فرهنگ امروز/ رضا داوری اردکانی:
آلاحمد یک روشنفکر ادیب و مبارز سیاسی بود و تعبیر غربزدگی را ازآنجهت پسندید که در غرب بلا و آفت میدید؛ و با این تلقی بود که دربارۀ آن مقاله و رساله نوشت و اندکی نیز کوشید تا ستم غرب و آفت و بلای استیلایش را به اصل و مبدئی بازگرداند و حادثه را تبیین کند. اصطلاح غربزدگی آوردۀ دکتر فردید است. دکتر فردید همواره این اصطلاح را (مخصوصاً در اواخر) با صفت مضاعف به زبان میآورد، اما کمتر دربارۀ آن توضیح میداد. مطالب و معانی فلسفه را نمیتوان به زبانی که همه دریابند بیان کرد و اگر معانی بیسابقه باشد بیان و فهمش دشوارتر است. آلاحمد در مقالهای که برای شورای اصلاح برنامۀ آموزش و پرورش در زمان وزارت محمد درخشش نوشت، دریافت خود از غربزدگی را بهصورتی بالنسبه روشن و با لحن خطابی بیان کرد؛ و چون در نوشتهاش عنصر سیاسی غلبه داشت و مخصوصاً در آن شاه را با واکسیلبندهایش مظهر غربزدگی خوانده بود بیشتر مورد توجه قرار گرفت. او غربزدگی را مقهور شدن در برابر غرب و پیروی از آن میدانست، اما فردید نظر دیگری داشت یا لااقل منظور اصلی و تمام مطلب دکتر فردید این نبود. آلاحمد هم برداشت و تلقی خاص خود را داشت و این تلقی بود که فهمیده و شایع شد.
آلاحمد برخلاف فردید به زبان ساده سخن میگفت. او غرب را در معنی رایجش در نظر آورد و مگر نه اینکه غرب در زبان رایج و در نظر اول یک مفهوم سیاسی و جغرافیایی است؛ و شاید گاهی نیز آن را به معنای تمدن در نظر آورند، اما تصور معنی فلسفی برای غرب حتی در نظر بسیاری از اهلفلسفه هم دشوار و بیوجه است. ما با غرب به معنی سیاسیاش دو نسبت متفاوت داشتیم و داریم؛ از یک جهت از آن بیزاریم، چراکه دچار ستم و قهر استعماری آن بودهایم. کسانی نیز معتقدند که غرب ما را در فقر و عقبافتادگی نگه داشته است.[1] درست است که غرب سیاسی نمیخواسته است کشورهای دیگر پیشرفت کنند، اما آن کشورها هم درک و عزم پیشرفت نداشتهاند که لازم باشد مانعی در راهشان قرار دهند (چنانکه هنوز هم این عزم کمیاب است). شاید اینقبیل اقوال را باید عکسالعملی در برابر ستم استعماری دانست.
از جهت دیگر، جان همۀ مردم جهان با رشتههای بسیار به غرب بسته شده است و مردمان در همه جا بعضی از اصول تجدد را که خیلی زود در زمرۀ مسلمات درآمده است، پذیرفتهاند. آشنایی با علم جدید و انتشار فرهنگ غربی نیز این پیوند را قوت بخشیده است. اروپای متجدد در نظر مردم دنیای دور از تجدد و پیش از تجدد دو وجهه و جلوۀ متفاوت و حتی متضاد داشت؛ یک جلوۀ آن علم و پیشرفت و آزادی بود و جلوۀ دیگرش سیاست قهر و استیلا و استعمار و تجاوز و ستمگری. وجهۀ اول ستودنی و خواستنی بود، اما شأن دوم موجب بیزاری میشد و البته این شأن در بیرون از جهان توسعهیافتۀ غربی بیشتر به چشم میآمد. عیب این بود که کسی نمیخواست و نمیتوانست به نسبت میان این دو وجهه فکر کند و آنها معمولاً از هم جدا و مستقل انگاشته میشدند و هنوز هم تلقی غالب همین است. در این میان اگر کسی برحسب اتفاق این بحث را پیش میآورد که غرب چیست و از کجا آمده و چه میکند و به کجا میرود و از وحدت آن در عین گوناگون بودن شئونش میگفت، سخنش مورد اعتنا قرار نمیگرفت، هنوز هم این سخن کمتر در گوشها مینشیند.
فردید غرب را یک نظام صرفاً سیاسی-اقتصادی و فرهنگی نمیدانست، بلکه آن را دوران و تاریخی تلقی میکرد که فلسفه و فرهنگ و اقتصاد و سیاست قهر و استعمار و آزادی سیاسی و علم و تکنولوژی جدید همه از مظاهر آنند. من مدعی نیستم که معنی غرب و غربزدگی را چنانکه دکتر فردید مراد میکرد، دریافتهام و قصد ندارم که رأی آن بزرگوار را گزارش کنم، من هم مثل بسیاری دیگر برداشت و تلقی خود را میگویم؛ اما میپندارم که این تلقی از نظر دکتر فردید چندان دور نیست، به یک اعتبار تلقیهای شایع و رایج هرچه باشد با نظر فردید تفاوت دارد و چهبسا که به فلسفه هم مربوط نباشد. وجه مشترک همۀ این آرا سیاسی بودن آنهاست و نظر به غرب سیاسی موجود و قدرت و عملکرد آن دارد؛ ولی غرب یک تاریخ دوهزاروپانصدساله صاحب مراتب و درجات و شئون هنر و فلسفه و سیاست است.
آنچه در زبان همگانی ما، غرب و غربزدگی خوانده میشود، جز پریشانی حاصل از احساس برتری و استیلای فکری و سیاسی و اقتصادی غرب نیست. طرح مسئلۀ غرب و غربزدگی طبیعی بود که سیاسی تلقی شود. اگر متفکرانی مثل مارتین هایدگر یا گادامر و هانا آرنت آن را در اروپا طرح کرده بودند قضیه طور دیگر فهمیده میشد؛ ولی آنها و حتی کسانی مثل دریدا که درد یهودی بودن در الجزایر و الجزایری بودن در فرانسه را آزموده بودند، چون درد توسعهنیافتگی را به جان نیازموده بودند به فکر غربزدگی نیفتادند و از این مسئله و حادثۀ بزرگ حرفی به میان نیاوردند. شاید هم وصفی که از تاریخ غربی میکردند آنها را از طرح غربزدگی بینیاز میکرد. دکتر فردید هم که آن را مطرح کرد، میخواست ماهیت تاریخ غربی را بیان کند. مهم این است که بدانیم مخاطب سخنش چه کسانی بودند یا میتوانستند باشند.
ما که هنوز با فکر تاریخی آشنا نشده بودیم و غرب و تاریخ آن را نمیشناختیم و هنوز هم بعد از 70-60 سال و با وجود آنهمه ترجمه و تألیف آثار فلسفی آن را بهدرستی نمیشناسیم چگونه میتوانستیم مثلاً درک کنیم که معنی «ما برای خدایان دیر آمدهایم و برای وجود زود»، چیست. دوستان دانشمند من این سخن را که «زبان خانۀ وجود است» مسخره میکردند؛ اما هرچه بود فهم و بیان این مطلب که «صدر تاریخ تجدد ما ذیل تاریخ غربی است» اهمیت و بهنحوی ضرورت داشت. ما میبایست وضع تاریخی در ذیل تاریخ غربی بودن را دریابیم. به نظر من در ذیل تاریخ غربی بودن همان وضع توسعهنیافتگی است. با درک توسعهنیافتگی است که میتوان با غرب هم بیشتر آشنا شد. مفهوم غربزدگی به نظر میرسد که خیلی زود در زبان ما مطرح شده است و اگر تلقی سیاسی از آن شده باشد تعجب نباید کرد. با توجه به این نکات لااقل باید تصدیق کرد که گزارش آلاحمد از غربزدگی هرچه باشد با ذوق و سلامت طبع آمیخته است و خواندنش لااقل «مبتدیان را به کار آید و منتهیان را بلاغت افزاید».
در بیان غربزدگی سیدجلال آلاحمد دریغم میآید به گزارش سخنی در باب غربزدگی نپردازم که از زبان یک خطیب نامدار شنیدهام. در مجلس ترحیم آلاحمد که در مسجد مجد برگزار شد مرحوم فلسفی یکی از بهترین خطابههای خود را ایراد کرد. او نیمساعت دربارۀ غربزدگی سخن گفت و آن را استسباع خواند. در ابتدا گفت که معنی این لفظ نامأنوس چیست و سپس آن را بر غربزدگی اطلاق کرد. وقتی حیوانی که طعمۀ یک حیوان قویتر است در برابر خصم قوی قرار میگیرد، در جای خود میخکوب میشود و قدرت حرکت و فرار را از دست میدهد. استسباع این خودباختگی و میخکوب شدن یا مقهور شدن قبل از اعمال قهر است. خطیب نامدار وضع غربزدگی را با وضع موش در برابر گربه و حیوانات ضعیف در برابر درندگان (سباع) قیاس کرد. این قیاس و تمثیل مخصوصاً برای درک روانشناسی گروههایی از اهلقلم و سیاست در کشورهای مستعمره و بهطورکلی جهان بازمانده از راه توسعه، گویا و رساست و از مهارت خطیب و قدرتش در فهماندن مطالب دشوار حکایت میکند. گمان میکنم اگر آلاحمد هم بیان خطیب مجلس ترحیمش را میشنید آن را خلاف رأی خود نمیدانست. اما بههرحال توجه کنیم که تمثیل هرگز نمیتواند متضمن بیان تاموتمام یک حادثه یا یک امر باشد، چنانکه داستان گربه و موش با همان مواجهه پایان مییابد و آغازش همان انجام است.
اما آلاحمد میخواست از غربزدگی به عالم روشنفکری برود و روشنفکران را ملامت کند که در برابر غرب خود را باختهاند و این خودباختگی در وجودشان بهصورت یک بیماری مزمن در آمده است. هنر و مزیت او این بود که برای مبارزه، پشتوانۀ فکری و نظری میجست و بااینکه در بیان رأی و نظر سیاسی خود جسور بود، وسواس و طلب هم داشت و گمان میکنم عمر کوتاه خود را صرف جستوجو کرد. من چندان با او مراوده نداشتهام اما در حدی که میشناختمش، میتوانم بگویم که در برابر فکر و نظر خاضع بود و همواره میخواست که بیاموزد. حزب توده و نیروی سوم و ... او را راضی نکرد. در اواخر عمر نیروی طلب در او بیشتر قوت گرفته بود. آخرین بار که دیدمش قبل از سفر بیبازگشتش به شمال بود، با لحنی خداحافظی کرد که کمتر با آن لحن سخن میگفت، گویی مرگ را دیده بود. مرگ با ماست ولی ما سعی میکنیم از آن غافل شویم زیرا یاد مرگ کار دنیا را مختل میکند، ولی وقتی زمانش نزدیک میشود فراموش کردنش آسان نیست و چهبسا که آثار نزدیک شدنش در حرکات و سکنات آدمی نیز ظاهر شود. در هنگام خداحافظی به فردید گفت لااقل این (به من یعنی داوری اشاره کرد) و من میتوانستیم حرفهایت را بنویسیم اما خود نخواستی.
آلاحمد هرچه بود مثال روشنفکری ایران بود و مهم اینکه به وضع روشنفکری فکر کرد. این هم مهم است که بیشتر روشنفکران بااینکه از تعریضات زبانیاش در امان نبودند، به او احترام میکردند و قدرش را میدانستند. در مورد غربزدگی هم کمتر دچار سوءتفاهم بود. او میدانست که فردید حرف دیگری دارد، اما او حرف خودش را میزد و زده است. به گمان من در دیاری که فلسفۀ جدید چندان جایی ندارد، آوردن لفظی مثل غربزدگی با قصد تفسیر سوبژکتیویته در فلسفۀ جدید بیهنگام است. آلاحمد حق داشت بگوید غربزدگی وصف یک آفت است، حتی فردید هم در ابتدا آن وصف را یک آفت میدیده است. مگر نه اینکه او در پی حسن مقدم و فخرالدین شادمان آمده بود، آنها هم به جعفرخان و فکلی فکر میکردند. غربزدۀ آلاحمد کمتر از جعفرخان حسن مقدم و فکلی شادمان ظاهر کاریکاتوری دارد و مصداقهای بیشتری در کوچهوبازار میتوان برای آن پیدا کرد. بالاخره مقدم و شادمان نویسنده بودند و آلاحمد هم که نویسنده بود با آنان سنخیت بیشتری داشت.
پینوشت:
[1] - در این «باید» اندکی باید تأمل کرد. پیداست که دستاندازیها و مداخلات قدرتهای سوداگری و قهر و تجاوز استعماری را کسی نمیتواند منکر شود، اما درک این معنی که چگونه غرب و قدرت استعماریاش آسیا و آفریقا و آمریکای لاتین را از پیشرفت باز داشته است آسان نیست؛ و شاید تنها بر اساس این اصل ممکن و میسر شود که اولاً پدید آمدن تجدد را حکم ضروری و قهری تاریخ بدانند و بگویند ما هم میتوانستیم و به حکم ضرورت میبایست همان راهی را بپیماییم که غرب خود پیمود و دیگران را از رفتن و پیمودن بازداشت و ثانیاً، متوقف کردن سیر پیشرفت را با اعمال قدرت سیاسی ممکن بدانیم و بگوییم غرب با قدرت سیاسیاش راه پیشرفت اقوام را سد کرد؛ و این البته رأی سطحی و سستی است.