فرهنگ امروز/ محسن آزموده: انقلاب چیست؟ ریشهها و زمینههای اقتصادی و سیاسی و اجتماعی آن کدام است؟ آیا میتوان آن را پیشبینی کرد یا لااقل شرایطی جامع و کامل برای وقوع آن برشمرد؟ آیا میتوان در برابر آن ایستاد و جلوی وقوع آن را گرفت؟ تفاوت آن با صورتها و انواع دیگر تغییر و تحول سیاسی و اجتماعی و اقتصادی و فرهنگی در چیست؟ اگر به هر یک از دانشنامهها و فرهنگهای معتبر رایج علوم سیاسی و علوم اجتماعی مراجعه کنیم در برابر مفهوم نوآیین و جدید «انقلاب»(revolution) تعریف یا تعریفهایی واضح و مشخص مییابیم، در کنار تقسیمبندیهای متفاوت از انواع انقلاب و ارایه توضیحاتی درباره هر یک از این اشکال. مثل اینکه انقلاب را دگرگونی اساسی و بنیادین تعریف کنیم و انقلاب سیاسی را تغییر در ساخت قدرت سیاسی قلمداد کرد اما آیا ارایه اینگونه تعاریف پسینی، شسته و رفته و در بسیاری موارد همانگویانه، نقض غرض نیست؟ در چهلمین سالگرد انقلاب، موسسه پرسش به جای امر پرداختن به مباحث رایج درباره انقلاب ایران، نشست عصر پنجشنبه خود را به تاملاتی راجع به خود انقلاب اختصاص داد. در این نشست، صالح نجفی به تحول مفهوم انقلاب(رولوشن) و در واقع زایش معنای جدید آن در پیوند با انقلاب فرانسه پرداخت و مراد فرهادپور از تعریفناپذیری انقلاب به دلیل ماهیت و سرشت تاریخی آن اشاره کرد. فرهادپور در تاملاتی راجع به مفهوم انقلاب، برخی ویژگیهای تاریخی آن چون ضرورت گشودگی و تداوم آن را برشمرد. محمد مالجو نیز در این نشست، علت ناکامی انقلابهای سوسیالیستی را نادیده گرفتن دو عنصر فرهنگ و دموکراسی خواند. گزارش پیش رو روایتی است از سخنرانی این ۳ پژوهشگر با تاکید بر این دیدگاه که دیدگاههای ایشان راجع به انقلاب از موضعی چپگرایانه بیان شده و قطعا از دیدگاههای دیگر، پدیده انقلاب را به صورتهای متفاوتی میتوان مورد تامل و مداقه قرار داد:
***
تاملاتی درباره انقلاب و امر سیاسی
خلق امر نو
مراد فرهادپور
نقطه شروع بحث من ناممکن بودن ارایه تعریف مفهومی از ذات و ماهیت انقلاب و ارایه نظریهای برای انقلاب است. به نظر من دو ویژگی اصلی انقلاب به معنای تاریخی و مدرن آن، ارایه تعریفی از آن را ناممکن میکند. این دو ویژگی عبارتند از: ۱. خلق امر نو و ۲. ارجاع به خود. هر انقلابی، امکان ساختن یک وضعیت جدید و امکان نوآوری را باز میکند و خودش دست به خلق امر نو میزند و این کار را بیش از هر چیزی در مورد خودش انجام میدهد. به عبارت دیگر نوعی ارجاع به خود ویژگی اصلی هر انقلابی به ویژه در فضای مدرن است. انقلابی که نتواند خودش را انقلاب بنامد و در نامگذاری خودش به عنوان انقلاب حضور نداشته باشد، اصلا پا نمیگیرد. به همین دلیل انقلاب میتواند با ارجاع به خودش از طریق توانایی خلق امر نو تعیین کند سوژه انقلاب، هدف و روش آن چیست و چگونه پیش میرود. همه اینها اجزای ارجاع به خود و توانایی انقلاب برای آن است که بتواند اینها را از نو بسازد و تعریف کند. بنابراین هر چه از پیش بگوییم، در مقابل این قدرت خلاقیت انقلاب بیمعناست و خود انقلاب میتواند این سویههای مختلف را از نو بسازد، خواه در عرصه فرهنگ و نظر و خواه در سیاست و اجتماع و عمل. با دور شدن از ضرورت تعریف نظری انقلاب و با رجوع به تاریخچه و فضای کلی که حول و حوش مفهوم انقلاب در دسترس ماست، شاید بتوان نقطه شروع را ایده آدورنو قرار داد که میگوید هدف همه انقلابها نوعی غلبه بر ترس است و ترس نیز، ترسی اسطورهای است که نهایتا در ریشههای ماقبل تاریخی هر گونه نظام سلطه، اعم از سلطه سیاسی یا اجتماعی یا فرهنگی یا ... قرار دارد. یعنی هر شکلی از فرادستی-فرودستی به ریشههای اسطورهای باز میگردد و انقلاب میکوشد بر این ترسی که اسطوره در دل همه شکلهای تجربه اجتماعی درج کرده، غلبه کند. اتفاقا خود انقلاب به دلیل همین درگیری با این ترس اسطورهای و اسطورهپردازی، در معرض اسطورهای شدن و اسطورهپردازی قرار میگیرد. به همین دلیل شاید بهترین راه تلاش برای اسطورهزدایی از آن باشد. اسطورهزدایی در اینجا بازگشتی از در عقب به یک تعریف نظری نیست..
یعنی اسطورهزدایی حقیقی مساوی با رجوع به مفهومپردازی عقلانی و فلسفه عقلگرا به ویژه ذیل آن چیزی که تحت عنوان «علم» (از قرن هجدهم به این سو) در مقابل اسطوره مطرح میکند، نیست. ما در قرن بیستم شاهد آن بودیم که خود علم میتواند به یک اسطوره بدل شود و همان نقش اسطورهای را در تحکیم یک نظام سلطه همگانی ایفا کند. در واقع نقطه مقابل اسطوره و اسطورهپردازی نه نوعی مفهومپردازی نظری در راستای علم، بلکه دقیقا همان چیزی است که آن را تاریخ و تفکر تاریخی میخوانیم. این را که اسطورهزدایی از دل یک تفکر تاریخی بیرون میزند به شهادت رگههای ضداسطورهای و اخلاقی که در ادیان توحیدی هست، میتوان نشان داد، گسست این ادیان به ویژه یهودیت و مسیحیت از دستگاه اسطورهپردازی پاگان (مشرک) نشاندهنده این است که آنچه مقابل اسطوره میایستد، تاریخ و تفکر تاریخی است. به همین دلیل است که از دید من پرداختن به انقلاب فقط با رجوع به تجربههای واقعی و تاریخی که به آنها دسترسی داریم، امکانپذیر است. این بهترین شیوه برای اسطورهزدایی و رفع ابهام و مقابله با سویههای ابهام برانگیزی است که در تجربه و فهم ما از انقلاب به عنوان یک پدیده مدرن خانه کرده است.
تعریف تاریخی انقلاب
البته روشن است که این یک روش سلبی است. یعنی قصد من ارایه تعریفی دوباره از انقلاب نیست، بلکه میکوشم با ملاحظاتی تاریخی نشان دهم که امروز نیز خواه در ارتباط با انقلاب کبیر فرانسه و خواه در انقلاب اکتبر زمینه بحث تاریخی باز است و عملا هر شکلی از درگیری با چیزی به نام سیاست انقلابی و کنش یا نظریه انقلابی مستلزم بازگشت به این تجربهها و تامل در آنهاست و اگر قرار است چیزی به نام سیاست انقلابی باشد، ناچارا از دل همین تجربه تاریخی در میآید. البته این تجربه تاریخی نیز کاملا ما را به انقلاب کبیر فرانسه بهمثابه الگوی اصلی و آنچه به مفهوم انقلاب در دوره مدرن شکل میدهد، میرساند. یعنی هم کنش و هم مفهوم انقلاب در عصر جدید از انقلاب کبیر فرانسه بر میآید. اینجاست که شاید بتوان از طریق مقایسه تاریخی، از این تفکر تاریخی برای زدودن ابهامات در این زمینه استفاده کنیم. انقلاب کبیر فرانسه آن قدر تعیینکننده است که به عنوان یک رخداد سیاسی-تاریخی، نه فقط آینده بلکه گذشته تاریخی را نیز به شکل کاملا علیت رو به پس عوض میکند. یعنی با نگاهی که از دل انقلاب کبیر فرانسه برمیآید، میتوان نسبت به گذشته برخورد انتقادی کرد و واژه انقلاب را از برخی رخدادها جدا کرد، به ویژه دو واقعه اساسی قابل ذکر است: ۱- انقلاب امریکا و جنگ استقلال (۱۷۷۶) و ۲- انقلاب ۱۶۴۲ که به حکومت کرامول رسید. این دو مورد میتواند زمینهای برای روشنگری تاریخی باشند.
استقلال آمریکا
به ویژه در مورد انقلاب آمریکا با تلاش های کاملا عبث و بیهوده ای مواجه هستیم که می کوشند آن را به عنوان یک الگو و نمونه لیبرال در مقابل الگوی دموکراتیک انقلاب فرانسه قرار دهند، کسانی مثل آرنت که با تکیه به رگه های ایدئولوژیک ضدانقلابی و ضدکمونیستی که در فکرشان بود، می کوشیدند اعلامیه استقلال آمریکا و تاسیس ایالات متحده را به عنوان نمونه اصلی انقلاب جا بیاندازند. آنها با تعابیر کلیشه ای چون «انقلاب تلاشی برای ساختن بهشت است که به جهنم منجر می شود»، از برتری رفرم بر انقلاب سخن می گفتند. از سوی دیگر شاهد تلاش ژورنالیستی و تبلیغاتی برای خوار و خفیف کردن مفهوم انقلاب به آن شکلی که در انقلاب فرانسه رخ داد، هستیم. یعنی می کوشند جنگ استقلال آمریکا(۱۷۶۵-۱۷۸۳) را برجسته کنند. در حالی که غیرتاریخی ترین و ضدتاریخی ترین رخداد جنگ استقلال آمریکا و جدا شدن آن از امپراتوری بریتانیا در نیمه دوم قرن هجدهم است و در این زمینه آنچه اصلا مطرح نیست، تاریخ است و همه چیز توسط جغرافیا تعیین می شود. یعنی ما با یک قاره وسیع غنی خالی از سکنه یا در برخی موارد، جایی که با نسل کشی سکنه ابتدایی آن از میان برداشته شده اند، مواجه هستیم. یعنی مجموعه ای برده داران و زمینداران بزرگی که با پرداخت مالیات و حکومت مرکزی در لندن درگیری پیدا کرده اند. شاهدیم که این واقعه فاقد توانایی انقلاب برای ساختن یک زمان و عملا تبدیل و بسط و گسترش لحظه حال است به شکلی که بتواند هم در آینده و هم در گذشته دست اندازی و تغییر صورت دارد، به صورتی که این گسست اجازه دهد که همه تاریخ را به درون این لحظه انقلابی کشاند. در مورد استقلال آمریکا به هیچ وجه شاهد چنین تاثیری نیستیم، به خصوص اگر به خاطر آوریم که در پدیده مثل برده داری شاهدیم که همه پدران موسس آمریکا خودشان برده دار بودند و اعلامیه استقلال به رغم داد و هواری که از آزادی سر می دهد، هیچ تاثیری حتی در ایده و نظر در آن سال ها نداشته است و موجب نشده که یک جنبش حتی فکری علیه برده داری به راه بیافتد، چه برسد جنبشی در میان خود بردگان. حتی شاهدیم که صد سال بعد جنگ داخلی آمریکا(۱۸۶۵-۶) که آن هم یک اسطوره است، ربطی به لغو آنی و فوری و سراسری برده داری نداشته است. بردگی فقط یکی از مسائلی بود که به جنگ میان شمال و جنوب انجامید. جالب است که بدانید در میانه جنگ نیز آبراهام لینکن حاضر شد فرمان لغو برده داری را فقط در ایالت هایی که علیه حکومت مرکزی می جنگیدند، امضا کند. یعنی حتی در میانه جنگ هم حاضر نبودند بردگی را در ایالت های خودشان که در آنها بردگی رواج داشت، لغو کنند.
ارتش کرامول انقلابی نبود
این وضعیت را با انقلاب فرانسه مقایسه کنید که در آن تنها دو سال بعد انقلاب و نوشته شدن قانون اساسی و اعلامیه حقوق بشر، یعنی در ۱۷۹۱ انقلاب هائیتی و شورش و قیام بردگان به رهبری توسین لوورتو برده سیاه به وقوع می پیوندند و انقلابیون حکومت جدیدی را برقرار می کنند. به همین ترتیب در مورد انقلاب ۱۶۴۲ و کرامل نیز می توان سخن گفت. یعنی من بر خلاف نظر ولتر در مورد صلح آمیز بودن این جریان به ویژه تا انقلاب شکوهمند(۱۶۸۸) معتقدم که اینجا نیز ویژگی های انقلاب فرانسه را نمی بینیم. بلکه شاهد جنگ دو ارتش هستیم، ارتش پارلمان در مقابل ارتش شاه. یعنی عنصر انقلابی در هیات سربازان انقلابی در ارتش نمود پیدا می کند. در همان ابتدا به تروریستی در یکی-دو شب همه به دستور کرامول قلع و قمع می شوند و از آن به بعد ارتش پارلمان هیچ جنبه رهایی بخشی ندارد. به همین دلیل شاهدیم که تاریخ ما را در برابر تناقضات خاص خودش قرار می دهد. یعنی انقلاب ۱۶۴۲ شاید برای ملت انگلیس در دعوا با سلطنت مطلقه خاندان استوارت فایده ای داشت تا این که در ۱۶۸۸ به پادشاهی مشروطه برسند و اولین سیستم پارلمانی جهان را بسازند، اما فراموش نکنیم ارتشی که کرامول ساخت و از طریق آن سلطنت چارلز اول را سرنگون و اعدام کرد و کرامول رئیس شد، تجسم نیروی ملت رها شده انگلیس نبود، بلکه تجسم سوداگران و بورژوازی نوپا است، زیرا وقتی این ارتش کرامول به عنوان یک نیروی امپریالیستی به ایرلند می رود قتل عام و ویرانی می کند و به عنوان مبارزه با کاتولیسیسم و گسترش پروتستانیزم ،دهقانهای فقیر را سرکوب می کند. نسل کشی و میزان سلب مالکیتی که در آن دوره صورت می گیرد، که بازمانده های آن را الان نیز می بینیم، به مراتب وسیع تر و خونبارتر از جنگ های خاندان استوارت و شاهان انگلیس است. یعنی ارتش نوپای به اصطلاح انقلابی کرامول، بدترین خونریزیهای امپریالیستی و بدترین شکل سلب مالکیت را در ایرلند انجام می دهد.
دولت و انقلاب
با در نظر داشتن این دو مورد تاریخی، به این نتیجه میرسیم که باید هر چه بیشتر بر انقلاب فرانسه تاکید کنیم. در متن آن هم میبینیم که از قضا انقلابهای پیروز در دوران مدرن، به نام یک کشور گره خوردهاند، مثل انقلاب روسیه، انقلاب فرانسه، انقلاب ایران در مقایسه با قیام اسپارتاکوس یا قیام مزدک یا جنبش سربداران یا قیام دهقانها در قرن شانزدهم آلمان. این نشان میدهد که ما در مفهوم تاریخی از انقلاب، با دوگانهای روبهرو هستیم. شاید از قضا عنوان کتاب لنین که از برجستهترین متفکران سیاسی قرن بیستم هست را باید از این منظر دید یعنی «دولت و انقلاب».
به عبارت دقیقتر انقلاب همیشه دوگانهای است که در مقابلش دولت و حکومت قرار دارد و این چیزی است که انقلاب در مفهوم مدرن را از قیام یا شورش جدا میکند. انقلاب همیشه در مقابله با یک «رژیم سابق» (آنسیان رژیم) صورت میگیرد و در این معنا شاید بتوان گفت، بهترین تجسم انقلاب، همان خط تیرهای (-) است که در اصطلاح مشهور «ملت-دولت» (nation-state)، ملت را از دولت جدا میکند. یعنی آن خط تیره (-) تجسم انقلاب است، زیرا از یکسو کاملا ملت و مردم را از چیزی به نام دولت سوا کرده و نوعی گسست ایجاد میکند و از سوی دیگر به یک معنا خط رابطه ملت با دولت نیز هست.
من بر این دوگانه تاکید میکنم، زیرا از دل این دوگانه است که بحثهای مفصل قبل و بعد از انقلاب مطرح میشود، با این مساله که انقلاب با نوعی گسست، همه چیز را دو بخش میکند. یعنی نه فقط زمان یا سیاست یا قدرت، بلکه خود انقلاب هم به دلیل همان مکانیسم ارجاع به خود، به واسطه خودش دوپاره میشود. ما در تجربه انقلاب ۵۷ نیز با این پرسش مواجه هستیم که انقلاب تا کجا انقلاب باقی ماند و از کجا به بعد ما فقط با ابزاری روبهرو هستیم که در مسیر بازسازی نظم پیشین دولت تهماندههای انرژی انقلاب را از آن خود میکند.
البته این ایدهها را باید بتوان به شکل تاریخی بیان کرد. در مورد خودمان همیشه ملاحظاتی هست و نمیتوان به شکل تاریخی به آن نزدیک شد. اما میتوان با مثالهای دیگر مثل انقلاب فرانسه، ایدهها را از دل تجربه تاریخی بیرون کشید. برای پرهیز از تفصیل سعی میکنم از پرداختن به مثالها اجتناب کنم و فقط به دو نکته اشاره میکنم. دو نکتهای که در تجربه ما از انقلاب در عصر مدرن میتواند مسالهساز باشد.
سوژه انقلاب
نخست بحث سوژه انقلاب یا مردم است. اگر به واقعیت تاریخی مراجعه کنیم، بسیاری از ساختهها و پردازشهای اسطورهای کنار میروند. یک تصور چنین است که وقتی میگوییم مردم انقلاب کردند، گویا همه حضور داشتند. اما وقتی واقعا به تجربه تاریخی مراجعه میکنیم، میبینیم که نه فقط همه مردم نمیتوانند در تجربهای به این شکل مشارکت کنند، بلکه حتی اکثریت نسبی نیز حضور دارند و در بسیاری موارد، اقلیت عددی و کمی هستند، اما ما آنها را مردم مینامیم. آنها در این لحظه این دعوی را میکنند که به نام مردم صحبت میکنند. این دعوی اتفاقا جایی است که انقلاب بودن یا نبودن کنش آنها روشن میشود. جایی که هر انقلابی سویه پرفورماتیو خودش را نشان میدهد که آیا واقعا میتواند چنان که ادعا میکند، نماینده مردم باشد یا خیر؟ یعنی آیا مثلا کسانی که در میدان تحریر نشستهاند، میتوانند خودشان را به عنوان کلیت مردم معرفی کنند یا خیر. از قضا دقیقا کنار گذاشتن این بعد پرفورماتیو و خصلت سراپا سیاسی حرکت که ادعا و خطرکردنی در آن است، باعث میشود که ما تصوری اسطورهای از سوژه انقلابی و مردم به عنوان یک کلیت تو پر مییابیم، به عنوان یک هویت یکپارچه که جانشین شاه و کسی که نماینده قدرت استبدادی مطلق است، میشود. از این نظر میبینیم که این جایگزین مردم به جای حاکم مستبد، میتواند حتی یک دیکتاتوری خونریزتر و فشردهتری را به وجود بیاورد. به همین دلیل باید اتفاقا این ملاحظه تاریخی که هیچ وقت با یک مردم به معنای همه طرف نیستیم، را به خاطر داشت و در نظر داشت که فقط با یک وعده و ادعایی مواجه هستیم که باید به لحاظ سیاسی تایید شود و از دل مبارزه بیرون میزند که آیا این عده نماینده همه مردم هستند یا خیر. این همه هیچ وقت نمیتواند جایگاه قدرت را به عنوان یک امر اسطورهای به نام مردم پر کند.
گشودگی انقلاب
آن چیزی که در حرکت مردم و دعوی سیاسیشان دیده میشود، گشودگی به این است که ما چند هزار نفری که اینجا هستیم، نماینده همه هستیم. این نوعی گشودگی بهسمت نوعی کلیتپذیری یا یونیورسالیزیشن را به ارمغان میآورد، نوعی حرکت به سمت کلیت انسانیت و بشریت. این امری است که در همه انقلابهاست. این همان گرایش به گسترش انقلاب است. اما این گسترش بعدا به یک پیام ایدئولوژیک در خدمت یک دولت یا حکومت بدل میشود. در حالی که مساله این است که این کلیتپذیری را به عنوان یک هویت توپر و چیزی به نام مردم مقدس و امر نمادینی که هیچ شکافی در آن وجود ندارد و به یک معنا از هویت توپر آسمانی برخوردار است، در نظر نگیریم. اگر این را کنار بگذاریم، آن چیزی که هست، گشودگی به سمت کلیت بشریت است که در هر انقلابی هست و به تعبیر کانت سبب میشود در همه کسانی که ناظر انقلاب هستند، شور و اشتیاق ایجاد شود. این مرحله اولیه کانت با انقلاب است که عملا در او به عنوان یکی از آلمانیهایی که از آن سوی راین شاهد انقلاب فرانسه بودند، شور و شوق ایجاد کرد، زیرا این کمالپذیری کل بشریت و همه جوامع بشری را در دل خودش دارد. به عبارت دیگر پیام انقلاب فرانسه و ارمغانش، روشن شدن شعله امید برای بهروزی همگان است، حتی در جوامعی که از دور شاهد انقلاب هستند. این سویه اشتیاق بخش انقلاب، کاملا به مساله گشودگی مردم انقلابی به یک کلیت جهانی گره خورده است.
اما خود این قضیه مردم و مساله گسترش انقلاب و شور و شوقی که انقلاب ایجاد میکند، نهایتا به نظر من به روشنگری تاریخی در ارتباط همان تقابلی باز میگردد که انقلاب فرانسه نمونه اساسی آن است، تقابل میان دولت و انقلاب. انقلابی که همواره خودش را به عنوان گسست از هر نوع قدرتی تعریف میکند. تردیدی نیست و ما در نمونههای تاریخی نیز شاهد این هستیم. این امر نه به یک نوع ساختار اقتصادی زیربنایی، بلکه به یک واقعیت تاریخی تکثیر دولتها باز میگردد که هر جا انقلاب میشود، آن انقلاب از جانب دولتهای همسایه به شکلهای مختلف سرکوب میشود.
یعنی اگر در مردم کشورهای همسایه نوعی شور و اشتیاق ایجاد میشود، دولتهای این کشورها سعی میکنند انقلاب را سرکوب کنند و به همین علت همیشه در هر انقلابی، با جنگ و دخالت خارجی همراه هستیم. به همین علت است که خواه ناخواه هر انقلابی در ابتدا ناچار است، ابزارهای دفاعی برای خودش بسازد و این نقطه شروع بدل شدن و رد شدن از آن مرز و تبدیل شدن به ابزار ساختن دولت است.
در ضرورت حفظ گسست انقلابی
یعنی مساله اصلی این است که وقتی به خود انقلاب و ذات تاریخی آن مینگریم، آن را نیرویی میبینیم که به هیچوجه ضرورت ندارد خودش را به هیچ نوع مکانیسم اجتماعی حتی سوسیالیسم پیوند بدهد و احتیاج ندارد خودش را در قالب سیاست قدرت به عنوان شکلی از تسخیر قدرت و دولت نشان بدهد. اینکه انقلاب بتواند آنچه به لحاظ تاریخی بوده و هست، باقی بماند، یعنی نوعی گسست و تقابل با دولت، «هر شکلی از حکومت یا دولت» و اینکه انقلاب بتواند از طریق ساختن نهادهایی مستقل از دولت، شکل دیگری از با هم بودن اجتماعی را ایجاد و حفظ کند، مهم است. مساله قبل انقلاب و بعد از انقلاب کاملا به این موضوع باز میگردد، زیرا قبل از انقلاب خطوط و وظایف روشن است و شور انقلابی و زمان و مکان و تجربه انقلابی برای همه افراد روشن است، به همین علت است که تالیران میتواند از آن به عنوان دوران شاد یاد بکند. دقیقا به این خاطر است که مرزها روشن است، اما هیچ چیزی در فردای انقلاب، ضرورت تاریخی و قانون زیربنایی و اقتصادی وجود ندارد که سرنوشت انقلاب را با یک دولتسازی و دخیل شدن در سیاست قدرت پیوند بزند. اینکه چطور میشود این فضای دوگانه را حفظ کرد، به نظر من با رجوع به موارد تاریخی از جمله مساله شوراها در انقلاب روسیه و درگیری آنها با دولت میتوان به پاسخ رسید، از قضا این حزب بلشویک بود که این دو را با هم بهطور کامل یکی کرد. عین همین را در تجربه کمون پاریس و به شکلهای بیشماری در تجربه خودمان برای یکی، دوسال اول میبینیم. ما در سالهای اول با ادامه قدرتی که بیرون از سیاست قدرت خودش را تعریف میکرد، روبهرو بودیم و اگر هم خطایی وجود داشت، به این دلیل است که به جای آنکه قدر فضایی را که خود انقلاب ساخته بود، بدانیم یعنی فضایی که در آن یک نیرو و شکلی از با هم بودن را ممکن کرده بود که میتوانست مستقل از جنگ قدرت و دولت باشد، آن را ابزاری برای درگیر شدن اسطورههای انقلاب بورژوا دموکراتیک یا انقلاب سوسیالیستی کردیم. مساله اصلی این است که انقلاب در ارجاع به خود و خلق امر نو بتواند دقیقا امری مجزا از سیاست قدرت و کل دم و دستگاه قدرت و حکومت باشد و آن را حفظ کند. این چیزی نیست جز تداوم آن چرخش و ادامه گسترش زمان در لحظه حال در قالب حفظ گسست انقلابی و جلوگیری از هضم و جذب انقلاب در آن وضعیت همیشگی دولت و مردم.
***
پیدایش مفهوم مدرن رولوشن
تاملاتی در حول و حوش انقلاب
صالح نجفی
در ابتدای فیلم «قبل از انقلاب»(۱۹۶۴) ساخته کارگردان فقید و رادیکال ایتالیایی برناردو برتولوچی(۲۰۱۸-۱۹۴۱) از شارل موریس دو تالیران(۱۸۳۸-۱۷۵۴) دیپلمات مشهور فرانسوی چنین نقل می شود که کسی که در سالهای قبل از انقلاب زندگی نکرده، نمی داند که زندگی چه لذتی دارد. اصل این جمله در کتاب خاطرات فرانسوا گیزو(۱۸۷۴-۱۷۸۷) مورخ و سیاستمدار فرانسوی، چنین است: «موسیو تالیران یک روز به من گفت کسی که در سال های حول و حوش ۱۷۸۹ زندگی نکرده، لذت زندگی را نمی فهمیده است». نام تالیران در تاریخ فرانسه مترادف با دیپلماسی زیرکانه و مبتنی بر بی اعتمادی طرف مقابل بر اساس نوعی کلبی مشربی است. تالیران در نظامی اریستوکراتی(اشراف سالاری) به دنیا آمده که در آن پسر ارشد خانواده وارد ارتش می شد و وارث اموال و القاب. تالیران پسر دوم خانواده بود و کشیش شد. او به علت مشکلی جسمانی در پاهایش نتوانست وارد ارتش شود و به جای آن که وارث اموال و القاب خانواده شود، و ده سال پیش از انقلاب(۱۷۷۹) کشیش شد. جالب است که تالیران به عنوان فردی بی ایمان مشهور بود!
تعبیر تالیران به روایت برتولوچی در وهله نخست اشاره به کسانی دارد که نوستالژی سال های پیش از انقلاب را دارند. اما با دقت در اصل تعبیر تالیران در می یابیم که او به سال های بلافاصله قبل و بلافاصله بعد از انقلاب اشاره دارد. او در واقع نوستالژی و غم حسرت روزهای سرمستی آوری را داشته که به تدریج سلطنت مطلقه سرنگون می شده و برای این کشیش مهم تر آن که نفوذ کلیسای کاتولیک نیز کمتر می شده است. او با دیده حسرت به روزهایی می نگرد که همه چیز ممکن به نظر می رسید. بنابراین در خوانش این جمله نمی دانیم که باید تالیران اریستوکرات کشیش را در نظر گرفت یا تالیران دیپلمات را. از سوی دیگر این جمله دستکاری شده را از زبان برتولوچی انقلابی می خوانیم که معتقد است زندگی بعد از انقلاب شیرین می شود. بنابراین تکثر تعابیر و اختلاف نظرها جالب است، یعنی در نهایت به طور دقیق مشخص نیست که زندگی در کدام یک از این سه برهه(قبل، حین و بعد از انقلاب) شیرین بوده است. به خصوص که قهرمان فیلم برتولوچی که در آن زمان خود گرایش های شدید چپ داشته، فابریچیو پسر جوان مارکسیستی است. برتولوچی در دهه ۱۹۹۰ در مصاحبه ای راجع به این نقل قول و تغییر آن توضیح می دهد و می گوید: «من دچار تبی هستم که با بقیه فرق دارد. من نوستالژی زمان حال را دارم، زیرا به نظرم هر لحظه ولو در حال زندگی آن هستم، به نظرم دور می آید. باید اغراق کنم که آینده بورژوایی من همان گذشته بورژوایی من است. برای من ایدئولوژی زمانی که آن فیلم را می ساختم، نوعی تعطیلات محسوب می شد و فکر می کردم که دارم انقلاب را زندگی می کنم. اما بعدا متوجه شدم که اشتباه می کردم، زیرا سالهای قبل از انقلاب را زندگی می کردم.» او در نهایت تعبیری آیرونیک(طنزآلود و طعنه آمیز) را به کار می برد: «برای امثال من زندگی همیشه قبل انقلاب است.» بنابراین وقتی از منظر انقلاب به زندگی می نگریم، زندگی همیشه زندگی قبل از انقلاب است. به این ایده باز می گردم.
اهمیت انقلاب فرانسه
وقتی می گوییم که مفهوم «انقلاب»(revolution) مدرن است، باید در نظر داشته باشیم که انقلابی در خود این مفهوم در قرن هجدهم رخ داده است. تا پیش از قرن هجدهم کسانی که رویدادهای تاریخی را روایت یا تفسیر می کردند، از دو مقوله طبیعی استفاده می کردند و زمان تاریخی ذیل آن دو مقوله طبیعی تعریف می شد. یعنی از یکسو «رولوشن» به معنای گردش اجرام سماوی و سیاره ها و ستارگان بود و از سوی دیگر تاریخ توالی طبیعی حاکمان و سلسله های شاهان بود. این که انسان در می یابد زمان می تواند تابع تاریخ باشد و نه رویدادهای طبیعی، محصول یک تامل فلسفی است. این تامل فلسفی روی خواص زمان تاریخی بر اساس تجربه سال ۱۷۸۹(سال انقلاب فرانسه) صورت می گیرد.
همه کسانی که انقلاب فرانسه(۱۷۸۹)را تجربه کردند یا نظاره گر آن بودند، دریافتند که زمان در حال شتاب گرفتن است و این شتاب گرفتن چنان است که با هیچ یک از زمان های پیشین قابل مقایسه نیست. بدین ترتیب دلالت های واژه «انقلاب»(رولوشن) گسترش یافت، یعنی از سویی به ناآرامی های اجتماعی یا حتی جنگ داخلی را انقلاب خواندند و از سوی دیگر دگرگونی های بلند مدت در زندگی روزمره را چنین نامیدند. یعنی این واژه قلمروی وسیعی را در بر می گرفت، یعنی هم طغیان های خونبار سیاسی و اجتماعی را در بر می گیرد و هم برای اشاره به آخرین یافته های علمی به کار می رود. یعنی مفهوم «انقلاب» به برداشت ضمنی ما از مدرنیته دلالت دارد.
گردش اجرام سماوی
برای ردگیری میراث این مفهوم باید به پیش از وقوع انقلاب فرانسه و مراحل اولیه آن رجوع کنیم. واژه انقلاب(revolution) ریشه لاتین دارد و در این ریشه لاتین دو معنا مستتر است: ۱. تغییر ناشی از حرکت یا جابجا شدن یک شیء؛ ۲. حرکتی که به مبداء خودش بر می گردد. جالب است که در زبان های اروپایی فعل revolutionize می سازند. در قرن شانزدهم مفهوم انقلاب رواج می یابد و در اصل برای توصیف اجرام سماوی بوده است و مشهورترین کاربرد آن را نیز در عنوان رساله مشهور نیکلاس کوپرنیکوس(۱۵۴۳-۱۴۷۳) با عنوان «درباره انقلابات آسمانی» است که در اصل به معنای «درباره گردش اجرام آسمانی»(۱۵۴۳) یا گردش افلاک است. یعنی واژه انقلاب(رولوشن) نخست به معنای «گردیدن» است. یعنی این اصطلاح نخست کاربردی کیهان شناختی و نجومی داشته و همچنین برای توصیف حرکات دورانی کره زمین(محوری و مداری) و سایر کرات آسمانی به کار می رفته است. بعدا این اصطلاح گسترش معنایی می یابد و حرکت ها و جنبش های سیاسی و اجتماعی را نیز در بر می گیرد، اما تداعی نجومی و کیهان شناختی «رولوشن» هنوز سرجایش هست. بنابراین طبیعت و تاریخ با هم خوانده می شوند. یعنی اخترخوانی(نجوم) قدیم با اخترشناسی جدید ترکیب می شود و در نتیجه تعبیر رولوشن هم معنای حرکت و هم به معنای بازگشت به نقطه شروع آن در نظر گرفته می شود. به عبارت دیگر واژه مناسبی در ادبیات سیاسی خلق می شود برای اشاره به این که رشد و تغییر سیاسی حالت دورانی دارد.
قرن هفدهم
واژه انقلاب در قرن هفدهم در قاموس سیاست برای اشاره به دو واقعه کاربرد یافت، نخست انقلاب پیوریتن ها در ۱۶۴۸ و دومی انقلاب گلوریس یا شکوهمند یعنی ۱۶۸۸. کسانی که راجع به این دو انقلاب نظریه پردازی می کنند، آشوب های سیاسی یا خیزهای سیاسی را بازتاب حرکاتی می دانند که در اصل در افلاک رخ می دهد. به این ترتیب شاهد انتقال یک مفهوم اخترشناختی به تاریخ سیاست هستیم. نمونه اش کتاب ادوارد هاید درباره تاریخ طغیان جنگ های داخلی در انگلستان به نیروهایی اشاره می کند که زیربنای وقایع ۱۶۶۰ است. او می گوید، این نیروها یا به تعبیر او حرکات ۲۰ ساله اخیر، ناشی از یک اختر شیطانی یا به تعبیر ما یک طالع نحس است، اما می توان از آن ها تقدیر کرد، زیرا در نهایت به «بازگشت یا ترمیم یا اعاده»(restoration) ختم می شود. شاهدیم که دو مفهوم رولوشن و رستوریشن با یکدیگر ارتباط دارند، زیرا رولوشن حرکت دورانی است که به اولش باز می گردد و رستوریشن نیز به معنای بازگشت است و زمانی که با R (حرف بزرگ) نوشته می شود به معنای حالت معقول قبل از انقلاب یعنی سلطنت است. در واقع او خوشحال است که استوارت ها در انگلستان به قدرت باز می گردند.
هابز و لاک و انقلاب
به تامس هابز که می رسیم، قضیه تغییر می کند. او می گوید در مطالعه رویدادهای تاریخی شواهدی دارم موید نظریه دورانی نویسندگان سیاسی کلاسیک. او در کتاب محاوراتی درباره جنگ داخلی فراموش نشدنی می گوید در این انقلاب شاهد حرکت دورانی قدرت حاکمه به دست دو غاصب یعنی پدر و پسر بودم. در روایت هابز هدف و غایت یک انقلاب ۲۰ ساله بازگشت سلطنت و نوعی «استعاده» است، یعنی بازگشت به قانون اساسی سابق و حقیقی. یعنی از دید هابز همه خیزش های اجتماعی به قصد بازگشت تعریف می شوند و این اصل دورانی بودن از نظر هابز از جنبه های ذاتی انقلاب است. هابز برای اثبات دیدگاه خودش سراغ نظریه پردازان کلاسیک سیاست می رود و به رساله تیمائوس افلاطون باز می گردد. افلاطون در تیمائوس تعبیر «رولوشن» را به کار می برد. با انتقال مفهوم سنتی انقلاب(رولوشن) به سیاست یعنی ما جوری به آن بلواها و شورش ها و طغیان ها نگاه می کنیم که گویی نظریه سنتی متفکران عرصه سیاست را تایید می کنیم. رولوشن از نظر افلاطون جهان زنده را به سرمشق کاملش هر چه بیشتر شبیه می سازد. این کاربرد مفهوم انقلاب را در مورد وقایع تاریخی ۱۶۸۸ یعنی انقلاب شکوهمند نیز می بینیم.
بنابراین در وهله اول نجوم قدیم با نجوم جدید ترکیب می شود. در وهله دوم نجوم جدید با سیاست جدید متحد می شود. در قدم سوم جان لاک را داریم که می گوید مفهوم انقلاب ماهیت دورانی دارد. او در «رساله دوم حکومت مدنی» همچنان تعبیری دورانی از انقلاب دارد. در سال ۱۶۹۴ در دیکشنری آکادمی فرانسه، جلوی تعبیر «رولوشن» نخست معنای نجومی آن به کار رفته و سپس به معنای لاکی آن اشاره می رود. انقلاب سیاسی ضمنا به معنای تکرار تصور می شود. این بازگشت به نقطه اول یعنی گویی هر انقلابی نوعی تکرار را در بطن خودش دارد. در روایت جان لاک این به معنای تکرارپذیری قالب های قانون است. در مقابل آنچه به عنوان قیام های اجتماعی(rebellion) می شناسیم، نقطه مقابل «رولوشن» است. بنابراین کماکان به تداخل دو مفهوم رولوشن و «ریبلین» نرسیده ایم.
انقلاب و دایره المعارف
یکی از اتفاقات مهم در فرانسه قرن هجدهم که بر اذهان عموم جامعه تاثیر می گذارد، دایره المعارف فرانسوی ها است. این دایره المعارف، ۲۲ جلد بین سال های ۱۷۵۱ تا ۱۷۷۷ منتشر می شود و بر تحول معنایی مفهوم انقلاب نیز بسیار موثر است. یکی از مقاله نویسان دایره المعارف، واژه انقلاب را چنین تعریف می کند: «واژه انقلاب در قاموس سیاست به یک تغییر چشمگیر در قواعد حکمرانی یک دولت اشاره دارد». این تعریف قبل از وقوع انقلاب فرانسه(۱۷۸۹) صورت می گیرد. این تعریف می گوید انقلاب ها تحولات رخ داده در قوانین اساسی سیاسی است. به این ترتیب دلالتی تازه برای مفهوم انقلاب می یابیم. در پایان مقاله آمده که بعید است بتوان یک دولت سیاسی یافت که کم و بیش در معرض انقلابات نبوده باشد. او به تحولات ریشه ای در قوانین اشاره می کند و داستان بریتانیای کبیر را از منظری تازه نقل می کند. دالامبر نیز در مقاله ای در مدح مونتسکیو اصل سیاسی دورانی بودن را از قلمرو ملت-دولت ها به قلمرو امپراتوری ها بسط می دهد. او می گوید امپراتوری ها نیز مثل آدم ها عمری را از سر می گذرانند. اما این انقلاب ضروری غالبا علت های پنهانی دارد که غبار و مه غلیظ زمان آن را از چشم حتی معاصران پنهان می کند.
دیوید هیوم نیز در یکی از بحث هایش می کوشد ثابت کند که سلطنت مطلقه بر سایر اشکال حکومت ارجح است و می گوید: «مشهور است هر حکومتی باید به یک دوره زوالی برسد و مرگ به همان اندازه که برای جسم حیوان ها ناگزیر است، برای جسم های سیاسی نیز ناگزیر است». به این ترتیب در نوشته او مکرر به تعبیر انقلاب(رولوشن) بر می خوریم، اما به قانون مرتبط است. نکته جالب استعاره ناتورالیستی است. یعنی زمان گویی کیفیتی متحدالشکل دارد.
در قرن هجدهم دو اصطلاح انقلاب و جنگ داخلی با هم نسبت نزدیک می یابند، گرچه هنوز مترادف نیستند. جنگ داخلی به معنای رویدادهای خونباری است که در آنها عناوین قانونی بعد از نشستن و آرام شدن نزاع ها شکل می گیرد. این عناوین قانونی در پیکار واقعی نوعی مانعه الجمع بودن را پدید می آورد و به معترض سیاسی شخص شورشی یا طاغی علیه قانون می گوییم. اما انقلاب که نخست باید تعبیری مرتبط با عوامل طبیعی داشته باشد و به صورت استعاره ای برای رویدادهای سیاسی درازمدت و ناگهانی و خیزها به کار می رود.
انقلاب شکوهمند ۱۶۸۸ در تاریخ اروپا ثابت کرده بود که امکان سرنگون کردن سلطنت غیرمردمی یا نامحبوب بدون خونریزی و به شکل پالرمانی وجود دارد. سابق بر آن جنگ های داخلی خونبار بودند. ولتر می گوید که انقلابی در بریتانیا رخ داد که بر خلاف دیگر کشورها شاهد جنگ های خونبار بی حاصل نیستیم. دالامبر نیز در مقاله اش به مفهوم انقلاب، مفهوم نسل و تکوین(generation) را نیز اضافه می کند. او انقلاب را فرایند تکوین نسل های متوالی که یکی بر اساس دیگری بنا می شود، می خواند. یعنی منتظر نسلی هستیم که مسیر نسل پیشین را آغاز کند. این اتفاق د ر۱۷۸۹ رخ می دهد. در این سال مفهوم انقلاب(رولوشن) چرخش مدرن می یابد.
«انقلاب» بعد از انقلاب
بعد از ۱۷۸۹ مفهوم «انقلاب» فراتاریخی می شود و استعلایی می شود، یعنی از خاستگاه ناتورالیستی اش کنده می شود. انقلاب فرانسه استعلایی می شود، یعنی شرط تجربه کردن انقلاب می شود. علت این است که یکی از اصول تنظیم کننده شناخت و کنش های بشری مربوط به انقلاب فرانسه، انقلاب فرانسه است. از این لحظه تاریخی به بعد فرایند انقلاب با نوعی آگاهی همراه می شود. نکته اساسی آن است که انقلاب ۱۷۸۹ از اصل آزادی حمایت می کند و می خواهد زیرساخت های جهان قدیم را تخریب کند و ساخت های جدید را بنا کند. ایده های انقلاب آزادی، برابری و حقوق افراد است. میرابو، روبسپیر و کندرسه سه چهره ای هستند که مفهوم انقلاب را انقلابی می کنند. اینها باب بحث از قانون اساسی جدید را باز می کنند و دنبال ربط دادن استلزام های کلی اعلامیه حقوق انسان و حقوق شهروند به مسائل انضمامی هستند. ملت فرانسه چراغ دریایی ملت های اروپا می شود و خطری می شود که تمام اروپا را تهدید می کند.
برای درک دلالت های مدرن مفهوم انقلاب عبارت هایی از روبسپیر نقل می کنم. روبسپیر دهم می ۱۷۹۳ در یک سخنرانی مشهور راجع به قانون اساسی انقلابی می گوید «انسان آزاد و شاد به دنیا می آید، اما همه جا اسیر و ناشاد است. هدف جامعه حفظ حقوق انسان و کمال وجود اوست، اما همه جا جامعه او را خوار و به او ظلم می کند. وقت آن رسیده که تک تک ما تقدیر حقیقی انسان را محقق کنیم، پیشرفت عقل بشر زمینه انقلاب عظیم را فراهم ساخته است. وظیفه شتاب بخشیدن به آن به ویژه به شما محول شده است.» از این جا به بعد انسان موظف به شتاب بخشیدن به فرایندی برای تحقق کامل آن شده است. از این به بعد می فهمیم که انقلاب با آزادی پیوند خورده است و به نوعی پیش شرط استعلایی هر گونه آزادی تلقی می شود. یعنی انقلاب به معنای تقویم و تاسیس آغازهای نو مطرح می شود.
روبسپیر می گوید: «انقلاب به لحاظ مکانی و فضا، مستلزم انقلاب جهانی است. کسی نمی تواند که انقلاب را اعلام کند و استلزام های کلی و دلالت های جهانشمول آن را در بر نگیرد. به لحاظ زمانی نیز انقلاب مستلزم آن است که همیشگی و مداوم باشد». یعنی هدف انقلاب هیچ گاه به طور کامل تحقق نمی یابد. او می گوید: «طبیعت به ما می گوید که انسان برای آزادی متولد می شود، تجربه های قرون و اعصار به ما نشان می دهد که انسان برده است. حقوق او در قلبش نوشته شده، تحقیرش در تاریخ. جهان تغییر کرده است، باید بیش از این تغییر کند. همه چیز در نظم مادی تغییر کرده، همه چیز باید در نظم اخلاقی و سیاسی تغییر کند. نیمی از انقلاب جهانی انجام شده، نیم دیگرش را باید تکمیل کرد». توضیح اصول حکومت انقلابی در انقلاب فرانسه باعث می شود که کسانی که سران انقلاب هستند، یعنی ژاکوبن ها اعلام کنند که انقلاب فرانسه جنگ آزادی علیه دشمنان آزادی است. این اشاره به آن استلزام کلی و همه شمول انقلاب مداوم بر مبنای ایده آزادی دارد و این که به عصر جدیدی اشاره دارد که در آن افرادی جدید به صحنه می آیند. این ایده مدرن آزادی است و آغازگر میراث جدیدی برای مفهوم انقلاب.
فردا هیچ گاه نرسید
به سبک مفهوم سنتی انقلاب(بازگشت) بحث را به پایان می رسانم. در ابتدا گفتم که برتولوچی با تغییر نقل قول گیزو از تالیران، به ما گفت که انقلاب ما را دچار نوستالژی زمان حال می کند. به همین جهت کسانی که به انقلاب فکر می کنند، همیشه زندگی شان پیش از انقلاب است. این داستان شاید تجربه زمانی انقلاب را پیچیده تر کند. می دانیم که زمان واقعی انقلاب از جنس آینده کامل است. یعنی می دانیم وقتی انقلاب رخ می دهد، به یک معنا همه چیزهایی که باید تحقق پیدا کند، از آزادی، برادری-خواهری، برابری و ... تحقق می یابد. اما تحقق کامل آنها مستلزم شتاب بخشیدن به سیر وقایع بعد از انقلاب است. به این تعبیر شاید ما همیشه قبل از بعد از انقلاب زندگی می کنیم. ژان لوک گدار اوایل دهه ۱۹۷۰ با همکارانش فیلم هایی را در فلسطین ساختند و از ایده سینمای فلسطین سخن گفتند. در یکی از این فیلم ها گدار با عرفات مصاحبه می کند و از او می پرسد که آینده انقلاب فلسطین چه می شود. عرفات می گوید فردا به تو جواب می دهد. گدار می گوید این فردا هیچ گاه نرسید. من به این نتیجه رسیدم که لااقل عرفات راستش را می گفت. زیرا وقتی به انقلاب فکر می کنیم، فردا ندارد. انقلاب تکه ای کنده شده از زمان خطی است که تحقق جامعه مطلوب ما یا همه اهداف انقلابی را در خودش دارد و به همین علت فقط کسانی لذت زنده بودن را می چشند که حول و حوش انقلاب یعنی کمی قبل و کمی بعد از انقلاب زندگی می کنند و فکر کردن به انقلاب، فکر کردن به آن حول و حوش است.
***
انقلاب اکتبر؛کودتای انقلابی و انقلاب اجتماعی
اصالت فرهنگ و دموکراسی
محمد مالجو
مصطفی شعاعیان مارکسیست انقلابی در نخستین سالهای دهه ۱۳۵۰ خورشیدی در رساله «انقلاب» نوشت: «اکتبر به راستی چه بود؟ اکتبر ترکیب یا سرشتهای از انقلاب و کودتا بود. انقلاب. کودتا. کودتا بود زیرا شتاب بینهایت سریع آن در چیرگی بر کانونهای قدرت و گرفتن تخت گاه فرمانروایی بدان چهره کودتا میبخشید و انقلاب بود زیرا چنان برگ نوینی را در تاریخ روسیه گشود که روسیه را به یکباره از نظامی کهنه و پوسیده به سوی نظامی نوین و پیشتازنده جهانید و انقلاب بود از آن رو که انبوهی هنگفت از تودهها و طبقه کارگر به پیام حزب بلشویک پاسخی انقلابی دادند تا برگ نوینی در تاریخ گشوده شود. بدین گون این دو یعنی انقلاب و کودتا در اکتبر چنان در هم سرشته شدهاند که به راستی پدیدهای به نام انقلاب-کودتا را ساختهاند.»
بحث من ایضاح کودتای انقلابی و چرایی اطلاق آن به رویداد اکتبر بکوشم. این کار را نیم قرن پس از مصطفی شعاعیان در معنایی متفاوت در کتاب «چهره ژانوسی اکتبر: هاله کودتایی یک انقلاب» انجام دادهام، متکی بر یافتهها و تحلیلهای چند دهه اخیر مورخان اجتماعی چپگرای روسیه که به دادههای بهمراتب پیشینیان دسترسی داشتند و نگاهشان به تاریخ بهطور کلی و انقلاب اکتبر و فوریه و ۱۹۰۵ بهطور خاص، نگاه تاریخ از پایین بوده است، رویکردی کاملا متفاوت از رویکرد انواع مورخان این موضوع.
در این جلسه میکوشم به دو پرسش مشخص پاسخ دهم: ۱. چه موانعی بر سر راه تحقق انقلاب برقرار است که گرچه هدف انقلابیون در عالم نظر محققسازی انقلاب اجتماعی است، اما در عالم عمل چه بسا به جای انقلاب اجتماعی، کودتای انقلابی اجرا میشود؟ ۲. چگونه میتوان بر احتمال فراتر رفتن از کودتای انقلابی از باب نمونه آن گونه که در تجربه اکتبر دیدیم و در عوض نیل به انقلاب اجتماعی آن گونه که هنوز به صورت تمام و کمال هیچ کجا و هیچ وقت به انجام نرسیده، افزود؟
پاسخ به این پرسشها از نظر من بهتر است در دشواریهای تحقق همزمان از یکسو الزامات سیاسی و از سوی دیگر الزامات اجتماعی بر پایی سوسیالیسم جستوجو شود. دقیقا بر همین مبناست که بحثم را در سه قسمت سامان میدهم؛ نخست اجمالا معنای الزامات سیاسی و اجتماعی برپایی سوسیالیسم را از نگاه خودم بازگو میکنم، سپس از دینامیسم بروز دشواریهای تحقق همزمان الزامات سیاسی و اجتماعی برپایی سوسیالیسم بحث میکنم، یعنی از تناقض ذاتی بحث نمیکنم، بلکه چه بسا (مطمئن نیستم) از تناقض عملی برپاسازی سوسیالیسم بحث میکنم و درنهایت نیز از دو حوزهای میگویم که تمرکز بر آنها میتواند از دشواریهای تحقق همزمان الزامات سیاسی و اجتمای برپایی سوسیالیسم بکاهد، یعنی دو حوزه اولا فرهنگ و ثانیا سیاست با سرلوحه دموکراسی سیاسی. حوزههایی که در روایتهای سوسیالیستی متقدمتر به مراتب پررنگتر بودند، اما در روایتهای سوسیالیستی متاخرتر خصوصا روایتهای لنینیستی و استالینیستی از مارکسیسم تا حد بسیار زیادی کمرنگ شدند و البته در میان نیروهای مترقی در ایران معاصر نیز چه بسا بیشتر متاثر از روایتهای لنینستی و استالینیستی از مارکسیسم، چندان پررنگی نداشتند.
۱- الزامات سیاسی برپایی سوسیالیسم
سوسیالیسم در تحلیل نهایی عبارت است از انحلال انواع روابط سلطه خصوصا رابطه سلطه طبقاتی. انحلال یا حتی تضعیف روابط سلطه در گرو حجم عظیمی از دگرگونیهای اجتماعی و اقتصادی و سیاسی و فرهنگی در جهت تضعیف قدرت انواع نیروهای فرادست سلطهگر، در انواع روابط سلطه مثل رابطه سلطه جنسیتی، قومیتی، مذهبی و... چشمپوشی فرادستان از انواع امتیازات ناروا و نابحقی که بازتاب روابط سلطهگران است، داوطلبانه و خودخواسته هرگز صورت نمیگیرد. خصوصا وقتی که ساختار قدرت مستقر به رفرم بنیادین راه نمیدهد، این چشمپوشی یا گرفتن امتیازات نابحق از فرادستان در هر نوع رابطه سلطهای، مستلزم اعمال قهر انقلابی است. برپایی سوسیالیسم عندالزوم و در صورت ناکامی رفرمهای بنیادین، در گرو اعمال قهر انقلابی برای القای اختیارات نابحق و ناروای فرادستان سلطهگر است. این از نگاه من یعنی الزامات سیاسی برپایی سوسیالیسم که کارکردشان عبارت است از ایجاد زمینه سیاسی مساعد برای اسقاط سامان سرمایهدارانه.
۲- الزامات اجتماعی برپایی سوسیالیسم
برپایی سوسیالیسم سوای اسقاط نظم سرمایهدارانه، در گرو برساختن تدریجی نوعی سازماندهی آلترناتیو اجتماعی و اقتصادی و سیاسی مشارکتی نیز هست. برساختن این نوع بدیل مشارکتی در گرو بسیاری چیزها از جمله گسترش مشارکت سیاسی و اجتماعی و اقتصادی آحاد شهروندان و بسط خلاقیت تودهای و مشورت مردمی و تثبیت حقوق قانون سیاسی و اجتماعی و مدنی جمهور شهروندان و اشاعه همبستگی و پروراندن روحیه نوعدوستی و شکیبایی و تساهلگرا و تحقق دموکراسی صنعتی و برقراری اقتضائات خودگردانی در واحدهای خرد و کلان اجتماعی و اقتصادی است. پا گرفتن چنین اقتضائات و الزاماتی در بستری که زاده قهر انقلابی است، تناقض و تضادی میان اقتضائات سیاسی و اقتضائات اجتماعی برپایی سوسیالیسم است. کارکرد الزامات اجتماعی، ایجاد فضای اجتماعی مساعد برای استقرار و سپس استمرار نظم سوسیالیستی است. اینجاست که به دشواری همزمانی این دو دسته از الزامات میرسیم، نه به عنوان یک ویژگی ذاتی بلکه به عنوان یک ویژگی تاریخی که دستکم تاکنون همواره در مساعی و تلاشها و اهتمامهایی که برای حرکت به سوی سوسیالیسم در دستور کار قرار گرفته، خودش را نشان داده است.
در جایی که رفرم بنیادین هیچ محلی از اعراب ندارد، اگر سازماندهی سرمایهدارانه با قهر انقلابی به اسقاط نرسد، شرط لازم برای حرکت به سوی نوعی سازماندهی بدیل سوسیالیستی نیز مهیا نمیشود، یعنی همان گرفتن امتیازات نابجای انواع فرادستان در انواع روابط سلطه. این قضیه شرط لازم برای حرکت به سوی نوعی سازماندهی بدیل سوسیالیستی است. اگر قهر انقلابی با شرایط مذکور، شکل نگیرد، این شرط لازم مهیا نمیشود. اما اگر قهر انقلابی در حد اعلا به کار بسته شود، گرچه چنین شرط لازمی مهیا میشود، اما مخاطرهای جدید سر بر میآورد: مخاطره بروز ناکارایی شدید در حوزه اقتصادی و عدم تحقق الزامات اجتماعی برپایی سوسیالیسم که دیر یا زود موانع سیاسی نوپدیدی بر سر راه استمرار سوسیالیسم برقرار میکند.
تجربههای ناکام انقلاب اجتماعی
تجلی این دشواریهای مذکور را میتوان در چهار تجربه دید: ۱. کمون پاریس؛ ۲. انقلاب اکتبر ۱۹۱۷ روسیه؛ ۳. حکومت وایمار در آلمان و ۴. دوره دولتهای سوسیال دموکرات بلوک غرب بعد از جنگ جهانی دوم. در کمون پاریس کمونارها گرچه انقلابی عمل کردند، اما از ظرفیتهای قهر انقلابی به حد اعلا به هر دلیل استفاده نکردند و از این رو به مراتب زودتر از آن به دست بورژوازی سرنگون شدند که بتوانند بستری برای استقرار و استمرار نظام سوسیالیستی فراهم آورند. در تجربه کمون پاریس الزامات سیاسی برپایی سوسیالیسم تحقق نیافت و کار چندان به تلاش درازمدت برای تحقق الزامات اجتماعی سوسیالیسم نکشید. در انقلاب اکتبر ۱۹۱۷ بلشویکها کمتر از نیم قرن پس از کمون پاریس، انتقام کمونارها را گرفتند و قهر انقلابی را نه در روز ۲۵ اکتبر، در ماهها و سالهای بعدی با چنان شدتی به حد اعلا به کار بستند و الزامات سیاسی برپایی سوسیالیسم را چنان با موفقیت محقق کردند که شانس تحقق الزامات اجتماعی برپایی سوسیالیسم را برای همیشه از دست دادند. بستر روسیه شوروی از نظر اجتماعی، بستری مملو از همبستگی و اعتماد و نوعدوستی و... نبود. به این اعتبار بود که خصوصا بلشویکها در فاز کودتای انقلابی یعنی تسخیر انحصارطلبانه قدرت متوقف ماندند و هرگز به انقلاب اجتماعی در حد وسیع برخلاف روایتهای رسمی استالینیستی دست نیافتند. در حکومت وایمار ائتلاف وایمار با سرکوب انقلابیون از اسپارتاکیستها تا دیگران به مسیر انقلابی نه گفت و مسیر رفرم سوسیال دموکراتیک پارلمانی را برگزید و پس از دورهای ۱۴ ساله به فاشیسم هیتلری جای سپرد.
در تجربه حکومت وایمار نیز الزامات سیاسی برپایی سوسیالیسم تحقق نیافت، نه از راه انقلاب که در آلمان برگزیده نشده بود و نه از راه رفرم که مبنا قرار گرفت. در دوره دولتهای سوسیال دموکراتیک بلوک غرب بعد از جنگ جهانی دوم نیز مسیر رفرمیستی سوسیال دموکراتیک و دموکراسی پارلمانی برگزیده شد و بعد از چند دهه عملا به نئولیبرالیسم انجامید که پروژهای برای اعاده قدرت طبقاتی بورژوازی بود که در دوره به اصطلاح زرین سالهای پس از جنگ، ذیل دولتهای سوسیال دموکراتیک دولت رفاهی کینزی سهمشان هم از قدرت سیاسی و هم از قدرت اقتصادی نه اینکه کم بود، بلکه در قیاس با گذشتههای دورتر به مراتب کمتر شده بود. در تجربههای حکومتهای سوسیال دموکرات بعد از جنگ جهانی دوم نیز الزامات سیاسی برپاسازی سوسیالیسم در حدی تحقق پیدا نکرد که برپاسازی سوسیالیسم اقتضا میکرد.
تجربه مسیرهای رفرمیستی و غیرانقلابی مثل حکومت وایمار در آلمان و دولتهای سوسیال دموکرات بلوک غرب در اینجا موضوع بحث نیست. تمرکز بحث را بر تجربه اکتبر میگذارم و میکوشم اجمالا دینامیسمی را شرح دهم که وقتی از قهر انقلابی برای تحقق الزامات سیاسی برپایی سوسیالیسم استفاده میکند ولو به پیروزی برسد کما اینکه در اکتبر چنین شد، از احتمال تحقق الزامات اجتماعی برپایی سوسیالیسم اما
در اثر همان پیروزی کاسته میشود. یعنی میکوشم نشان بدهم که چگونه وقتی با قهر انقلابی تلاش میشود زمینه سیاسی مساعد برای اسقاط نظام سرمایهداری فراهم آید، همزمان فضای اجتماعی مساعد برای برپایی چنین نظمی منهدم میشود.
سه سطح از مقاومتها
قهر انقلابی در انقلاب روسیه و مشخصا ماهها و سالهای پس از انقلاب اکتبر که در خدمت تسخیر انحصارطلبانه قدرت به دست بلشویکها قرار گرفت و کودتایی انقلابی را رقم زد، سه سطح از مقاومتها را در برابر برپایی بدیل سوسیالیستی پدید آورد و خواسته یا ناخواسته دستگاه سرکوبی را ایجاد کرد که در فضای اجتماعی مساعد برای برپایی نظام بدیل، به قوت خللها و اختلالهایی جدی پدید آورد.
۱- مقاومت گسترده انواع ضدانقلابیون که البته هم قابل فهم است، هم قابل پیشبینی و هم اجتماع ناپذیر.
۲- مقاومت گسترده انواع نیروهای سوسیالیستی انقلابی ناهمسو با بلشویکها در برابر بلشویکهای نشسته در مسند قدرت در زمینههای گوناگون ازجمله نحوه مبادرت به انقلاب، شیوههای برخورد با ضدانقلاب، شدت عمل علیه ضدانقلابیون، ضرباهنگ حرکت به سوی نظام بدیل سوسیالیستی و خط مشیهای سوسیالیستی. در همه این زمینهها اختلافنظرها در جبهه سوسیالیستها فراوان بود و آنگاه که بلشویکها بهتدریج به سمت تسخیر انحصارطلبانه قدرت حرکت کردند، ناگزیر دستگاه سرکوبی پدید آوردند و به مخالف خودشان انگ تفنگ داشتن زدند تا جایی که مقاومتها بیشتر و بیشتر شد و در مقاطعی آن روی دیگر سکه یعنی اتلاف انرژی انقلابی جامعه را منجر شد.
۳- مقاومت پایگاه اجتماعی انواع گروههای ضدانقلابی و نیز انقلابی ناهمسو با بلشویکها در حیات روزمره. برپاسازی دستگاه سرکوب در پاسخ به همین مقاومتها جهت حفظ و تثبیت قدرت سیاسی توسط بلشویکها سبب شد که به تدریج فضای اجتماعی برای برپایی سامان سوسیالیستی عملا منهدم شود.
چه باید کرد؟
تا جایی که به اصلیترین خصایل کودتای انقلابی اکتبر بازمیگردد، چگونه باید هم زمینه سیاسی مساعد و هم فضای اجتماعی حاصلخیز برای برپایی سوسیالیسم را فراهم کرد؟ به این سوال فقط در چارچوب انقلاب اکتبر پاسخ میدهم. به عبارت دیگر چگونه باید تناقض عملی بین تحقق الزامات سیاسی و اجتماعی برپایی سوسیالیسم را کاهش داد و از این رهگذر مسیر انقلاب سیاسی به سوی انقلاب اجتماعی را هموار کرد؟ پاسخ من تا جایی به خصایل کودتایی انقلاب اکتبر بازمیگردد، دو راه هست. راههایی که سنتهای سوسیالیستی متاخر در بخش اعظمی از جهان و از جمله در ایران، به آنها کمتر پرداختهاند و در قیاس به حوزههای دیگر مطلقا به آنها اولویت ندادهاند.
۱- اولویتدهی به عرصه فرهنگ و اهتمام جدی به تعمیق آگاهیها در جامعه خصوصا آگاهیهای طبقاتی در دوره پیشاانقلابی با احتراز از دستورالعمل منتج از استعاره نارسا و ضددیالکتیکی روبنا-زیربنا و اجتناب از اولویتدهی به تحزب سیاسی در قالب برساختن حزب پیشگامی که قرار است پیشاهنگ حرکت تودهها شود. جنگ گفتمانها در جامعه اهمیت دارد. اینکه بخشهای وسیعی از جامعه چگونه فکر میکنند، در کنار سایر عوامل، به جنگ گفتمانها نیز بازمیگردد. جنگ گفتمانها، جنگ فرمهای فرهنگی مثل سینما، تئاتر، نقاشی، عکاسی، داستان، رمان، ادبیات به معنای عام و... است. اینها سازوبرگهایی هستند که معناها را بر اذهان مینویسند. ارزشها و هنجارها و بایدها و نبایدها در ذهن افراد بیش از آنکه از کتابهای نظری برآمده باشد، از این فرمهای فرهنگی برمیآید. اکثریت عظیم و آگاه اگر وجود نداشته باشد، حرکت به سمت انقلاب اجتماعی ولو با نیت خیر انقلابیون، نامحتمل است و نه به سمت انقلاب اجتماعی بلکه به کودتای انقلابی از نوع تجربه اکتبر ختم میشود. به هیچ عنوان از نفی تحزب سیاسی یا نفی اهمیت سازماندهی سیاسی سخن نمیگویم. سازماندهی سیاسی البته مهم است، اما وقتی این تحزب سیاسی در قالب نگرش لنینیستی حزب پیشاهنگ که قرار است آگاهی را به تودههای عظیم جاهل و ناآگاه با نوعی خودبرتر پنداری که چیزی جز اسنوبیسم نیست، تزریق کند، حاصل تسخیر انحصارطلبانه قدرت میشود.
۲- تعهد تمام عیار به دموکراسی سیاسی در دوره پساانقلابی و احتراز از اراده معطوف به تسخیر انحصارطلبانه قدرت. در روایتهای سوسیالیستی متاخرتر صد سال گذشته بهویژه تحتتاثیر روایتهای لنینیستی و استالینیستی از مارکسیسم که در تضاد صریح با تعالیم و آموزههای مارکس هست، تسخیر انحصارطلبانه قدرت توسط یک گروه کوچک «آگاه باکیفیت کمونیست چپ...» که گویی فقط اینها میفهمند و بقیه نمیفهمند، مبنای اصلی بوده است. هنوز هم بخشهای وسیعی از نیروهای مترقی در ایران چنین میاندیشند. به همین دلیل است که بسیاری از نیروهای مترقی ما حتی امروز نیز از دموکراسی سیاسی سوای فرم آن، از پارلمانی یا شورایی یا... به معنای مشارکت جمعی در شوون گوناگون حیات اجتماعی و سیاسی و نفی تسخیر و حفظ انحصارطلبانه قدرت، سخنی به میان نمیآورند و دموکراسی برای آنها واژهای منفور است، در حالی که دموکراسی امروز باتوجه به توازن قوای کنونی یگانه سپری است که میتواند دستکم حیات بیولوژیک نیروهای مترقی را حفظ کند. اگر دموکراسی نباشد، دیگرانی هستند که این نیروهای مترقی را چنان که پیشتر دیدهایم، از میان ببرند. دو مساله فرهنگ و دموکراسی سیاسی در پیوند با یکدیگر هستند. آن نگاهی که به فرهنگ و معناسازیها در قلمروی فرمهای فرهنگی و هنری بها نمیدهد و در عوض میخواهد تغییر را از رهگذر گروه «کوچک با کیفیت متعهد انقلابی و به ناگزیر جداافتاده از جمعیت» رقم بزند، سرنوشتش حتی در صورت پیروزی و گرفتن قدرت چیزی نیست جز راه انداختن دستگاه سرکوب و نفی همفکران و مشارکت همان کسانی که انقلابیون به هوای رفاه و بهروزی و زندگی مناسب آنها، فداکاری کردهاند و دست به انقلاب زدهاند. بیتوجهی به حوزه فرهنگ و روبنا انگاشتن آن از سویی و گرایش پررنگ به تسخیر انحصارطلبانه قدرت از هم جدا نیستند. دومی معلول اولی است.
تمرکز بر این دو حوزه و اولویتدهی به آنها میتواند از احتمال تناقض و ضدیت عملی در تحقق همزمان الزامات سیاسی و اجتماعی برپایی سوسیالیسم و رسیدن به انقلاب اجتماعی بکاهد. اولویتدهی به عرصه فرهنگ عملا میزان حمایتهای اجتماعی برای وقوع انقلاب سیاسی را افزایش میدهد و تعهد به دموکراسی سیاسی هم میزان مقاومتهای اجتماعی و سیاسی برای مبادرت انقلاب اجتماعی را کاهش میدهد.
منبع: اعتماد