از کنترل بدانیم، در عین حال، هیچ راه مستقیمی برای توضیح یا توجیه شانس بهحسب این تعابیر در اختیار نداریم. شوربختانه، منابع فلسفی هیچ تحلیل عمیقتری از مفهوم شانس، فراتر از این تعابیر همارز و مترادف بهدست نمیدهند. ازاینرو، در پرداخت فلسفی به این قبیل موضوعات، ابهامها و شکافهایی قابل توجه وجود دارد و این مسئله بهنوبۀخود کافی است تا سایۀ تردید را بر نتایجی که از این بحثها گرفته میشود، بگستراند.
شانس از منظر روانشناسی
عمده مطالعاتی که اخیراً در حوزه روانشناسی شانس انجام گرفته، «مطالعات وصفی» (یا توصیفی) بوده است، به این معنا که این مطالعات در پی راهی بودهاند تا افراد از طریق آن تبیینهای علّی برای چرایی و علت وقوع رویدادها پیدا کنند؛ رویدادهایی مثل اعمال افراد (مثلاً چرا فلان شخص بهمان کار را کرد)، یا دستاوردهای اشخاص (مثلاً چرا فلان شخص موفق شد یا شکست خورد)، و امثالهم. روانشناسان این حوزۀ مطالعاتی این مسئله را بررسی میکنند که چه زمانی افراد نوعاً یک رویداد را حاصل شانس میدانند و چه حسی از اِسناد یا منتسب کردن آن رویداد به شانس دارند. عمده پژوهشها در مطالعات وصفی به پژوهش نظری هایدر(۱۹۵۸) باز میگردد که به تلقی اجتماعی این مفهوم پرداخته است. هایدر بهطور خاص خاطرنشان میکند که افراد عموماً اعمال و رویدادها را بهحسب علل پایدار یا دائمی نسبت میدهند تا علل گذرا یا متغیر. افزون براین، او بین اوصاف درونی(شخصی) و بیرونی(محیطی) تفاوت میگذارد. بهگفتۀ او شانس را باید علت بیرونی و متغیر یک رویداد دانست:
زمانی میتوانیم موفقیت شخص را محصول شانس بدانیم که نیروی محیط در جهت رسیدن به هدف مورد نظر بسیار زیاد باشد، و وقتی این نیرو از آن هدف دور باشد، شانس به حداقل میرسد. بنابراین وقتی موفقیت به شانس حواله داده میشود، دو چیز مشخص میشود: یکی اینکه شرایط محیطی و نه شخص، پیش از هر چیز مسئول نتیجه هستند، و دو دیگر اینکه، این شرایط محیطی محصول (یا نتیجۀ) شانس هستند.
بنابراین، بهگفتۀ هایدر موفقیتی را که فرد اندک دخالتی در رویداد آن ندارد یا اگر دارد بسیار کم است، و عمدتاً در گروی بختیاری اوست، احتمالاً میتوان به شانس منتسب کرد. به همین قیاس، هایدر معتقد است که بین انتساب دادن رویدادها به شانس و آنچه انتسابکننده دربارۀ ویژگیهای درونی شخص میداند، تمایز مینهد. اگر عوامل شخصی یا درونی مثل توانایی یا تلاش را دستِکم بگیریم، در اینصورت موفقیت را میتوان بیشتر به عوامل بیرونی مثل شانس منتسب کرد. این مسئله برخاسته از رابطۀ «هیدرولیکی» است که او بین علل بیرونی و درونی قائل است؛ این رابطه حاکی از آن است که هر چه علت درونی را بیشتر پاسخگو و مسئول بدانیم، نقش علت بیرونی پررنگتر میشود ( و البته برعکس). پارهای مطالعات تجربی ابعاد نظریۀ هایدر را به محک آزمایشهایی نهادهاند که به تأیید این ابعاد انجامیده است. درنتیجۀ این تأییدیه تجربی، واینر(۱۹۷۲) و همکارانش برخی ایدههای هایدر را با توجه به انتساب موفقیت یا شکست در نیل به دستاورد موضوع بررسی قرار دادهاند. در چهارچوب کلیتری که واینر در آن کار میکند، شانسی دانستنِ یک رویداد، نوعاً به انتساب آن به یک علت بیرونیِ متغیرِ غیرقابل کنترل بر میگردد.
البته مشکلاتی که گریبانگیر پرداختهای فلسفی به شانس بود، در اینجا هم بهچشم میخورد. چون مدل شانسی که هایدر مطرح میکند ناظر به همان چهارچوب مفهومی از شانس است که در آن، عامل بر اتفاقات و رویدادها کنترل ندارد. بهطور خاص، باید تبیین شود که چرا همۀ رویدادهای شانسی را که خارج از کنترل عاملاند نمیتوان ناشی از شانس در نظر گرفت. در عین حال، هایدر با مطرح کردن قرائتی از شانس بهحسب نبود کنترل، از یکی از ایراداتی که پیشتر مطرح کردیم_یعنی ایراد «طلوع خورشید»_، طفره میرود چون بهلحاظ شهودی، این مسئله یعنی طلوع خورشید در صبحگاه امروز را میتوان به شانس حواله داد (زیرا این پدیده کنترلشدنی نیست).
اما آنجا که پرداختِ روانشناسی به شانس راه خود را از پراخت فلسفی به این مقوله جدا میکند، بهسبب حساسیت بیشترِ پرداختِ روانشناسی به این مسئله است که شهودهای ما در مورد شانس را نمیتوان به صورت بندی های عینی از مفهوم شانس ترجمه کرد. بهگفتۀ کوهن(۱۹۶۰):
ایدۀ شانس امری فراگیر و عام است اما به هیچ وجه ساده نیست، به این معنا که این مفهوم برای همه و در همهجا یکسان است. تعابیر مربوط به «شانس» در زبانهای مختلف تفاوتهای جزئی و ظریف دارند و فهم آنها در هر زبان خاص اگر نه غیرممکن، دستِکم بسیار دشوار است. و حتی کسانی که به یک زبان حرف میزنند، لزوماً از کلمه «Luck» به یک معنا استفاده نمیکنند.
در واقع، این احتمال که مفهوم شانس بسی مبهمتر است از آنچه در وهله اول بهنظر میرسد، فینفسه محل توجه قرار گرفته است. بهطور خاص، اینکه آیا افراد تلقی خود را از مفهوم شانس بهمثابۀ امری عارض بر فرد، متغیر و کنترلنشدنی، با محققان در میان میگذارند یا نه، نیز محل توجه بوده است. برای مثال، مطالعاتی که مایر(۱۹۸۰) و کولبی(۱۹۸۲) انجام دادهاند، بهترتیب نشان داده که اولاً افراد، شانس را بهطور مشخص نه امری بیرونی و عارضی میدانند و نه درونی و ذاتی، و ثانیاً شانس از نگاه آنها امری کنترلشدنی نیست. بهطور خلاصه، تجربه، این مسئله را تأیید کرده که در میان افراد عادی بهطور کلی اجماعی بر سر طبقهبندی نظری شانس وجود ندارد.
بهنظر میرسد یکی از دلایل نبود این اجماع، خلط مفهوم luck با chance است؛ دو مفهومی که قرابت مستقیم معنایی و مفهومی ندارند. بهعنوان نمونه فیش آف(۱۹۷۶) میگوید: برخی محققانِ قائل به رویکرد توصیفی، بهطور خاص آنهایی که علل مشخص برای موفقیت و شکست قائلاند، اوصافی را برای مقوله luck استنباط کردهاند. قدرمسلم، هریک از عوامل شانس که بر موفقیت و شکست تأثیر میگذارد میتواند به خوششانسی و بدشانسی تعبیر شود، البته بسته به اینکه اتفاقات در نهایت چطور از آب درآیند. با این همه، مشخص نیست که آیا chance و luck (حتی در موقعیتهای شکست و ناکامی) مترادف هستند، یا نه. برای مثال بهنظر میرسد که luck وصف (یا خصلتی) شخصی است حال آنکه chance شاخصهای محیطی است. البته فیش آف در اظهار نظر دراینباره تنها نیست، دیگران هم به این ابهام و خلط بین luck و chance اشاره کردهاند. مثلاً چاندر(۱۹۸۴) معتقد است:
اگرچه اصطلاح luck در بستر علی مورد استفاده قرار میگیرد، اما chance اصطلاحی است که ابهامش کمتر است، مخصوصاً از بُعد ثبات پذیری. Chance بهطور مشخص، تصادفی و بی ثبات و متغیر است. اما وقتی از luck حرف می زنیم، بهنوعی ذهن متوجه اتفاقی بودنِ مفهوم یا بعد وصفی میشود که در تعبیرِ «او شخص خوششانسی است»، خود را نشان میدهد. اما همانگونه که پیشتر ملاحظه شد، بهآسانی نمیتوان مفهوم chance را که در اینجا مدنظر است و تنها عوامل محیطی را متأثر میکند، شناسایی کرد. بهجز رویدادهایی که اصالتاً نتیجه عوامل غیرقطعی هستند (البته اگر چنین رویدادهایی وجود داشته باشند)، مشخص نیست که هر رویدادی محصول شانس(chance) باشد. به هر حال، برخی تحقیقات در پی شناسایی تفاوتهای بین تلقیهای افراد از دو مفهوم luck و chance هستند. برای مثال، در قمار، luck غالباً زمانی است که نوعی قاعدهمندی (نظم و ترتیب)، و نه عکس آن، تغیرپذیری و بیثباتی در نتایج در کار باشد. کِرِن و واگنار(۱۹۸۵) معتقدند که دستِکم در قمار، افراد chance و luck را واقعی میدانند در عین حال این دو، علتهای متفاوت رویدادها هستند. آنها از بازیکنان بیستویک (نوعی قمار) خواستند تا اهمیت نسبی شانس(chance) و مهارت در بازی بیستویک را با تقسیم ۱۰۰ % به دو بخش (یا دو عامل)، نشان دهند. اما شرکتکنندگان در این بازی در کل بر این باور بودند که سه عامل مهم درکار است که سومی، luck است. وقتی از آنها خواسته شد تا ۱۰۰ % را بین سه عامل تقسیم کنند، luck با بیشترین اهمیت (با ۴۵ درصد) در صدر قرار گرفت، پس از آن، مهارت در رتبه دوم ( با ۳۷ درصد) و chance از همه کمتر (۱۸ درصد) جایگاه سوم را به خود اختصاص داد. این محققان همچنین دریافتند که ۲۲ نفر از ۲۸ بازیکن بیستویک بین chance و luck تفاوت قائل شدهاند. در کل، در میان مصاحبهشوندگان اجماع بر این بود که مفهوم luck ناظر به شخص است و chance به نتیجه یا پیامد بیرونی اشاره دارد. بنابراین، از حیث luck برخی افراد خوششانستر از بقیه اند حال آنکه از منظر chance ، شانس برای همه علیالسویه است.
ابهامی که در این جا خودنمایی میکند، این است که luck زمانی است که برای رویدادها بهکار میرود و luck هنگامی است که برای اشخاص بهکار میرود. تلقی خاص از تمایز بین luck و chance در این مطالعات مبتنی بر تمایز بین شاخصههای آن رویداد و ویژگیهای آن شخص است (که در آن، chance شاخصه رویداد، و luck ویژگی شخص بهشمار میرود). در مقابل، اگر حقِ مفهومِ luck را برای رویدادها محفوظ بدانیم، در این صورت، بهلحاظ نظری مجالی برای اینگونه تمایز باقی نمیماند. یکی از رویکردهای پیچیدهتر در مطالعه تلقی افراد از خوششانسی(lucky) و بدشانسی(unlucky) در رویدادها، رویکردی است که بر نقش فرایند مقایسه تأکید میکند. این رویکرد در قیاس با تحقیقات پیشین در خصوص وصفی بودن (صفتی بودن) شانس که پیشتر بدان اشاره کردیم، آسانیابتر است. اما در عین حال بهمانند برخی از کارهایی که نظریهپردازان رویکرد وصفی کردهاند، میخواهد شاخصههای رویدادهایی را که شانسی(lucky) تلقی میشوند، شناسایی کند. در واقع، افرادی مثل هایدر که بنیانگذار نظریۀ وصف در این زمینه است، در نوشتههای متأخر خود، میگوید که در مقام مقایسه، نتیجه یا پیامد یک رویداد، را میتوان شانسی(lucky) دانست: «یک چیز فینفسه میتواند بد باشد، اما چون شخص آن را در عوض یک چیز بدتر بهدست میآورد، این، میشود خوششانسی. مثال: من خوششانسام که در یک تصادف کشته نشدم، و فقط بازویم شکست.»
در همین راستا، جان آف بولمان(۱۹۹۲) خاطرنشان میکند که آسیبها و بازماندگان اتفاقات بسیار فجیع مثل تجاوز، غالباً در واکنش به این قبیل رویدادها به خود میقبولانند که خوششانس(lucky) بودهاند، چون ممکن بود اوضاع از این هم بدتر باشد. این نوع مقایسه بین آنچه عملاً اتفاق افتاده و آنچه ممکن بوده پیش آید و نیامده، در اصطلاح «تفکر خلاف واقع» نامیده میشود، و ظاهراً نقش مهمی در برخی برداشتهای اجتماعی دارد. شماری از مطالعات نقش این تفکر خلاف واقع را در شانسی دانستن یک رویداد، از حیث تجربی کاویدهاند. جانسون(۱۹۸۶) در پژوهشی از مشارکتکنندگان خواست تا توصیفهای یک روز از زندگی یک دانشجوی کالج را مطالعه کنند که در نهایت یا به نتیجهای بسیار مثبت منجر شد، یا نتیجهای بسیار منفی که قرار بود اتفاق بیفتد اما نیفتاد، یا نتیجهای منفی که اصلاً اتفاق نیفتاد. در شرایط کنترلشده، هیچکدام از این نتایج عمده، تحققپذیر یا تقریباً تحققپذیر توصیف نشدند. از مشارکتکنندگان خواسته شد تا خود را در این موقعیت فرض کنند و تخمین بزنند که تا چه میزان خوششانس و خوشحال هستند و احساس رضایت میکنند. کسانی که تقریباً یک حادثه منفی را تجربه کرده بودند، در برآورد خودشان، خوششانستر بودند اما لزوماً در قیاس با کسانی که در شرایط کنترلشده قرار داشتند، خوشحالتر و راضیتر نبودند، در عین حال، کسانی که یک اتفاق خوب و مثبت را تجربه کرده بودند، در قیاس با کسانی که در شرایط کنترلشده قرار داشتند، احساس خوششانسی کمتری داشتند. این یافتهها حاکی از آن است که در نظر گرفتن آنچه ممکن بوده اتفاق بیفتد، عامل مهمی در شانسی تلقی کردنِ یک اتفاق (یا دستِکم اسنادِ خوششانسی و بدشانسی به یک رویداد) است.
اما باید توجه داشت که در این بافت، مفهوم شانس عمدتاً ناظر به حس سوژه است تا یک وصف علی. با وجود این، مقایسۀ آن با نتیجۀ خلاف واقع بر حس سوژه به شانس تأثیر میگذارد، و از این رو، شانس را میتوان علت رویداد تلقی کرد (به این معنا که این شانس است که مانع از رویدادِ نتیجۀ خلاف واقع میشود).
برخی از مطالعات جدید به بررسی نقش تفکر خلاف واقع در تلقی رویداد بهمثابۀ امری شانسی یا بدشانسی پرداختهاند. تایگن(۱۹۹۵)توصیفاتی از رویدادهای خوششانس و بدشانس در اختیار دانشجویان قرار میدهد که مبتنی بر توصیف حوادثی است که مشارکتکنندگان در مطالعه پیشین مطرح کردهاند. تمام ارجاعات مشخص به شانس در اینجا حذف شدهاند. از دانشجویان خواسته شد تا تعیین کنند هر رویدادی را تا چه اندازه جذاب در نظر میگیرند، و چنانچه اتفاق دیگری میافتاد، این اتفاق جدید تا چه میزان جذاب بود. رویدادهای بدشانس عموماً غیرجذاب شمرده شدند و در قیاس با رویدادهای خوششانس از جذابیت کمتری برخوردار بودند. در عین حال رویدادهای خوششانس بهطور خاص جذاب در نظر گرفته نشدند. آنچه در اینجا حائز اهمیت آن است که تخمینزنها بر این باور بودند که احتمال رخدادِ هر دو نوع رویداد ممکن است. یعنی آنها توانستند رویدادهای خلاف واقعی را تصور کنند که کمابیش احتمال وقوعش میرود. افزون براین، مقایسه رویدادهای خلاف واقع همراه با رویدادهای شانسی، در قیاس با آنچه عموماً اتفاق افتاده، جذابیت کمتری دارند، در حالی که این رویدادهای خلاف واقع از منظر بدبیاریها نسبت به حوادث واقعی جذابترند. این مسئله نشان میدهد که تفکر خلاف واقع نقشی را ایفا میکند که برای شانسی دانستن یا بدشانسی دانستن یک رویداد مهم است؛ نقشی که در رویدادهای مثبت و منفی معمول کاربردی ندارد.
تایگن(۱۹۹۸) با بهکارگیری طرحی مشابه با آنچه در مطالعات پیشین بکار رفته، دریافت که موقعیتهای شانسی (که در آن رویدادهای خلاف واقعِ دارای جذابیت کمتر را به آسانی میتوان تصور کرد) به احتمال زیاد شانسیتراند. تایگن در رشتهای از تحقیقاتش نشان داده که چگونه دستکاری عواملی که بر تفکر خلاف واقع تأثیر میگذارند، میتواند رویداد شانسی یا غیرشانسی را تحتتأثیر قرار دهند. برای مثال، کانمان و واری(۱۹۹۰) خاطرنشان کردند که چگونه احتمال تفکر خلاف واقع بیشتر خواهد بود اگر یک موقعیت یا نتیجه جایگزین را خواه بهلحاظ مکانی(چند میلیمتر جلوتر) و خواه بهلحاظ زمانی(چند ثانیه دیگر) نزدیک در نظر بگیریم. تایگن دریافت که وقتی یک موفقیت بهلحاظ فیزیکی نزدیک به یک شکست درنظر گرفته میشود (یعنی وقتی چرخ اقبال در بخش برنده متوقف میشود، اما بهلحاظ فیزیکی به توقف در بخش بازنده نزدیک است)، زمانی که شکست را بهلحاظ فیزیکی نزدیک در نظر نمیگیریم، بالضروره موفقیت شانسیتر خواهد بود.
افزون براین، تایگن(۲۰۰۳) دریافت که این نزدیکی خلاف واقع را نمیتوان بهحسب احتمالات دخیل در آن تصور کرد. سوژهها میخواهند رویدادها را بهحسب میزان شانس موجود در آنها متفاوت بنگرند، حتی زمانی که احتمال هریک از دو رویداد را یکسان بدانند.
شگفت آنکه گفته شده افراد غالباً ابعاد پایدارتر زندگی خود را به خوششانسی و بخت-یاری منتسب میکنند. این مسئله را میتوان در تعابیری مثل «من خوششانسام که خانوادۀ خوبی دارم»، «من خوششانسام که توانستم تحصیل کنم»، «من خوششانسام که شغلم را دوست دارم». بنابراین، گفته شده که افراد نظیر همین مقایسهها را دربارۀ آن دسته اتفاقاتی انجام میدهند که صبغۀ جهانی و بلندمدت دارند و در شرایط کلیتر اتفاق میافتد. گفتنی است، این عنصر خلاف واقع که در تلقی روزمره از شانس وجود دارد، در هر دو شکلی که توضیح دادیم، به چشم میخورد.
آخرین رویکردی که در مطالعۀ روانشناختی به شانس وجود دارد، مسئله باور افراد به شانس است. برای مثال، هاینو(۱۹۷۸) دریافته که پوکربازها شانس را عاملی میدانند که توضیح میدهد چرا کارتها در قالب الگوهای قابلشناسایی می افتند. آنها بر این باورند که میتوانند با اتخاذ چند استراتژی مثل حرف زدن با کارتها، حرکت دادن صندلی و یا بازی سر میز دیگر، شانس خود را کنترل کنند. اخیراً دارک و فریدمان(۱۹۹۷) شواهدی بهدست دادهاند که افراد در باور به شانس، تفاوتهای معناداری دارند. آنها گفتهاند که برخی افراد دیدگاهی عقلگرایانه به شانس بهمثابۀ امری تصادفی و نامطمئن دارند، در عین حال دیگران قائل به ناعقلانی بودنِ شانس بهمثابۀ نیرویی کمابیش باثبات هستند که بر رویدادها تأثیر میگذارد. برای آزمودن این فرضیه، دارک و فریدمان طرح باور به خوششانسی را مطرح کردهاند. این طرح شامل ۱۲ گزینه (از جمله اینکه «من همیشه خوششانسام»، و «چیزی به اسم شانس وجود دارد که همواره یاور برخی افراد است») است که سطح توافق پاسخدهندگان را میسنجد. بنابراین، امتیازات بالا در این طرح منعکسکنندۀ باور بیشتر به این مسئله است که شانس تأثیری شخصی و پایا در زندگی روزانه دارد. دارک و فریدمان همچنین دریافتند که باور به شانس بهمثابۀ تأثیری پایدار و مطلوب، ربطی به ساختارهایی مثل محل کنترل، خوشبینی و عزت نفس ندارد. بهعلاوه، چنین باوری مجزای از آن چیزی است که دارک و فریدمان آن را باور به خوشاقبالی شخصی توصیف میکنند: «بسیاری افراد خواهند گفت که زندگی با آنها خوب تا کرده است، وضعیت آنها از لحاظ خانواده، سلامتی، وضعیت اقتصادی، ویژگیهای شخصیتی، استعداد و امثالهم، متوسط به بالاست. این وضعیت بعضاً خوشاقبالی یا خوشبختی و البته خوششانسی نامیده میشود.»
در این قبیل مطالعات، آنچه در مورد تلقی شخصی از مفهوم شانس(luck) اهمیت دارد آن است که ممکن است این تلقی انعکاسدهندۀ این باور از جانب شخص باشد که عامل مورد نظر (که معمولاً خود شخص است) واجد مهارتی «پنهان» جهت دستکاری در رویدادها و اتفاقات (یا دستِکم اتفاقاتِ شانسی) باشد. این نوع برداشت از شانس مشخصاً با نظریه لانگر(۱۹۷۵)در خصوص «توهم کنترل» ارتباط دارد. همانطور که اشاره شد، هاینو(۱۹۷۸) نشان داد که چگونه پوکربازها بعضاً بهنوعی رفتار میکنند که گویی میتوانند بر نتایج رویدادهای شانسی کنترل داشته باشند. هنسلین(۱۹۶۷) نیز رفتار مشابهی را دربارۀ تاسبازهایی نشان داد که قبل از اینکه تاس را بیندازند، با آن صحبت میکنند. آنها برای شمارۀ پایین، تاس را به آرامی میاندازند و برای شمارۀ بالا تاس را سریعتر میاندازند. هنسلین این رفتارها را بهحسب باور بازیکنها به جادو تفسیر میکند. اما لانگر معتقد است که این نوع رفتارها را باید در بافت توهم کنترل دریافت که میتوان آن را «کنترل بر رویدادهای شانس محور» نامید. او بر این باور است که یک توهم کنترل به این دلیل بروز میکند که افراد بیشتر مایلاند تا یک مهارت را در موقعیتهای شانسی در نظر بگیرند و لذا این موقعیتها را کنترلکردنی میدانند. لانگر نشان میدهد که ما بهطور خاص زمانی پذیرای این توهم هستیم که عوامل و لوازم مربوط به مهارت (مثل رقابت، انتخاب، آشنایی، و مشارکت) وارد موقعیتهای شانسی شوند. برای مثال، لانگر در یکی از مطالعاتش دریافت که مشارکتکنندگان در لاتاری که مجاز به انتخاب بلیط خود میشوند، برای باز-فروش بلیط خود تمایل کمتری نشان میدهند تا کسانی که خودشان مجاز به انتخاب بلیط نیستند: گویی فقط عمل انتخاب بلیط است که آنها را مطمئن میسازد که بلیطشان برنده میشود. بر طبق نظر لانگر، مشارکتکنندگان لاتاری را یک شانس نمیبینند بلکه رویدادی میدانند که به مهارت نیاز دارد ولو اینکه هیچ کنترلی روی نتیجۀ آن نداشته باشند. مطالعات دیگر نشان داده که وقتی افراد یک موفقیت اولیه را در یک امر اتفاقی و تصادفی تجربه میکنند، بیشتر تمایل دارند آن کار را امری کنترلشدنی بدانند. برخی محققان گفتهاند که بهترین شکل توضیح و تبیین این یافتهها را در باورهایی میتوان مشاهده کرد که بر مبنای آنها شانس میتواند بر پیامد رویدادها تأثیر بگذارد.
البته این وجه از بحث روانشناسانه در باب شانس عموماً باب میل محققان فراروانشناسی است. باوجود این، اگر فراروانشناسی را رشتهای علمی بدانیم که به تعاملهایی (اعم از حسی و مکانیک) میپردازد که بدون دخالت یک مکانیسم یا عامل فیزیکی و مادی مشخص اتفاق میافتند، در این صورت یک نمونه مشخص برای بررسی این مسئله وجود دارد که ببینیم اولاً آیا این مهارتهای شانسی اساساً وجود دارند، و ثانیاً آیا تبیین فراروانشناسانۀ مناسبی در خصوص آنها میتوان ارائه داد. شماری از محققان در مورد تبیینهای فراروانشناسانه احتمالی در باب تجارب افراد از شانس تأمل کردهاند و برخی از آنها بهمنظور ارزیابی این تجارب آزمایشهایی نیز انجام دادهاند. یافتههای این مطالعات بهصراحت ارتباط بین شانس(luck) و تواناییهای فراروانی(psi) را تأیید نمیکند، در عین حال، این ارتباط بر باورهایی مربوط به شانس را که پیشتر بدانها اشاره کردیم (مثل اینکه، شانس کنترلکردنی است) مهر تأیید میزند.
در کل، از ادبیات روانشناسانۀ مربوط به شانس میتوان سه نتیجۀ مهم استنباط کرد. نخست اینکه برداشت ما از شهودهای روزمره در خصوص شانس، تبیینهای متناقض ما از این مفهوم را رقم میزند. دوم، اینکه یکی از راههایی که در آن شهودهای روزانۀ ما در باب شانس متناقضاند، از این جهت است که تفاسیر ما از شانسی بودن رویدادها، تا چه میزان به عوامل بیرونی و محیطی، کنترلنشدنی بودن، متغیر بودن، شخصی بودن و امثالهم بستگی دارد. این دومی بهنوبۀخود موضوع دیگری را پدید میآورد در خصوص اینکه آیا صرفاً توهم کنترل از جانب شخص است یا خیر. و سوم، اینکه آیا نمونههای خلاف واقع میتوانند نقشی در قرائت منطقی از شانس ایفا کنند. این مورد آخر نیز موضوع دیگری را بهوجود میآورد و آن اینکه آیا فهم شانس بهحسب امور خلاف واقع میتواند بعد سابجکتیو یا شخصی شانس را در برگیرد. افزون بر این، نقش امور خلاف واقع در اینجا چالشی بر سر راه دیدگاه سادهانگارانه در باب انواع شانس است؛ دیدگاهی که آن را در ادبیات فلسفی میتوان یافت. سادهانگارانه است که بگوییم تنها رویدادهایی که عامل(فرد)، آنها را مثبت میداند، میتوانند جزو «خوششانسیها» باشند، و تنها رویدادهایی که عامل(فرد)، منفی میانگارد، میتوانند در جرگه «بدشانسی ها» قرار گیرند. اما همانطور که ملاحظه کردیم، قضیه پیچیدهتر از اینهاست، به این معنا که مثلاً، حتی یک رویداد «بد» مثل تصادف اتومبیل را میتوان نمونهای از خوششانسی تلقی کرد اگر امر خلاف واقعِ آن، رویدادی بدتر باشد (مثل تصادفی اتومبیلی که در آن شخصی کشته شود).
نتیجهگیری
در خصوص موضوع شانس، مسائل متعددی را میتوان موضوع بررسی قرار داد. و ما در این مقال تاحدی کوشیدیم تا به معدودی از آنها بپردازیم. پیش از هر چیز باید گفت که پژوهش فلسفی و روانشناختی روی شانس، باید مورد به مورد صورت گیرد چراکه کلیگویی دربارۀ این مسئله بر ابهام آن میافزاید. دوم آنکه، باید بدانیم برای ارائۀ گزارش و قرائتی خاص و دقیق از شانس چه چیزی باید بدان بیفزاییم. چند احتمال را باید در این خصوص لحاظ کرد. از جمله اینکه باید تحلیلی دقیق روی شیوۀ فهم مفهوم جهان ممکن انجام گیرد و نیز محدودیتهایی که بر طیفی از جهانهای ممکن در خصوص هر موضوع بهطور خاص وجود دارد یکبهیک موضوع بررسی قرار گیرد. سوم اینکه، باید بهلحاظ تجربی ثابت شود که آیا مهارتهای شانسی که به عوامل در روانشناسی نسبت داده میشود، مهارتهایی اصیلاند یا نه. این مهم البته بر عهده خود روانشناسان است و فینفسه دو مرحله دارد: اول اینکه مشخص کنیم آیا زمینۀ مناسبی برای این اندیشه هست که اساساً در این قبیل موارد یک مهارت ممکن وجود دارد. سپس، با توجه به اینکه مشخص شد این مهارت وجود دارد، آنگاه مرحلۀ دوم این خواهد بود که تعیین کنیم بهحسب فرایندهای استاندارد روانشناختی یا تبیینهای فراروانشناختی به کدامیک از این مهارتها نیاز داریم.
منبع:
Pritchard, Duncan and Smith, Matthew, The psychology and philosophy of Luck, New ideas in psychology, at . www.elsevier.com/locate/newideapsych, ۲۰۰۴.
اطلاعات حکمت و معرفت