فرهنگ امروز/عبدالرزاق حسامیفر: [i]
فلسفۀ معاصر را بهطور عمده به دو بخش تحلیلی و قارهای تقسیم میکنند. در فلسفۀ تحلیلی بهواسطۀ نزاعی که بر سر سهم فیلسوفان هر کشور در شکلگیری این سنت فکری وجود دارد، سه گونه تلقی از آن وجود دارد: تلقی انگلیسی-اتریشی، انگلیسی-آلمانی و انگلیسی-آمریکایی. توجه فیلسوفان تحلیلی بیشتر معطوف به مسائل مربوط به منطق، زبان، نظریۀ معرفت و معرفتشناسی دانشهای مختلف از جمله فلسفۀ علم، فلسفۀ اخلاق، فلسفۀ سیاست و فلسفۀ دین است، درحالیکه فلسفۀ قارهای به مسائل خاصی از قبیل پدیدارشناسی، اگزیستانس انسانی، تفسیر متن، نقد مدرنیته و فلسفۀ تاریخ بیشتر توجه دارد. بههرحال اگرچه تقسیم فلسفۀ معاصر به فلسفۀ تحلیلی و فلسفۀ قارهای امروزه تقریباً مقبول افتاده است، اما تداوم بحثها در اطراف آن موجب شده است که این مسئله همچنان مسئلهای زنده باشد و موضعگیریهای گاهوبیگاه فیلسوفان دو سنت علیه یکدیگر، آتشی بر خرمن اختلاف میان آن دو میافکند. اما آیا این تقسیم صرفاً یک تقسیم جغرافیایی یا زبانی است یا اینکه ریشه در اختلافنظر بنیادی میان دیدگاههای فیلسوفان دو سنت دارد. برای تحلیل نسبت میان آن دو ابتدا لازم است ویژگیهای عام دو سنت را بررسی کنیم.
فلسفۀ تحلیلی
فلسفۀ تحلیلی، مفهومی خوشهای است و تعریف آن تقریباً ناممکن است، زیرا مشتمل بر مجموعۀ یکدستی از آموزهها نیست و به موضوع واحدی نمیپردازد، بلکه بیشتر شبیه یک روش و نحوۀ پرداختن به یک مسئله است و البته نه یک روش، بلکه مجموعهای از روشها و آموزههاست که باهم مشابهت خانوادگی۱ دارند. این فلسفه در فاصلۀ سالهای ۱۹۱۰ تا ۱۹۷۰ بهعنوان یک جریان فلسفی برجسته مطرح بود، ولی در چارک آخر قرن بیستم، آن برجستگی را از دست داد و در کنار فلسفۀ قارهای، چونان یکی از دو جریان فلسفی برجستۀ معاصر قرار گرفت. فلسفۀ تحلیلی امروزه دربرگیرندۀ اندیشههای متفاوت و گاه متنافر است؛ چنانکه تلخیص و توصیف آن، کاری دشوار است.
یکی از ویژگیهای فلسفۀ تحلیلی در آغاز، مخالفت با ایدئالیسم بوده است. فرگه ایدئالیسم هوسرل را رد کرد و کمی بعد راسل و مور، مستقل از فرگه، علیه ایدئالیسم بریتانیا موضع گرفتند. فلسفۀ تحلیلی همچون مارکسیسم، دوست دارد خود را در قالب مخالفت با ایدئالیسم معرفی کند و ایدئالیسم را آن چیزی میداند که مورد انکار این فلسفه است. البته با اینکه هنوز برخی از فیلسوفان تحلیلی مخالف ایدئالیسماند، ولی پارهای از ایشان گرایش تحلیلی به سمت هگل پیدا کردهاند. فیالمثل سلارز، رورتی، براندوم، مک داول، استکلر،[ii] ویتوفر،[iii] گراو،[iv] و دانتو[v] چنین گرایشی دارند. البته آنها میکوشند میان هگل و ایدئالیسم تمایز قائل شوند و درحالیکه ایدئالیسم او را در پرانتز میگذارند، علایق تحلیلی خود را در فلسفۀ او دنبال کنند.
اگرچه از آغاز این جریان فکری، مفاهیمی چون تحلیل، تحلیل منطقی و تحلیل مفهومی به کار رفته بود، اما عنوان «فلسفۀ تحلیلی» بعدها به کار رفت. این عنوان ظاهراً اولینبار در دهۀ سی قرن بیستم، در مقالهای از نیگل با عنوان «تأثیرات و برداشتهای فلسفۀ تحلیلی» به کار رفته است. نیگل در این مقاله، ماجرای تفکر فلسفی درباب منطق و روش را در کمبریج، وین، پراگ، ورشو و لوو دنبال میکند؛ گواینکه بیشتر به بیان آموزههای مور، ویتگنشتاین و فیلسوفان حلقۀ وین و بهویژه کارناپ میپردازد. وی میگوید که شکلگیری حلقۀ وین به سال ۱۹۲۲ برمیگردد که در آن کرسی فلسفه در دانشگاه وین به موریتس شلیک سپرده شد. اما این حلقه تا مدتها بعد، خود را چونان یک مکتب فلسفی تلقی نمیکرد. عناصر مؤثر در رشد این حلقه عبارت بودند از: پوزیتیویسم اگوست کنت و ارنست ماخ و تحلیل منطقی راسل، قراردادگرایی علمگرای پوانکاره و پژوهشهای روششناختی پیر دوئم که در «تراکتاتوس» ویتگنشتاین باهم جمع شده بودند؛ کتابی که تا دو سال موضوع بحث جلسات حلقه بود. اگرچه نیگل در مقالۀ خود چندبار عنوان فلسفۀ تحلیلی را به کار میبرد، اما این کاربرد موجب رواج آن نشد. فون رایت حدس میزند که این عنوان از طریق آثار پس از جنگ آرتور پاپ، نظیر «عناصر فلسفۀ تحلیلی» (۱۹۴۹) و «معناشناسی و حقیقت ضروری: پژوهشی در مبانی فلسفۀ تحلیلی» (۱۹۵۸) رواج یافته است. فلسفۀ تحلیلی، فیلسوفان بسیاری را دربرمیگیرد که در سه مرکز کمبریج،۲ وین۳ و آکسفورد۴ فعالیت میکردند.
بههرروی، فلسفۀ تحلیلی در کمبریج با کارهای راسل و مور و بهویژه مواجهۀ آنها با ایدئالیسم بریتانیا آغاز شد و بهتدریج در کار راسل و ویتگنشتاین متقدم و با اتمیسم منطقی، بهسمت تحلیل منطقی کشیده شد. این رویکرد منطقی بعدها در اندیشۀ فیلسوفان حلقۀ وین بازتاب یافت. البته ویتگنشتاین در دورۀ دوم تفکرش از آن رویکرد منطقی رویگردان میشود، درحالیکه راسل به آن وفادار میماند و رویگردانی ویتگنشتاین را نیز برنمیتابد. فلسفۀ تحلیلی در اندیشۀ پوزیتیویستهای منطقی، اگرچه با تأکید بر تحلیل منطقی همراه است، اما بهدلیل حاکمیت نگرش علمگرایانه و فیزیکالیستی، به فلسفهای علمی تبدیل میشود. پوزیتیویستها با برگرفتن اصل تحقیقپذیری چونان ملاک تفکیک علم از غیرعلم و نیز ملاک معناداری، گزارههای مابعدالطبیعی، دینی و اخلاقی را فاقد معنا دانستند. منتقدان ایشان نیز پذیرش این ملاک را مستلزم بیمعنایی سخنان آنها درباب این ملاک دانستند. فلسفۀ تحلیلی در آکسفورد، بیشتر متأثر از ویتگنشتاین متأخر بود که اندیشههای او را پیش از آنکه در «پژوهشهای فلسفی» چاپ شود، وایزمن و پاول و بعدها آنسکوم به آکسفورد گسترش دادند. بااینهمه برخی از فیلسوفان آکسفورد، همچون آستین، نیل و گرایس، اعتنایی به این اندیشهها نکردند. این فلسفه برخلاف فلسفۀ حلقۀ وین، یک مکتب نبود و نمیتوان اصولی را بهعنوان اصول مشترک اندیشۀ فیلسوفان آن معرفی کرد. آنها اندیشههای ویتگنشتاین را بیش از آنکه بپرورانند، مشابهسازی کردند. آرای ایشان چنان متفاوت و گاه متعارض است که بهتعبیر هکر، اطلاق عنوان گمراهکنندۀ فلسفۀ زبان روزمره بر ایشان، نشانۀ ناآگاهی از اندیشههای آنهاست. در چارک آخر قرن بیستم، فلسفۀ تحلیلی برجستگی خود را از دست داد و پارهای از فیلسوفان آن همچون رورتی، در برابر آن موضع انتقادی گرفتند.
فلسفۀ قارهای
فلسفۀ قارهای با هوسرل آغاز میشود و در هایدگر و پس از آن از طریق سارتر، مرلوپونتی، گادامر و دریدا ادامه پیدا میکند. هایدگر این فلسفه را پدیدارشناسی دانست و درحالیکه نظریاتش بر مطالعۀ هوسرل استوار بود، با اصول محوری فلسفۀ او همچون تحویل، شهود ذاتی و پیوند با دکارتگرایی مخالفت کرد. تام راکمور میگوید که هایدگر بیش از آنکه باعث گسترش پدیدارشناسی شده باشد، موجب افول آن شد. گواینکه هنوز هستند فیلسوفانی که منتسب به این گرایشاند و البته روشن نیست که فراتر از عنوان، تا چهحد در رویکرد به مسائل فلسفی همرأیاند.
البته تعریف فلسفۀ قارهای به فلسفهای که صرفاً حاصل کار فیلسوفانی چون هایدگر و آدورنو، هابرماس و اپل، سارتر و لویناس، فوکو، لاکان، آلتوسر و دریداست، قابل مناقشه است، زیرا سایر فلسفههایی را که در اروپا شکل گرفتهاند، دربرنمیگیرد. فیلسوفان تحلیلی اغلب فلسفۀ قارهای را مبهم و ابهامگرا معرفی میکنند که به ادبیات بیشتر نزدیک است تا به فلسفه و از برهان و تحلیل دوری میگزیند و در مقابل، فلسفۀ تحلیلی را پوزیتیویسم منطقی و فلسفۀ زبان توصیف میکنند. اما این دو توصیف خالی از اشکال نیست، زیرا توجه فیلسوفان قارهای به ادبیات، بهویژه رمان و نمایشنامه، بهاقتضای توجه ایشان به حالات و تجربههای انسانی بوده است که در رمان بهخوبی به تصویر درمیآید. پس این امر موجب خروج آنها از قلمرو فلسفه نیست؛ درست همانطور که گرایش فیلسوفان تحلیلی به علم، هنر و معرفتهای درجهدوم نیز چنین استلزامی ندارد. ایراد دیگر آنکه فلسفۀ تحلیلی را نمیتوان محدود به پوزیتیویسم منطقی و فلسفۀ زبان دانست؛ چراکه موجب میشود فیلسوفان بزرگی چون مور، فرگه، راسل و ویتگنشتاین متقدم خارج از این حوزه قرار بگیرند.
فلسفۀ قارهای بهمعنای اخص، برآمده از فلسفۀ نیچه است و در آن اندیشهها و گرایشهای ضدعقلگرا همچون پسامدرنیسم وجود دارند، اما این فلسفه بهمعنای اعم، ایدئالیسم آلمان، مارکسیسم و دنبالۀ آنها در دورۀ معاصر مثل نظریۀ انتقادی را دربرمیگیرد. فیلسوفان قارهای هرگز از اینکه این عنوان بر آنها اطلاق شود، خرسند نیستند، زیرا معتقدند که فلسفه را بهمعنای سنتی آن دنبال میکنند. مثلاً از سنت پژوهش تاریخی حمایت میکنند. آنها عنوان قارهای را عنوانی میدانند که از بیرون و از ناحیۀ یک دیدگاه تنگنظرانه و شکاکانۀ اروپایی-بریتانیایی بر آنها تحمیل شده است. آنها بیشتر مایلاند که سنت فکریشان فلسفۀ اروپایی خوانده شود؛ سنتی که از یونان آغاز میشود و تا ایدئالیسم آلمان، هرمنوتیک و گرایش نوکانتی ادامه مییابد. اما مسئله این است که فلسفۀ اروپایی در کنار نیچه، فوکو، دلوز و لاکان، نام کسانی چون لاپلاس، کنت، فرگه، کارناپ، شلیک، پوپر و ویتگنشتاین را دربرمیگیرد، درحالیکه این فیلسوفان در سنت تحلیلی جای میگیرند. از سوی دیگر، به نظر میرسد که تعبیر فلسفۀ «اروپایی» نیز سودمند نیست، زیرا موجب میشود کسانی که در آمریکا در زمینۀ فلسفۀ قارهای، بهویژه اندیشۀ هایدگر، دریدا و دیگران کار میکنند، مثل ریچارد رورتی، یوهان سالیس (John Sallis) و جک کپوتو (Jack Caputo)، خارج از این سنت قرار بگیرند. در طرف مقابل هم فلسفۀ تحلیلی محدود به جهان انگلیسیزبان نیست؛ چنانکه مایکل دامت از جایگاه اندیشۀ فرگه در پیدایش فلسفۀ تحلیلی دفاع میکند و کسانی چون ماترینیچ و سوسا، فلسفۀ تحلیلی را کار مور، راسل و دیگر فلاسفۀ بریتانیایی تا نیمۀ قرن بیستم میدانند و درعینحال برای آنکه این عنوان پیشرفتهای بعدی در فلسفۀ تحلیلی را نیز دربرگیرد، پیشنهاد میکنند که فلسفۀ تحلیلی، فلسفۀ انگلیسی-آلمانی خوانده شود تا سهم فیلسوفان بزرگی چون کارناپ، فایگل، رایشنباخ و دیگران را پس از مهاجرت به آمریکا شامل بشود. اما در مقابل، گروهی برای تأکید بر نقش فیلسوفان اتریشی مثل برنتانو و بولزانو و نیز ویتگنشتاین و پوپر، این فلسفه را انگلیسی-اتریشی نامیدهاند.
دشواری اطلاق عناوین بر دو سنت تحلیلی و قارهای، در دشواری تمایزی ظاهر میشود که میان روشهای خاص هریک از آنها میتوان قائل شد. هر دو سنت تلاش میکنند تا بسیار دقیق، علمی و حساس نسبت به زبان باشند. برخی بر این نظرند که فلسفۀ تحلیلی بیشتر مسئلهمحور است، درحالیکه فلسفۀ قارهای بر تبیین متن متمرکز است. با وجود این، مسائل مشترکی دارند. از جمله اینکه هر دو تاحدی به شکاکیت و نسبیتگرایی کشیده میشوند؛ چنانکه برخی از اندیشمندان هر دو سنت در قرن بیستم، متهم به نسبیتگرایی شدهاند: از جان دیویی، توماس کوهن و ویتگنشتاین تا کواین و پاتنام، از نیچه تا میشل فوکو، دریدا و ریچارد رورتی و حتی مارتین هایدگر. در اوایل قرن بیستم، هوسرل فلسفۀ ویلهلم دیلتای دربارۀ جهانبینیها را بالضروره مستلزم نسبیتگرایی دانست و در اواخر این قرن، دفاع هیلاری پاتنام از نسبیت ادراکی چونان نوعی نسبیتگرایی تفسیر شد، زیرا در آن، وجود «آنچه هست» بالنسبه به یک شاکلۀ مفهومی خاص معنا مییابد.
در سنت قارهای، پدیدارشناسی توصیفی هوسرل زمینه را برای پیدایش پدیدارشناسی هرمنوتیک هایدگر فراهم کرد و سرانجام (تاحدی در واکنش به ساختارگراییای که خود واکنشی در برابر اگزیستانسیالیسم بود) به ساختارشکنی فرانسوی منتهی شد. ساختارشکنی مفهوم، معانی ایدهآل ثابت را به چالش کشید و از تفاوت (difference) و انتشار (dissemination) دفاع کرد؛ مفاهیمی که پراکندگی معنا و عدم امکان قول به کافی بودن گفتوگو دربارۀ مسئلۀ معنا را نشان میدهند. در فلسفۀ تحلیلی، اطمینان فلسفی به زبان روزمره بهتدریج کشیده شد به مسائل مربوط به ترجمۀ افراطی در کواین، تشخیص چندگونگی بازشاکلههای مفهومی در پاتنام و چندگونگی و مقایسهناپذیری بازیهای زبانی در ویتگنشتاین.
در اوایل دهۀ ۱۹۳۰، واگرایی فکری بنیادی میان دو سنت یادشده در حملۀ کارناپ به شبهگزارههای مابعدالطبیعی و بهویژه نقد او بر جملۀ معروف هایدگر که میگوید «هیچ خود میهیچد»[vi] ظاهر شد. از نظر کارناپ، این جمله شبهگزارۀ متافیزیکی است که اگرچه صورت گزاره را دارد، اما چون ساختار منطقی زبان را نقض میکند، بیمعناست. درحالیکه از نظر هایدگر چنین تصور نادرستی ناشی از کاربرد نابجای منطق است. در مجادلۀ میان هایدگر و کارناپ، یک طرف اظهارات عمیق اما بهظاهر نامعقول را بهصورت مغلق ارائه میکند و طرف دیگر با فضلفروشی چنین اظهاراتی را در معرض بررسی منطقی کاملاً نامناسب قرار میدهد. بههرحال ناآگاهی از طرف مقابل و کوچکشماری کار او، چنان شکاف میان دو فلسفۀ تحلیلی و قارهای را زیاد کرده است که ترمیم آن چندان آسان نیست و هریک از طرفین تمایل داشته و دارند که کمتر دربارۀ طرف مقابل بدانند. ازاینرو گفتوگوی میان آنها همچنان دشوار مانده است. البته برخی از محققان از راههای مختلف کوشیدهاند پیوندی میان آنها برقرار کنند.
ادامه دارد ...
ارجاعات:
۱. این مقاله برگرفته از سه مقالۀ اینجانب با مشخصات زیر است:
- «کاوشی در ریشههای تقابل فلسفۀ تحلیلی و فلسفۀ قارهای»، ذهن، فصلنامۀ علمی-پژوهشی معرفتشناسی و حوزههای مرتبط، سال دوازدهم، ش۴۸، زمستان ۱۳۹۰.
- «تلقی انگلیسی-اتریشی از فلسفۀ تحلیلی»، غربشناسی بنیادی، دو فصلنامۀ علمی-پژوهشی، سال سوم، شمارۀ اول، بهار و تابستان ۱۳۹۱.
- «تقسیم فلسفۀ معاصر به تحلیلی و قارهای»، متافیزیک، مجلۀ علمی-پژوهشی دانشکدۀ ادبیات و علوم انسانی دانشگاه اصفهان، سال ۴۹، دورۀ جدید، سال پنجم، ش۱۵، بهار و تابستان ۱۳۹۰.
[ii]. Stekeler
[iii]. Weithofer
[iv]. Grau
[v]. Danto
[vi]. Nothingness itself nothings.