فرهنگ امروز/ سعیدرضا خوششانس:
کارل لودویک کشیش لوتری کلیسای روکن در لایپزیگ پروس، در مراسم غسل تعمید پسرش که در ۱۵ اکتبر ۱۸۴۴ متولد شد چنین سخن راند: «تو ای ماه اکتبر! که در طول سالیان مهمترین رخدادهای زندگی من در تو روی داده است، امروز با آنچه روبهرو هستیم بزرگترین و باشکوهترین این رخدادها است. من باید پسر کوچکم را غسل تعمید دهم؛ چه لحظۀ باشکوه و زیبایی، چه مراسم شگفتی و چه وظیفۀ مقدسی. تو را با نام خداوند تبرک میدهم و از صمیم قلب دعا میکنم: پرودردگارا، پسرم را پسر محبوبم را که دور نیست روزی به تو تقدیمش کنم، بر من ببخشا؛ و تو ای پسرم، فردریک ویلهلم، تو بر روی زمین به این نام خوانده خواهی شد به یاد حامی بزرگ ما که تو در زادروزش متولد شدهای.[۱]»
این پسر که با چنین خطابۀ قرا و باشکوهی در کلیسای پروتستان پروس غسل تعمید داده و به پیشگاه خداوند پیشکش شد، ۳۸ سال بعد در سال ۱۸۸۲ کتاب «دانش طربناک» یا «حکمت شادان» را نوشت و مرگ خدا را در آن اعلام کرد. او فردریک ویلهلم نیچه، فیلسوف آلمانی پرآوازهای بود که با چشمان باهوش و کلمات سرکش و بدرامش، فلسفۀ قارهای را چنان تکانی داد که تاکنون هر اندیشۀ نورسیدهای بههرروی با نگاهی بر حاشیۀ آثار او پدید میآید.
باری، پدر پراحساس و خوشذوق که سری در موسیقی و ادبیات کلاسیک داشت، زمانی که فردریک خردسال تنها چهارساله بود، بر اثر یک بیماری مغزی از پا افتاد و ۱۱ ماه بعد درگذشت. اینچنین، نیچه در کنار مادرش فرانتسیسکا، عمههایش آگوستی و روزالی، خواهرش الیزابت و مادربزرگش در محیطی سرشار از ایمان و تدین مسیحی و سلطۀ زنان پرورش یافت. این تربیت مبتنی بر پارسایی و پایبندی به اصول و آداب دینی همراه با ظرافتهای زنانه از نیچه پسری با نرمی و حساسیت زنان بار آورد که از کودکان شریر همسایه که لانه مرغان را خراب، باغچهها را ضایع و مشق سربازی میکردند و دروغ میگفتند متنفر بود. همدرسانش او را «کشیش کوچک» خطاب میکردند و یکی از آنان او را «عیسی در محراب» نامیده بود. لذت او در این بود که در گوشهای بنشیند و انجیل بخواند و گاهی آن را چنان بارقبت و احساس برای دیگران میخواند که اشک از چشمانش میغلتید. باری، در پشت این متانت، غرور سرکش و میل فراوانی به تحمل دردهای جسمانی پنهان بود. هنگامی که همدرسانش در داستان «مسیوسِ اسکَهوُولا»[۲] تردید کردند، یک بسته کبریت را در کف دست روشن کرد و چندان نگه داشت که همه بسوخت. این یک حادثهای مثالی بود: نیچه در تمام عمر در جستوجوی وسایل روحی و جسمانی بود تا خود را چنان سخت و نیرومند سازد که به کمال مردی برسد. «آنچه نیستم برای من خدا و فضیلت است.»
در این سالها است که تعلیمات کتاب مقدس و ادبیات کلاسیک از او به جای کودکی بازیگوش، نوباوهای سختکوش و درسخوان میسازد که با پشتکار، جدیت، نظم، سحرخیزی و در یک کلمه یک زندگی اسپارتی اصولی، علیرغم بیماری و ضعف بنیۀ جسمانی موفق به دریافت بورس تحصیلی عالی از مدرسۀ علوم انسانی پفورتا شد. در این باره روایت دیگری نیز هست که نیچه بورس تحصیلی پفورتا را از برکت پدرش به دست میآورد که کشیش صاحب مقامی در پروس بود، چراکه کارنامۀ تحصیل ابتدایی نیچه سابقۀ تحصیلی درخشانی را نشان نمیدهد. بههرروی، ورود نیچه به پفورتا در چهاردهسالگی را نباید دستکم گرفت، چراکه این رخداد بر فصل کودکی فردریک نقطۀ پایان گذاشت و او را در آستانۀ مطالعات جدی هنر، زبانشناسی، فلسفه و ادبیات کلاسیک قرار داد. سالهای سرنوشتسازی که با آموزش درخشانی که در منطق و فلسفه دیده بود، باورهایش به انسانگرایی متمایل شد و زمینههای شک و ارتداد در باورهای مسیحی او شالوده گرفت.
در سالهای اولیۀ تحصیل در پفورتا، دوستان صدیقی پیدا کرد، ویلهلم پیندر و گوستاو کروگ که پدرانشان دِین بزرگی به گردن نیچه دارند. او که از نعمت پدر فرزانۀ خود بیبهره مانده بود، از پیندر بزرگ که ذوق ادبی جانانهای داشت مهارت خواندن گوته را آموخت و گهیمرت کروگ پدر گوستاو، ذوق پسرها را به موسیقی کلاسیک افروخته کرد.
اما پسر پرهیزکار که در دهسالگی یک آواز چندصدایی ساخته و در ۵۰ قطعه شعر خود توفان و رعد و نیروهای سرکش طبیعت را به زنجیر وزن و قافیه کشیده و در چهاردهسالگی بورس عالی پفورتا را شکار کرده بود، در هیجدهسالگی ایمان خود را به خدای پدرانش از دست داد و بقیه عمر را در جستوجوی خدا یا باوری نو به سر برد؛ به عقیدۀ خودش این خدا را در «انسان برتر» یافته است.
نیچه بعدها میگفت که این تغییر عقیده به آسانی صورت گرفت و از آن به «فرایند آرام و بیدرد آزادی و رهایی» تعبیر میکند؛ ادعایی که ویل دورانت در تاریخ فلسفهاش به آن باور ندارد: «ولی او خود دربارۀ خویش بسیار زود اشتباه میکند و شرححالی که از خود مینویسد را با حقیقت وفق نمیدهد. مانند کسی که تمام مایملک خود را به یک مهره میبازد، به همه چیز بیاعتنا بود. مغز زندگی او دین بود و همینکه آن را از دست داد زندگی برایش بیحاصل و بیمعنی شد» و همین ادعا کافیست تا بدانیم تاریخ فلسفۀ ویل دورانت دستکم دربارۀ نیچه تا چه اندازه سلیقهای، تفسیری و نامعتبر است. به نظر، این تحول هستیشناختی در نیچه، نه نتیجۀ یک رابطهای ناگهانی بود و نه حاصل یک تجربۀ آنی ملموس و مشهود بیرونی یا درونی. اگر عذاب روحی و یا بحران ویرانگری هم در این خرابی ایمان مؤثر بوده است، لااقل ما از آن بیاطلاعیم. تردیدهای نیچه به باورهای لوتری، سرانجامِ آموزشها و مکاشفهایست که در بستر پربحثوجدال پفورتا رخ داده است.
در سالهای تحصیل در پفورتا، نیچه در کنار یادگیری دقیق ادبیات کلاسیک، با ادبیات رمانتیک، جریان ادبی معاصرش هم رابطۀ نزدیکی برقرار میکند. از میان نویسندگان این جریان به «هولدرلین»[۳] عشق میورزید و برای او حرمت قائل بود. هولدرلین در آن زمان شاعر مشهوری نبود و میتوان گفت نیچه بود که او را به ملت آلمان شناساند. او در نامۀ سرگشادهای که در ۱۹ اکتبر ۱۸۶۱ به دوستی مینویسد، هولدرلین را میستاید: «این سطور از حساسترین و پاکترین قلبها سرچشمه میگیرد [...] در هیپریون با کلماتی بُرنده و تند به بربرریت آلمان حمله میکند. هراسی که از واقعیتهای تلخ دارد بسیار به ناسیونالیسم نزدیک است. هولدرلین بیشک یک ناسیونالیست است. [...] تنها آرزوی من و در واقع انگیزۀ اصلی من از نوشتن این نامه این است که شاید شما را بر آن دارد که دوباره این شاعر را مطالعه کنید، شاعری که هنوز نامش برای گروه بسیاری از افراد ملتش نامی ناآشناست.» این لحن پرحرارت و برانگیزاننده، لحنی است که تا واپسین روزهای نوشتن گریبان قلم استوار نیچه را رها نکرد. نامۀ این جوان هیجدهساله نه تنها باعث شد که ملت آلمان پس از ۵۰ سال شاعر فراموششدۀ خود را دوباره کشف کند، بلکه نشاندهندۀ قرابت حیرتانگیز نیچه با هولدرلین شاعر است. درک و حساسیت ویژهای که نیچه نسبت به زبان و قلمی نامتعارف داشت، علاقهاش به ایدئالیسم رمانتیک و نیز عشق سوزانی که علیرغم انتقاد از آلمانها نسبت به وطن در دل میپرورد و حتی توجهی که به مشکلات مرتبط با جنون و دیوانگی داشت، از نیچه یک طرفدار و یک حامی جدی برای هولدرلین ساخته بود. شکوه و ستایش هولدرلین همیشه با نیچه بود تا اینکه در سالهای بعدی نام «آرتور شوپنهاور» و «ریچارد واگنر» به سیاهۀ افراد مؤثر و مورد علاقۀ نیچه افزوده شد.
اما هولدرلین تنها شاعر رمانتیکی نیست که نیچه ذوق و ارادۀ ستایش او را داشت، خواجه شمسالدین محمد حافظ شیرازی، شاعری دیگر است که نیچه او را میستود. اگر نگویم که حافظ و جهانبینی عاشقانهاش از طریق ترجمههای گوته تأثیر قابل توجهی روی به وجود آمدن جریان هنر رمانتیک آلمان گذاشته است، باید بگویم معتقدم که نیچه در نگاهش به هنر دیونیزوسی که آن را در کتاب «زایش تراژدی از روح موسیقی» شرح داده است، از جهانشناسی حافظ بیاندازه بهره جسته است. حافظ شاعر سرمستی، عشرت و رندی، نمونۀ قابل توجهی از جهانبینی دیونیزوسی است؛ اما نیچه در آثارش به حافظ بهعنوان شاعری از شرق بیاندازه پرداخته است:[۴]
در «حکمت شادان» کتاب ۵، گفتار ۳۷۰ به هنر سرشار از عشق و بیان ریشخندآمیز و رندانۀ حافظ اشاره دارد.
نیچه در فراسوی نیک و بد قسمت پنجم، گفتار ۱۹۸، حافظ و گوته را آموزگارانی میداند که نفس آدمی را مورد سرکوبی قرار نمیدهند و به جای زهدپرستی، راه آزادگی و عشقورزی را پیش میگیرند.
در تبارشناسی اخلاق رساله سوم، گفتار ۲، او باز از بصیرت و لطافت حافظ و گوته سخن میراند: از نظر نیچه، این دو شاعر جسم و روح سالمی دارند زیرا طالب نعمت و چاشنیهای زندگیاند و آنها نه تنها منکر تضاد میان امیال نفسانی و پارسایی (انسان= حیوان + فرشته) نیستند، بلکه آن حقیقت را میپذیرند.
در اثر «نیچه در برابر واگنر»، واگنر مروج پارسایی، گفتار ۱، بار دیگر به حافظ و تضاد پذیرفتن شهود و عفت میپردازد.
در پارهنوشتههای بازمانده از سالهای ۱۸۸۴ تا ۱۸۸۸، نیچه باز حافظ را مورد توجه قرار میدهد و ارادت خود را با شعری که زیر عنوان «پرسش یک آبنوش»[۵] با پرداختن به مفاهیم رمزی مِی و مستی درک خود را از دیوان او نشان میدهد. نیچه که به دلیل بیماری گوارشیاش هرگز شراب نمینوشید و چنانکه گفته شد از نوشابههای الکلی بیزار بود و آبجو را مایۀ فساد ذهن آلمانی میدانست،[۶] به همین دلیل خود را در این شعر «آبنوش» مینامد، چنانکه در چنین گفت زرتشت، زرتشت را آبنوش مادرزاد:
به حافظ، پرسش یک آبنوش
آن میخانه که تو از بهر خویش بنا کردهای
گُنجاتر از هر خانهایست
میای که تو در آن پروردهای
همۀ عالم آن را درکشیدن نتواند
آن پرندهای که [نامش] روزگاری ققنوس بود
در خانه میهمان توست
آن موشی که کوه زاد
همانا خود تویی!
همه و هیچ تویی، می و میخانه تویی
ققنوس تویی، کوه تویی، موش تویی
تو که هماره از خود پَر میکشی
ژرفترین فرورفتگیِ بلندیها تویی
روشنترین روشنیِ ژرفاها تویی
مستیِ مستانهترین مستیها تویی
تو را تو را با شراب چهکار؟
نیچه فرزند دوران رمانتیک بود و برای شناخت او باید از آرمانها و باورهای این مکتب آگاه بود؛ هرچند که بعدها نیچه خود از کسانی بود که این مکتب را به کمال رساند و بعد از آن فراتر رفت و دیگر به رمانتیسیسم آلمانی علاقهای نشان نداد.
آخرین سالی که نیچه در پفورتا بود، گزارش مفصلی به زبان لاتین دربارۀ «تئوگنیس از مگارا»[۷] نوشت، به این نیت که تصویری کلی از این شخص و آثارش به دست دهد. این اثر که در آستانه تنها یک مقالۀ آموزشی بود آنچنان نیچه را مجذوب کرد که بعدها در دانشگاه هم به پژوهش دربارۀ آن پرداخت و او را به دنیای هنر، فلسفه و ادبیات یونان وارد کرد. بهاینترتیب، نیچه بهعنوان یکی از بهترین شاگردان مدرسه در سپتامبر ۱۸۶۴ از پفورتا به انگیزۀ تحصیل ادبیات و الهیات فارغالتحصیل و برای ادامۀ درس به دانشگاه بُن رفت. به خاطر تحصیلات مقدماتی در پفورتا و زمینۀ علمی، دو نیمسال را در دانشگاه بن به مطالعۀ زبانشناسی پرداخت تا اینکه به همراه استاد محبوبش «ف. و. ریچل»[۸] که برای تدریس به دانشگاه لایپزیگ دعوت شده بود، در اکتبر ۱۸۶۵ دانشگاه بن را به مقصد لایپزیگ ترک کرد. از قلم نیفتد که نیچه در بن باورهای مذهبی خود را بهکل از دست میدهد و خواندن کتاب «زندگی مسیح» نوشتۀ دیوید اشتراوس تأثیر عمیقی روی چرخش باورهای او دارد. نیچه پس آنگاه به نیت عصبانی کردن مادرش متدینش، تحصیل الهیات را نیمهکاره رها میکند.
در دانشگاه لایپزیگ، نیچه در مطالعه غرق شد و این دانشجوی محتاط، باسواد، متکبر و کموبیش خودبین زیر سرپرستی فردریک ویلهلم ریچل در کار زبانشناسی به پیشرفت قابل توجهی دست یافت. در سال ۱۸۶۶ فرصت یافت تا خطابۀ جذابی در باب درستی ویرایش اشعار «تئوگینس از مگارا» کذایی، در دانشگاه ارائه کند که مورد اقبال اساتید لایپزیگ قرار گرفت و با قدرشناسی فراوان به نیچه پیشنهاد شد تا آن دستنوشته را برای چاپ آماده کند. این موفقیت، نیچه را بهعنوان دانشجوی آموختهای معرفی کرد که دانشگاه لایپزیگ میتوانست روی او حساب کند.
در سالهای جوانیهای فاضلانه، نیچه چندی با همدرسان خود در لایپزیگ به عیشونوش مشغول شد و حتی بر نفرتی که از عادات مردانه ازقبیل شرابخواری و صرف دخانیات داشت غالب آمد؛ ولی بهزودی از زن و شراب و دود زده شد و آبجوخواری عصر و مملکت خود را به باد طعنه و ریشخند گرفت: «مردمی که آبجو میخوردند و چپق میکشند از درک افکار باریک عاجزند.»
اما در میان پرسههای شبانه با رفقای صاحبفکرش، نیچه به کتاب «جهان همچون اراده و تصور» شوپنهاور برمیخورد. دربارۀ این کتاب مینویسد: «کتاب را همچون آینهای دیدم که جهان و زندگی و طبیعت خودم، با عظمت ترسآوری در آن پدیدار بود.» کتاب را به پانسیون میبرد و با حرص و ولع تمام کلمهبهکلمه میخواند. «گویی شوپنهاور شخصاً به من خطاب میکرد. من هیجان و التهاب او را حس کردم و او را در برابر خود دیدم. هر سطری با صدای بلند به خویشتنداری و اعراض از دنیا فرامیخواند.»
این سرآغاز آشنایی نیچه با شوپنهاور است، فیلسوفی که رنگ فلسفهاش همواره تأثیر خود را در اندیشۀ او باقی گذاشت. نه تنها هنگامی که مرید «شوپنهاور و همچون آموزگار»[۹] بود، بلکه در روزگاری که بدبینی را نشانۀ انحطاط میدانست نیز هنوز در عمق قلبش تأثیر شوپنهاور را احساس میکرد. ردپای شوپنهاور در آثار نیچه هرچند کمرنگ باشد، باز هم میتوان حدس زد ابتداییترین آبشخور اندیشههای او پس از هنر هلنیستی یونان است. آشنایی نیچه با ادبیات و موسیقی، او را به کهکشان هنر و فلسفۀ کلاسیک یونان چنان مایل کرد که تا پایان زندگی چیزهایی دربارۀ فرهنگ یونان مینوشت.
چنانکه گفته شد، در کنار شوپنهاور، نیچه ارادت زیادی به ریچارد واگنر داشت. هرچند بعدها او مسیر خود را سوای آرا و اندیشههای واگنر دید، اما در سالهای لایپزیگ، موسیقی واگنر یکی از موضوعاتی بود که در قلب نیچه با اشتیاق ستایش میشد.
اولین ملاقات رودرروی او با واگنر، تابستان ۱۹۶۸ در لایپزیگ اتفاق افتاد. نیچه که در سال ۱۸۶۷ برای خدمت نظامی به هنگ توپخانۀ صحرایی در ناومبورگ[۱۰] پیوسته بود، به سبب زخم و صدمهای که از جهیدن بر اسب برداشت دچار آسیب جدی شد و برای گذراندن دورۀ درمانی طولانی به لایپزیگ بازگشت. در این دوره برای مدتی بود که با خانم «اوتیلی بروکهاوس»، خواهر واگنر و همسرِ «هرمان بروکهاوس» شرقشناس رفتوآمد داشت. در یکی از همین ملاقاتهای عصرانه شانس ملاقات با واگنر را در منزل بروکهاوس مییابد و انبوه اشتیاقش را در نامهای به دوست صدیقش «اروین روده»[۱۱] چنین مینویسد: «قبل و بعد از شام، واگنر قطعات مهم "استاد آوازخوان" را نواخت، همۀ صداهای ارکستر را تقلید میکرد و بسیار خوب این کار را انجام میداد. واگنر عجیب سرحال و سرزنده است، بسیار تند حرف میزند، بسیار شوخ است و بهخوبی میتواند جمعی را سرگرم و مجذوب خود کند؛ هرچند در جمعی خصوصی و مختصر مثل گروه آن شب را. من دربارۀ شوپنهاور ساعتها با او صحبت کردم. میتوانید تصور کنید که شنیدن سخنان او دربارۀ شوپنهاور چقدر برای من لذتبخش بود. دربارۀ فیلسوف با شوری باورنکردنی سخن میگفت. میگفت که بسیار به شوپنهاور مدیون است و نیز گفت که شوپنهاور تنها فیلسوفی است که جوهر موسیقی را درک میکند.»
اعتقاد واگنر به شوپنهاور -اعتقاد مردی که نیچه سالها دورادور او را تحسین کرده بود- برای او بسیار ارزشمند بود. این تعاریف برای نیچه در حکم تأیید عقاید و آرای خود او بود و در نتیجه به دلش مینشست.
نیچه تا آن زمان مقالات استخوانداری دربارۀ زبانشناسی یونانی و فلسفۀ ارسطو در مجلۀ «راینیشه میوزیوم»[۱۲] منتشر کرده بود و هنگامی که دانشگاه بازل از ریچل پرسید که آیا نویسندۀ این مقالهها را برای گرفتن کرسی فلسفه در بازل شایسته میداند یا نه، ریچل در دم شایستگی شاگرد دلبندش را گواهی کرد و اینچنین در فوریۀ ۱۸۶۹، نیچه پیش از آنکه درجۀ دکتری را گرفته باشد، با دریافت عنوان استادیاری زبانشناسی کلاسیک و فلسفه در دانشگاه معتبر بازل نامی به هم زد و در ۱۸۷۰ به درجۀ استاد رسمی رسید و کرسی این درس را از آن خود کرد. او این منزلت زودرس که باری سنگین بر جوانی او مینهاد همچون سرنوشتی شمرد که باید بار آن را میکشید. نیچه در آن سال تنها ۲۶ سال داشت.
در بازل علاوه بر درسهای دانشگاهی، هفتهای ۸ ساعت هم در دبیرستان درس میداد. هنگام جنگ امپراتوری پروس و فرانسه، او باآنکه به مناسبت شغلش یک سوئیسی محسوب میشد، داوطلبانه بهعنوان پرستار به جبهه رفت و در پاییز ۱۸۷۰ با بیماری سختی به بازل بازگشت؛ اینچنین فرصت یافت تا فارغ از گرفتاریهای شغلی و کارهای مطالعاتی، در محیط دوستانۀ زندگی در بازل بیاساید و گاهی به خانۀ دوستانش چون «یاکوب بورکهارت»[۱۳] و «فرانز اووربک»[۱۴] که همۀ عمر دوست وفادار او ماندند و البته برای خودشان کسی بودند، رفتوآمد کند. رفتوآمد او با واگنر و همسرش کوزیما بزرگترین تجربۀ انسانی نیچه بود، بهطوریکه خاطرات دیدارهایش در تریبشن[۱۵] بین سالهای ۱۸۶۹ تا ۱۸۷۲ برایش مقدس بود.
نیچه در سال ۱۸۷۱ کتاب «زایش تراژدی» را مینویسد، کتابی که به خاستگاه فلسفی تئاتر و موسیقی از زاویۀ هستیشناختی میپردازد؛ ولی این اثر در محیط دانشگاهی با سردی و بیاقبالی روبهرو میشود. پژوهندگان زبانشناسی تاریخی در دانشگاه بازل دربارۀ خاستگاههای تراژدی یونانی با نیچه همراهی نمیکنند، بهویژه ولاموویتس مولندورف که آن زمان جوان بود، بر کتاب حملهای کوبنده کرد تا آنجا که دفاع وفادارانۀ روده از دوستش نتوانست اعتبار ازدسترفتۀ نیچه در میان دانشوران یونانشناس را بازآورد. منتقدان زایش تراژدی بر این باور بودند که این کتاب فاقد هرگونه منبع و ارجاع است و برای اهل علم چیزی جز جعل تاریخ به انگیزۀ ستایش واگنر نیست. این نگاه باعث شد نیچه از همکارانش دل کَند و از دانشگاه بازل امید خود را برید. وانگهی، این نگاه شتابزده نمیتوانست تأثیر چندانی روی نیچه داشته باشد، او لحن و قلم خود را یافته بود و برای اعتبار نیاز به کرسی استادی در دانشگاه بازل نداشت. روح فریادی که از زایش تراژدی آغاز میشود، از کتابی به کتاب دیگر طنین میاندازد و اینچنین نیچه را با قلمی استوار و بیتعارف به جهان فلسفه معرفی میکند.
از آنجایی که کتاب زایش تراژدی در فلسفه و مطالعات هنر از اهمیت زیادی برخوردار است، میپسندم به آن نگاه مفصلی داشته باشم.
نیچه در کتاب «زایش تراژدی» هنر کلاسیک یونان را واکاوید و با وام گرفتن دو اصطلاح «آپولونی» و «دیونیزوسی» از اساتیر یونان، تعریف حسابشدهای از گفتمان هنر و زایش آثار هنری یونان بهعنوان سرچشمۀ هنر اروپا ارائه داد. او با تعبیر «هنر دیونیزوسی» برای هنر شهودی و سرمست و «هنر آپولونی» برای هنر هوشیار ساختارگرای عقلی، نظام تازهای از زیباییشناسی را تعریف کرد. نیچه تراژدی را برخاسته از آوازهای سر دادهشده در آیینهای عشرتهای جمعی و سنتهای دیونیزوسی دانست و آن را ستود.
نیچه بر آن بود که یونانیان نیک میدانستند که زندگی، هولناک، بیانناشدنی و خطرناک است؛ باوری که نیچه از آن در آثار شوپنهاور باخبر میشود و از آن به «هراس سهمگین» یاد میکند، دلشورهای هستیشناختی و هیستریک که از فلسفیدن هستی دچار میشود. حال آنکه یونانیان اگرچه از سرشت راستین جهان و زندگانی بشر آگاه بودند، برخلاف شوپنهاور تن به بدبینی نمیسپردند و به زندگی پشت نمیکردند و آنچه میکردند بهتر کردن سیمای جهان و زندگانی بشری از راه رسانۀ هنر بود؛ و آنگاه میتوانستند به جهان همچون یک پدیدۀ زیباییشناسیک «آری» بگویند. برای چنین کاری برحسب نگرشها یا ذهنیتهای دیونیزوسی یا آپولونی دو راه در پیش بود: راه خرد که از مسیر آپولون میگذشت و راه شهود و شیدایی که راهنمای آن دیونیزوس بود.
دیونیزوس (خدای شراب و تاک) برای نیچه نماد رود سرکش زندگی است که تمام سدها را میشکند و هیچ بندوباری نمیشناسد؛ قانون طبیعت که در پی زایش و عشرت برای بقاست. در آیینهای دیونیزوسی میبینیم که پرستندگان ژولیده و سرمست، سرازپانشناس با زندگی یکی میشوند و با خنیاگری سدهای آبرو و شرم فرومیریزد و زنان و مردان در رود زندگی غوطهور میشوند. این طغیانی است که با صداهای رهاشده از حنجرۀ هستی به دنبال زندگی و مسرت است. اما آپولون نماد نور، خرد، اندازه و بندوبار است. نگرهای که نمایندۀ ایزدان قانونگذار المپ است که چارچوبهای متعالی زندگی فردی و اجتماعی را برساختهاند.
حال اگر بر آن باشیم که زندگی چیزیست مایۀ ترس و وحشت و بدبینی، به معنایی که نگرۀ «نه-گویی» از آن میفهمد، تنها راه گریز از آن، سیمای زیباییشناسیک دادن به واقعیت است و برای این کار دو راه در پیش است: یکی کشیدن پردهای زیباییشناسیک بر چهرۀ واقعیت و آفریدن جهان آرمانی صورت و زیبایی که این راه آپولونی است و بازنمود خود را در اساطیر المپی و هنرهای حماسهسرایی و پیکرنگاری مییابد. راه دیگر، «آری-گویی» پیروزمندانهای به زندگی و با آغوش باز روی کردن به آن است، با تمامی تاریکی هولناکش. این نگرۀ دیونیزوسی است و هنرهای خاص آن تراژدی و موسیقی است. تراژدی بهراستی به زندگی سیمای زیباییشناسیک میبخشد، اما پردهای به روی آن نمیکشد بلکه آن را آنچنانکه هست، مینماید، آن رنجها را به نمایش میگذارد و به آن آری میگوید و اینچنین احساس درد را به احساس لذت تبدیل میکند.
باری در سال ۱۸۷۳، روزگار رنجوری نیچه آغاز میشود که علت نهایی آن هنوز معلوم نیست. نیچه از جوانی چشمانی کمسو داشت، اما جز این سلامتش کامل بود. اعصابی قوی و تنی نیرومند داشت، بااینوجود، حملههای مرموز درد در سر و شکمش مثل توفانی موذی تمام جانش را میخراشید. دردهایی که روزگاری روح و روانش را رنجانده بود، اکنون از فکرهای مشوش به تنش راه پیدا کرده بودند و او را دچار حملات روانتنی دردناکی کرده بودند. حال آنکه این روانرنجوری که تن را درگیر کرده است، نمیتواند فیلسوف پتکها و بتها را از پا دربیاورد و با همۀ این احوال نیچه در بین سالهای ۱۸۷۳ تا ۱۸۷۶ کتاب «تأملات نابهنگام» را نوشت.
در اکتبر ۱۸۷۶، برای یک سال از دانشگاه مرخصی استعلاجی گرفت و زمستان را با دوستش «پاول ری»[۱۶] در سونت گذراند و در همان جا بود که برای آخرین بار واگنر را دید. نخستین گام برای جدایی مقالهای بود که نیچه در بولتن «برگههای بایروت»[۱۷] در سال ۱۸۷۸ نوشت و در آن بدون بردن نام، واگنر را دست انداخته بود.
در آغاز سال ۱۸۷۷ درد چشم و سر نیچه از نو آغاز شد. نیچه پس از گذراندن زمستان ۱۸۷۸ و ۱۸۷۹، در تنهایی در بازل، در بهار از دانشگاه استعفا کرد و با حقوق بازنشستگی سههزار فرانک در سال، با کنارهگیری او به علت بیماری موافقت شد. در ۱۸۷۸ کتاب «انسانی، زیاده انسانی» و در سال ۱۸۷۹ «آرای گوناگون و گزیدهگوییها» را منتشر کرد. در تابستان ۱۸۷۹ برای نخستین بار با چشمانداز دلکش انگادین، دهکدۀ خوش آبوهوایی در سوئیس آشنا شد و به آن دل بست تا بعدها که در آنجا خانه گزید. زمستانی که او در ناومبورگ سر کرد «بیخورشیدترین» زمستان زندگی او بود و نیروی حیاتی او در آن زمان به پایینترین حد خود رسید. در ۱۸۸۰ «آواره و سایهاش» را منتشر کرد و در مارس همان سال برای نخستین بار به ونیز سفر کرد. پس از آن، زندگی او سراسر آوارگی بود؛ عارفی کولی که از شهری به شهر دیگر کوچ میکند و کتاب مینویسد. تابستان و پاییز را در مارینباد و ناومبورگ و زمستان سالهای ۱۸۸۰ تا ۱۸۸۱ در جنوا به سر برد.
در ۱۸۸۱ «سپیدهدم» را منتشر کرد، پس از آن دردهایش پیوسته کمتر شد. تابستان ۱۸۸۱ را در انگادین در سیلسماریا گذراند. این تابستان عالیترین لحظههای زندگی تنهایی او را دربر داشت و اندیشۀ «بازگشت جاودانه» و سیمای «زرتشت» بر روان او پدیدار شد. از انگاردین به جنوا روانه شد و آنجا در ژانویه ۱۸۸۲ احساس پرشوری از شفایافتگی و سلامت به او دست داد و در ۱۸۸۲ «دانش طربناک» را نوشت. بهار را در مسینا گذراند و از آنجا به روم رفت و در آنجا با «لو سالومه»، دختری زیبا و فرهیخته اصالتاً روسی آشنا شد؛ دختر شاعرهای که برای شاگردی از سوی پاول ری دوست صدیق و رقیب عشقی او در این فقره به نیچه معرفی شد. دیری نپاید که شاگرد دلربا همۀ هوش و حواس نیچه را به غمزهای برد. نیچه که بهتازگی دانش طربناک را از قلم گذرانده و اندیشۀ فلسفی محوریاش یعنی «مرگ خدا» را مطرح کرده بود، خود را در میانۀ رابطۀ عاشقانهای یافت که حرارت و اشتیاق و شور تازه در خود داشت. نیچه که شیفتۀ این رابطه شده بود، اوقات خوشی را به همراه پاول ری و لو سالومه سپری میکرد، اوقاتی که اگر نیروی تخیل فریبمان نداده باشد، باید رؤیایی و پر از ساعتهای شورانگیز بحثوجدالهای ادبی و فلسفی و بیشک معاشقههای رمانتیک دزدانه بوده باشد.
نیچه که در فلسفه درگیر بدبینی و یأس از یک سو و تلاشی برای طربناک ساختن زندگی از سوی دیگر است، عاشق شده و نقشههایی طرح میکرد که همۀ مردان عاشق طرح میکنند. نیچه از پاول ری خواست تا از لو برایش خواستگاری کند، اما لو با آن روح سرکش زنانه که چندان هم با معارف زمانه سازگار نبود، خواست نیچه را برای ازدواج و هر زناشویی دیگری را رد کرد؛ و اینچنین نیچه شکست هولناکی را در قلب احساس میکرد، قلبی که هرگز برای هیچ زن دیگری نتپید، یا اگر هم تپید به عیاشی و شبگذرانی محدود شد.
تابستان و پاییز آن سال را در توتنبرگ و لایپزیگ گذراند. این دوره برای او روزگار «تجربههای کوچک» بود، در پی آن زمستانی سرد و بارانی را در راپالو گذراند. بهرغم همۀ دشواریها، نخستین بخش شاهکارش «چنین گفت زرتشت» حاصل این دوره بود. بهار را در روم گذراند که به قول خودش برای سرایندۀ زرتشت ناپسندترین جای زمین بود. در تابستان در سیلسماریا دومین بخش چنین گفت زرتشت نوشته شد. گذراندن پاییز در آلمان برای او سخت ناخوش بود. نیچه که پیوسته تنهاتر میشد، میخواست شاگردانی در پیرامون خود داشته باشد، ازاینرو به این فکر افتاد که در دانشگاه لایپزیگ درسهای آزاد بدهد، اما مؤدبانه عذر او را خواستند. کشمکشهای خانوادگی نیز او را وادار کرد تا با تلخکامی به/از جنوا رخت برکشد. پاسخهای دوستانش به بخش اول چنین گفت زرتشت، میزان تنهاییاش را به او شناساند.
برای گذراندن زمستان، نیس را برگزید. اینجا در فوریۀ ۱۸۸۴ بخش سوم چنین گفت زرتشت پدید آمد. در آوریل به ونیز رفت، سپس به بازل، زوریخ و سرانجام به سیلسماریا. دوستش هاینریش فوناشتاین جوان در آنجا او را ملاقات میکند و در خاطراتش مینویسند: «برف و بوران زمستانی، سردرد دارد، شامگاه شاهد درد اوست، نخوابیده اما مثل یک تازهجوان سرحال است.»
در زمستان سالهای ۱۸۸۴ و ۱۸۸۵ در منتون و نیس بخش چهارم چنین گفت زرتشت نوشته شد. بهار ۱۸۸۵ را در ونیز گذراند و تابستان را مانند گذشته در سیلسماریا. در پاییز همان سال در نورمبورگ خواهرش را دید و سپس از راه مونیخ و فلورانس به نیس بازگشت. در این هنگام کار روی اثر فلسفی خود، «ارادۀ معطوف به قدرت» یا «خواست قدرت» را آغاز کرد. بهار ۱۸۸۶ را در ونیز و لایپزیگ به سر برد. دو تابستان بعدی را باز در سیلسماریا گذراند، پاییز ۱۸۸۶ را در روتا، زمستان ۱۸۸۶ و ۱۸۸۷ را در نیس و بهار را در کانوبیو و کور. کتاب «فراسوی نیک و بد» آوردۀ این سال است.
پاییز سال ۱۸۸۷ در ونیز بود و زمستان در نیس. در همان سال «تبارشناسی اخلاق» را نوشت. در آوریل ۱۸۸۸ برای نخستین بار به تورین سفر کرد. در همین روزگار، گئورگ براندس در دانشگاه کپنهاگ نخستین درسها را دربارۀ فلسفۀ او داد و نظر انبوهی از دانشجویان فلسفه و زبانشناسی را به نیچه جلب کرد، نیچهای که اکنون مثل یک روح کولی، فارغ از هر مسئولیت اجتماعی در اروپا سرگردان است.
از پی تابستانی تاریک و بارانی در سیلسماریا، پاییزی را در تورین گذراند که زیباترین پاییز زندگیاش بود. در اوت همین سال «قضیۀ واگنر» را نوشت و به او تاخت. به اندیشۀ مردی که روزی شیفتۀ او بود، به خاطر اعتقاد ضدانسانی و نژادپرستانهاش حمله برد و خود را از پوستۀ واگنر بیرون کشید. در پی این نوشته، «دیترامبهای دیونیزوس» را پدید آورد. در اوت و سپتامبر، کتاب «غروب بتان» را تألیف کرد؛ نوشتهای کوچک که اعلام جنگی بزرگ به باورهای تمام قرنهاست، کتابی که نیچه در آن با پتک میفلسفد: «... و دریاب به صدا در آمدن بتها، آنچه این بار به صدا درمیآید نه بتهای زمانه که بتهای جاودانهاند؛ و اینجا پتکها را چنان با ایشان آشنا میکنم که گویی مضراب را. با بتهایی که کهنترین و ایمانآوردهتر و آماسیدهتر از آنها بتی نیست...» اما فارغ از روش و بحثهای فلسفی که در این اثر مطرح میشود و چه پتکها که بر سینۀ بتهایی همچون ارسطو، افلاطون، واگنر و... فرود نمیآید، جملاتی که حال آن روزگار نیچه را نشان میدهد: «برای تنها نزیستن یا حیوان میباید بود یا خدا.» این گفتۀ ارسطوست و مورد سوم را از قلم انداخته است: «هر دو میباید بود؛ یعنی فیلسوف.»
در سپتامبر ۱۸۸۸ کتاب «ضد مسیح» یا «دجال» را مینویسد و در اکتبر و نوامبر، «آنک! آن انسان» به اتمام میرسد. کتابهای استخوانداری که گویی تسویهحسابهای نیچه با فلسفه است، نوشتههایی که حرفهای تند او دربارۀ هستیشناسی، اخلاق، قدرت، تاریخ و... است.
اما اینهمه نوشته و کار در تنهایی تورین هولناک است، مردی با چشمان حیران و کمسو و سبیلی بزرگ ساعتها را در خلوت مینشیند و کتابهایی را مینویسد که هریک اگر فریاد بود حنجرۀ او را پاره میکرد، کتابهای سرکشی که بیشتر از فلسفیدنهای دانشگاهی، غریوی مهیب در کهکشان فلسفه است. این تلاش هیستریک و دیوانهوار در تنهایی چقدر به اوجهایی در سمفونیهای واگنر میماند، اوجهای پرطنینی که مو را به تن سیخ میکند و خبر از فرودی ناگزیر در هارمونی دارد.
بالاخره فرود رخ میدهد، سرو تنآور مجنون در توفان پرسرعت کلمات جنونآمیز از کمر میکشند. در سوم ژانویۀ ۱۸۸۹ وقتی پانسیون محل اقامت را برای پیادهروی ترک میکند شاهد صحنهایست که روان رنجور او را بهکلی ویران میکند: در میدان کارلو آلبرتوی شهر تورین، یک کالسکهچی خشن اسب مفلوک خود را بهشدت شلاق میزند. نیچه با دیدن این صحنۀ ناگوار منقلب میشود و اشکریزان بهسوی آن حیوان زبانبستۀ مظلوم میشتابد. نیچۀ گریان، اسب را در آغوش میگیرد و آن را با مهربانی نوازش میکند و پس از چند لحظه در برابر چشمان حیرتزدۀ کالسکهچی و عابران ناگهان نقش بر زمین میشود. فیلسوف قدرت که طبیعت را با نگاهی به داروین ستایش میکرد و قانون طبیعی پیروزی نژاد و نوع برتر در مقابل گونۀ ضعیف را ارزش میدانست، از درون به اسب شلاقخورده ترحم میکند و دور از ذهن نیست که میان باورهای سترگش و احساس قلبی تناقضی یافته باشد. پس آنگاه نامۀ جنونآمیزی به دوستش اووربک نوشت که در آن میگوید که قصد دارد سرنوشت جهان را در دست بگیرد و خود را «دیونیزوس» و «مصلوب» مینامد: «من اکنون بر یادداشتی کار میکنم که قصد دارم پس از تکمیل آن را به دربارهای اروپا بفرستم و آنها را به تشکیل یک اتحادیۀ ضد آلمانی دعوت کنم. قصد دارم "رایش" را در نطفه خفه کنم و آن را در جنگ دشواری درگیر سازم. دستهای من تا زمانی که بر حلقوم قیصر جوان و همۀ ارکان حکومت او حلقه نشود بیکار نخواهد نشست.»
اووربک که هشدارهای آشکاری از جنون را در نامه میبیند، خودش را به دوستش میرساند و او را به بازل میآورد. پزشکان بیماری او را فلج مغزی و زوال عقل تشخیص میدهند. در همین سال مادرش (فرانتسیسکا) فرزند دلبندش را به ینا میبرد و او را در کلینیک دانشگاه بستری میکند. ۱۸۹۰ علایم بیماری آرام گرفت و او به مادرش سپرده شد. در مه ۱۸۹۰ نیچه به همراه مادرش به ناومبورگ بازگشت. نیچۀ روانرنجور در آغوش مادرش به زبان میآید: «مادر، من یک احمقم»؛ و پس از آن ۱۰ سال تا پایان عمر سکوت میکند، یا دستکم اگر هم سکوت نمیکند چیزهایی میگوید که به نظر نمیرسد شایستۀ استاد فلسفه باشد؛ شطحیات جستهگریختهای که هرچند امروز محل بحثهای بهنجار و بتهداری در فلسفه است، اما در زمان خود یاوههای کممایه یا حداقل میانمایهای به نظر میرسید.
پس از مرگ مادر (۱۸۹۷)، خواهرش الیزابت پرستار او میشود و او را به وایمار نزد خود میآورد و مانند یک کودک بیدستوپا با او رفتار میکند؛ کودکی که با عتاب به او گفته میشود کی باید پیانو بنوازد و کی باید سوپش را تا آخرین قاشق میل کند و اگر نکند تنبیه خواهد شد.
نیچه واپسین سالهای عمر را در خاموشی در خانهای به سر برد که بعدها «آرشیو نیچه» را در آن پا نهادند. نیچه در ۲۰ اوت ۱۹۰۰ در گذشت و پیکر لاغر و رنجورش را در آرامگاه خانوادگیاش در روکن به خاک سپردند. فیلسوف سرکش پس از سالهایی که با آشوب و هیجان در شهرهای گوناگون اروپا سپری کرد، در خاک محل تولد دفن شد.
پیتر گاست (رفیق نیچه) پس از مرگش آثار او را ویراست و به چاپ رساند. دجال، آنک! آن انسان و خواست قدرت آثاری هستند که پس از مرگ نیچه منتشر شد.
منابع:
کاپلستون، فردریک چارلز. تاریخ فلسفه. ترجمۀ داریوش آشوری. انتشارات علمی و فرهنگی. تهران ۱۳۹۲. جلد ۷، صص۳۸۱-۴۰۹.
راسل، برتراند. تاریخ فلسفه. ترجمۀ نجف دریابندری. انتشارات کتاب پرواز، تهران ۱۳۷۳. جلد ۲، صص ۱۰۳۸- ۱۰۵۵.
ویل دورانت. تاریخ فلسفه. ترجمۀ عباس زریاب. انتشارات علمی و فرهنگی، تهران ۱۳۸۵. صص ۳۵۳- ۳۹۲.
فرنتسل، ایو. زندگی و آثار نیچه. ترجمۀ فرشته کاشفی. انتشارات آگه. تهران ۱۳۸۷.
استرن، حوزف پیتر. نیچه. ترجمه عزتالله فولادوند. انتشارات طرح نو. تهران ۱۳۸۷.
رابینسون، دیو. نیچه و مکتب پستمدرن. ترجمۀ ابوتراب سهراب و فروزان نیکوکار. انتشارات فرزان. تهران ۱۳۸۰.
نیچه، فردریک ویلهلم. فراسوی نیک و بد. ترجمۀ داریوش آشوری. انتشارات خوارزمی. تهران ۱۳۸۷. صص ۷ – ۱۵
نیچه، فردریک ویلهلم. چنین گفت زرتشت، کتابی برای همهکس و هیچکس. ترجمۀ داریوش آشوری. انتشارات آگه. تهران ۱۳۸۰.
نیچه، فردریک ویلهلم. غروب بتان. ترجمۀ داریوش آشوری. انتشارات آگه. تهران ۱۳۷۶.
نیچه، فردریک ویلهلم. تبارشناسی اخلاق. ترجمۀ داریوش آشوری. انتشارات آگه. تهران ۱۳۸۵.
نیچه، فردریک ویلهلم. حکمت شادان. ترجمه جلال آلاحمد، حامد کامران، حامد فولادوند. انتشارات جامی. تهران۱۳۹۲.
نیچه، فردریک ویلهلم. اکنون میان دو هیچ، مجموعه اشعار نیچه. ترجمۀ علی عبدالهی. انتشارات جامی. تهران ۱۳۸۵.
نیچه، فردریک ویلهلم. زایش تراژدی از روح موسیقی. ترجمۀ رؤیا منجم. انتشارات پرسش. تهران ۱۳۸۵
[۱] . روز تولد نیچه مصادف با روز تولد فردریک ویلهلم چهارم پادشاه وقت پروس بود. پدر او که معلم چند تن از اعضای خاندان سلطنت بود، به ذوق وطنخواهی از این تصادف خوشحال شد و نام کوچک پادشاه را به فرزند خود نهاد. نیچه در این باره مینویسد: «این تصادف بههرحال به نفع من بود؛ در سرتاسر ایام کودکی روز تولد من با جشن عمومی همراه بود.»
[۲] . Mucius Scaevola: جوان رومی که در جنگ با اتروسکها (۵۰۷ پیش از میلاد) از خود دلیری نشان داد و به کفارۀ قتلی که کرده بود، دست خود را پیش شاه در آنش فروزان فرو برد.
[۳] . Friedrich Höldrlin، (۱۷۷۰-۱۸۴۳) شاعر آلمانی و خالق رمان «هیپریون» که از ۱۸۰۲ کارش به جنون کشید و در تیمارستان درگذشت.
[۴] . فولادوند، حامد. نیچه، حافظ و سرمستی، مجله «بخارا»، سال پانزدهم، شماره ۸۹-۹۰، مهر – دی ۱۳۹۱، ص ۶۸
[۵]. An Hafis. Frage eines Wassertirinkers، ترجمه داریوش آشوری.
[۶]. نیچه، فردریک ویلهلم، غروب بتان، ترجمه داریوش آشوری، تهران، نشر آگه، ۱۳۸۶. ص ۸۷ گفتار دوم: «چه همه سنگینی آزارنده، چه همه لنگی و دمکردگی و خوابجامه، چه همه آبجو در هوش آلمانی هست! بهراستی چگونه تواند بود که جوانانی زندگیشان را در گرو معنویترین هدف میگذارند، وجود نخستین غریزۀ خردورزی، [یعنی] غریزۀ خودپایی ذهن را در خود حس نکنند و باز آبجو بنوشند؟»
[۷] . Theognis of Megara، شاعر مرثیهسرای یونان که در قرن ششم قبل از میلاد مسیح از مگارا برخاست.
[۸]. Friedrich Wilhelm Ritschl
[۹] . مقالهای با این عنوان در ستایش شوپنهاور مینویسد.
[۱۰]. Naumburg
[۱۱] . Erwin Rhode، (۱۸۴۵-۱۸۹۵) دوست صدیق نیچه و اهل هامبورگ بود که در لایپزیگ مثل او در کلاس ریچل درس میگرفت. روده پس از آن سالها استاد دانشگاه شد و کتاب «نفس» را نوشت. رابطۀ مستحکمی میان آن دو شکل گرفت که تا زمان اختلال خلقی نیچه ادامه داشت؛ چراکه روده که خود هممرتبۀ نیچه بود، در مقابل او رفتاری خاضعانه به خرج میداد. نیچه هم که در این دوست استعداد غریب در فلسفه و زبانشناسی دیده بود و طبیعت دوستی و اشتیاق به مباحثههایی که گاه تا مرز پرخاشگری میرسید، این دو را برای همۀ عمر در کنار هم نگاه داشت.
[۱۲]. Rheinische Museum
[۱۳]. Jacob Burckhardt
[۱۴]. Franz Overbeck
[۱۵].triebschen
[۱۶]. Paul Rée (Paul Ludwig Carl Heinrich Rée)
[۱۷]. Bayreuther Blätter