فرهنگ امروز/ مجید مددی:
زندگی، تحصیل و فعالیت سیاسی در ایران
زندگی بهدردنشسته و سراسر با محرومیت و ناکامی سپریشدۀ من، نه ماجراجویانه است و نه نشاندهندۀ اعمال قهرمانانه که برای کسی خوشایند باشد و نه داستان تخیلی پرحادثۀ سرگرمکنندهای که خواننده برای رسیدن به پایان خوش آن، رنج خواندن را بر خود هموار کند. سرگذشتی است ساده و نه حتی عبرتآموز از زندگی انسان انکارشدهای که پیوسته با زجر و شکنجه و توهین و تحقیر رویارو بوده است؛ بهطوریکه گاه دچار این احساس شده که «وجودش زیادی است» و در آرزوی آنکه کاش هرگز نمیبود.
تهیدستی پدر و فقر خانوادهام موجب شد مادرم برخلاف تمام باورهای عامیانه و خرافیاش که فرزند موجودی خداداده است، وجود فرزند سوم که من باشم را نپذیرد و او را تحمیلی بر زندگی فقیرانهشان به حساب آورد. در این میان، نقش برادرم در تربیت من اهمیت بسیاری داشت. نمیخواهم راجعبه این کاراکتر به قول اروپاییها، سخنی بگویم، اما فقط این را بگویم که او سخت خشن بود و بهدلیل آنکه من شاگرد تنبلی بودم، همواره من را آزار میداد. بالأخره با وجود تنبلی و عقبماندگی ذهنیام که اینگونه به من تلقین شده بود، شش سال ابتدایی را بدون درجا زدن گذراندم و وارد دبیرستان شدم. آنوقت برادرم دانشجوی رشتۀ مهندسی در دانشکدۀ نفت آبادان بود و در نتیجه، پیش ما زندگی نمیکرد و من در آرامشی نسبی به سر میبردم. با گذراندن سال اول دبیرستان، بدون مشکل شاید راه پیشرفت باز شده بود و من در ادامه میتوانستم به دریافت دیپلم نائل شوم، اما این امر پس از اتمام سال دوم که بهدلایلی موفقیتآمیز هم نبود و با بردن من و خواهرم توسط برادرم به شهری که خود در آن زندگی میکرد (آبادان)، انجام نشد. در آنجا به مدرسه رفتم (دبیرستان رازی). محیط مدرسه با سابق خیلی فرق کرده بود. صحبت از درس و تکلیف کمتر بود یا نبود. جنگ و گریز بود و بدینترتیب من ندانسته صرفاً با تحریک احساساتم، به سیاست کشانده شدم. آشنایی من با اندیشۀ چپ از دوران نوجوانیام آغاز شد؛ از هنگامی که توسط برادرم به آبادان برده شدم. اما آموزشهای برادر پیرامون این اندیشه، مانند همۀ آموزشهای کودکان و نوجوانان در این محنتآباد، پدرسالارانه بود. حاجت به گفتن نیست که این نوع مبانی علمی در چارچوب روابط خانوادگی پدرسالارانه چه میتوانست باشد. من که بهدلیل فعالیتهای چشمگیرم در مبارزات خیابانی و اعتراضات دانشآموزی، از فعالان و دستاندرکاران سازمان دانشآموزی بودم، به توصیۀ یکی از دوستان برادرم، به عضویت سازمان جوانان حزب توده درآمدم که باعث فعالیت بیشترم شد.
دیگر چهرهای آشنا برای پلیس بودم. همواره دستگیر میشدم و کتک میخوردم. در مقطعی هم این فعالیتها موجب زندانی شدنم به مدت سه سال شد. البته این فعالیتها تأثیر مخربی روی درسم گذاشت و بعد از آزادی بهدلایلی ادامۀ تحصیل ممکن نشد و من با این در و آن در زدن، کارهای متفاوتی گیر آوردم و مشغول کار شدم. کارهای پارهوقت در شرکتهای تولیدی و صنعتی، کارمندی بانک و سرانجام کارمندی دولت در ادارۀ ثبت اسناد و املاک که سالها ادامه یافت و بیشتر، جز یک سال که به تهران منتقل شدم، در شهرستانها بودم. بدینترتیب پس از سختی و رنج زندان، یکسره بهمدت بیش از یک دهه کار کردم تا بالأخره موفق به اخذ گذرنامه شدم و بیآنکه چیزی به کسی بگویم، به اروپا رفتم.
ورود به انگلستان
دستخالی، بیسواد (بدون مدرک تحصیلی)، بیپول، بدون دانستن زبان. برادرم هنگام نصیحت کردنم برای انصراف از این تصمیم، که البته منصرف نشدم، آدرس یکی از دوستانش را که در دانشگاه منچستر رشتۀ مهندسی میخواند، به من داد تا در صورت نیاز، از او کمک بگیرم. من که پس از هفده روز سفر افسانهآمیزم، به منچستر رسیدم، بهدنبال آدرسی که داشتم گشتم و بالأخره با تلاش بسیار و ساعتها خیابانگردی، آن را پیدا کردم. جوانی که در را باز کرد، آن نبود که میشناختم، ولی با دیدن آدرس گفت پرویز برادرم است و به من گفت که تو میآیی. الآن هم برای تحصیلات به کانادا رفته است. تا برگشتش، همینجا بمان. باری به مدت یک ماه یا کمی بیشتر با این جوان زندگی کردم که دردآورترین دورۀ زندگیام بهقولی در غربت بود. رفتار ناخوشایند، توهین، تحقیر، مسخره کردنم پیش این و آن و... ولی چون چارهای نداشتم، تحمل میکردم.
برادرش که از کانادا بازگشت، با کمک او بلافاصله جایی پیدا کردم و جدا شدم. پس از چند روز، به اصرار من که باید به کلاس زبان روم، مرا به کالجی برد که مخصوص بزرگسالان انگلیسی بود (آموزش بزرگسالان). در این کالج تنها یک کلاس زبان حرفهای بود که شاگردانش اروپایی، ژاپنی، چینی و هندی بودند که خیلی خوب انگلیسی میدانستند و میخواستند این مدرک را هم بگیرند. دوستم گفت اینجا تنها جایی است که اگر نامنویسیات کنند، با نامۀ ثبتنام میتوانی اجازۀ اقامت بگیری. در غیر اینصورت، باید برگردی. او اضافه کرد برای نامنویسی، یک مصاحبه کوتاه هم با تو خواهند کرد. با پریشانحالی پرسیدم مگر مصاحبه پرسشوپاسخ نیست؟ من که نه چیزی میفهمم و نه میتوانم چیزی بگویم. نگاهی کرد و به اتاق معاون کالج رفت. پس از چند لحظه بیرون آمد و اشاره کرد تو بروم. قدم به درون گذاشتم. مرد محترم میانسالی روی صندلی دستهدار پشت میزی نشسته بود و چیزی مینوشت. سلام کردم (همان گودمورنینگ). اشاره کرد، نشستم و پس از لحظهای سر بلند کرد و نامم را پرسید. البته من جملۀ «نام شما چیست؟» را بلد نبودم، ولی چون چند هفتهای بود که در انگلستان بودم، آوای آن به گوشم آشنا بود و پاسخش که نام کوچک شخص باشد، نام را بر زبان آوردم. بعد نام فامیلی را پرسید: surname که هرگز به گوشم نخورده بود و در پاسخ گفتم no و مصاحبه ادامه یافت با پاسخهای yes و no. پیرمرد از جایش بلند شد و با فریاد خشمآلودی که معلوم بود ناسزا میگوید، مرا از اتاق بیرون کرد. دوستم دوید. با نگاه خیرهای به من، به اتاق رفت و پس از مدتی بیرون آمد و گفت: تو هیچ شانسی نداری. اگر نتوانی اسمنویسی کنی، اجازۀ اقامت به تو نخواهند داد و باید برگردی. سرم گیج رفت. عرق سردی روی پیشانیام نشست. گفتم چه کنم؟ آرام و مهربان گفت: من وضع تو را برای او تشریح کردم و از او خواستم به تو کمک کند و او گفت میتواند برای دو هفته بهعنوان شاگرد مستمع آزاد، به تو اجازه دهد سر کلاس بنشینی و اگر در این دو هفته نشان دادی که میتوانی پیشرفت کنی، اسمت را خواهد نوشت.
از فردای آن روز به کالج رفتم و در تنها کلاس زبان آن، که انگلیسی تخصصی برای خارجیها بود، شرکت کردم. در این کلاس درسها عبارت بود از ادبیات انگلیسی، فن بیان و برگردان متنهای ادبی به زبان انگلیسی که برای من نه دشوار، که فهمناپذیر بود. نه از حرف استاد چیزی دستگیرم میشد، نه از کتاب چیزی میفهمیدم و نه میتوانستم با همشاگردیها گپوگفتی داشته باشم. وضعیتی بهراستی رنجآور بود.
از صبح تا غروب کلاسها دایر بود و من که تنها نظارهگر حرکتهای شیطنتآمیز و خنده و شوخیهای خوشدلانهب دخترها و پسرهای پرنشاط بودم، در گوشهای میخزیدم و با کتاب سرگرم میشدم. غروب که خسته و پکر و تحقیرشده پیاده به منزل میرفتم، اغلب اشکم با قطرههای باران مخلوط شده، از چهرهام سرازیر میشد. دو هفته بیشتر فرصت نداشتم. پس باید کاری میکردم کارستان، وگرنه باید شکست را میپذیرفتم که پایانش نابودیام بود. دستبهکار شدم. کتابهای بسیار سادۀ انگلیسی تهیه کردم (مکالمات روزمره و نوارهای لینگافون) تا تلفظ درست را یاد بگیرم. در پایان دو هفته که قرار بود پیش معاون کالج بروم، چند جمله انگلیسی که به فارسی نوشته و حفظ کرده بودم، آنقدر روان میتوانستم ادا کنم که خودم خندهام میگرفت. روز موعود، پیش از رفتن به کلاس، به دفتر مستر وایزمن رفتم. در زدم و وقتی اجازۀ دخول داد، وارد اتاق شدم و در کنار او که سرش پایین و مشغول بود، ایستادم و با صدای بلند و خیلی شمرده گفتم: «معذرت میخواهم، ممکن است دستور فرمایید نام مرا برای کلاس انگلیسی تخصصی ثبت کنند؟» آهسته سرش را بلند کرد و بهسوی من چرخاند و با تعجب گفت: «این تو هستی مجید؟» که البته من چند ماه بعد فهمیدم چه گفته است. فوری یادداشتی به دستم داد و اشاره کرد برای نامنویسی به دفتر بروم.
تقریباً تا شش ماه از کلاس، که در آن درسها عبارت بود از آثار شکسپیر، کریستوفر مارلو، برنارد شاو و... استفادهای نمیکردم و کارم تنها خودآموزی بود و خواندن و ترجمه کردن کتابهای ساده که سبب شد کمکم راه بیفتم. شش ماه بعد که احساس کردم در زبان راه افتادهام، برای امتحان لوور کمبریج نامنویسی کردم و بیآنکه هیچ امیدی داشته باشم، برای امتحان بهشدت کار کردم. امتحان برگزار شد و با اعلام نتایج، من قبول شده بودم. اینک به خودم مطمئن شدم که میتوانم در تحصیل موفق شوم و در انگلستان بمانم. از کلاسها میتوانستم استفاده کنم، با بچهها هم گفتوشنودی داشته باشم و حتی چند دوست صمیمی پیدا کنم. پس از پایان سال و برگزاری امتحانات و اعلام نتایج، نامم در لیست قبولشدگان بود. خوشحالیام زایدالوصف. پس من عقبماندۀ ذهنی نبودم.
تلاش برای گرفتن کمکهزینۀ تحصیلی
سال بعد برای گرفتن دیپلم انگلیسی، که همان جیسییی معمولی و پیشرفته باشد، در کالجی نامنویسی کردم. چون فاقد دیپلم ایران بودم، که معادل 3 تا 5 “o”level ارزش داشت، مجبور شدم از صفر شروع کنم. البته در مورد من، باید گفت از زیر صفر، چون من زبانی که باید با آن درس میخواندم هم نمیدانستم و در آنجا یاد گرفتم. با گذراندن درسهای “o”level شروع به خواندن “A”level کردم و چون میخواستم به دانشگاه بروم و علوم سیاسی و فلسفه بخوانم، کارم بسیار مشکلتر از بچههایی بود که یا دنبال رشتههای فنی و یا رشتههای کماهمیتتری بودند که برایشان مسابقهای در کار نبود. سرانجام جیسیییها را با نمراتی نهچندان خوب گذراندم و آمادۀ رفتن به دانشگاه شدم، اما بهطوریکه پیشتر اشاره کردم، قصدم رفتن به دانشگاه منچستر و رشتۀ مورد نظرم بود که احتمال دادم با سطح نازل نمرهها، شانسی برای رفتن به آن دانشگاه ندارم. پول مختصری هرازگاهی برادرم برایم میفرستاد و اصلاً تکافوی مخارجم را نمیکرد. بهعلت فقر مالی، مجبور به کار کردن بودم و این با درس خواندن تماموقت اصلاً جور درنمیآمد؛ آنهم برای رشتۀ مورد نظرم که مطالعۀ گسترده و وقتگیری را طلب میکرد. لذا برای پیدا کردن راه چاره، ازآنجاکه اغلب در محیطهای دانشگاهی میپلکیدم و درس میخواندم و مطالعه میکردم، با چند دانشجوی انگلیسی بزرگسال که خانواده داشتند و ضمناً تماموقت دانشجوی دانشگاه بودند، وارد گفتوگو شدم و معلوم شد که طبق قوانین انگلیس، داوطلبان بزرگسال در صورت واجد شرایط بودن میتوانند در آزمونی شرکت کنند و در صورت قبولی، میتوانند برای دورۀ تحصیلیشان هزینۀ تحصیل دریافت کنند. خود را برای آزمون آماده کردم و عجیب است که پس از برگزاری و اعلام نتایج، با اینکه آزمون دشواری بود، موفق شدم. شرط دریافت هزینۀ تحصیلی نامنویسی در دانشگاه یا دیگر مراکز آموزش عالی بود، برای طول مدت تحصیلی، منهای تعطیلات تابستان که حقوق بیکاری دریافت میکردیم.
تحصیل در رشتهای که مورد علاقهام نبود
من که احساس کرده بودم با رتبۀ نهچندان بالای دیپلم، ممکن نبود به دانشگاه منچستر برای رشتۀ مورد نظرم راه یابم، برای آنکه هزینۀ تحصیلی را از دست ندهم، با پرسوجو و مشورت با مسئولان اتحادیۀ دانشجویان، در یکی از تکنیکالکالجهای معروف انگلیسی برای کورس H.N.D در رشتۀ مدیریت بازرگانی تقاضای پذیرش کردم که بلافاصله برای مصاحبه دعوت شدم و بدون هیچ مشکلی پذیرفته شدم و با اعلام نامنویسی به ادارۀ فرهنگ، هزینۀ تحصیلیام برقرار شد؛ چراکه این کالج و رشتههای تصویبشدۀ معتبرش شأن دانشگاهی داشت و مدارک آن معادل مدارک دانشگاهی در دیگر کشورها، از جمله ایران، ارزیابی میشد.
برای شروع درس به لوتون، شهری نزدیک لندن رفتم. این کورس همانند رشتههای دانشگاهی، دورهای سهساله بود؛ دو سال تماموقت درسهای نظری و یک سال کار عملی تخصصی. درسها عبارت بود از اقتصاد، حسابداری، حسابداری صنعتی، تجارت و روانشناسی صنعتی؛ تنها درسی که دوست داشتم و آن را خوب میخواندم و با دیدی انتقادی آن را در نوشتههای مفصلم (تکلیف درسی) بررسی میکردم. علاقۀ من به این درس از دید استاد مربوطه پنهان نماند. بهترین نمرهها در این درس در کلاس، مال من بود، با اظهارنظرهای تشویقآمیز استاد پای ورقهها. این موضوع موجب رابطۀ نزدیک و صمیمانهای میان من و این استاد شد. در گفتوگوهای دوستانهام با وی، جوری نشان دادم که هیچ علاقهای به این رشته ندارم و میخواهم به دانشگاه بروم و فلسفه و سیاست بخوانم و گفتم بهعلت پایین بودن نمرهام، نتوانستم به دانشگاه بروم و انتخاب این کورس در واقع برایم پلۀ پرش بوده است. تقاضا کردم کمکم کند. او هم قول داد. با قولی که از او گرفته بودم، همزمان با برگزاری امتحانات پایان سال، برای امتحانات جیسییی هم خواندم و اینبار با نمرات بالایی قبول شدم و سد راه برداشته شد.
گویندگی در بیبیسی
شهری که در آن زندگی میکردم، نزدیک لندن بود و اغلب برای دیدار با دوستان ایرانی و شرکت در جلسات کنفدراسیون و سایر فعالیتهای دانشجویی و سیاسی به آنجا میرفتم. روزی یکی از دوستان که در بیبیسی کار میکرد و اغلب در دیدارها با او گپ میزدم، گفت به نظرم صدایت برای گویندگی خوب است. اگر بتوانی با سرعت هم ترجمه کنی، معرفیات میکنم. شاید بتوانی بهصورت پارهوقت در بخش فارسی مشغول شوی. بعد از مدتی اطلاع داد که فلان روز برای امتحان صدا و آزمون ترجمه به رادیو بروم. در موعد مقرر به رادیو رفتم. امتحان برگزار شد و ساعتی بعد مطلع شدم که پذیرفته شدهام. بهاینترتیب در مرکز مهمی که رسانهای با اعتبار جهانی بود، مشغول به کار شدم و در آنجا با افرادی از دیگر کشورها آشنا شدم که برایم بسیار مغتنم بود.
ورود به دانشگاه منچستر و تحصیل در رشتۀ مورد علاقه
همان سال برادرم به انگلستان آمد. در لندن به پیشوازش رفتم. برایش هتلی گرفتم و چند روزی که در لندن بود و من هم امتحاناتم تمام شده بود، پیشش بودم. برخلاف معمول، خوشحال به نظر میرسید و مرتب برای موفقیتهایم تبریک میگفت و قدردانی میکرد و میگفت: «نه من، نه هیچکس دیگری فکر نمیکرد تو بتوانی مدت کوتاهی در انگلیس بمانی.» در آخر گفت این کورس در ایران لیسانس شناخته میشود و رشتۀ خوب و مورد نیازی هم هست. با توجه به سنوسال من گفت: «پس از اتمام این دوره، به ایران برگرد. خود این موفقیت چشمگیری است. قید دانشگاه رفتن را هم بزن، چون در انگلستان دانشگاه رفتن کار هرکسی نیست.»
گمان میکنم یکی دو ساعت بعد از نیمهشب بود که در سکوت به حرفهای او گوش میدادم. چشمم گرم شده بود که با شنیدن جملۀ آخرش سرم را بلند کردم و با عصبانیت و پرخاشکنان (که هیچوقت سابقه نداشت و در ارتباط با برادرم هرگز چنین حرکتی از من دیده نشده بود) گفتم: «خفه شو! تو سه بار در مورد من اشتباه کردی؛ موضوع معافیت از نظاموظیفه، انتقال به تهران و آمدن به انگلستان. دیگر اجازه نمیدهم در زندگی من دخالت کنی. من به دانشگاه خواهم رفت. خواهی دید.» و نیمهشب از هتل بیرون رفتم و با اینکه هوا قدری سرد بود، در خیابانها شروع به قدم زدن کردم و دیگر او را ندیدم.
برای شرکت دوباره در امتحانات جیسییی به لوتون برگشتم. امتحانات انجام شد و در اعلام نتایج نهتنها موفق شده بودم، بلکه نتیجه بهنحوی بود که سد راه برداشته شد. استاد روانشناسی صنعتی نامهای که قولش را داده بود، نوشت و من با در دست داشتن مدارک تازه به منچستر رفتم و با این امید که هزینۀ تحصیلی هم ممکن است برای تمام دورۀ دانشگاه تمدید شود، قدم به دانشگاه گذاردم. با دیدن رئیس دانشکده و تقدیم مدارک و دریافت فرم نامنویسی، به دیدار مستر وایزمن، معاون کالجی که در آن زبان میخواندم و حالا باهم دوست شده بودیم، رفتم و از وی خواستم که بهعنوان معرف، فرم را تکمیل و آن را امضا کند. پس از گپ دوستانهای، فرم را گرفت. نگاهی به آن کرد و وقتی چشمش به رشتۀ انتخابیام افتاد، از سر رضایت و با تبسمی گفت: «مجید میدانستم چنین رشتهای را انتخاب میکنی» و فرم را با نوشتن عبارتی امضا کرد و به دستم داد. وقتی چشمم به عبارتی افتاد که او در مقابل پرسش زبان داوطلب چطور است، نوشته بود، بهگرمی دستش را فشردم، زیرا عبارت او چنین بود: «انگلیسی او کامل است.» وقتی تعجبم را دید، با لبخند تلخی گفت: «روز اولی که پیشم آمدی یادت رفته؟» با تکمیل فرم و تقدیم آن به دانشگاه، زمان آزمون زبان انگلیسی برای داوطلبان علوم اجتماعی (که تنها دانشگاه منچستر این آزمون را از داوطلبان خارجی میگرفت) به آدرس من فرستاده شد. در موعد مقرر در آزمون شرکت کردم و پس از اعلام نتایج، که البته موفقیتآمیز بود، ثبتنام کردم و کپی آنها را بههمراه یادداشت کوچکی برای برادرم فرستادم. از زمان دیدارمان در لندن، کمتر از دو ماه میگذشت.
سرانجام دانشجوی دانشگاه شدم، آنهم دانشگاه و رشتۀ مورد نظرم. مقررات دانشگاهها در انگلستان برای رشتههای علوم اجتماعی چنین بود که برای سال اول دانشجو پنج درس انتخاب میکند که یا انتخاب شخصی است یا با کمک و مشورت با استاد که در سال دوم یکی از آنها میافتد و چهار تای بقیه در سال دوم دنبال میشود و به همین تربیت، سال سوم تنها سه درس میماند که شکل تخصصی به خود میگیرد. من به پشتوانۀ مطالعات تا حدودی گسترده که داشتم، بدون کمک گرفتن از کسی یا مشورت با استادی، پنج درس انتخاب کردم، نوشتم و آن را به منشی دانشکده دادم. پس از چند روز، خانم منشی مرا خواست و گفت استاد میخواهد تو را ببیند. نخست گمان کردم انتخابم که عبارت بود از اقتصاد، فلسفه، سیاست، جامعهشناسی و مارکسیسم درست نبوده و او میخواهد تغییری در آنها بدهد. در ساعت مقرر، نزد او رفتم. با روی گشاده تعارف به نشستن کرد و با نگاه به کاغذی که روی میزش بود، گفت: «ممکن است توضیحی دربارۀ انتخابت بدهی؟» و من با گفتن آری، شروع کردم: «بستر و زمینۀ سیاست صورتبندی اقتصادی است و قدرت سیاسی وابستۀ قدرت اقتصادی. بنابراین برای شناخت عملکردهای سیاسی، باید اقتصاد که شالودۀ هر نظام سیاسی است را شناخت. انتخاب فلسفه ازآنروست که جامعههای بشری و مناسبات آن با اندیشه، قابل تبیین و توضیح است. فلسفه به ما میآموزد چگونه بیندیشیم و آن را بهشکل منطقی توضیح دهیم. سیاست علم استفاده از قدرت است و فهم رابطۀ میان حکومت و مردم (حاکمان و حکومتشوندگان) و مکانیسمهای مشروعیتبخش به قدرت سیاسی در جامعۀ مدنی» و با بیانی شیطنتآمیز اضافه کردم: «مگر میتوان همۀ اینها را شناخت و توضیح داد، بیآنکه جامعه را بشناسیم؟» استاد خندهاش گرفت و سری تکان داد و پرسید: «چرا مارکسیسم؟ مگر تو به چپ گرایش داری؟» در پاسخ به این پرسش قدری از وضعیت ایران و فعالیتهای سیاسی خود در نوجوانی و مبارزات احزاب برضد حاکمیتی خودکامه توضیح دادم و مطالعاتی که در انگلستان در این زمینه کرده بودم و اینکه اصولاً به این قصد به اروپا آمدهام که مارکسیسم را بهشکل واقعی و اصیلش فراگیرم تا پاسخی برای پرسشهای سوزندهای که در ذهن دارم و هرگز نتوانستهام پاسخی درخور به آنها دهم، بیابم. با ادای آخرین جملهام، از جایش بلند شد و بهگرمی دستم را فشرد و برایم آرزوی موفقیت کرد.
من اکنون دانشجوی رسمی و تماموقت دانشگاه بودم و با کارت دانشجوییام اغلب یا در کتابخانه مطالعه میکردم و یا در ساختمان اتحادیۀ دانشجویان میپلکیدم. از این جلسه به جلسۀ انجمنهای دانشجویان چپ میرفتم و با شرکت در این جلسات، هم دانش سیاسی خود را بالا میبردم و دوستان فعال سیاسی و علاقهمند به مطالعه پیدا میکردم. با شروع درسها، از طریق مسئولان اتحادیه خبر یافتم که ادارۀ فرهنگ با درخواست من مبنی بر انتقال کمکهزینۀ تحصیلی از کورس پیشین در کالج به دانشگاه منچستر موافقت و مدت آن را نیز تمدید کرده است. بنابراین نیازی نداشتم که حین درس خواندن کار کنم.
تغییر رویه در فعالیت سیاسی
بهطوریکه گفتم، من هم دانشجو بودم و هم یک فعال اجتماعی-سیاسی. به مناسبتهای مختلف، جلساتی برای بروبچههای ایرانی ترتیب میدادیم و در بیشتر این جلسات، مسئول و برگزارکننده من بودم و نیز در تظاهرات دانشجویی شرکت فعال داشتم. بهویژه اقدامات و تظاهرات ضد رژیم، نوشتن اعلامیهها، مقاله در روزنامه و برگزاری سمینارها و مصاحبههای رادیویی نیز چون مسئول سازمان دانشجویان ایرانی بودم، با من بود. ولی همۀ این فعالیتها سبب نمیشد که وارد گروهبندیهای سیاسی شوم؛ چراکه هنوز از جنبۀ نظری آمادگی لازم را برای پذیرش تشکلی سیاسی نداشتم. من اکنون با حضور در محیط آکادمیک، از چنان فرصتی برخوردار بودم که به مطالعۀ گسترده و ژرفی در شناخت مارکسیسم بپردازم و کورس مارکسیسم هم گرفته بودم که کمک شایانی در این زمینه بود.
همانطور که پیشتر اشاره کردم، صرفاً برای درس خواندن و احیاناً مدرک گرفتن و وارد بازار کار شدن، به اروپا نرفته بودم. من درد نادانستگی داشتم و باید درمان میشد. بنابراین وقتی هم دانشجو شدم، دانشجوی معمول و متعارفی نبودم که مطالب درسی و گفتههای استادان را بیهیچ پرسش و احیاناً نقدی یاد بگیرم و آن را مکانیکی برای گرفتن نمره و قبولی در امتحان، پس بدهم. دانشگاههای انگلستان در آن زمان، جای مناسبی برای اینگونه دانشجویان بود. مثالی بزنم. در درس سیاست که موضوع بسیار گستردهای بود، هم مبانی علم سیاست میخواندیم، هم اشکال مختلف حکومت، هم مقولۀ مشروعیت سیاست. رئیس دانشگاه شخصی بود با معروفیت جهانی به نام پروفسور فاینر که کتب زیادی نیز از وی منتشر شده بود. آخرین کتابش با عنوان «حکومتهای تطبیقی»، کتاب حجیم درسی بود برای این رشته در جهان انگلیسیزبان که باید آن را میخریدیم. من کتاب را از کتابخانۀ دانشگاه امانت گرفتم و بهدقت مطالعه کردم و بخش مفصل و مهمی از آن را که بررسی جامعی از مقوله و کارکرد گروههای فشار در جوامع دموکراتیک غرب بود، برگزیدم که دربارهاش چیزی بنویسم. این موضوع را با استاد مربوطه در میان گذاشتم و با موافقت او، قرار شد مقالهای بنویسم و بهعنوان تکلیف درسی تحویل ایشان بدهم. مقالۀ مفصلی نوشتم و تحویل استاد دادم. وقتی نوشتهام را با اظهارنظر قدرشناسانه و تمجیدآمیزی که نمرۀ خوبی هم به آن داده بود برگرداند، گفت: «من دربارۀ این نوشتۀ تو با پروفسور صحبت کردم و او خواست که آن را ببیند. موافقی؟»
گفتم خودتان نوشتهام را خواندهاید. من در جایجای این نوشته، عبارتهای تند و حتی غیرمؤدبانه خطاب به ایشان نوشتهام. چه صلاح میدانید؟ در پاسخم گفت پرفسور انسانی منطقی و اهل مداراست. بهتر است او هم آن را بخواند و نظرش را بدهد. چند روز بعد، از دفتر پروفسور به من خبر دادند که برای دیدار ایشان، نزدشان بروم. به دفتر کارشان رفتم. پس از چند لحظه، اشاره کرد بنشینم. بعد مقالۀ من را جلو کشید و با نگاهی به آن، رو به من کرد و گفت: «من نوشتۀ تو را خواندم. نه با نظر استادت مخالفتی دارم و نه مشکلی با نمرهای که به تو داده است. نوشتۀ تو نشان میدهد که تو هم آن بخشی از کتاب را خوب خوانده و هضم کردهای و هم دیدگاه مارکسیستها را در نقد لیبرالدموکراسی میشناسی و خوب از آن آگاهی.» در پایان برای تأدیب من درخصوص لحن تند نوشتهام، جملهای گفت که چنان در مغزم حک شد که هرگز آن را فراموش نکرده و نخواهم کرد و آن جمله این است: «یک فرد آکادمیک باید از عینیت علمی برخوردار باشد.» از او تشکر کرده و دفتر را ترک کردم.
سال اول بیآنکه مشکلی برایم پیش آید، بهراحتی تمام شد و ازآنجاکه اصولاً با درسهای دانشگاهی مشکلی نداشتم، تعطیلات تابستانم را بهجای مرور درسهای سال بعد، کار میکردم (کارهای سخت یدی) که به آنهم طی سالها عادت کرده بودم. در ضمن مواقع بیکاری و فراغت، به مطالب غیردرسی و مورد علاقهام میپرداختم. سعی میکردم برای فهم بیشتر و ژرفتر، پیش از هرگونه سوگیری سیاسی، نوشتهها و نشریات مختلفی در این زمینهها بخوانم و ازآنجاکه یاد گرفته بودم منتقدانه با هرچیز برخورد کنم و چیزی را حجت ندانم و به قول دکارت شک دستوری راهنمای عملم باشد و تا چیزی برایم اثبات نشده است، آن را نپذیرم، در سوگیریهای سیاسی بسیار محتاط بودم، چون احساس میکردم و تجربه هم نشان داده بود دست یازیدن به هر عمل و پراتیک سیاسی، به قول چپها، بدون پشتوانۀ علمی و فهم درست مفاهیم نظری، خام و متعصبانه خواهد بود و جز شکست سرانجامی نخواهد داشت. این را بهتجربه در مبارزات حزب توده دریافته بودم. با تلاش مضاعفی مطالعات غیردرسیام را بهنحوی سامان میدادم تا بلکه بتوانم به پاسخ پرسشهایم برسم و این پرسشها کم نبودند: علل کودتای 28 مرداد، کنگرۀ بیستم حزب کمونیست شوروی و نتایج دردناک آن و پیروزیهای پیدرپی محافظهکاران در کشورهای متروپل و پیرامونی و...
آشنایی با آرای آلتوسر
در سال دوم، چون طبق مقررات دانشگاه یک درس (اقتصاد) راه انداخته بودم، بهدلیل آنکه هم در این درس جیسییی(JCE) پیشرفته گرفته بودم و هم در سال اول نظریههای مختلف آن را فراگرفته بودم، فرصتی یافتم که مطالعات جانبیام را بیشتر کنم و قدری ژرفتر به درسهای باقیمانده، از جمله مارکسیسم، بپردازم. سال دوم هم بدون هیچ مشکلی به پایان رسید و سال سوم و نهایی در دانشگاههای انگلستان آغاز شد. من با انداختن درسی دیگر (مارکسیسم)، سه درس دیگر را تخصصی دنبال کردم. دلیل انداختن مارکسیسم نیز این بود که در جریان آموزش آکادمیک آن دریافتم که اینگونه مارکسیسم قرابتی با دانش علمی برای تغییر جهان نداشت، زیرا در روند آموزش، خصلت انقلابی آن یا بهعمد یا بهسهو نادیده گرفته میشد و توجه به آن همچون دیگر دانشها که فهم و شناختشان ضروری است و باید حفظ شوند، بود که آن نیز چون دیگر کاربردی ندارد، باید احترامآمیز در کنار اجناس عتیقه، در جایی (ذهن آدمیان شاید) محفوظ بماند. در همین سالها بود که با آثار آلتوسر آشنا شدم و چون در درس مارکسیسم هم اشارهای به او و آثارش نشده بود، با ولع به خواندن نوشتههایش پرداختم که بهراستی دری بهسویام باز شد. در ابتدا بهعلت دشواری آثار او، هضم و جذب نوشتههایش برایم سخت و جانکاه بود و باید در فهمشان میکوشیدم و تبآلود به خواندن ادامه میدادم که دادم. سال آخر هم به پایان رسید و من با دریافت نخستین مدرک دانشگاهی در سطح پیشرفته، که مرا قادر میساخت یکسره دورۀ تکمیلی تحصیلاتم را آغاز کنم، در پایان همان سال، با اخذ پذیرش از دانشگاه اسکس به آنجا رفتم و در این دانشگاه، وضع از هر لحاظ برای من خوشایندتر بود؛ بهدلیل نزدیکی به لندن و ادامۀ کارم در بیبیسی که مدتی قطع شده بود، وجود استادان معروف چپ و اشخاصی چون ولپه و لکلائو (او انقلابی آرژانتینی و فراری به انگلستان بود) و دیگرانی چون آنها و محیطی کاملاً باز از هر جهت. در این دانشگاه بود که مطالعاتم را در ادامۀ خوانش آثار آلتوسر دنبال کردم و چون شرایط تشویقی هم وجود داشت، از سوی کادر آموزشی و دوستان دانشجو زود توانستم به درک درستی از این آموزهها برسم و به بسیاری از پرسشهای مکتومماندهام پاسخ دهم.
در همان نخستین سال که احساس کردم به دریافت هستۀ اصلی تفکر این فیلسوف راه یافتهام و میتوانم چنین دربارۀ او بنویسم، شروع به نوشتن مقالۀ مفصلی کردم در تحلیل مقولهای فلسفی که در آثار مارکسیستی مورد انتقاد وی بود و او آن را جزء آثار غیرعلمی مارکس به حساب میآورد و آن مقولۀ «بیگانگی انسان» بود. مقالۀ من با نام «بیگانگی مقولهای فلسفی» به زبان انگلیسی، نخستین نوشتهای بود که آنوقت در سطح دانشگاه توسط دانشجویی به قلم آمده بود و من آن را با شیطنت بهعنوان تکلیف درسی به استادم دادم که با اظهارنظر شرمندهکنندۀ او و نمرهای عالی، به من بازگرداننده شد. با تلاش پیگیر، به مطالعه در آثار آلتوسر ادامه دادم و برای فهم بهتر نوشتههای او، تفسیرها و نقدهای مخالفان او را که به زبان غیرفنی و سادهتر نوشته بودند، میخواندم. رفتهرفته این پیگیری سبب شد پیچوخمهای اندیشۀ او را درباب «علم تاریخ» و قارهای که مارکس کاشف آن بود، دریابم و با این دریافت جدید بود که احساس کردم اینک میتوانم به بسیاری از پرسشها پاسخ دهم: دلایل شکست سوسیالیسم واقعاً موجود در اتحاد شوروی، انقلاب فرهنگی چین، شیوۀ محافظهکارانه در نظریه و عمل احزاب کمونیست و... پس مفتاح قفل بسته را یافته بودم و این کار سادهای نبود.
نخستین موضوعی که در آثار آلتوسر در همان اوایل مطالعۀ روشمند نوشتههای او، نظرم را جلب کرد، درگیری او با «مفاهیم ایدئولوژیک» در آثار مارکس بود که به دید او، احزاب کمونیست آن را نمایندگی میکردند و او برآن بود که وظیفۀ مارکسیستهای واقعی باید احترام در جهت چالش با تغییرهای رایج از مارکس در غرب باشد که به دید او بیشتر «تجدیدنظرطلبانه» و برای توجیه گرایشهای رفرمیستی در جنبش کارگری اروپاست. بنابراین او میگفت که برای نجات مارکسیسم از انحراف ایدئولوژیک و آثار مارکس از «تحریف ایدئولوژیک»، باید حقیقت «کشف علمی» مارکس اعلام و ترویج شود؛ چراکه باور داشت تنها نظریۀ علمی مارکسیستی است که میتواند عمل درست سیاسی را تضمین کند. و من پس از درک این واقعیت که با رنج فراوان و مطالعۀ درازمدت به دست آمده بود، برآن شدم تا «علم مارکسیسم» را بهدرستی بفهمم و خود را مجهز به سلاحی کنم که در مبارزه با چیزی که آن را فقر تئوریک نامیده بودم، به کارم آید. در اواخر پژوهشهای دانشگاهیام در دانشگاه اسکس، که تمرکز اصلیام روی فلسفۀ سیاسی بود، با توجه به جو مساعد آن محیط آکادمیک، هرچه بیشتر در آثار آلتوسر غور میکردم و سرانجام احساس کردم میتوانم قلم به دست گیرم و پیرامون دانستههایم در این زمینه بنویسم و احیاناً دست به ترجمۀ آثار او بزنم و این کار نیز پس از پایان تحصیلاتم در انگلستان و بازگشتم به ایران، تحقق یافت.
بازگشت به ایران؛ آغاز تألیف و ترجمه
نکتۀ قابل تأمل اینجاست که اغلب نخبگان و اهل مطالعه و قلم، کارشان را از دوران کودکی یا اوایل نوجوانی، که قدرت فراگیریشان بیشتر و برندهتر است، آغاز میکنند و معمولاً در میانسالی یا اوایل پیری، دست از کار میکشند. مطلبی از تروتسکی میخواندم که گفته بود: «اگر کسی تا پنجاهسالگی توانست کاری کند و اثری به وجود آورد، کاری کرده، وگرنه از این سن به بعد دیگر نمیتوان کاری کرد!» ولی من نخستین اثرم که ترجمۀ کتابی از هایدگر بود، در پنجاهوسهسالگی منتشر شد و بسیاری دیگر پس از آن تاریخ تاکنون که در آغاز دهۀ هشتاد عمرم هستم و هنوز هم لکولکی میکنم و تأثیرگذار هم هست و یا چنین میپندارم. همۀ رنج و مصیبتی که در این راه تحمل کردم، برای اثبات خودم نبود. از احمد شاملو، شاعر بزرگمان، وام بگیرم که گفت: «عدوی تو نیستم من، انکار توام! انکار دیگری بود، آنانی که به هیچم نمیگرفتند.»