فرهنگ امروز/ امین محمدنظامی:
کمال سر محبت ببین نه نقص گناه / که هرکه بیهنر افتد نظر به عیب کند (حافظ)
پیام کلی کتاب: مثلاً به شناختن جامعۀ ایرانی میپردازد، ولی بهجز بدوبیراه گفتن و خرده گرفتن و ریشخند ایران و ایرانی کار دیگری انجام نداده یا نخواسته یا نتوانسته است انجام بدهد؛ یا از بیخ نمیتواند و هنر دیگری هم ندارد. بدوبیراه گفتن و ریشخند و خردهگیری بر جامعۀ ایرانی که کار سختی نیست، کموبیش بیشتر ایرانیان روشنفکرنما از چوپان و لبوفروش تا مهندس و وکیل و ایرانیانی که عزت نفسشان را ششدانگ باختهاند در این زمینه استاد هستند و از گفتن اینجور سخنان حس باسوادی به سرشان میافتد.
نگاه کتاب به ایرانی: ایرانیها دروغگو، چاپلوس، بوقلمونصفت، نامرد، بیسواد، حقهباز، بیوجدان، جانماز آبکش، فرصتطلب، ریاکار، خودشیفته، حسود، حریص، ستمگر، متوهم، استبدادزده، احساسی، خودشیفته، بیبرنامه، خونخوار، پنهانکار، قانونگریز، تجاوزگر، ترسو، آشوبگر و متقلب هستند. اگر ناموسفروش و دزد و خر بودن ایرانیان را هم به این دسته میافزود، آب پاکی را روی دست ایرانیان میریخت (حالا خواسته آبروداری کند).
پرسش: اگر ایرانیان دارای چنین ویژگیهایی هستند، پس چگونه در درازنای تاریخی جامعه و هویت و تمدنشان فرونپاشیده است؟ آیا جناب مهندس نامۀ استاد علیاکبر دهخدا را به بخش فارسی صدای آمریکا خوانده است تا از پاسخ علامه دهخدا موهای تنش سیخ شود و از کتابچهای که دربارۀ ایرانیان نوشته شرمسار شود؟
نویسنده برخی صفات را به روشنی و برخی را از دیگران یا در پرده و نقل به مضمون آورده است تا برای کتاب خودش زمینهچینی کند و با سادهنویسی خوانندۀ سادهدل را با خود همراه کند؛ و انصافاً بهخوبی همین کار را توانسته انجام بدهد (دلیلش چاپهای پیاپی کتاب است). جای افسوس است که کتابچۀ علمی و سادۀ «ایران امروز در آینه مباحث توسعه»، نوشتۀ شادروان دکتر حسین عظیمی در چاپ دوم خودش تنها ۵۰۰ نسخه است و این کتابچه در چاپ ۲۸ به ۵۰۰۰ نسخه میرسد! چه میشود با مردم ایران کرد که کتاب آن مرحوم دانشمند را دور میاندازند و به کتابچهای میچسبند که اساساً سخن تازهای ندارد. «عندلیبان را چه شد؟» کتابچۀ «جامعهشناسی خودمانی» بهخوبی عزت نفس ایرانی را برای توسعه میکُشد. ایرانیهای بزدل و بیسواد و همۀ مردمی که برای عقبماندگی امر به خودشان مشتبه شده است دنبال هر چیزی میگردند تا در آنچه به خودشان مشتبه میکنند بیشتر غرق شوند و همۀ آن صفات را در خود متجلی ببینند. نمیدانم چند شماره از کتابچه تا امروز چاپ شده است، ولی به شمار خوانندگانی که محتوای کتاب را پذیرفتهاند، آدم کمسواد و ضد توسعهای در ایران داریم!
سالهایی که دانشجوی اقتصاد بودم و درس توسعۀ اقتصادی میخواندم، میپنداشتم که نفت عامل همۀ بدبختی ایرانیان است (البته هنوز هم یکی از عوامل هست)، ولی در گذر سالها نگرشم دگرگون شد، اینکه عوامل ذهنی و ارزشی بیشتر مانع توسعه هستند تا نفت! امثال جناب مهندس ما و کتابش و همۀ کسانی که کتاب را خواندهاند و پسندیدهاند در این گروه موانع ذهنی هستند! سبک ساده و روان کتاب، خوب و برجسته است، ولی محتوای کتاب با گفتوگوهای روزانۀ بیوسرته مردم در تاکسی و کوچهبازار و اتوبوس فرقی ندارد. بیشتر منابع کتاب سواد روزنامهای، تجارب و تحلیلها و تخیلات شخصی نویسنده است. نوشتار کتاب جوری است که آدم میپندارد نویسنده در یک قلیانسرا یا مهمانی در حین سیگار کشیدن بوده و با هر دَمی و پُکی ناگهان چیزی از سرش گذشته است و در پایان همه آن اندیشههای پراکنده را در کتاب گردآوری کرده است.
آیا جناب مهندس از ابزار ادبیات برای شناخت جامعۀ تاریخی ایران بهره برده است؟ آیا جناب مهندس از ابزار «چیستان و ضربالمثل» برای شناخت روحیات و خرافهها و اسطورههای ایرانیان بهره برده است؟ آیا نویسنده با ابزار مذهب به شناخت جامعۀ ایرانی پرداخته است؟ آیا جناب مهندس با بررسی سبد مصرفی خانوادۀ ایرانی از گزارشهای بانک مرکزی خواسته است به جامعهشناسی ایرانی بپردازد که ایرانیها چقدر پول روزنامه و تئاتر و مسافرت و آب و... میدهند؟ هیچکدام. در واقع کتاب هیچچیز ندارد، کتاب فصلبندی و روش علمی و منابع و ... ندارد. به گفتۀ مولانا: «هیچ آداب و ترتیبی مجو / هرچه میخواهد دل تنگت بگو»
مرحوم شریعتی در جایی میگوید: «آدم وقتی فقیر میشه خوبیاش هم حقیر میشه، اما وقتی پول داره یا زور داره، عیباش هنره.» حالا داستانش ما جهانسومیهای فلکزده هستیم که باید همه جور خواری بکشیم چون جهانسومی هستیم و عقبمانده!
چه خوب مولانا میفرماید: « سگ هماره حمله بر مسکین کند / تا تواند زخم بر مسکین زند»
چاپ پیاپی کتاب به نویسنده احساس غرور داده و گفتارش را درست پنداشته است. حق هم دارد، انصافاً هم اشکالی ندارد، هرکس دیگر هم بود چنین برداشتی از خودش پیدا میکرد و باد در بینیاش میافتاد. نویسنده و هواداران کتاب نیز میتوانند در پاسخ به خردهگیری بنده این نوشته را از سعدی پاسخ خود بدانند: «بیهنران هنرمند را نتوانند دیدن، همچنانکه سگان بازاری سگ صید را؛ مشغله برآرند و پیش آمدن نیارند؛ یعنی سفله چون به هنر با کسی برنیاید به خبثش در پوستین افتد.» چه میشود کرد؟! اگر چنین پاسخی هم بدهند چیزی ندارم بگویم. در این هیاهوی چاپ پیاپی کتاب، ارزیابی محتوای کتاب سخت میشود. همینکه اینهمه پیاپی چاپ شده است، باید دلیل محق بودن نویسنده بدانیم یا ناچاریم بدانیم وگرنه دیگران جوری نگاهت میکنند مانند «نگاه کردن عاقل اندر سفیه». گاهی میگویند «گر خواهی نشوی رسوا همرنگ جماعت شو». حالا این بار میخواهم همرنگ جماعت نشوم تا رسوا شوم.
نویسندۀ کتاب، مهندس نقشهکشی است که پیش از این کتابچۀ بچگانۀ «چکیده تاریخ ایران» را از او خوانده بودم. روشن نیست با کدام تخصص کتاب تاریخ نوشته است! بهناچار با همان تخصصی که ندارد این بار از تاریخ به سراغ جامعۀ ایران رفته است. جایی که در ۱۴ سال ۱۷۰ پژوهشگر برجستۀ ایرانی و بیگانه در ۲۰ جلد کتاب، تاریخ جامع ایران را نوشتهاند، جناب مهندس ما در ۱۷۳ برگ سروته تاریخ ایران را هم آورده است. شگفتانگیزتر اینکه در آن کتابچۀ بچگانه که برای بچهاش هم نوشته است ادعایی دارد بس بزرگ! وی نوشته است: «من از مطالعۀ تاریخ سرزمینمان بهمنظور پیدا کردن علتی از علتهای نابسامانیهای امروزین جامعهمان پرداختهام.» چیزی که حتی یکی دو جملۀ درستوحسابی دربارۀ آن نوشته نشده است همین علت نابسامانی در آن کتابچه است.
بگذریم... برگردم سراغ شاهکار جناب مهندس! نویسنده میگوید: «پیشتر دربارۀ خوبیهای ایرانیان سخن بسیار گفتهاند» و وی قصد دارد کاستیها را بگوید. لطف بفرمایید از آن خوبیهای ایرانیان بیستتایی را ردیف کنید و جلوی بیستتا بدی ما که در کتاب آوردهاید، بگذارید تا رو سیه شود هرکه در وی غش باشد!
در یادداشتی برای چاپ دوم نویسنده میگوید: «این سراپا تقصیر هم احدی هستم از همین ملت مورد بحث و چون خود را سوا نکردهام، برخلاف خرد خواهد بود که به توهین به خودم بپردازم.» (این بخش را خوب به یاد بسپاریم تا در آینده به آن برگردیم)
نویسنده ۲۰ ویژگی زشت برای ایرانیان به باور خویش برمیشمرد. دادن آمارهای بیسروته و ربط دادن آنها به چیزهای دیگر مانند تاریخ، سیاست، توسعۀ صنعتی و اقتصادی، آمار خودکشی و قتل، فرار مغزها و دومخردادیها... و ربط دادن همۀ آنها به خلقیات ایرانیان هم یکی از ویژگی شگفتانگیز کتابچۀ بیدروپیکر است.
در برگ ۳۳ با تاریخ بیگانهایم را میبینیم. منظور ایشان این است که از تاریخ تجربه و درس نمیگیریم چون تاریخ نمیخوانیم، ولی همین را هم بسیار نسجیده گفته است تا جایی که شکست از مغولان را به نداشتن حافظۀ تاریخی ایرانیان ربط میدهد و تاریخ ایران را در یک جمله خلاصه میکند: «اگر به سراسر این تاریخ نگاه کنید با چشمپوشی جزئی سراسر آن یکنواخت و تکراری و سینوسی است.» یعنی آن ۱۷۰ پژوهشگر برجستۀ ایرانی و بیگانه که در ۱۴ سال به نوشتن کتاب تاریخ جامع ایران پرداختند برای این جمله خودشان را سرکار گذاشته بودند؟ وجداناً آدمی با این نگرش کوتهبینانه که ادعای نوشتن تاریخ دارد و بر مردمش خرده میگیرد که چرا با تاریخ بیگانهاید، آیا میشود گفت باسواد و صادق است؟
اما کار در اینجا پایان نمییابد و پا را فراتر میگذارد و آغاز به لجن مال کردن شخصیتهای برجستۀ تاریخ ایران میکند تا جایی که یحیی برمکی و خواجه نظامالملک و خواجه نصیرالدین طوسی خائن به ایران میشوند و خواجۀ طوس همکار خونخواران مغول! بهراستی اینچنین تاریخ خواندن جناب مهندس مایه شرمساری است! جناب مهندس لطف کنید شما همان با تاریخ بیگانه باشید و به مردم ایران خرده نگیرید که با تاریخ بیگانهاند. بیچاره خواجه نصیرالدین طوسی که در دهشتناکترین سالهای ایران باید کف دستش را بو میکرد و خودش را با معیارها و آگاهیهای امروزین جناب مهندس نشسته بر مبل هماهنگ میکرد!
برگ ۳۹ دربارۀ حقیقتگریزی و پنهانکاری ما ایرانیان است. دلیل نویسنده این است که هنگامی به درد بیدرمان گرفتار میشویم، میگوییم «به امید خدا» یا « انشاءلله» خوب میشود؛ پس ایرانیان از حقیقت میگریزند و برای حل مشکل کاری نمیکنند، به همین سادگی! جناب مهندس اگر کمی به مطالعۀ متون ادبی و ضربالمثلهای ایرانی میپرداخت حتماً به اینجا میرسید: «دو صد گفته چو نیم گفتار نیست»؛ یا این بیت از سعدی: «سعدیا گرچه سخندان و مصالحگویی / به عمل کار برآید به سخندانی نیست»؛ یا این بیت از حافظ: «حافظ از پادشهان پایه به خدمت طلبند / سعی نابرده چه امید عطا میداری»
این انشاءلله و به امید خدا گفتن هنگامی است که ما همۀ کوششهای خردمندانه و منطقی را انجام دادهایم ولی دیگر نمیشود کاری از پیش برد و در آنجا تنها میشود دعا کرد و توکل به خدا داشت، یا به تعبیر حافظ: «تکیه بر تقوا و دانش در طریقت کافریست / راهرو گر صد هنر دارد توکل بایدش»
در دنباله، جناب مهندس جامعهشناس به چند آمار از روزنامهها نگاه دارد که آمار قتل و زدوخورد و خودکشی و مواد مخدر و... در ایران افزایش یافته است. جناب مهندس، اینکه چند آمار از روزنامههای کثیرالانتشار بیاورید و سپس بگویید پنهانکار هستیم، شگفتانگیز است. اگر در روزنامههای کثیرالانتشار آمده است دیگر پنهانکاری نیست، چون همه دیدهاند و اگر آمار شما پنهانی است، پس در روزنامههای کثیرالانتشار چهکار میکند؟ اگر چند آمار در روزنامهها پخش شود و نشانۀ پنهانکاری باشد، پس اعلام عمومی چیست؟
در برگ ۴۵ با ظاهرسازی ما ایرانیان آشنا میشویم؛ یعنی به آدمهایی که نیستیم تظاهر میکنیم و ریاکاریم. جناب مهندس تا جایی پیش میرود که سنت مهماننوازی ایرانیان را نیز به ریشخند میگیرد که بهترین خوراک و اتاق را به مهمان میدهیم ولی برای خودمان اینگونه نیستیم. بهتازگی مراسم درگذشتگان بسیار لوکس برگزار میشود (این در حالی است که جناب مهندس هزینههای مراسم را که برخی بازماندگان به خیریهها و طرح ایتام و ... میدهند، نمیبیند). از مردم ریاکار سراغ دولت ریاکار میرود که چرا دولت با همۀ بیپولیهایش نمیخواهد یارانه را ندهد، زیرا دولت نیز میخواهد پرستیژ خودش را نگه دارد؛ و سپس چند آمار دربارۀ یارانههای بنزین و آب و برق و نان!
در برگ ۵۳ به قهرمانپروری و استبدادزدگی ما ایرانیان میرسیم. سخن تازهای ندارد، از زبان برتولت برشت میگوید بیچاره ملتی که به قهرمان نیاز داشته باشد، سپس گریزی به جدایی هند از پاکستان و داستان نلسون ماندلا میزند!
در برگ ۵۹ با خودمحوری و برتریجویی ما ایرانیان آشنا میشویم. آماری دربارۀ کشتههای راههای ایران میدهد و آن را به حس خودمداری و برتریجویی ایرانیان ربط میدهد. اگر جناب مهندس کمی به آمارهای تحلیلی پلیس راهور توجه داشت شاید اینگونه ناپخته سخن نمیگفت. آمارهای پلیس راه به مسائلی مانند لغزندگی جاده، ایمنی فنی و ترمز خودرو، استاندارد نبودن راهها، کشش نداشتن راهها، سرعت غیرمجاز، خوابآلودگی، انحراف به چپ، سقبت نابجا و... میپردازد که اینها هیچیک به برتریجویی و خودمحوری ایرانیان ربطی ندارد. از این گذشته، از سال ۷۸ تا ۸۸ شمار کشتههای راههای ایران باآنکه میزان خودروها و سفرهای برونشهری و صدور گواهینامههای رانندگی چندین برابر شده، کاهش چشمگیر پنجاهدرصدی داشته است؛ یعنی آماری که در آلمان در ۳۰ سال بهبود یافت در ایران در گذر ۱۰ سال به دست آمد. آیا میتوانیم بگوییم خودمحوری ایرانیان ۵۰ درصد کاهش یافته است؟ پایان سخنش به اینجا میرسد: ما ایرانیها با همۀ ابراز قدرتمان ترسو هستیم و ... (ادبیاتی بیسروته و گفتاری چرندوپرند همه چیز به همه چیز ربط مییابد و هر چیز ناربطی مربوط به هر چیز ناربطی میشود). اصلاً برتریجویی چه اشکالی دارد؟ در کتابچۀ «پینکتههایی بر جامعهشناسی خودمانی»، جناب مهندس همین برتریجویی را یک ویژگی در نهاد هر آدمی میداند، ولی به ایرانی که میرسد داستانش دگرگون میشود!
در برگ ۶۵ به سراغ بیبرنامگی ما میرود. چیزی تازهای ندارد که بگوید، چند آمار از روزنامهها گرد آورده و هرچه خواسته به خورد خوانندۀ ناآگاه داده است. ببخشید جناب مهندس! یعنی هنگامی که ایرانیان در سال ۱۳۲۷ سازمان برنامه و بودجه را راه انداختند بر آن نبودند که با برنامه توسعۀ کشور را پیش ببرند؛ یعنی آمار رشد صنعتی کشور در دهۀ ۴۰ با بیبرنامگی به دست آمد؟ آیا ریشهکن شدن فلج اطفال در ایران با بیبرنامگی به دست آمد؟ آیا رشد درصد باسوادی جامعه با بیبرنامگی به دست آمد؟ بیگمان برخی برنامهها نپخته و نسنجیده بوده و شکست خوردند، ولی از این شکستها نمیشود هر چیزی گفت! آیا افزایش توان دفاعی ایران با بیبرنامگی به دست آمد؟ آیا کشوری که با بیبرنامگی پیش میرود، میتواند ۸ سال در شرایط تحریم با ۷۲ کشور دنیا غیرمستقیم بجنگد و یک وجب هم خاک ندهد؟ آیا سربلند کردن والیبال ایران در جهان با بیبرنامگی به دست آمد؟ آیا کشف بیشترین میزان مواد مخدر در جهان با بیبرنامگی به دست میآید؟ آیا نوشتن برنامۀ پنجساله توسعه اقتصادی نشانۀ بیبرنامگی کشور است؟
بیگمان جناب مهندس در بدگویی برنامههای توسعهای در ایران دیدگاهی داشتهاند، ولی اینکه ایرانیان بیبرنامه هستند و یا کشور بیبرنامه است سخن گزاف و نسجیدهای است. آیا کاهش چشمگیر مرگومیر نوزادان زیر ۵ سال با بیبرنامگی به دست آمد؟ آیا کاهش مرگومیر زنان باردار در ایران با بیبرنامگی به دست آمد؟ چند نفر از ما ایرانیان هستیم که برای اهداف کوتاهمدت و بلندمدت و ... برنامهریزی نکرده باشیم؟ چند نفر از ایرانیان هستند که برای مسائل اقتصادی خودشان و آینده کودکانشان برنامهریزی ندارند؟ به گمانم خیلی کم هستند، همه یا بیشتر ایرانیان برنامههایی برای آینده دارند و برای رسیدن به اهدافشان برنامهریزی میکنند. افرادی بیبرنامه هستند که اصولاً بیدغدغه هستند، ولی بیشتر ایرانیان دغدغۀ آینده دارند و برای حل مشکلاتشان برنامهریزی میکنند.
جناب مهندس آماری از رشد شهرنشینی و کاهش روستانشینها و افزایش جمعیت بالای ۱۵ سال و شمار فراوان کارمندان دولت و بهرهوری ناچیز کارکنان دولت و ... همه چیز را به هم میبافد که بگوید مراکز تصمیمگیری در ایران چند دسته هستند و هریک برنامه دارند و با هم ناسازند و ...؛ که میدانیم گفتن این سخنان هم چیز تازهای نیست. در ۴۰ سال گذشته ایران دو برابر میانگین جهان و بیشترین رشد شاخص توسعۀ انسانی را داشته است. آیا این پیشرفت با بیبرنامگی به دست آمده است؟
از برگ ۷۹ به داستان ریاکاری و فرصتطلبی ما ایرانیان میرسد. روشن نیست جناب مهندس چه فرقی میان ظاهرسازی و ریاکاری دیده که آنها را در دو جا جدا آورده است (به گمانم نزدیک به هم هستند). جناب مهندس میگوید روی آمار دوست و دشمن چه مردم و چه دولت در ایران نمیتوان حساب باز کرد! خب، جناب مهندس شما که این را میگویی چگونه در بخشهای پیشین به همان آمارها استناد کردید؟ سپس سراغ بابک خرمدین و افشین و نامگذاریهای دهه ۴۰ و ۵۰ به نامهای کوروش و داریوش و فرح و ثریا و شهناز تا سوگواران امام حسین (ع) و ... میرود که بگوید ایرانیها زود رنگ عوض میکنند، ریاکارند و فرصتطلب!
در برگ ۸۷ به احساساتی بودن و شعارزدگی ما ایرانیان میپردازد. جناب مهندس! شما که خود را جزو همین قماش ایرانی خواندید، آیا نوشتارتان احساساتی است یا بر پایه مطالعۀ علمی و خردمندانه؟ اگر راستگو هستید و خود را همانند دیگر ایرانیان میبینید، پس خودتان نیز احساساتی و شعارزده چیزهایی نوشتهاید و گفتارتان در این کتاب هم پایۀ خردمندانه ندارد چون احساساتی نوشتهاید! اگر هم خود را فراتر از دیگر ایرانیان و تافتۀ جدا بافته میدانید، پس راستگو نیستید و به همۀ گفتارتان از آغاز تا پایان باید بدبین بود. سپس به شعارهای مردم هیجانزدۀ آغاز انقلاب میپردازد و رخدادهای ۲۰ سال آینده را با آن شعارها میسنجد.
در برگ ۹۵ سروکلۀ ایرانیان و توهم دائمی توطئه نمایان میشود. چیز تازهای ندارد، به رمان داییجان ناپلئون نوشته ایرج پزشکزاد میپردازد و عبارت «کار، کار انگلیسیهاست» و سراغ فالگیری ایرانیان میرود و ...
از برگهای ۱۰۱ تا ۱۳۶ سراغ دیگر صفاتی میرود مانند مسئولیتناپذیری ، قانونگریزی و میل به تجاوز ، نارضایتی دائم ما، حسادتورزی و صداقت ما! در این وادی نویسنده آنچنان پیش میرود که لبخند زدن و تشکر کردن از نانوا تا ستون تبریکات روزنامهها را همگی یک تملق میداند و مایه شرمساری! از تجربۀ یک شخص روس از زندگی در ایران مینویسد که ایرانیها دروغگو هستند، ولی از تجربۀ زندگی ایرانیان رفته به روسیه و کتاب «خانۀ دایی یوسف» چیزی نمیگوید یا نمیخواهد بگوید! به آمارهای مسئول ورزش بانوان دودل و بدبین است و آنها را نمیپذیرد! اگر این آمارها بازی است پس چگونه آمارهای پیشین که از همان روزنامهها آوردید درست و صادق بود و برای شما حجت؟ سرآغاز بخش میل به تجاوزگری با بیتی از حکیم طوس است: «ز پیمان بگردند و از راستی / همه کارشان کژی و کاستی»
بیچاره شادروان فردوسی اگر میدانست چنین سوءاستفادهای از او میشود شاید شاهنامه را نمیسرود. اگر جناب مهندس چند بیت زیر را از شاهنامه میخواند شاید کمی هوشمندانه از شاهنامه میگفت:
چنین روز روزت فزونباد بخت بداندیشگان را نگونباد بخت
زن و کودک و بوم ایرانیان به اندیشه بد منه در میان
نخوانند بر ما کسی آفرین چو ویران بود بوم ایرانزمین
برگ ۱۳۷ همهچیزدانی ما نام دارد. نویسنده میگوید ایرانیها خودشان را دربارۀ بیشتر مسائل صاحبنظر میدانند و کم پیش میآید که بگویند، «نمیدانم»! دلیلش هم تجربۀ شخصی خودش است. اگر از کسی بپرسید این کوچه ... کجاست، پاسخ میدهند کجا را به تو نشانی دادهاند؟ همین پاسخ برای نویسنده بس است که چون نمیداند پس پرسش را با پرسش پاسخ میدهد! وجداناً کدام آدم باشعوری از حسن نیت پاسخدهنده باید به چنین نتیجهای برسد که جناب مهندس رسید؟ بارها برایم در تهران پیش آمده است که هنگامی از کسی نشانی جایی را پرسیدهام بیشتر افراد بهویژه راننده تاکسی کوشیدهاند همدلانه و با حسن نیت بپرسند کجا را به شما نشانی دادهاند تا به بهترین شکل راهنمایی کنند. هرگز از آن پرسشها ناخشنود نشدم و نیندیشیدم که فلانی به بیماری همهچیزدانی گرفتار است؛ ولی جناب مهندس در یک سیر آفاق و انفسی یک دستاورد جامعهشناسی برایش یافت (آماری نیز در این بخش داده است).
در جایی از کتاب علت حسود بودن ایرانیان را در این میداند: هنگامی کسی به موفقیتی میرسد و کار برجستهای انجام میدهد، یک حالت حزن و افسوس در ما پیدا میشود، چون حسودیم که چرا او موفق شد؛ پس ایرانیان حسودند! جناب مهندس، آن حالت حزن و اندوه لزوماً به حسودی برنمیگردد. بهعنوان کسی که گاهی این حزن و افسوسها در خودم پیدا شده است، میگویم این حزن به غبطه برمیگردد. غبطه با حسودی فرق میکند. غبطه یعنی اینکه چرا من به آن موفقیت نرسیدم، چرا من نشدم ... و این افسوس خوردن به هیچ رو نشانۀ حسودی نیست. حسودی یعنی اینکه اگر من ندارم تو هم نداشته باش، اگر من نتوانستم تو هم شکست بخور.
برگ ۱۴۳ و نمونههایی دیگر از خلقیات ما نامیده شده است. در این بخش نیز جناب مهندس از پلشتی ایرانی میگوید برای نمونه: رکگو نیستیم که بخشی از رک نبودنمان به نیات شوم ایرانیان برمیگردد! غیبت میکنیم. «بینی و بین الله خودتان قضاوت کنید که غیبت چه درصدی از گفتوگوهای روزانهمان را میسازد؟» (این عبارت «بینی و بین الله» را به یاد داشته باشید) به روشنی کلمۀ «نه» را به کار نمیبریم! خودخواهیم! کلینگریم! همه چیز را به صورت مطلق سفید یا سیاه میبینیم! حتی شخصیتهای تاریخیمان را هم به دو دسته سیاه و سفید بخش میکنیم (این گفته را هم به یاد بسپارید)! قضاوتهایمان کلی است و تعادلی ندارد! لاف زنیم! این لافزنی بیشتر در افراد بالای ۵۰ سال دیده میشود.
خب، حالا جناب مهندس چند تا پرسش هست که بینی و بین الله پاسخ بدهید: فرمودید که یکی از همین مردم هستید و خود را تافتۀ جدا بافته نمیدانید. بسیار خب، اگر قضاوتهای ایرانیان تعادل ندارد قضاوتهای شما دربارۀ ایرانیان که یکی از آنها هستید تعادل دارد؟ اگر بهمانند دیگر ایرانیان قضاوتتان تعادل ندارد، پس قضاوت شما نیز دربارۀ تعادل نداشتن ایرانیان تعادل ندارد. اگر تعادل دارد، پس چرا خود را تافتۀ جدا بافته نمیدانید؟ اگر شما نیز مانند ما ایرانیان شخصیتهای تاریخیمان را سیاه و سفید مطلق میبینید (که نگاه نادرستی است) پس با چه مجوزی بزرگی مانند خواجه نصیرالدین طوسی را دست راست مغولها خواندید و اینگونه او را همدست خونخواران مغول دیدید؟! با کدام منبع و مطالعۀ روانشناسی به این باور رسیدید که افراد بالای ۵۰ سال بیشتر لافزن هستند؟ آیا این از تناقضات شما نیست؟ آیا خودتان به بیماری «همهچیزدانی ما» ایرانیان گرفتار نشدهاید؟ آیا این مَثَل ایرانیان را نشنیدهاید که میگوید از کوزه همان تراود که در اوست؟!
برگ ۱۴۹ سخن آخر نام دارد، در این بخش به نتیجهگیری میپردازد که چه باید کرد و پاسخ میدهد، نمیدانم! پس از اقرار به ندانستن پرسش، بیماری «همهچیزدانی ما» ایرانیان سراغ خود نویسنده میآید و راهکار میدهد: هیچکس کنار نکشد، همه کمک کنیم، در اصلاحات میانهرو باشیم، واقعیت کاستیهای خودمان را بپذیریم و مشکلات رفتاریمان را پنهان نکنیم، همگی مسئول هستیم، بیتفاوت نباشیم ... (پاسخهایی که کلیشهای و کلی هستند)
در برگ ۱۵۱ نویسنده به ستایش ایرانیان نیز روی میآورد: «ایرانی باهوش است، ایرانی زیرک است، باتدبیر هستند، ببینید فقط یک کمی که فرصت میگیرد، چگونه خودش را به سکوی افتخار میرساند.»
ببخشید، شما همان کس نبودید که از بیبرنامگی ایرانیان گفتید؟ حالا چه شد که از باتدبیر بودن ایرانیان میگویید؟ شما نبودید که از فرصتطلبی ایرانیان گفتید؟ حالا چه شد فرصتطلبی ایرانیان را در رسیدن به سکوی افتخار میستایید؟ آن « فرصت» با این « فرصت» چه فرقی دارد؟