مقدمه
یکى از مقولاتى که باید در تنقیح رابطه علم و دین، مورد بررسى قرار گیرد، زبان دین و زبان علم است. هر یک از این دو مقوله، خود ساحتى عظیم براى تحقیق است و مسائل متنوعى را در بر مىگیرد، که اینجا مجال ذکر آن نیست، ولى یکى از نظریات موجود در زبان دین، نظریه استقلال زبان دین است که گاه از آن به عنوان «فدئیسم» (fideism) تعبیر مىشود. فدئیسم ظاهرا از ریشه لاتینى "fides" به معناى «ایمان» مشتق شده است.۱ و مقصود از آن نظریهاى است که حیات ایمانى را مستقل از دیگر ساحتهاى حیات انسانى و خصوصا عقلانیت وى مىداند و درنتیجه زبان دین را مستقل از دیگر زبانها مىبیند.۲ کسان بسیارى به گونهاى از فدئیسم قائل بودهاند، اما دو تن از افراطىترین مدافعان آن در قرن حاضر، سورن کىیرکگارد و ویتگنشتاین (Wittgenstein) بودهاند که هر یک از طریق خاص خود به این نظریه رسیدهاند. در آنچه به دنبال مىآید، فدئیسم ویتگنشتاین را در حد اجمال مورد بررسى قرار مىدهیم، اما قبل از آن ذکر نکاتى لازم است. اول، شاگردان ویتگنشتاین و تابعین وى هریک به نوعى به دفاع و تبیین فدئیسم پرداختهاند. مثل نورمن مالکم (N. و فیلیپس ( .(D.Z.Philips بررسى و تحلیل این آراء در چنین مختصرى ممکن نیست، در جاى دیگرى به این مهم پرداختهام (سلسله بحثهاى زبان دین که در دست تدوین است). اما در عین حال در حد مقدور به برخى از آنها اشاره خواهم کرد، چون در روشن شدن نظریه ویتگنشتاین موثرند. دوم، در بحثهاى آتى عمدتا نظر معطوف به زبان دین است، ولى چنانکه از تقریر ویتگنشتاین روشن خواهد شد، فدئیسم بهعینه در زبان علم هم قابل جریان است، لذا زبان علم را نیز زبانى مستقل مىبیند که قابل داد و ستد با بیرون آن زبان نیست. سوم، در باب فدئیسم مطالب مستقل زیادى از ویتگنشتاین در دست نیست. آنچه هست تذکرات و اندیشههاى جستهگریخته اوست که در پارهاى مکتوباتش وجود دارد، به علاوه یادداشتهاى یکى از شاگردان وى (Y.Smythies) در باب فلسفه دین که تحت عنوان «درسهایى در باب اعتقاد دین» (Lectures on Regigous Belief به چاپ رسیده است.
زبانى یکتا
ویتگنشتاین معتقد است زبان دین، زبانى یکتاست (Sui genris) که فهم و ارزیابى آن باید فقط بر اساس معیارهاى یک زبان مستقل دینى صورت گیرد. وقتى درباره خدا معتقد مىشویم خدا وجود دارد، این اعتقاد شبیه اعتقاد به وجود اشیاء دیگر نیست. اعتقاد نداشتن به خدا نوعى وهن است، اما اعتقاد نداشتن به وجود اشیاء دیگر چنین نیست. زبان دین را نمىتوان صرفا بیانگر احساسات گوینده یا برانگیزنده احساسات مخاطب دانست. التزام به چنین نظر نامعرفتى (non - Cognitivist) در باب گفتههاى دینى، نمىتواند با واقعیت این گفتهها منطبق باشد، اما ویتگنشتاین اضافه مىکند «زبان دینى مشابه هیچ گفته دیگرى هم نیست. مفاد آن همان است که هست. اصلا چرا باید بتوان چیز دیگرى را جانشین آن ساخت؟ » از نظر ویتگنشتاین، وقتى یک مؤمن معتقد مىگوید «من به قیامت اعتقاد دارم» و یک غیرمعتقد مىگوید «من به قیامت اعتقاد ندارم»، اینها همدیگر را نفى نمىکنند. چون سخنشان داراى یک مفاد و یک نقش نیست. اینها در دو عالم یا دو سیستم مختلف سخن مىگویند و لذا نفى یکدیگر نمىکنند. به همین جهت آوردن شواهد و استدلال بر صحتیک گفته وجهى ندارد. این گفتهها، صرفا تجربى نیستند. یک معتقد ممکن است کاملا مطلع باشد که شواهد بسیارى علیه وجود قیامت اقامه شده است، ولى در عین حال هنوز در اعتقاد خود پابرجا باشد. اعتقاد در اینجا شبیه تصمیم گرفتن راجع به یک نحوه زندگى است تا بیان یک مفاد تجربى و یا پیشبینى خاصى در باب عالم.
نحوههاى حیات( (Forms of Life
زبان دینى نوعى بازى خاص است که به نحوه حیات مؤمنان وابسته است. انسان داراى نحوههاى حیات (forms of Life) متعددى است و هر انسانى تصمیم مىگیرد چه نحوهاى از حیات را برگزیند. ویتگنشتاین، چنانکه فون رایت ( Von Wright) گفتهاستشدیدا تحتتاثیر کىیرکگارد و داستایوفسکى بوده است. کىیرکگارد از نوعى استدلال ایمان دفاع مىکرد و معتقد بود نباید به دنبال عقلانى ساختن دین از طریق استدلال و برهان باشیم، دین امرى غیرعقلانى است. ویتگنشتاین هم با چنین نگرشى مىگوید کاربرد لفظ «خدا» در زبان کاربرد خاصى است و مربوط مىشود به معنایى از حیات که انسانها درک مىکنند. دین را نباید با استدلال مبرهن ساختیا با عقلانیت فلسفى آن را موجه ساخت; دین صرفا نوعى زندگى است: باید آن را زیستیا نزیست! و این زیستن یا نزیستن تا حدى وابسته به فرهنگى است که شخص در آن واقع شده و تا حدى هم مربوط به تعهدات و تصمیمات خود شخص است. فیلسوفانى که از فدئیسم ویتگنشتاین دفاع مىکنند و زبان دین را به نحوههاى حیات برمىگردانند اجمالا، سخنشان این است که فهم مفاهیمدینى (Rligious Concepts صرفا از طریق شرکت جستن در این نوع حیات خاص (یعنى حیات دینى) ممکن است. زبان دین بخشى اساسى از این حیات دینى است که در ظرف و بستر آن صورت مىپذیرد. به این ترتیب مفهوم «خدا» و «بخشندگى» و «عطوفتخدا» و ... همه از طریق دریافت درونى دین ممکن است: یعنى دریافت مؤمنى که در حیات دینى شرکت جسته و الا از منظر یک انسان بیرونى، این الفاظ دلبخواهى و خیالى خواهد بود. همین نکته را به صورتى تمامتر در مقاله«فهم جامعه بدوى» Understanding A Primitive Society مطرح مىکند. ما اگر بخواهیم از دشواریها و ناسازگاریهاى موجود در انجام پارهاى اعمال در یک جامعه، سخن به میان آوریم، این فقط در رابطه با مسائل مطروحه در انجام آن اعمال، قابل فهم خواهد بود. در خارج آن بستر خاص، ما نمىتوانیم بفهمیم که چه چیزى مسالهدار بوده است. این سخن وینچ در واقع تکرار همان ادعا است که هر گونه فهم، نقد و ارزیابى یک نحوه حیات یا فرهنگ یا اعتقادات دینى خاص، فقط از درون آن ممکن است; مسالهاى که بعدا بیشتر به آن خواهیم پرداخت. در اینجا فقط به این لازمه آن اشاره مىکنیم که فهم مفاهیم دینى فقط با شرکت جستن در نحوهاى از حیات که مختص به مؤمنان است، ممکن مىشود. ما با شرکت جستن در این نحوه حیات، از طریق رسوم و عادات و روشهاى کسانى که این نحوه حیات را پذیرفتهاند، از معیارهاى مفاهیم دینى و خدایى آگاه مىشویم.
در ساحتى فراختر: فهم واقعیت
آنچه در باب فهم زبان دین و اعتقادات دینى گفتیم، در ساحتى فراتر، در فهم دیگرمفاهیم بیگانه از فرهنگ فهمنده هم قابل طرح است. پیتر وینچ در مقالهاى که کمى پیشتر نام بردیم، به نقادى گفتههاى محقق انسانشناس ایوانس پریکارد ( در این زمینه مىپردازد. موضوع بحث، شناختن تصورات قبیلهاى بدوى چون آزند (Azande) در باب جادو است. ایوانس پریکارد مىپذیرد که شناختن تصورات آنها، باید از طریق برداشتهاى خود آزندها صورت گیرد و این فقط با مراجعه به بافت اجتماعى و نحوههاى حیات آنها ممکن است. اما اضافه مىکند که ما بر اساس دادههاى علمى زمان خود مىدانیم که جادوى آزندها، تخیلى بیش نیست. تبیینهاى علمى ما از این امور مطابق با واقعیت عینى است، ولى اعتقادات جادوگرانه آزندها نه. این گفته ایوانس - پریکارد مورد نقادى دقیق و موشکافانه وینچ قرار مىگیرد. چه کسى گفته است در حالى که تصورات آزندها از واقعیت غیر از تصورات ما است، تصورات علمى ما مطابق با واقعیتبالفعل است و تصورات آنها نه؟ علوم تجربى چهارچوبى نیستند که صدق و مفهومدارى همه گفتارهاى انسانى با آن سنجیده شود۹. وینچ دو تقریر مختلف براى تایید نکته فوق دارد که هر یک مىتواند دفاعى براى فدئیسم ویتگنشتاین تلقى شود. تقریر اول، «واقعیت» و «لا واقعیت» مفاهیمى نیستند که داراى محکى ثابت و مستقل از زمینههاى خاص باشند. اینکه چه چیزى واقعى استیا اینکه واقعیت چیست اگر به صورتى کاملا کلى مطرح شود، داراى معنایى معین نیست. ما از اقعیتیک شىء فقط در نحوهاى خا از حیات، مىتوانیم سخن بگوییم. هیچ تصور فرا زبانى یا مستقل از زمینه در مورد «واقعیت» وجود ندارد که بر اساس آن بتوان به ارزیابى و سنجش نحوههاى حیات پرداخت. «واقعیت نیست که به زبان معنا مىبخشد. آنچه واقعى است و آنچه غیرواقعى، خود را در معنایى که زبان دارد، نشان مىدهد. به علاوه هم تفکیک میان واقعى و غیرواقعى و هم مفهوم مطابقتبا واقع، خود به زبان ما متعلقاند». تفکیک میان واقعى و غیرواقعى، بخشى از هر زبانى را تشکیل مىدهد. این تفکیک همچون مفهوم «ترى» (مقابل خشکى) نیست. انسان مىتواند تصور کند که زبانى متضمن چنین مفهومى نباشد، اما به سختى مىتوان تصور کرد که «زبانى»، تفکیک میان واقعى و غیرواقعى را متضمن نباشد. با این وجود، ما نمىتوانیم میان واقعى و غیرواقعى تفکیک قائل شویم، مگر بفهمیم که این تفکیک در زبان چگونه عمل مىکند. بنابراین، اگر بخواهیم معناى این دو لفظ را بفهمیم، باید کاربردهاى بالفعل آنها را در زبان مورد بررسى قرار دهیم. وقتى ایوانس - پریکارد تصورات آزندها در باب جادو را غیرواقعى مىخواند همچون کسى که کل گفتگوهاى دینى در باب خدا را غیر قابل فهم و ناسازگار مىداند، ناخودآگاه، خود سخنانى نامفهوم گفته است. چون تصورات خاص آنها از «واقعیت» از ناحیه کاربرد بالفعل و واقعى لفظ «واقعیت» حاصل نشده است، و آنها به خطا گمان مىکنند که کاربرد خاص خودشان از «واقعیت» معیارى است که همه نحوههاى حیات را مىتوانند با آن ارزیابى کنند. این گفته ایوانس - پریکارد که «معیارهاى به کار گرفته شده در آزمایشات علمى رابطه درست میان ایدههاى ما و یک واقعیت مستقل را تشکیل مىدهد» خود نه یک فرضیه علمى است و نه یک گفته تجربى. «واقعیت مستقل» و «رابطه واقعى» با آن، مفاهیمى هستند که کاربرد ثابت و معین ندارند و فقط با اشاره به زمینهاى خاص معنا پیدا مىکنند.
تقریر دوم
وینچ در کتاب «ایده یک علم اجتماعى» The Idea of a Social Science تقریر دیگرى از مطلب بالا به دست مىدهد. منطق به عنوان یک تئورى صورى از ترتب، بهطور سیستماتیک، نحوههاى ترتبى را که در حیات اجتماعى یافت مىشود، آشکار مىسازد. چه مىتوان گفت و چه نمىتوان گفت، چه خبرى از چه خبرى استنتاج مىشود، همه از لوازم معیارهاى «معقولیتى» است که در نحوههاى حیات اجتماعى نهفته است، لذا نمىتوان معیارهاى منطق را در مورد نفس نحوههاى حیات اجتماعى، به کار بندیم. «علم» یک چنین نحوه حیات اجتماعى است و «دین» نحوه دیگر و هر یک معیار معقولیت مختص به خود را دارد. فقط در داخل علم یا دین یک فعل مىتواند منطقى یا غیرمنطقى باشد، اما بیرون از آن نه. به عنوان مثال مىتوان گفتبراى یک عالم تجربى این غیرمنطقى است که نتایجیک آزمایش خاص تجربى را که به نحو صحیحى انجام شده است، نپذیرد و همینطور این براى یک دیندار غیرمنطقى است که قدرت خود را علیه خدا به کار گیرد، اما این بىمعناست که بگوییم «دین» یا «علم» در کل غیرمنطقى است، همانقدر که اگر بگوییم موسیقى خوشرنگ استیا بدرنگ یا بگوییم سنگها یا ازدواج کرده یا طلاق گرفتهاند! این بیان وینچ اولا، نوعى استقلال مفهومى براى نحوههاى حیات اجتماعى مثل دین و علم و اخلاق قائل است. ثانیا، نوعى تفکیک میان نحوههاى حیات را دربردارد، به طورى که با معیارهاى یک نحوه حیات اجتماعى نمىتوان درباره نحوه دیگر حیات اجتماعى سخن گفت. وینچ در اینجا مثل ویتگنشتاین و دیگر فدئیستها مىگوید: هر نحوه گفتار را باید بر حسب خودش فهمید و نمىتوان یک نحوه گفتار را از بیرون مورد نقادى قرار داد. هرگاه شکل خاصى در علم یا دین رخ دهد، این نقادى باید از درون یک گفتار خاص صورت گیرد.
بازىهاى زبانى
در این تردیدى نیست که مفهوم «نحوههاى حیات» در مکتوبات ویتگنشتاین و تابعین او، پیوندى وثیق با مفهوم «بازىهاى زبانى» دارد; گرچه ماهیت این پیوند، گاه در هالهاى از ابهام قرار مىگیرد. مفهوم «بازىهاى زبانى» هم چندان روشن و دقیق نیست. ویتگنشتاین در جائى خود این مفهوم را توضیح مىدهد: «در بحثهاى آتى بارها و بارها، توجه مخاطب را به آنچه که بازى زبانى مىنامم، جلب مىکنم. بازىهاى زبانى، نحوههاى به کار بردن علائماند، بسیطتر از به کار بردن علائم زبان پیچیده روزمره. بازهاى زبانى اشکالى از زبانند که یک کودک با آن شکل از آن، شروع به به کار بردن کلمات مىکند. بررسى بازیهاى زبانى، بررسى اشکال ابتدایى یا زبانهاى ابتدایى است. » اهمیت توجه به بازىهاى زبانى از آن جاست که از نظر ویتگنشتاین معناى کلام از طریق کابردش در ظرف زبانى و غیرزبانى به دست مىآید نه از رابطهاى منطقى بین اسم و محکى آن. بازىهاى زبانى که واحدهاى اصلى معنایند به هیچ وجه محدود نیستند. «بازىهاى زبانى» ظرف زبانى خاصى را معین مىکند که کلمهها و قضیهها در آن حرکت مىکنند. کلمات نمىتوانند از متن و ظرف کاربردى خود جدا شوند و در عین حال معنادار باشند. جملات معناى خویش را از سیستمى از علائم، یعنى زبانى که به آنها مربوط مىشود، دریافت مىکند، لذا براى فهم یک کلمه و یک جمله باید ظرفهاى مناسب مربوط به آن را دریافت. تبیین معنا از قبیل قضایاى تجربى نیست، از قبیل تبیینهاى على هم نیست، بلکه یک قاعده و یک قرارداد است . معناى الفاظ از طریق قواعد گرامرى حاکم بر کاربردشان معین مىشوند. در اینجا به شعار معروف ویتگنشتاین مىرسیم که معانى وجودات اسرارآمیز ذهنى نیستند، بلکه کابردهاى قاعدهمندند و اینها امورى عینىاند. زبان به خاطر ساختار قاعدهاى آن، پدیدهاى اجتماعى است. زبان داراى قواعد ساختارى است که کاربرد مناسب کلمات و جملات را تعیین مىکند.البته این قواعد ساختارى ممکن استبه نحو تفصیلى براى شخص روشن نباشد. ما در کاربردهایمان از قواعد کاربرد، تبعیت مىکنیم، ولى درست نمىتوانیم آنها را معین کنیم. این قواعد ارتکازىاند و در بسیارى اوقات نمىتوانیم آنها را به تفصیل در آوریم. قواعد زبانى در طول زمان بتدریج رشد مىکنند. زبان حسابى ثابت ندارد، بلکه انجام افعالى بهنحو پویاست و قواعد زبانى موقتىاند. البته باید توجه کرد که قواعد زبانى و متابعت از آنها فردى و شخصى نیست. معناى یک کلمه بر حسب کاربرد آزادانه شخص به دست نمىآید، بلکه بالاتر از این، برخى ادعا کردهاند که اصلا متابعت از یک قاعده بنحو فردى معنا ندارد. نکته مهمى که باید در نظر داشت، این است که از نظر ویتگنشتاین، بازىهاى زبانى صرفا قواعد قراردادى نیستند. ریشه زبان در نحوههاى حیات است. حرکات در بازى زبانى به زمینه وسیعتر انسانى مرتبط مىشود. مفاهیم و معانى زبانى، محصول مستقیم عالم خارج و حاکى از آن نیست، محصول نحوه زندگى است. در نهایت، یک بازى زبانى، قائم به یک قضیه نیست که ما آن را درک مىکنیم، بلکه منتهى به یک محل مىشود.
بازگشتبه فدئیسم: ثمره بحث
در صفحات گذشته، فدئیسم ویتگنشتاین در حد اجمال (و شاید ناقص) تقریر شد و پارهاى مبانى و توجیهات آن (از طریق کلمات شاگردان و تابعین وى) مطرح شد. به نظر مىرسد اینگونه فدئیسم نوعى از نسبىگرایى را به دنبال دارد و با آراء هایدگر در باب فهم و چارچوبهاى کوهنى در فلسفه علم قرابتبسیار دارد. فدئیسم نظریهاى است که در باب ارتباط زبان دین و زبان علم و نسبت میان علم و دین و کیفیتحل تعارضات آن دو، ثمرات روشنى دارد. از آنچه گذشت روشن شد که بر اساس این نظریه، علم و دین دو ساحت کاملا مختلف را تشکیل مىدهند با ضوابط و منطق خاص خودش. هیچ یک نمىتواند از منظر خود به نقد و ارزیابى دیگرى بپردازد. این نظریه البته باب طبع بسیارى از مؤمنان و متدینانى است که خواستار حفظ اصالت ایمان خویشاند و از طعنها و نفىهاى علمگرایانه مىگریزند. همه به خاطر داریم که چگونه علم ورزان، دائما در دین طعن زدهاند و گاه کل آن را بىمعنا تلقى کردهاند و یا مدعى شدهاند که دین را در پرتو علم باید فهمید. فدئیسم این سخنان را از بیخ و بن نادرست مىداند و براى علم حقى در قضاوت و ارزیابى ساحتهاى دیگر حیات بشرى قائل نیست. به این ترتیب تعارضى هم بین علم و دین وجود نمىگیرد: این دو به ساحت واحدى بر نمىگردند و حتى نفى و اثباتهاى به ظاهر متعارضشان در واقع متعارض نیست. با این همه باید به خاطر داشت که گاه یک نظریه گرچه از جهتى جالب توجه و موید آراء مطلوب ما است، ولى چه بسا، بسیارى جهات دیگر را دستخوش اضطراب و زلزله مىکند و فدئیسم از همانهاست. فدئیسم با مبانى خود در باب حقیقت زبان و حقیقت فهم و نحوههاى حیات، تلقى خاصى از دین عرضه مىکند، کما اینکه تلقى خاصى از علم و اخلاق و.. . عرضه مىکند و باید دید این تلقىهاى خاص هم همواره مطلوباند یا نه؟ ولااقل آیا با تفکر برخاسته از متون دینى سازگارند؟ ما در این مقاله فقط به عرضه دیده «فدئیسم ویتگنشتاین»، آن هم در حد اجمالى و ناقص پرداختهایم و اما نقادى مبانى آن نیازمند بحثهاى بسیار دیگر، آن هم با تعمیقى بیشتر است که در اینجا مجال آن نیست. در ذیل فقط به پارهاى پرسشها که در باب فدئیسم مطرح شده یا قابل طرحند، اشاره مىکنیم. این پرسشها هر یک شایسته تحقیقى مستقل و دراز دامن است که ما را به اساسىترین ایدهها در باب نحوه تفکر، زبان و ارتباط با عالم واقع مىکشاند.
پرسشها
۱. «نحوه حیات» یکى از اساسىترین مفاهیم به کار گرفته شده توسط ویتگنشتاین است. در اینکه این مفهوم نقش مهمى در فهم آراء ویتگنشتاین بازى مىکند، تردیدى نیست. استراوسن (P.F Strawson) ،مالکم (N. Malcom) ،هنیتیکا (J. Hintikka) و... همگى بر این نکته متفقاند. اما مسئله اساسى این است که دقیقا مقصود از این تعبیر چیست؟ بنا به گفته پارهاى از نویسندگان که در آثار ویتگنشتاین در خصوص این مورد فحص کرده است، وى در سرتاسر کتاب تحقیقات فلسفى (Philosophical Investigation) ،فقط در پنج مورد این تعبیر را به کار برده است و در هیچ یک از فقرات مذکور آن را به روشنى توضیح نداده است. در میان محققان و نویسندگان فلسفى غرب، هیچ اجماعى بر فهم واحدى از آن نیست. کاى نیلسن ( آن را عبارتى مبهم و مشغول کننده و هوسانگیز مىداند (tantalizingly vague phrase) ، ولى برخى دیگر معتقدند باید بین مفهوم «مبهم» و مجمل از یک طرف و مفهوم «دشوار» قابل تبیین از طرف دیگر فرق گذاشت و «نحوههاى حیات» از این قسم دوم است . در هر حال کسانى که این مفهوم را قابل تبیین و تفسیر دانستهاند، تفسیرهاى متعددى از آن ارائه کردهاند. برخى آن را با «بازىهاى زبانى» (Langudge games) یکى دانستهاند، ولى شواهد بسیارى وجود دارد که نشان مىدهد این دو تعبیر در کلمات ویتگنشتاین لا اقل معادل نیستند. برخى دیگر آنها را «صرفا» بخشى از نحوه عمل و رفتار یک موجود زنده دانستهاند. دسته سومى هم آن را مرتبط با یک سیستم یا چارچوب فرهنگى دانستهاند. وینچ، مالکم و فیلیپس از زمره اینانند. و هنوز هم تفاسیر دیگرى براى آن وجود دارد. در چنین وضعیتى، پرسش این است که بالاخره مفهوم «نحوه حیات» دقیقا به چه حقیقتى اشاره دارد؟ آیا دقت در اینجا اصلا ممکن است و بر فرض امکان آیا چنین دقتى مطلوب است؟ اگر این مفهوم دقیقا روشن نباشد، چگونه مىتوان آن همه مسائل مهم در باب تفکر و زبان را بر آن حمل کرد؟
۲. پرسش دوم، مساله نسبىگرایى است. آیا فدئیسم ویتگنشتاین سر از نوعى نسبىگرایى تمامعیار درنمىآورد؟ نویسندگان متعددى قایل به این نتیجه نسبىگرایانه هستند. آنها معتقدند که مفهوم «نحوههاى حیات» و «بازى زبانى» ویتگنشتاین، در نهایتبه نوعى نسبىگرایى مطلق مىانجامد که باب هر گونه ارزیابى مستقل را مىبندد. نسبىگرایى ( و قراردادگرایى (Conventionalism) افراطى، از طعنهایى هستند که درباره نظریات ویتگنشتاین غالبا طرح مىشوند، اما آراء ویتگنشتاین در اینباره بسیار دیریاب و دشوارفهم است. تلقى اولى از آراء او این است که نحوههاى حیات چون مختلفند، لذا فهمها در این نحوههاى حیات متفاوت است. اگر این اختلاف نحوههاى حیات و اختلاف فهمها به اطلاق مقصود باشد، ظاهرا گزیرى از پذیرش نسبیت نیست، اما برخى از نویسندگان، عباراتى از ویتگنشتاین را شاهد مىآورند که وى به پارهاى زمینههاى مشترک انسانى و فرهنگى اعتراف مىکند . بنابراین، پرسش قابل طرح این است که بالاخره در نهایت راى ویتگنشتاین چیست؟ آیا نحوههاى حیات در نهایت از هم بیگانهاند یا لااقل پارهاى مشترکات دارند؟ آیا معیارهاى عقلانیت تماما درونى است و در هر نحوه حیات مىتواند به شکلى باشد، یا اینکه لااقل پارهاى از معیارهاى عقلانیت ثابت است؟ اگر اولى درستباشد، این عینا التزام به نسبىگرایى مطلق است و اگر دومى، در این صورت سنگ زیرین براى پرسش وجود دارد و امکان نقادى نحوههاى حیات از بیرون هم ممکن مىشود و... مساله این است که بالاخره ویتگنشتاین کدام طرف را پذیرفته است؟ و اصلا آیا لازم است فقط یک طرف را بپذیرد؟ آیا نمىتوان بین طرفین این نزاع آشتى و صلحى برقرار کرد؟
۳. پرسش سوم که با پرسش دوم کاملا مرتبط است، مفهوم «واقعیت» و «لا واقعیت» است. وینچ گفته بود که «واقعیت» و «آنچه واقعى است» هم، بسته به زمانى است که به کار گرفته مىشود; یعنى تفکیک واقعیت از غیرواقعیتخود تابع نحوه حیات اجتماعى ما است و بلکه کل قواعد منطق و ارزیابى منطقى چنین است. ما هیچ معیار مستقلى براى ارزیابى کل یک نحوه حیات اجتماعى نداریم. آیا این سخن خود سر از نوعى نسبىگرایى مطلق درنمىآورد؟ آیا حتى اساسىترین بنیادهاى منطقى زبان مثل «محال بودن اجتماع نقیضین» مىتوانست در نحوه حیات دیگرى به شکل دیگرى باشد؟ البته این یکى از اساسىترین تزهاى ویتگنشتاین است که ما «فرم منطقى بنیانى» براى زبان نداریم. «فرم منطقى زبان» که اصیل باشد و از عالم خارج حکایت کند هدف نهایى رساله منطقى فلسفى (Tractatus) ویتگنشتاین بود که بعدها به کلى از آن برگشت و آن را هدفى نامعقول خواند، چون چنین فرم منطقى بنیانى براى زبان وجود ندارد. ما در زبان، بازىهاى مختلفى انجام مىدهیم که هر یک تابع قواعد مختص به خودش است. در اینکه ما با زبان کارهاى بسیار متفاوتى انجام مىدهیم، سخن درستى است. اما آیا این مانع از وجود «فرم منطقى بنیانى» براى بخشى از زبان مثل «زبان اخبارى» و حکایى مىشود؟ آیا واقعا مفهوم «واقعیت» و «لاواقعیت» در همه دایره مفهومىاش وابسته به زبانى خاص و نحوه حیاتى خاص است؟ قبول این سخن به نحو اطلاق بسیار دشوار است و پذیرفتن آن پذیرفتن نوعى نسبىگرایى مطلق است؟ و عجیب است که وینچ در مقاله «فهم یک جامعه بدوى» قبول مىکند که نسبىگرایى پرتاگوراس، پارادکسیکال است. آیا مىتوان بین قبول سخن وینچ و نفى نسبىگرایى مطلق آشتى داد؟ مساله بسیار دشوار است.
۴. پرسش چهارم این است که معیار اختلاف «نحوههاى حیات» و تفکیک آنها چیست؟ این پرسش در بحث فدئیسم سرنوشتساز است. ما علم را یک نحوه حیات مىدانیم و دین را نحوه دیگر. آیا معیار تمیز و تفکیک نحوههاى حیات عامتر یا خاصتر نیست؟ مثلا در نحوه حیات دینى، آیا همه ادیان یک نحوه حیات را تشکیل مىدهند یا نحوههاى متفاوت حیات؟ در صورت دوم ارزیابى هر یک نسبتبه دیگرى بىمعناست. در درون یک دین آیا مذاهب مختلف نحوههاى حیات مختلف را تشکیل مىدهند؟ این پرسشها از آن رو حیاتى است که ویتگنشتاین و تابعین وى، نقادى از درون را مىپذیرند و نقادى از بیرون را نه. چه چیزى درونى و چه چیزى بیرونى محسوب مىشود؟ اینها پارهاى از پرسشهاى اساسى در باب فدئیسم ویتگنشتاین است. امید است در فرصتى دیگر هم تقریر نظریه و هم این پرسشها و پاسخهاى محتمل آن را بسط در خور فراهم آورم. و الحمد لله رب العالمین.
منبع: حوزه و دانشگاه 77