فرهنگ امروز/ مصطفی انصافی:
از انگارههای عرفانهای شرقی که در آموزههای بودا، کریشنا و اوشو نمود یافته تا آموزههای اگزیستانسیالیسم از نوع سارتری و پرحرفیهای بهاصطلاح روانشناسانۀ شوهای تلویزیونی و محتواهای فردگرایانۀ مندرج در کلیپهای انگیزشی، همگی شعار واحدی را فریاد میزنند که آن را در گزارههایی همچون: خوشبختی یک حس درونی است، اگر بیچارهای مقصر خودت هستی، طبیعت عادلانه است، خودت هستی که قدرت بیرون کشیدن گلیمت از شرایط موجود را نداری، تیرهروزی امروز تو به خاطر غفلت دیروز توست، اگر فلج مادرزاد نمیتواند در ماراتن قهرمان شود مشکل از خود اوست و... میتوان خلاصه کرد.
این انگارهها انسان را بهسان موجودی وارسته از جامعه و ساکن در مغاکی تاریک و خالی از سکنه تصور میکنند؛ موجودی همچون رابینسون کروزوئه، البته تا زمانی که سروکلۀ آن بردۀ مفلوک (جمعه) پیدا نشده بود. ولی آیا انسان در واقع چنین موجودی است؟ انسان بهواسطۀ انسان بودنش همواره در اجتماعی معین و در زمانی ویژه (ویژه از این بابت که زمانۀ وی با گذشته و آینده متفاوت است) میزید. انسان همواره در یک بدن فیزیکی خاص که بهطورقطع محدودیتهای مخصوص خود را دارد، در یک سنت، یک زبان و در یک خانواده در امتدادی از تجارب زیستۀ شخصی و اجتماعی زندگی کرده و امکان انتزاع از این امور وجود ندارد؛ چراکه انسان علاوه بر دارا بودن محدودیتهای فیزیکی، موجودی ایستاده بر مداری از مناسبات اجتماعی است که بهسان قیدوبندهایی همیشگی قلمداد میشوند. انسان بهمحض تولد در یک خانواده، در طبقهای خاص و در دل یک شأن اجتماعی معین و از پیش دادهشده زاده میشود و بر اساس امکانات و مقدورات مالی و اجتماعی و فرهنگی که در آن قرار دارد، چشماندازی برای خود دستوپا کرده و از منظر آن جهان را به نظاره و داوری مینشیند.
گزارههایی مثل این ایستار روانشناسانه که «خوشبختی حسی درونی است» انسان را موجودی منتزع و فارغ از جامعه تصور میکند؛ موجودی واجد نیروهای جادویی و خارقالعاده که امکان استعلا از وضعیت و شرایط مختص خود را دارد تا از ورای مصائب خویش، مشکلاتش را نگریسته و به دغدغههایش لبخند بزند و احساس خوشبختی کند. این نوع از ایستارها در واقع موجب ایجاد یک شکاف میان واقعیت زیستۀ فرد و اندیشۀ وی میشوند، درصورتیکه انسان در یک ارتباط دیالکتیکی با موقعیت پیرامون خود به سر میبرد و ذهن یا همان درون نیز چیزی جدای از بدن که واسطۀ ادراکات آدمی از موقعیت پیرامون انسان هست، نیست.
بنابراین خوشبختی ملغمهای از درون و بیرون است و این دو جزء با یکدیگر ارتباط تنگاتنگی دارند؛ بهبیاندیگر، دو فلزِ یک آلیاژ محسوب میشوند. امکان اینکه حس یا درون، احساس خوشبختی کند ولی بدن فیزیکی آدمی در مصیبت و مشقت دائمی باشد ممکن نیست. این امر تنها در یک صورت میسر میشود، اینکه بین ادراک فرد از موقعیت بیرونی و درونی خود شکافی بیمارگونه رخ دهد.
ثنویت درون و بیرون یا همان ذهن و بدن، ثنویتی باقیمانده از باستانیان به خصوص افلاطون است و در رسالههای فایدون و فایدروس با ستایش مرگ و رها شدن روح از بهاصطلاح قفس بدن به اوج میرسد. این ثنویت بهواسطۀ مسیحیت به دنیای مدرن راه یافت. بعدها این گفتمان بخشی از علم روانشناسی شد، شبهعلمی که فوکو پیشترها کوس رسواییاش را به صدا در آورده بود. این گفتمان به همراه گزارههایی همچون «خوشبختی یک حس درونی است» و «موفق نشدی چون تلاش نکردی»، تنها به کار توجیه شرایطی میآیند که در آن همه فرصت موفقیت ندارند. چه بسیار کسانی که برای موفقیت تلاش میکنند اما مقدورات و امکانات بیرونی و مادی آن را ندارند.
علاوه بر این، شادکامی چیزی از جنس احساس (feeling) است و نه از جنس هیجان (emotion)؛ به این معنا که روانشناسی با تقلیل شادکامی به یک هیجان، قابلیتهای آن بهعنوان یک تجربۀ انسانی موقعیتمند را تخریب میکند و شادکامی صرفاً در خندهای ممتد که بیش از هر چیزی شبیه رفتاری مکانیکی و بیربط به احساس انسان است، نمود مییابد. اغلب افرادی که با دیدگاه روانکاوی و روانشناسی با مقولۀ شادکامی مواجه میشوند تفاوتی میان احساس شادکامی و شادکامی هیجانی قائل نیستند. احساس حالتی انسانی است که به لحاظ زمانی، درازمدت و به لحاط عینی نمود خاصی ندارد؛ یعنی در رفتاری مثل خنده قابل خلاصه شدن نیست (عمیقتر از یک رفتار سطحی و صوری است)، اما در مقابل، هیجان حالتی بهشدت موقتی و واجد نمودهای بیرونی است که میتوان آن را در حالتی مثل خنده، ذوقزدگی و برخی رفتارهای بیاختیار از سر شور و شعف مشاهده کرد.
تجربۀ شادکامی هیجانی تجربۀ روزمره است، از حال خوش بعد از خرید کردن تا دیدن یک فیلم، شنیدن یک موزیک دلنشین، خوردن یک غذای لذیذ و محبوب؛ اما هیچیک از اینها احساس نیستند پس ربطی به شادکامی که حسی دیرپا و مقاوم است، ندارند. شادکامی قابل تقلیل به هیجان نیست و در این صورت تمام توان و پتانسیل سوبژکتیو خود را از دست میدهد، چراکه شادکامی امری انضمامی و اجتماعی است و قابل تقلیل به یک حس درونی، موقتی و روانی نیست. شادکامی یک میدان اجتماعی است، مجموعهای از روابط اجتماعی انسان که بخشی از آن از پیش داده شده است و بخشی دیگر را انسان با اتکا به سوبژکتیویتۀ خود تغییر داده و میسازد.
امروز به فهم جدیدی از شادکامی محتاجیم، فهمی غیرتقلیلگرایانه، فهمی که شادکامی را به یک لحظه، به یک خنده، به یک ذوقزدگی خلاصه نکند. شادکامی میدانی پراتیک است و تنها از چنین منظری میتوان فاعلیت انسان را دخیل در نیل به شادکامی تصور کرد. در واقع سوژۀ کنشگر محدودیتهای اجتماعی خود را درک میکند، اما برخلاف القائات ایستار روانشناسی و روانکاوی، پاسخ این سوژه به شرایطش صرفاً انفعال سرخوشانه که در شعارهای «بخند تا دنیا به روی تو بخندد»، «خنده بر هر درد بیدرمان دواست» و ازاینقبیل نمود مییابد، نیست، بلکه سوژه با درک موقعیت اجتماعی خود تلاش میکند تا شادکامی را نه مصرف بلکه به دست آورد.
قصد و نیت، صحه گذاشتن بر نوعی ماتریالیسم افراطی و یا تأیید چشمانداز «گافمنی» مبنی بر گرفتاربودگی انسان در میدانهای از پیش داده نیست، بلکه مشکل این نوع ایستارها در رخوت و بیکنشی است که با القای خوشی درونی به آنها دامن میزنند. این ایستارها در واقع سوبژکتیویته را به قوۀ ذهنی (Mentality) تقلیل میدهند و ازاینرو ساحت فعال و کنشگر انسان را از آن سلب میکنند.