فرهنگ امروز/علیرضا زارعی:
«مرگ خواهد آمد و با چشمانِ تو خواهد نگریست»
چزاره پاوِزِه
درآمد
سینماتوگراف یا نگاشتنِ در حرکت، همواره در کارِ مرگ بوده. مراسمِ مرگ/تدفین، بهواقع. از همان اوان و از شیفتگیِ تماشاگرِ نخست (که تصاویرِ مستندِ روزمرهاش را به شکلِ رؤیا بر پردهی جادو میدیده) تا امروز که با غیابِ صحنهی خود (که دیگر مثل سابق، محدود به سالن سینما نیست) مواجه است.
سینما از طرفی، با ثبتِ هر واقعه/صحنه در فرآیند گذار از دوربین و بدل شدن به تصویر، همانا دستکاری در امر واقع را میسر میسازد و از طرف دیگر، با قطعهقطعه کردن رخدادها/تصاویر و از نو سرِ هم کردنشان به یاریِ تدوین، کارِ خاکسپاری را یکسره میکند و سرانجام، با دوختنش بر کفن/پردهی سفید، آیین خاکسپاری را به انجام میرساند. از این رو، سینماتوگراف، یک تشریفاتِ کاملِ مرگ است و هر اکران، دعوت به مراسم سوگواری.
آنچه نباید فراموش کرد این است که انجامِ این مراسمِ قربانگرانه همواره با گونهای شیفتگی همراه بوده. از همان شیفتگیِ نارسیسوارِ تماشاگرِ نخست گرفته تا امروز که سینما صحنهی خود و در نتیجه، «تماشاگر/دیگری» را وانهاده و در تلاش برای بازتولیدِ دیگری، به تصویرِ خود رجوع میکند؛ وضعیتی که سینما را در مقامِ تماشاگرِ نخست میگذارد و این همان وضعیتِ امروزِ ما و تقدیرِ ماست که در غیابِ دیگری، مجبوریم به خویشتن و تصویرمان رجوع کنیم که این به معنای آشتی کردن با دیگری، پایان تفاوت و همانستیِ مرگ است؛ چراکه چیزی جز برساختِ مصنوعیِ «دیگری» در چهرهی «همان» نیست. حال آنکه دیگری در غرابت و حفظِ غریبگیاش زنده است. این بحرانِ همهویتیِ معاصر و همچنین معضلِ امروزِ سینماست. همانطور که ما محکوم به ماندن در پوستهی تنگ و بستهی تصویرمان هستیم، سینما را هم گزیری جز تکرارِ تصاویرِ گذشتهاش نیست؛ امری که ناچار به گونهای شیفتگیِ منحرفانه با تصویرِ خویش میانجامد و سینما را در نوعی وضعیتِ احتضارِ مدام یا مردنِ پایانناپذیر قرار میدهد. این جان کندنِ دائم، همانا وضعیت «عدم امکانِ امکان» است که لحاظ کردن اکیدِ مسئلهی مرگ را پیش میکشد و نهایتاً به پرسش از امکانِ سینما راه میبرد: آیا سینما ممکن است؟ سینما، تحت چه شرایطی ممکن است؟
در این دورهی بازیابی که چیزها در تعمیدِ دوباره، آبورنگی دیگر گرفته و طریق رستگاری را پیمودهاند، مرگ اما بیش از همیشه دور مینماید. «چیزی پشتِ سر گذاشتهشده» و در عین حال، «چیزی که هرگز از راه نمیرسد.» این ناسازهی بنیادیِ جامعهای است که همهی ما را «بازمانده» باقی میگذارد؛ جامعهای که دائماً «وجود داشتن» را به ما یادآور میشود و این البته به معنایِ «در جریان بودن، کارآمد بودن، بهرهمند بودن و خوشبخت بودن» است. هیچ نقطهای، هیچ اتصالی نباید دستنخورده باقی بماند. به همین خاطر، همهچیز دائماً در معرضِ بازبینی است. بازیابیِ تن، بازیابیِ فرهنگ، بازیابیِ جنسیت، بازیابیِ طبیعت. بازیابیِ دوبارهی همهچیز. آیا تقدیسِ طبیعت که این روزها نقلش همهجا هست، نشانِ ناپدیدیِ طبیعت نیست؟ به نظر میرسد هیچ چارهای برایِ این میلِ وسواسگونِ بقا (و نه زندگی) که در همهی بافتها و اتصالاتِ شبکههای اجتماعیِ ما ریشه میدواند و مثل ویروس، تمام کارکردهای نظامهای ارتباطیِ ما را از درون تحلیل میبرد، وجود ندارد. هیچ راهحلی در برابرِ این شکل نوینِ اردوگاهِ کار اجباری، که ما را از داشتنِ حق مرگِ خود محروم میکند. این تقدیر جامعهای است ضدعفونیشده که خوشبخت نبودنِ هیچ شهروندی را تاب نمیآورد. جامعهای وسواسی که همهی ما را زیر بال بخششِ یکسویهی خود میگیرد و ما را به پایانههای ارتباطی در شبکهی درهمپیچیدهی بازی مدلها و ترکیبهای همیشه در حال تغییرشان تقلیل میدهد.
وضعیت ما، هرآینه وضعیت ذرهای تعاملی است که همهچیز را به حافظهی رایانهاش میسپارد تا آن روزِ داوریِ نهایی، آن روزِ بازخواست و آن «لحظهی خطیرِ مرگ» را که عبارت از نوشتن، شنیدن، دیدن یا خواندن است، به تعویق بیندازد. با این همه، چیزی مثل عدم رضایت، در درون ما ریشه میدواند. چیزی که گهگاه بهشکلهای بیرونی افسردگی، خشونت، روانپریشی یا ناهنجاری سر باز میکند. انگار «آنچه از ما گرفته شده در پیوند با ما باقی میماند، اما بهصورت منفی؛ یعنی ما را آزار میدهد. این بخش از ما که فروخته و فراموش شده همچنان با ماست، کاریکاتور و شبحِ ماست که ما را تعقیب میکند، دنبالهی ماست و انتقام میگیرد.»1
باری، شاید مرگ همان افسونگر موطلایی «بزرگراه گمشده» باشد که «پیت» را خطاب قرار میدهد: «تو هرگز نمیتوانی مرا به دست آوری.»
این جستار میکوشد با پیش کشیدن مسئلهی مرگ، در وضع امروز سینما، که همانا بحران ما و وضعیت امروز ماست، تأمل کند و دست آخر، شاید نوشدارو، همان سرِ از تن جداگشتهی «اورفه» باشد که همچنانکه در آبِ رودخانه بالا و پایین میرود، از «اُریدیس» میخواند.
«تصویر متحرک» یا آنچه میتوان از آغاز، تقدیرِ سینماتوگرافش خواند، تجربهی وجد بوده، منظرهی حیرت، فریفتگی و افسون. «حرکت» برخلافِ «سکون»، چیزی از هیجان، شور، انرژی و شیدایی در خود دارد. هرچند سینما همواره آن دیگری (سکون) را بهواسطهی جوهرهی تصویر، مقابلِ خود داشته است؛ «آنچه میخکوب میکند.» (تصویر) و این برتابندهی «سکون» است؛ چیزی مربوط به تماشاگر، به این وجودِ مات و متحیر. همانکه از آغاز، چشم بر این پردهی شگفتی دوخته بوده و همراه این نمایش رؤیا که چیزی جز برشهایی از زندگی روزمرهاش نبوده (اولین فیلمهای برادران لومیر، «ورود قطار به ایستگاه»، «خروج قایق از لنگرگاه»، «غذا خوردن کودک» و «خروج کارگران از کارخانه» بود) فریادِ شادمانی کشیده است. این جیغِ تماشاگرِ نخستین (که از نمایشِ تصویرِ خود به وجد آمده بوده) دربردارندهی حدِ اعلایِ خودشیفتگی است؛ مثل نارسیس که از دیدنِ تصویر خود در آب برکه به وجد میآید. میتوان این آینه/پرده را نقطهی شروع انحراف امر واقع دانست. زایش تصویر که با مرگ امر واقع، اتوپیا میشود و رفتهرفته جهانِ خرافیاش را با ظهور بتها کامل میکند. بتهای عالم سینما، این تمثالهای بزرگ جهان مدرن، الگوهای همهمنظورهی رؤیای ما میشوند و طرز راه رفتن، لباس پوشیدن، حرف زدن و خلاصه، تمام مناسک پرارجِ زمانهی ما را رهبری میکنند. واقعی چیزی است مربوط به تصویر. من با نگاه کردن در آن آینه است که خودم را پیدا میکنم. باری، چنین است عاقبت سینما که مخترعانش در بدو امر، رؤیای یک رسانهی عقلانی، اجتماعی و مستند را در سر میپروراندند. این هیولای فرانکنشتاین2 است که آفرینندهی خود را قربانی میکند. این تقدیرِ سینما و در عین حال، همان وضعیتی است که برای ما اتفاق افتاده است؛ سینما در همهجا، در خانه، اتاق خواب، محل کار، اتوبوس، ماشین، روی تلفن همراه. دیگر لازم نیست غبطهی چیزی را بخورید. به لطف مصالح دیجیتال، همهچیز پیشاپیش مهیاست. نورپردازی، حرکت دوربین، صداگذاری، ترکیب، و خلاصه هرچه فکرش را بکنید. فقط کافی است چند دکمه را بزنید. این بهشت فناوری است. حالا هرکس میتواند هرجا و در هر شرایطی فیلم بسازد/تماشا کند. بیشک سالن سینما نسبتِ مستقیمی با شیفتگی داشت؛ آن فضای تاریک، حضور بدنهای در کنار هم و در عین حال مجزا در تاریکی که برسازندهی گونهای اروتیسم بود و تصویر که همه را در نوعی خلسهی رؤیا و وهم نشئه میکرد. این حضورِ تصویرِ سینمایی در فضای روشن، کنار اسبابواثاثیهی مصرفی، این نورِ بیش از حد، فاصلهی پرده-تماشاگر را محو کرده و همهچیز، نسبتی دیگرگونه یافته است.
این تصویر نیست، شبح است که میتواند آزادانه همهجا رفتوآمد کند. این دیگر سینما نیست، این شبحسینماست که از این پس میتواند هرکجا ظاهر شود. واقعاً فیلمهای هیچکاک، درایر، فلینی، برگمان، ویسکونتی و آنتونیونی ساخته نشدند که در نسخههای Full-HD و با این شرایط تماشا شوند. اینجا چیزی اساسی از بین میرود. همان شکاف، همان انحراف از امر واقع که برتابندهی حقیقت سینما، حقیقت هنر، ادراک و فریبندگی بود. حالا میشود «سولاریس» را بیهیچ سایهروشن، بیهیچ قسمتِ نادیده و محوی در تصاویرش دید. در واقع، به یمن تکنولوژی، چیز بیشتری به ما داده میشود؛ چیزی درخشندهتر، رنگیتر، جنسیتر و با وضوح بیشتر. در مقابل، ما چیزی برای بازگرداندن، برای تخیل کردن نخواهیم داشت. همهی شکافها، همهی غیابها پُر شدهاند. این بُعد اضافی، این واقعیتِ افزودهی دیجیتال، همان چیزی است که فاصلهی انقلابیِ تصویر را از بین برده است. وقتی سینما در همهجا باشد، در واقع در هیچکجا نیست.
تصادفی نیست که امروزه اسطورههای فوتبال، همپای الهگانِ عالمِ سینما میدرخشند. به همینترتیب، دیگر هیچ فرقی میان کاشتهی کریس رولاندو و «پلکان اودسا» نیست. این به معنیِ ناپدیدی است. پایانِ استعاره. در واقع، منطقهی سایه بهمنزلهی بُعد برسازندهی استعاره است که استعاره، به حکمِ مرگ و برای اثربخشی نباید از آن تخطی کند. مادیت بخشیدن به استعاره، هرآینه درغلتیدن به مرتبهی امر واقع، شفافیت و در نتیجه، از دست دادن توانِ استعاری است. با این همه، به نظر میرسد این چیزی است که هر روز، بیشتر و بیشتر به آن آلوده میشویم. تا تهِ بازی رایانهای رفتن و دوباره شروع کردن. این به معنیِ حذف پایان، پشت سر گذاشتن مرگ، از دست دادن توهم و در نتیجه، افسونزدایی است. وقتی هیچ رازی در کار نباشد، وقتی همهچیز بر پردهی نمایش باشد، دیگر هیچ سایهای، هیچ افسونی، هیچ استعارهای وجود نخواهد داشت و همهچیز مرئی خواهد بود. این، پایان فضایِ چشماندازی و از این رو، پایان انگاره و خیال است؛ پایانِ بازنمایی و پایان وهم. این همان چیزی است که امروز همهجا میشود دید. از پخش مسابقهی فوتبال در تلویزیون گرفته تا نظرسنجیها، تبلیغات، سینمای خانگی، صدای دالبی، مشارکت اجتماعی در فیسبوک، دوستی در فضای مجازی و غیره. این وقاحتِ واقعی است؛ چراکه امر وقیح، عبارت از هرچیزی است که صحنهی خود را از دست بدهد.3 زمانی که مرگ، همچون افقِ نویدبخشِ زندگی، وجود داشت. اما در نورِ مرئی، وقتی دیگر سایهای در کار نباشد، هیچ حسی هم وجود نخواهد داشت. این جهانِ پس از فاجعه است. این بدنهای مرده، هیچ وجدی ندارند. هیچ شوری برنمیتابند. بیخود نیست که هیچ شوری، هیچ اشتیاقی در سینمای هانکه نمیتوان یافت. این همان فلاکت سینماست. کجاست آن جذبه، آن شیفتگی «یوزپلنگ»5 در سینمای امروز؟ این شبحسینما، پایان آن چیزی است که سینما روزگاری در خودش داشت. دیگر نه تماشاگر/تصویر، که دو آینهی سرد که رودرروی هم، یکدیگر را تا بینهایت تکرار میکنند. سینما مشغول خودش میشود و این چیزی بدتر از بیگانگی است؛ چراکه بیگانگی مستلزم انشقاقِ سوژه در خود و رویارو شدن با دیگری است. اما وقتی دیگری اخراج شده باشد، چیزی نمیماند مگر همانستیِ مرگ.
و یک بار دیگر، سینما با این نقطهی پوچ رودررو میشود. در این نقطهی عدم امکان، به خودش میآویزد، در یک هذیان مدام همانگویی، به نگاشتن حرکت خود میپردازد؛ با این تفاوت که دیگر مفری نیست و وقتی دیگر افق رویدادی پیش رو نباشد، تنها یک حرکت دَوَرانی میماند به دُور خود، و در این سرگیجهی ناشی از گشتن به دُور خود، به دستاویز مرگِ خود چنگ میزند. اما این یک بازی بسته است؛ یک دُور باطل. و تنها چیزی که میماند برگشتپذیری است. اما آیا در همین دَوَران همیشه برگشتپذیر نیست که سینما با تکههای گذشتهی آینهی خود رودررو میشود؟ و آیا در همین وهله، در این نقطهی عدم امکان سینما نیست که سینما به حد بیشینهی خود میرسد؟ شاید این تقدیر هرچیزی است که مرگ خودش را جستوجو میکند و شاید سینما همان «فِرِد مادیسون» باشد که زنگ خانهی خود را میزند و میگوید: «دیک لورنت مرده.»6 و باز شاید به همین خاطر است که سینما با «بزرگراه گمشده»، دوباره خودش را با حدِ اعلای شیفتگی به رخ میکشد؛ در این مردنِ پایانناپذیر، این تجربهی ناممکنِ مرگ که در پیِ هیچ اصالتی نیست و به هیچ خاستگاهی نمیآویزد، اما محملِ مرگی دیگر میشود که با متلاشی شدن و پراکندگیِ اجزایِ وجودش خود را ظاهر میکند. به نظر میرسد که با این «مرگِ دیگر»7، با این نقطهی «عدم امکانِ امکان»8 است که متوجه وهمی میشویم که جزء ضروری همهی امکانهاست؛9 در این آستانهی برگشتپذیری که فریبندگیِ سینما دوباره و دوباره ظهور میکند. و این رازی است که تمام نظامهای برگشتناپذیرِ تولید، معنا، پیشرفت و انباشت از ما نهان میکردند. «اینکه با تزریقِ کوچکترین مقدارِ برگشتپذیری، تمام مکانیسمهای اقتصادی، سیاسی، جنسی یا علمی، همه فرومیریزند.»10
و آیا این همان چیزی نیست که در سینمای هانکه اتفاق میافتد؟ این «ایلعازرِ» برخاسته از گور که به بوی مرگْ آغشته و با سپیدی ملافهی بهخودپیچیده پدیدار میشود و بدنش زیر ملافه هنوز بوی گند جنازه میدهد و مراسم تدفین سینما را به هم میزند؟ همان که داغِ مرگ به پیشانی دارد و یادآور تاریکی مرکزِ متن، منحصربهفرد بودن، راز بودن و غیرقابل درک بودنی است که بلانشو «تنهاییِ اثر هنری»11 میخوانْد؟ و شاید از همین رو، ما که همهچیز را از یاد بردهایم، هراس را از نو باور میکنیم. ترسی که از پس دوربینِ «ویدئویی بنی» یقهمان را میچسبد و ما را با حقیقت مرگ، رودررو میکند. حقیقتی که تنها پس از تماشای چندبارهی ویدئوی ضبطشدهی جنایت و عقب جلو کردنِ فیلم، بر ما اثر میکند. حقیقتی که نشان از همدستیِ ما و آلوده بودنمان بهعنوان ذرهای تعاملی-ارتباطی در جهانِ پورنوگرافیکِ معاصر دارد و ما را از درون به چالش میگیرد. این کلافگی همان چیزی است که در «بازیهای مضحک» قرار از ما میگیرد؛ وقتی تمام ساحت زندگی به عرصهی یک بازیِ پوچِ رایانهای بدل شده که در آن تمایز میان بازی-واقعیت ممکن نیست و ما در این جهان ترکیبی-تصادفیِ «Ludic»12 که همهجا را احاطه کرده، هراس بیانتهایِ بازیـلذتـجنایت را تجربه میکنیم و اتفاقاً همین هراسِ بیانتهاست که جهانِ «لینچ» را چنین تماشایی میکند. آیا این همان کار «اورفه» نیست که «آرگونات»ها را از دست «سیرِن»ها نجات داد؟ همین که در دریا و از مسافتی دور، صدای آواز سحرانگیزی میشنیدند که قرار از آنها میگرفت و میخواستند کشتی را به هر قیمت شده، سمت «سیرِن»ها برانند، «اورفه» چنگش را برمیگرفت و چنان آهنگ زیبا و دلانگیزی مینواخت که بر صدای مرگآفرین «سیرِن»ها چیره میشد و در نتیجه، کشتی به مسیر خود برمیگشت و باد، آنها را از محل خطر دور میساخت. میگویند اگر «اورفئوس» نبود، سرنشینانِ کشتیِ «آرگو» تنها استخوانهایشان را بر ساحل جزیره میگذاشتند و شاید اگر سینما نبود... کسی چه میداند؟ با این حال، دوباره و دوباره، این فریبندگی است که همچنان با برگشتپذیری، نشانهها را به قربانگاه میکشاند. این، تجربهی ناممکنِ مرگ را در جهانِ ما دوباره ممکن میکند. و شاید این واپسین شوقِ ماست که تجربهی سینما را همچنان گشوده میدارد.
پینوشتها:
- جامعهی مصرفی، ژان بودریار، ترجمهی پیروز ایزدی، نشر ثالث، ص 306.
- داستانی نوشتهی مری شلی (۱۸۱۸)، فرانکنشتاین، دانشمند جوان و جاهطلبی است که با کنارِ هم قرار دادنِ تکههای اجسادِ مردگان، موجودی خلق میکند بهشکل یک انسان. او بهاندازهای خوفناک است که همه از شرارتهایش میگریزند. هیولایی که خالقش نیز نمیتواند آن را مهار کند و خود، مقهورِ آن میشود.
- «هرآنچه صحنهی خود را از دست بدهد (همانند آدمِ فربه که تن خود را) درست به همین دلیل، وقیح میشود.» (در سایهی اکثریتهای خاموش، ژان بودریار، ترجمهی پیام یزدانجو، نشر مرکز، ص 137)
- The Postman Always Rings Twice، باب رافلسن، ۱۹۸۱.
- The Leopard، لوکینو ویسکونتی، 1963.
- Fred Madison، کاراکتر فیلم «بزرگراه گمشده» دیوید لینچ و «Dick Laurant is dead» دیالوگ آغازین و واپسین فیلم.
7 و 8. بلانشو بحث «عدم امکانِ امکان» را در تبیین فلسفهی مرگ و در به چالش کشیدن آرای هگل و هایدگر پیش میکشد. از منظر هگل، جهان کاملاً منفعل است و انسان، تنها کسی که میتواند تمامیت جهان را درک کند. در واقع انسان با غلبه بر مرگ میتواند به موجودی عقلانی و خودآگاه بدل شود و زمام سرنوشت خویش را به دست گیرد. هایدگر مرگ را همچون غاییترین امکان میداند؛ آنچه مرا منحصربهفرد میسازد و زمینهی وجودِ اصیلِ خودِ «من» است. بهزعم هایدگر، انسان موجودی است میرا و در حال حرکت به سمت مرگ؛ به سمت آن افق نهایی که در آن تمام امکانات «من» به صفر میرسد. در واقع، تنها در امکان «مرگ من» است که کس دیگری نمیتواند جایگزین «من» شود و در نتیجه، من میتوانم وجودم را درک کنم. بلانشو اما بهجای مرگِ اصیل بهعنوانِ خاستگاه شناخت «من»، از عدم امکانِ مردن و تبدیل دنیا به چیزی معنادار بحث میکند. مرگی که آن را «مرگ دیگر» یا مردن پایانناپذیر مینامد. جایی که مرگ، ما را در خود تحلیل میبرد و به انفعال میکشاند. این انفعال، همانا پذیرای دیگری بودن و ضعف در برابر جهانِ مقهورکننده است. در آثار بلانشو، شخص برای همیشه در حال مردن است و مرگ همچون اتفاقی که از راه نمیرسد.
9. برگرفته از «مرگِ حقیقی، مانند مجموعهای از اعضای مختلف است که تنها با متلاشی شدن و پراکندگی اجزایش وجود خود را ظاهر میسازد. بلانشو این مرگِ دیگر را عدمِ امکانِ امکان مینامد؛ تا بدان حد که من متوجه توهمی میشوم که جزء ضروری همهی امکانهاست.» (موریس بلانشو، اولریش هاسه ـ ویلیام لارج، ترجمهی رضا نوحی، نشر مرکز، ص 70)
10. اغوا، ژان بودریار، ترجمهی امین قضایی، ص 78.
11. بلانشو در کتاب «فضای ادبیات»، مقاومتِ خاص متن در برابر هرگونه تأویل نهایی و تعریف عام را لازمهی استقلالِ اثر ادبی برمیشمارد. این بهویژه به درهمتنیدگی زبان اثر و تجربهی خواندن مربوط میشود. بهزعم بلانشو، ایلعازرِ برخاسته از مرگ، همان سویهی معنا یا ارزش است که جریان عمومی تفسیرها را به راه میاندازد و آن ایلعازرِ دیگر (همان که بوی تعفن میدهد)، سویهی تاریکیِ متن؛ آنچه بعد از تمامِ تفسیرها بهجا میماند و همچون رازِ نهفته در گور، غیرقابل فهم است. (موریس بلانشو، اولریش هاسه ـ ویلیام لارج، ترجمهی رضا نوحی، نشر مرکز، نقل به مضمون)
12. «Ludic از بازیِ مدل با درخواست شکل گرفته است، اما مشخصاً درخواست با مدل برانگیخته میشود و تقدمِ مدل قطعی است. پس مبارزات، امکانناپذیر است. مهمترین مبادلات ما با استراتژیهای بازی هدایت میشود. اما این بازی با توانایی و ظرفیت پیشبینی حرکتهای حریف و کنترل آنها از پیش تعریف میشود و این تمام شرطبندیها را ناممکن میسازد.» (اغوا، ژان بودریار، ترجمهی امین قضایی، ص 234)