فرهنگ امروز: متن زیر یادداشت های مجید اسلامی است که در مورد فیلم های جشنواره کن به نگارش درآورده است.
انگل (بونگ جون هو)
شروع فیلم آدم را یاد دزدان خرده پای کوره ادا می اندازد (خانواده فقیر، لحن کمیک و زرنگ بازی)، اما تقریبا بلافاصله به سمت لانتیموس می چرخد (مد امسال لانتیموس است و این خانواده فقیر را به خانه خانواده ای بسیار ثروتمند پیوند می دهد. اما فیلم به جای «غرابت» لانتیموسی از نوع کشتن گوزن مقدس ترجیح می دهد با جزئیات فیلم نامه ای غافلگیرکننده و کنترل لحن (گاهی کمیک و گاهی تعلیق و هیجان) تماشاگرش را مسحور کند. این شاید بهترین فیلم نامه جشنواره کن امسال باشد. صحنه پردازی و تصاویر فیلم نیز دست کمی از فیلم نامه ندارد و در نیمه دوم از مدل کمیک نیمه اول فاصله می گیرد و به شکل مرعوب کننده ای ابعاد بزرگتری پیدا می کند. انگل به اندازه کافی کمیک، هیجان انگیز و جذاب است و می تواند یکی از معدود غافلگیری های کن امسال باشد.
روزی روزگاری... در هالیوود (کوئنتین تارانتینو)
تارانتینو هیچ وقت فیلم ساز محبوبم نبوده، هیچ وقت دلم برای تماشای فیلمی از او تنگ نشده، چه پالپ فیکشن، چه بیل را بکشها، و چه فیلمی که بیشتر از بقیه دوست داشتم (جکی براون). فیلم تازه اش هم از این قاعده مستثنی نیست. تک سکانس های برجسته دارد، لحن شوخی هایش بعضی جاها خیلی بامزه است، به لحاظ تکنیکی فیلم قابل قبولی است و فضای اواخر دهه ۱۹۶۰ را خیلی خوب در آورده. یک برد پیت بسیار جذاب و یک دی کاپریوی به اندازه کافی بامزه دارد، حضور مارگو رابی هم در نقش شارون تیت واقعا جالب توجه است... اما با همه این جذابیت ها، نمی توانم خودم را به اش بسپارم، ضرورت وجود این همه خرده داستان را در نیمه اولش نمی فهمم، و درنهایت برای تماشای مجددش اشتیاقی ندارم. نمی فهمم چرا فیلم باید این قدر طولانی دو ساعت و چهل دقیقه) باشد. شوخی اش با بروس لی (شاید به شکل ناخواسته) حالت نژادپرستانه پیدا کرده. پرداختن به ماجرای تراژیک شارون تیت آن هم به شکل بازی گوشانه (شاید) بیرحمانه باشد. ماکسیمالیسم آشنای تارانتینو (که هر وقت دلش می خواهد از هر ابزاری - نریشن، حرف زدن با دوربین، فلش بک، نمایش تخیلات - استفاده می کند) به نظرم عنان گسسته و غیرسیستماتیک است. خلاصه بگویم: به او اعتماد ندارم، با این حال روزی روزگاری... در هالیوود شاید دلنشین ترین فیلم سال های اخیر تارانتینو باشد، چون اگر ناهمواری مقدمه چینی طولانی فیلم را تاب بیاورید، در یک سوم آخرش نقطه اوج بسیار جذابی برایتان تدارک دیده. شکی نیست که رگ خواب مخاطبش را پیدا کرده و طولانی ترین صف جشنواره نتیجه همین است.
درد و افتخار (پدرو آلمودوار)
حالا دیگر می شود مطمئن بود که پدرو آلمودوار دیگر آن فیلم ساز باقریحه بیست سال پیش نیست. مشکل فیلم تازه او آشکارا کمبود مصالح داستانی است. آنتونیو باندراس در نقش شبه اتوبیوگرافی کارگردانی که به دلیل مشکلات جسمی قادر به فیلم ساختن نیست عملا تمام طول فیلم یا به خاطرات کودکی اش فکر می کند (پنه لوپه کروز در نقش مادری دلسوز و تیپیک در یک زندگی فقیرانه همراه با پسربچه ای خوشگل و باهوش و با استعداد در نقش کودکی باندراس)، یا از این شاخه به آن شاخه میپرد (رفتن سراغ دوستهای قدیمی، دشمنان قدیمی، آلوده شدن به مواد مخدر...) ولی فیلم موفق نمی شود با این مصالح آشنا و این ساختار روایی آشنا شگفتی خارق العاده ای خلق کند، درنتیجه (همچون فیلم چند سال پیش نانی مورتی - مادر من)، عملا به شبحی از نمونه های درخشان تر این سوژه بدل می شود، و حتی ضیافتی از رنگهای تند آلمودواری و صحنه پردازی چشم گیر (خانواده مجبور می شود از سر استیصال در خانه ای غارمانند زندگی کند، ولی این غار به شکل متناقضی بسیار زیبا و به یادماندنی تصویر می شود) و بازی های نسبتا قابل قبول و موسیقی شگفت انگیز آلبرتو ایگلسیاس باعث نمی شود یاد شکوه حسرت برانگیز5/8 فلینی ، یا دست کم رومای آلفونسو کوارون نیفتیم که همین امسال توانست برای خاطرات شخصی کودکی اش محمل داستانی قابل قبولی پیدا کند. فیلم آلمودوار به لحاظ لحن و داستان شباهتی به فیلم جارموش ندارد، ولی در نهایت مشکل هر دویشان یکیست: این که راه و رسم نوشتن را فراموش کرده اند، و زیادی به گذشته نظر دارند.
آمدیم، نبودید (کن لوچ)
فیلم کن لوچ با موقعیت اولیه ای کاملا شبیه دزد دوچرخه (دسیکا) شروع می شود: ریکی (مردی میانسال با دو فرزند نوجوان و همسری که به عنوان پرستار سالمندان کار می کند) در یک شرکت پست بخش خصوصی شغلی پیدا می کند که باید برای آن ون داشته باشد و برای خرید قسطی ون مجبور می شوند ماشین همسرش (آبی) را بفروشند. بقیه اش یک فیلم کن لوچای تیپیک است (نه کمتر، نه بیشتر): بحران خانوادگی متاثر از مسائل اقتصادی با چاشنی تعلیقها و غافلگیری های آشنا: کارفرماهای سخت گیر و مقرراتی، شرایط کاری طاقت فرساء نوجوان های پرتوقع و نمک نشناس و چرخ دنده های مکانیزمی که طبقه کارگر را زیر فشار خرد می کند. لوچ با همان دکوپاژ سهل و ممتنع همیشگی (مرکب از شاتریورس شات و مونتاژ نسبتا سریع و تاکید بر لحظه های عاطفی ، بدون نماهای ترکیبی پیچیده و حرکت دوربین جلب توجه کننده و با همان بازی های روان و رئالیسم حاکم بر روابط خانوادگی (بدون چاشنی های رایج سکس و خشونت) کارش را پیش می برد، مسائل مورد نظرش را مطرح می کند و قصه اش را به اوج می رساند. این همان مدلی از سینماست که از نئورئالیسم ایتالیا به ارث رسیده و نمونه ایرانی (و البته بهترش می شود زیر پوست شهر (بنی اعتماد). ولی اگر فیلم های قبلی لوچ را دیده باشید کم وبیش می دانید با چه نوع فراز و فرودی روبه رو خواهید بود. آدم های تحت فشار به جایی می رسند که به همدیگر آزار می رسانند ولی هیچ کدام درنهایت مقصر نیستند؛ مقصر سیستمی ست که باعث و بانی این فشار است، این سینما ظرفیتش را دارد که با بیرون آمدن از چارچوب خشک کاربردی به نمونه بسیار بهتری چون اسم من جو است (در کارنامه خود لوچ) یا به شاهکاری همچون سالی دیگر (مایک لی) بدل شود. اما این فیلم تازه لوچ توقعاش بیشتر نیست، بنابراین در حد تریبونی برای بیان مشکلات طبقه اجتماعی فرودست در جامعه ای مرفه (که البته با مشکلات همین طبقه اجتماعی در جوامع فقیر تفاوت های بارزی دارد) باقی بماند. نمایش همیشگی فیلم های تیپیک لوچ در فضای لوکس جشنواره کن طعنه آمیز است. بهانه ای برای ایجاد احساس عذاب وجدان در کسانی که اصولا (و دست کم حالا) در حال و هوای دیگری هستند. عنوان فیلم اشاره ای است به عبارتی که شرکتهای پست وقتی کسی نیست که بسته را تحویل بگیرد در نشانی مقصد باقی می گذارند. بعید می دانم در کن کسی این بسته را عمیقا تحویل گرفته باشد. همه فقط ادای تحویل گرفتن اش را در می آورند.
جو کوچولو (جسیکا هاستر)
فیلم تازه جسیکا هاستر با قصه تمثیلی و فضاسازی استیلیزه و تر و تمیزش در وهله اول مرا یاد زیر پوست و تولد جاناتان گلیزر و نیز بخش ابتدایی خرچنگ یورگن لانتیموس انداخت. فیلم موفق می شود میان قصه خانوادگی (مادری نسبتا جوان با پسربچه ای که با او زندگی می کند) و وجه تمثیلی قصه (جاه طلبی تغییر ژنتیکی در گل ها برای ایجاد رایحه خوشبختی و گل هایی که به شیوه فیلم های علمی خیالی هویت تهدیدگر پیدا میکنند) تعادل ایجاد کند. ولی در کنار حضور چشمگیر امیلی بیچام در نقش قهرمان قصه، و دوربین سیال و متحرک هاستر که تصاویرهای بسیار جذابی را به نمایش می گذارد، چیزی که فیلم را متمایز می کند، صدا و موسیقی است. فیلم تصمیم می گیرد از موسیقی و افکت های بسیار رادیکالی در فضاهای نسبتا خالی اش استفاده کند (بخش هایی از موسیقی فیلم متعلق به تیجی ایتو موسیقیدان رادیکال ژاپنی ست که شوهر مایا درن بوده و برای فیلمهای او موسیقی می ساخته و در سال ۱۹۸۲ در ۴۷ سالگی از دنیا رفته). موسیقی و افکتها همچنین بی شباهت به نوع استفاده کوبایاشی از موسیقی در هاراگیری و کوایدان نیست، اما از آنجا که فیلم تصمیم می گیرد از اکشن تصویری پرهیز کند و به سمت فیلم های جریان اصلی و شلوغ بازیهاشان نرود، این موسیقی و صدا ممکن است گاهی سنگین و زیادی به نظر برسد (به خصوص که استفاده از آن در اواخر فیلم به افراط کشیده می شود). فیلم های قبلی هاستر را ندیده ام، ولی می توانم تصور کنم که روی آوردن به زبان انگلیسی تا حدی به هویت فیلم ساز آسیب وارد کرده باشد، شاید هم برای همین کمرنگ شدن نقش دیالوگ است که به موسیقی و افکت چنین نقش پررنگی داده. به هرحال جو کوچولو می تواند محصول دوران گذار فیلمساز باشد و می توان به فیلم های بعدی هاستر امیدوار بود.
فرانکی (ایرا ساکس)
فیلم ایرا ساکس آنقدر آشنا و قابل پیش بینی است که حس می کنی قبلا آن را دیده ای. ایزابل هوپر در نقش ستاره نسبتا مشهوری که حالا در شهر کوچک سینترا در پرتغال فامیل و دوستانش را دور خود جمع کرده؛ پسر میانسال و شوهر سابق و شوهر فعلی (برندون گلیسون) و دختر شوهرش و خانواده او و دوست هنرپیشه اش (که او را برای دوستی با پسرش در ذهن دارد). شخصیت ها در آن لوکیشن جذاب راه می روند و حرف می زنند و دور می چرخند. بعضی جاها فرانسه حرف می زنند و بعضی جاها انگلیسی، بازی ها و دیالوگها خوب است، تصاویر خوب است، اما نه به اندازه ای که این آشنایی مایه های داستانی و موقعیت و غافلگیری آشنای پایانی را توجیه کند. فیلم عملا فاقد تازگیست و فقط ادای غافلگیر کردن را در می آورد. سایه رومر بدجوری روی فیلم سنگینی می کند و صحنه پایانی اش هم بسیار شبیه صحنه پایانی زیر درختان زیتون است.
دریاچه قویی وحشی (دیان بینان)
این فیلم را می توان خواهر ناتنی و خلف سفر دراز روز در شب تصور کرد که شاید به اندازه فیلم بی گان خوش تصویر و خوش میزانسن است ولی بر خلاف فیلم رادیکال بی گان آرام و سربه راه در دسته اکشن های پر زد و خورد قرار می گیرد، وارد بخش مسابقه می شود و مورد تشویق قرار می گیرد. با این حال این اکشنی از جنس اکشن های هالیوودی نیست؛ آدمهایش را سر صبر معرفی می کند، گهگاه فتیله اکشن را پایین می کشد و اجازه نمی دهد خواست تماشاگر عامه پسند بر تصمیمهایش سایه بیندازد. قصه فیلم یادآور نوارهای قدیمی است: گنگستری زخمی در شبی طولانی از دست پلیس و دسته های تبهکاری که دنبال جایزه به دام انداختن اش هستند می گریزد و در این راه دختری غریبه کمکش می کند. فیلم پر از لوکیشن های جذاب و تصویرهای دیدنی است و تماشاگران اکشن دوست را هم کاملا راضی می کند. نیمه دوم فیلم به لحاظ نمایش پرجزئیات تعقیب و گریز در سوراخ سنبه های شهر (محله های فقیرنشین، مغازه های پاتوق تبهکاران) تا حدی یادآور بلندی و پستی و سگ ولگرد کوروساواست. این یکی از سه فیلم جشنواره است که دلم برایش تنگ میشود.
احمد جوان (ژان پیپرا لوک داردن)
فیلم تازه داردنها به قصه نوجوان مسلمانی می پردازد که تحت تاثیر اسلام گرایان افراطی قرار گرفته. این حتی روی روابط او با اعضای خانواده اش هم تاثیر گذاشته. داردنها با همان سبک آشنای دوربین تعقیبی و ریتم سریع به پسر نزدیک می شوند و می کوشند خطر این نوع تاثیر را به مخاطب گوشزد کنند، ولی تاکید آنها بر وسواس پسر در رعایت آیین های اسلام و موضع گیری مشخص نسبت به آن، فیلم را از بیطرفی همیشگی آنها (که ضرورت پرداختن به چنین موضوعی است) دور کرده. فیلم سعی کرده نوع لیبرال تری از اسلام را هم نشان دهد، ولی عملا فضایی برای پرداختن به آن ندارد و درنتیجه مرز میان اسلام افراطی تکفیری ها و اسلام لیبرال تر مشخص نیست. زمان فیلم خیلی کوتاه است. رابطه ها گنگ و احساسات رو و پیام اصلی فیلم گل درشت است. این شاید سطحی ترین برادران داردن باشد.
منبع: سایت چهار