فرهنگ امروز/ منوچهر آشتیانی:
دکتر منوچهر آشتیانی دانشآموختهی فلسفه از دانشگاه هایدلبرگ (۱۹۷۱) و از دانشجویان کارل لویت و هانس گئورگ گادامر بوده است. «گفتارهایی پیرامون شناخت مناسبات اجتماعی» (۱۳۸۱)، «جامعهشناسی شناخت (مقدمات و کلیات)» (۱۳۸۳)، «ماکس وبر و جامعهشناسی شناخت» (۱۳۸۳)، «جامعهشناسی شناخت ماکس شلر» (۱۳۸۳)، «جامعهشناسی شناخت کارل مانهایم» (۱۳۸۴)، «کارل مارکس و جامعهشناسی شناخت» (۱۳۸۶)، «درآمدی به بحران جامعهشناسی جهانی معاصر» (۱۳۸۸) و «جامعهشناسی تاریخی» (۱۳۹۱) از جمله آثار اوست. آشتیانی از معدود دانشجویان ایرانی بوده است که به دیدار هایدگر در فرایبورگ رفته و چند جلسه با او ملاقات داشته است.
******
سخن گفتنِ تنی چند از ما ایرانیان دربارهی اکثر فلاسفهی غرب (اروپا)، بیشتر به تماشای یک خیمهشببازی شبیه است. بهتزده به چیزی کودکانه مینگریم که اساساً نه میدانیم و نه متأسفانه میتوانیم بدانیم واقعیت پشت آن چیست!
ملتها و فرهیختگانی که افکار بهاصطلاح فلسفی خود را در آشنایی با فلسفهی کهنسال و جاویدان یونان و بهخصوص با پارمنیدس (Parmenides) و هراکلیتوس (Heracleitos)، فیلسوفان سکون هستی و حرکت وجود، تا اشراق افلاطون و مشاء ارسطو و تا زمان ما، آغاز و طی کردهاند و با آنها اندیشیده و زیستهاند، از «وجود» (ōn) به «معرفت» (Episteme) رسیدهاند و چند سیر تفکر آنها تا به امروز گرفتار نبضان و چالش بین «خرد» (Logos)، به اشکال عقلانی و غیرعقلانی آن (!) و «خداوند» (theos) با جلوههای ساکرال و سکولار آن بوده است. معالوصف ما با رجحان هم آگاهانه و بیم ناآگاهانهی «عقل بر وجود» روبهرو هستیم و (البته نه فقط) با این ترجیح، آنها از مرحلهی «انسان ابله» (homo stipidus) به مقام «انسان خردورز» (homo sapiens) رسیدهاند!
یکی از چند پیامد مهم این ترجیح، اهمیت دادن به «خرد تاریخی و اجتماعی» آدمی و درک لزوم نقد و ماورای نقدِ (متاکریتیکِ) این خرد است که در نتیجه، راه بهسوی آزادی اندیشه گشوده شده و بازمانده است! زیرا به قول تحسینآمیز هگل (Hegel)، در «فلسفهی تاریخ جهانِ» او، «تاریخِ جهان (و مقصود او، جهان تاریخ است) گسترش عقل است، من حیث استشعار به آزادی.»۱
حال برعکس آن، ملتها و صاحبفکرانی که بر «وجودشناسی» تکیه و تأکید نموده و آن را بر «شناختشناسی» (اپیستمولوژی) مرجع دانستهاند، بهخصوص ملتهای کهنسالی مانند ملل هند، چین و مصر، قرنهاست گرفتار «وجودپرستی» (Philo-ousia و نه Philo- sophia) و به تبع آن، دچار بیماری مسری (اپیدمی) گرایش به ستایشِ «کاریزما» و «دسپوتیسمِ عرفی و شرعی» و نیایش «رهبر» (مانندِ شاه، خدیو و خاقان، مهاراجه، فرعون و نظیر اینها) گردیدهاند!
اکنون در پایان فعلی (و نه تاریخی) این ماجرای ملالآور عبرتانگیز، فیلسوفانی مانند هایدگر در دیار عقل پدید آمدهاند که مانند مارکس، ولی به معنایی دیگر، از «فراموشی وجود» (Seinsvergessenheit) سخن میرانند. لازم است یادآور شویم که این احساس فرقت غمآلودِ (نوستالژیک) آنها، با شرح تاریخی بسیار مختصری که دادیم، بههیچوجه مانند نالهی «هرکسی که او دور ماند از اصل خویش/ بازجوید روزگار وصل خویشِ» مولانا و عرفای شرق نیست، ولی شگفتا که مانند بدیل شرقی آن، روی بهسوی ستایش رهبر معظمی مانند هیتلر (و موسولینی و فرانکو) دارد و مانند هایدگر محترم ما، او را (یعنی ابله سفاک و متوهمی مانند هیتلر را) در یکی از سخنرانیهای معروف خود، «عقل مطلق تاریخ» (obsoluter Geist der Geschichte) مینامد و بهعنوان استاد دانشگاهی که استاد معظم خود هوسرل را در مراعات خواست فاشیستها از کار برکنار کرد، به مداحی هیتلر میپردازد.
نگارنده لازم است اینجا موقع را مغتنم بشمارم و یادآور شوم که استاد اینجانب کارل لویت (Löwitch) در سمینار دانشگاهی خود علیه مداحی هیتلر توسط هایدگر، در حضور ما دانشجویان، به طنز و طعنه گفت: عجبا که این استاد معظم ما (و استاد خود لویت) به پیامد قول خود وفادار نماند؛ زیرا اگر هیتلر عقل مطلق تاریخ بود، پس میبایست هایدگر بعد از آنکه استالین او را به خاک فلاکت نشاند، استالین را «عقل مطلق تاریخ» معرفی میکرد!
نگارنده با این گفتار مقدماتی که قدری به درازا کشید، ولی جان و روحِ کلام را بیان کرد، مایل است این نکته را متذکر شود که هیاهوی بعضی از ما ایرانیها پیرامون هایدگر، هیاهویی برای هیچ یا جلب مقام و منزلت نزد عوام، یعنی بدتر از هیچ است!
حال برای حفظ طراوت ساحت کلام، لازم است چند کلمهای از خاطرات خود راجع به هایدگر برای دوستان «فرهنگ امروز» یادداشت کنم:
نگارنده پس از آنکه رسالهای دربارهی «مایستر اکهارت و مولانا» با اشارتی به آرای هایدگر در محضریت لویت (Löwitch) (حدود سالهای ۱۹۶۳-۱۹۶۴) نگاشتم۲ و او آن را به استاد دیگر اینجانب، گادامر (H.G.Gadamer) نیز ارائه داد، توسط این دو بزرگوار به اینجانب توصیه شد که به فرایبورگ بروم و خود شاهد بیانات هایدگر باشم. نگارنده چند جلسهای در محفل آزاد هایدگر (حدود ۱۹۶۴-۱۹۶۵) (که او اجازهی تدریس نداشت!) بهصورت مستمع آزاد شرکت کردم و آنچه از این دو یا سه جلسه برداشت نمودم، به شرح زیر است:
نخست، قدرت شگرف بیان هایدگر که هنگام صحبت، چشم و گوش ما را میگرفت و بر آنچه عنوان میساخت میخکوب میکرد. بسیاری از ما مستمعین او (مانند نگارنده)، پس از مدتی که از این مدهوشی نجات مییافتیم، تازه متوجه میشدیم که کجای سخنهای او نادرست است! همین احساس را من در جلسهی درس سهساعتهای داشتم که هایدگر به دعوت لویت به هایدلبرگ آمد و در سمینار لویت (دربارهی زبان Sprache) راجعبه فلسفهی خود پیرامون زبان صحبت کرد. همچنین وقتی او به دعوت گادامر به هایدلبرگ آمد و دربارهی هُلدرلین سخنرانی کرد، ما شاهد چنین نفوذ کلامی بودیم!
دوم، استقبال شگفتانگیزی که توسط دانشجویان، افراد ساکن فرایبورگ و هایدلبرگ (آنچه من شاهد آن بودم) و استادان نسبت به سخنرانیهای (بسیار اندکِ) هایدگر به عمل میآمد (که البته اعضای حزب NPD، نئوفاشیستها در این بزرگداشتها شرکت داشتند). علت این استقبال به عقیدهی نگارنده، ژرفای فلسفهی هایدگر نبود که عامه (و در ایران خواص نیز) چیزی از آن نمیفهمند، بلکه به عللی بود که در زیر به آن اشارهای میشود: یک بار، طرز بیان خاص و سحرآمیز هایدگر و انتخاب مفاهیمی دوپهلو توأم با کلمات و جملاتی که غالباً بین شعر و فلسفه موج میزدند! بار دیگر، شباهتِ نحوهی گفتار و آهنگ صدای او با فریادهای گوبلز (وزیر تبلیغات هیتلر). این شباهت بهخصوص برای آن آلمانیها که هنوز تهماندهی دوران سلطهی آلمان بر اروپا در وجودشان باقی مانده، بسیار برانگیزاننده بود.
اینها و مانند اینها بواعثی بودند که هنگام سخنرانی هایدگر (در دانشگاهی و یا در محفلی)، خیل عظیمی از شنوندگان را نه تنها به سالن سخنرانی، بلکه به راهروها و حتی گاه به خیابانهای اطراف آن محل میکشاند!
سوم، موضوع بسیار مهمتری که مایلم با بیان آن، سخن خود را به پایان برم، راجعبه بُرد میدان فلسفهی هایدگر است.
در درسگفتارهای هایدگر نکات بسیار و پراکندهای وجود دارد که در حد خود، قابل تعمق و تأملاند. بعضی از آنها، همانگونه که لوکاچ و لویت تذکر دادهاند، مستقیماً (ولی ناگفته) از مارکس (Marx) برگرفته شدهاند.۳ مانند موضوع معروف «فراموشی وجود» (Seinsvergessenheit) که برداشت تغییر شکلیافتهی «بیگانگی» (Alienation, Entfremdung) هم در شکل تولیدی مادی آن و هم بهگونهی اندیشهای آن، یعنی «آگاهی غلط» (Ideologie, falsehes Bewußtsein) است؛ و بعضی دیگر آگاهانه در سیر و مسیر رشد ناسیونال-سوسیالیسم و فاشیسم در آلمان از فریادهای وحشیانهی نیچه (Nietzsche) استخراج شدهاند (و تا فوکو ادامه دارند).۴
ملّخّص کلام آنکه پروندهی فلسفهی هایدگر در غرب (اروپا) در کلیتِ (و نه در فرع و مفرداتِ) آن بسته شده است! جهان سرمایهداری کنونی (کاپیتالیسم-امپریالیستی به معنی علمی و نه شعارگونهی آن) فلسفهی پوزیتیویسم را (تا اشکال نئوپوزیتیویستی، پراگماتیستی و بیهاویورستی۵ آن) بهعنوان جهانبینی خود برگزیده است و این فلسفه، با تمام محاسن و معایب مشهود آن، هم جوابگوی علمجویی و فنگرایی ابزارگرایانه (سیانتیسم۶ و تکنولوژیسمِ انسترومنتالیستی۷) کاپیتالیسم است و هم به نیازهای مذبذب «لیبرالیسم گرگمسلکانهی اقتصاد تجاری و دموکراسی سیاسی روباهمنشانهی حکومتهای بورژوایی» در تمام جهان کنونی ما، پاسخ میدهد و عجبا که این پاسخگویی در کشورهایی که دارای تمام معایب و فاقد تمام محاسن سرمایهداری پیشرفتهاند، بیشتر است!
پایان سخن آنکه بیان هایدگر نه در سیاق «مردن قبل از مردن» است و نه آن «مرگاندیشی» افلاطونی است که حاق فلسفه بود و هگل به عظمت این «دعای محترّق» اشاره دارد و نه طبق فحوای مولاناست که «هم چنان که مردهام من قبل موت/ زآن طرف آوردهام من صیت صوت»! که این پیام «پس از مرگ برگرداندهشده به جهان واقع را» با تمام توهمی (فیکتیو) بودن آن، ما در «آواز پر جبرئیل» و «عقل سرخ» سهروردی نجوامانند و وحی و الهامانگیز میشنویم!
پینوشتها:
۱.) Hegel. Philosophie der weltgeschiehe Vernunft in der Geschiehte »Die Weltgeschieehte ist die Entfaltung des Geistes im Bewußtsein Der Freiheit«
۲. رسالهی من (که هنوز آن را دارم) تحت عنوان زیر بود:
«Diese Sprache und Jene Mystifikation!»
این زبان و آن ابهامگرایی عرفانی (اکهارت، مولانا، هایدگر). هایدلبرگ، سمینار لویت، ۱۹۶۴.
۳. ر.ک.به: لوکاچ، لویت (از هگل تا نیچه، به فارسی جدیداً ترجمه شده است)، آشتیانی، مارکس و جامعهشناسی شناخت، نشر قطره، ۱۳۸۸.
۴. آشتیانی، مارکس و جامعهشناسی شناخت (ر.ک.به: ۳)، بخش مربوط به فلسفهی نیچه. این کتاب توسط انتشارات قطره در اینترنت منتشر شدهاست.
۵. رفتارگرایی
۶. علمزدگی
۷. ابزارانگاری