فرهنگ امروز/ امیر برهان:
«دو گونه تمدن از همان آغاز بدو ورود بشر در تاریخ زاده شده است.»۱
برای بسیاری از ما هنوز این واقعیت تاریخی روشن نشده است که جشن دوهزاروپانصدساله چه نقشی در تاریخ جدید و درعینحال قدیم ایران داشته است. شاید دلیل عمدهاش این باشد که ورود به اینگونه مباحث همیشه حساسیتهایی را در بین محافل سیاسی برانگیخته است. اما واقعیت این است من سعی ندارم مسائل مهم و تاریخی ایران را با مباحث سطحی که عمدتاً دستاویز سیاسیون میشود درآمیخته کنم؛ چراکه این روزها هرگونه بحثی در باب ایران غالباً از سوی طیفهای سیاسی، محل داوریهای نادرست قرار میگیرد و بهطورکل حاصل آن چیزی جز به حاشیه بردن اصل موضوع نیست. به همین علت قصدم این است که نمایی از مسائل ایران را که در رویارویی با جهان غرب ایستاده، از جلوی چشم خواننده بگذرانم تا خود با بیطرفی به قضاوت آن بپردازد.
اینکه چرا عنوان این متن را با نظریه کارل یاسپرس یکجا آوردهام شاید به این خاطر باشد که ربط این دو موضوع به حدی به سرنوشت تاریخ ایران و اساساً «مبدأ تاریخ جهان» گره خورده است که برای روشن شدن مطلب بهتر است این دو موضوع را در یک چهارچوب کلی به نقد کشید. البته بدیهی است که در محافل فکری ما هنوز به این موضوع خطیر پی نبردهاند که شأن و منزلت تاریخ ایران مدتی است در سطح جهان مورد تهدید واقع شده و اگر ما به ابعاد ژرف آن بیتفاوت باشیم قطعاً خسارت جبرانناپذیری را به ایران تحمیل خواهد کرد؛ ازاینرو بهتدریج که جلو میرویم برای خواننده آشکار میشود که تهدیدات بنیادین چه تأثیرات منفی روی ایران و کلاً روی تمدن مشرقزمین خواهد گذاشت. چنانکه ایران نه فقط یک کشور، نه فقط یک مکان جغرافیایی و نه فقط یک قدرت سیاسی در برابر غرب، بلکه بنیانگذار تمدنی بزرگ و تمامعیار است که در طول تاریخ بهویژه در کانون سرزمینهای «مشرقزمین» همیشه منشأ اثر واقع شده است. اگر ما از روی ناآگاهی و یا از روی تنازع سیاسی به این مسائل خطیر التفات نکنیم، بیتردید دود آن در چشم همگی و آیندگان خواهد رفت.
ازاینرو بر آن شدهام تا این موضوع مهم را برای نخستین بار با اهالی فکر به خصوص با دانشگاهیان در میان گذارم تا دیدگاه آنها به اینقبیل مسائل قدری حساستر باشد؛ زیرا برای کسی پوشیده نیست که در سالهای اخیر عدهای از اهالی دانشگاه نوک پیکان را از روی ناآگاهی بهسوی ارزشهای ملی نشانه رفتهاند و به جای اینکه در شناخت مسائل ایران و نسبت آن با جهان خارج التفات کنند، خود منشأیی برای دامن زدن به بحران آگاهی شدهاند. علت این است که چنین افرادی در جایگاهی چنبره زندهاند که میتواند تالیهای فاسد در ایران را بسط دهد؛ به این معنا که ممکن است از مجرای مباحث این نوع اساتید، نسلی از درب دانشگاهها بیرون آیند که در سالهای آتی بتوانند به نیرویی در جهت ضدیت با منافع ملی و تاریخ مشترک عمل کنند. بنابراین پرورش نسلهای آتی نه تنها نباید زیر دست این افراد افتد، بلکه ضرورت دارد با احساس مسئولیت اینگونه افراد را از مرکز علمی کشور خارج کرد و به جای آنها دانشمندانی آگاه به مسائل ایران و جهان بر سر کار آورد، در غیر این صورت، سرشت علمی کشور در تسلسلی دامنهدار آسیبهای سختی را به پیکر ایران وارد میکند.
به بحث اصلیام برمیگردم تا بهتدریج که جلو میرویم مسائل مهم کنونی در ایران برای مخاطب به خصوص برای استادانِ ایرانستیز روشنتر باشد. همانطور که میدانیم هگل فیلسوف آلمانی با شناختی که از تاریخ ایران داشت دربارۀ اهمیت آن بهوضوح میگوید:
«تاریخ جهان از شرق به غرب سیر میکند، زیرا اروپا غایت مطلق تاریخ است، همچنانکه آسیا (ایران) سرآغاز آن است.»۲
هگل در ادامۀ همین بحث میافزاید:
«ایرانیان [نمایندۀ] انتقال راستین [تاریخ] از شرق به غرباند... [بدینسان] شکوه بینش شرقی در برابر ما نمایان میشود... [یعنی تصویر از خدا بهمنزلۀ] نیرویی یگانه و گوهری که همه چیز بازبستۀ آن است و هیچچیز هنوز از آن جدا نشده است. اندیشۀ اساسی شرقی [دربارۀ خدا آن است که] قدرتی است که در خود هماهنگی و نظمی استوار و دارندۀ (آفرینندۀ) همۀ مواهب مادی و معنوی است...»۳
هگل اضافه میکند:
«از ایران است که نخست بار آن فروغی که از پیش خود میدرخشید و پیرامونش را روشن میکند سر برمیزند.»۴
درست برخلاف این واقعیت تاریخی که «تاریخ راستین جهان با ایران آغاز میشود»، کارل یاسپرس فیلسوف آلمانی نظری متضاد ارائه میدهد که به تنهایی میتواند تهدیدی برای حیثیت و شأن ایران و مشرقزمین باشد؛ بدینوجه که او در کتاب «آغاز و انجام تاریخ» ضمن نقدی که بر تاریخ مسیحیت وارد میکند، بهتدریج با ادامۀ نقادی خود بر دستگاه مسیحیت بهنوعی از طرح تاریخی خود پرده برمیدارد. او بر این عقیده است که امروز تاریخ زمان بشری بر پایۀ ظهور مسیحیت استوار شده -که البته تنها به بخشی از انسانهای موجود در کره زمین مربوط است- آن هم بر مبنای یک باور سنتی و انتزاعی. به گفتۀ وی، تاریخ میلاد مسیح اگرچه بر محور زمانی استقرار یافته است، اما نمیتواند محور مناسبی برای تاریخ بشریت باشد؛ چنانکه این تاریخ از لحاظ اعتبار به دستگاهی وابسته است که دیگر اقوام و مذاهب تمایز آن را احساس میکنند و نمیتواند در منطق آنها پذیرفته شود.
بنابراین، یاسپرس طرح جدیدی را وارد بحث زمانی میکند تا -شرق و غرب را در قبول آن به وحدت برساند؛ در واقع به عزم او «وحدت تاریخ جهان» از آن پس فراگیر میشود. او خصوصیات و مختصات این طرح را حول محور مهمترین تحول تاریخی، یعنی در حدود ۵۰۰ سال پیش از میلاد مسیح در نظر میگیرد. به باور او در «دورۀ محوری» بزرگترین و ژرفترین دگرگونی در سیر تاریخ بشر روی داده و انسانی از خلال آن پدیدار شد که تا امروز با او زندگی میکنیم. یاسپرس ظهور این دوره را بهروشنی «دورۀ محوری» مینامد.۵
اشارۀ او نسبت به دورۀ محوری، در واقع مربوط به وجود پدیدۀ آگاهی انسان در تمام وجوه عصر خود است که در آن دورۀ محوری تمام آدمی به خودِ خویش و تمام هستی آگاه شد. کارل یاسپرس این دوره را از نظر شناخت عقلی متمایز نمیداند و فقط پدیدۀ آگاهی را شالودۀ طرح نظریه خود میداند. او بهنوعی در صدد بوده نظریۀ معتبری را برای تاریخ جهان عرضه کند که خمیرمایۀ عالم بشری باشد؛ یعنی دورهای که در عصر باستان آگاهی انسان متحول شد و در دوران جدید نیز مجدد همان آگاهی در وجود انسان تجدید حیات پیدا کرد و در نتیجه در یک فضای جدید ولی پیوسته به قدیم، پیوندی تاریخی میان آنها برقرار شد؛ به این معنا که گویی تولد انسان جدید در عصر روشنگری در حقیقت بازنمایی از همان انسانِ دورۀ محوری است.
به گمان من، از نتیجهگیری این نظریه پرسش مهمی پدید میآید که لازم میدانم به آن اشارهای کنم؛ به این اعتبار که چرا کارل یاسپرس طرح نظریه خود را به تاریخ فلسفه ربط میدهد؟ بهعبارتدیگر، تاریخ فلسفه چه جایگاهی را در نظریه کارل یاسپرس به خود اختصاص داده است؟ او در ابتدای کتاب آغاز و انجام تاریخ، از هگل نقل میکند:
«تاریخ به مسیح ختم میشود و از او سرچشمه میگیرد. ظهور پسر خدا محور تاریخ جهان است؛ یعنی مبدأ تاریخ ما که هر روز در برابر ماست، خود دلیل است بر استوار ساختن تاریخ جهان بر دین مسیح.»۶
اما یاسپرس در ادامه همین بحث برخلاف نظر هگل مینویسد:
«ولی دین مسیح یکی از دینهاست نه دین همۀ آدمها. عیب اینگونه تلقی از تاریخ این است که این تلقی فقط برای مسیحیان مؤمن معتبر میتواند بود... از این گذشته نباید فراموش کرد که در باخترزمین هم انسان مسیحی، دیدِ تجربی خود را دربارۀ تاریخ بر پایۀ این دین استوار نمیسازد. یک اصل دینی در نظر او اصلی حاصل از بینش تجربی مربوط به جریان واقعی تاریخ نیست. برای انسانی مسیحی تاریخ مقدس از حیث معنی با تاریخ فارغ از دین فرق دارد.»۷
بنابراین، کارل یاسپرس بهخوبی میداند جهانی که بر شیرازۀ نظام فلسفی استوار شده است، نمیتواند محاسبات تاریخی خود را بر مبنای یک تاریخ مبهم مذهبی بسنجد؛ ازاینرو او برای روشنتر شدن طرح خود به سخنی روی میآورد تا مخاطب را در فهم کلیت طرحش همراه کند. او در جایی دیگر در باب هگل مینویسد:
«هگل نخستین کسی است که ما را از تاریخ فلسفه آگاه کرد، اما امروزه تاریخ فلسفه به صورت یک عنصر تفکر در آمده و معنای آن با معنایی که در زمان هگل داشت بهکلی تفاوت یافته است. از طرفی فلسفه به گذشتۀ خود نیاز دارد. تفکر فلسفی جدید، خود را در ارتباط با گذشته مییابد.»۸
از این فقره پیداست که نظریه یاسپرس بر چه بنیانهای فکری و تاریخی استوار شده است. گرچه یاسپرس با مباحث فراوانی که در آثارش گنجانده سعی دارد مخاطب را قانع کند که طرح نظریۀ او از مجرای بیطرفیِ محض استنتاج شده است و هیچگونه غرضی در آثارش راه نیافته و فقط به آن اندیشیده که بتواند با روش ناب، تاریخ بشریت را به وحدت جهانی برساند، اما بدیهی است که نظریۀ او در باب «وحدت تاریخ جهان» قطعاً مبدأیی دارد که به گفتۀ وی این مبدأ در یونان باستان پدیدار شده است. البته این نکته را صراحتاً بیان نمیکند، بلکه مجموعۀ این تحولات در عصر باستان را حول محور دورۀ محوری میداند. بااینحال، در سایر مباحثی که پیش میکشد بهوضوح مبدأ تاریخ فلسفه را به سقراط یعنی فیلسوف یونانی پیوند میدهد. از همین رو جا دارد اینک زنگ خطر را برای اهالی فکر به صدا درآوریم، زیرا او غرض بزرگی را در پسِ آثارش راه داده و بایستی این امر مهم را در بین محافل فکری برملا کنیم. به استنباط من (همانطور که در چند سطر قبل اشاره کردم)، او غیرمستقیم به صورت متناقض به هگل اشاره میکند و در آخر به آن متوسل میشود که هگل نخستین کسی است که تاریخ فلسفه را کشف کرد و ما را از آن آگاه کرد.
بنابراین، آنطور که از مباحث یاسپرس برمیآید، در واقع او طرح تاریخی خود را وامدار هگل میداند. ازاینرو من تلاش دارم خوانندۀ این نوشتار را به یک موضوع مهم حساس کنم تا مشخص شود که نظریه وحدت تاریخ جهان از نظرگاه یاسپرس چه غرض بنیادینی را در خود نهفته دارد؛ و اگر روزی این نظریه به واقعیت جهانی تبدیل شود، چه بر سر تمدن مشرقزمین خواهد آمد؛ چراکه با عملی شدن این نظریه که در حقیقت به «تاریخ فلسفۀ غرب» مربوط است، نه تنها ویژگیهای متعارضِ ایران را در برابر غرب تضعیف میکند، بلکه سیطرۀ انسان غربی را بر جهان تثبیت خواهد کرد؛ به این معنا که شالودۀ نظام فلسفی غرب در ابعاد گستردهتر با در دست داشتن پرچم زمان بشریت چنان رجحانی بر ما پیدا میکند که جبران آن بسیار سخت و طاقتفرسا میشود.
بهعبارتدیگر، من سعی دارم با افشای نظریه کارل یاسپرس در حقیقت به اهمیت تاریخ جهانشمول ایران اشاره کنم که موضوع آن به سترگیِ تمدن غرب مهم است. چنانکه با وجود نظریه یاسپرس این امکان محتمل است که مبدأ تاریخ و سرآغاز تاریخ جهان که در حقیقت از مبانی تمدن ایرانزمین سرچشمه میگیرد، از روی غفلت به نفع تمدن غربی برگردانده شود؛ بدین وجه که سرآغاز تاریخ جهان و آگاهی انسان نه از سوی شرق به غرب، بلکه از طرف غرب به شرق سرازیر شده است. برای شفافتر شدن این امر خطیر باید نخست به این پرسش بپردازیم: موضوعیت «شرق و غرب» چه اهمیتی در بحث ما دارد و چرا تاریخ جهان در تمام حوزهها خصوصاً در حوزه اندیشه و عمل به دو پارۀ تاریخی تقسیم شده است؟ همانطور که بدیعی مینماید، پاسخ دادن به این پرسش آن هم به صورت تفصیلی در این چند صفحه نمیگنجد، اما میکوشم بهاختصار برای عبور از این بحث به چند نکتۀ پراهمیت اشاره کنم و بلافاصله به بحث اصلیام برگردم.
مسئلۀ مهم این است که کارل یاسپرس در خلق آثار خود بهکرات ویژگیهای «دورۀ محوری» و یا به عبارت دقیقتر، سرآغاز تاریخ جهان را به ۲۵۰۰ سال پیش برمیگرداند؛ یعنی در زمانی که ایرانیها با یک دریافت آزادیبخش، سیر تکوین آن را در جهان پی گرفتند و در آخر، تحولات بنیادین را در حوزه اندیشه و کشورداری ایجاد کردند که پیشتر سابقهای به آن صورت نداشت. این در حالی است که یاسپرس بیآنکه اشارهای به انقلاب بنیادین در تاریخ ایران کند به سادگی از آن میگذرد؛ درصورتیکه بیتوجهی به این امر تاریخی حکایت از چیزی دارد که من در پی شناسایی آن هستم. وانگهی، آن چیزی که مهم مینماید این است که حاصل تحولات مهم در ایران باستان چیزی بود که بشریت را برای نخستین بار به تاریخ جهان پیوند داد، چنانکه هگل با اشاره به این واقعیت تاریخی میگوید: «با امپراتوری ایران نخستین گام را به پهنۀ تاریخ پیوسته میگذاریم.»۹ حال شرح اینکه چگونه اقوام متنوع و با اعتقادهای متفاوت نتوانستند در برابر انقلاب فکری و عملی ایرانیان مقاومت کنند و حتی بهنوعی هم پذیرای آن بودند، پرسشی است که در شناخت مبانی اندیشیدن ایران کمک میکند. در این رابطه هگل در باب اندیشه و عمل ایرانی میگوید:
«ایران زادگاه نخستین امپراتوری راستین و حکومتی کامل است که از عناصری ناهمگن فراهم میآید. این امپراتوی نه همچون امپراتوری چین پدرشاهی و نه همچون امپراتوری هند ایستا و بیجنبش و نه همچون امپراتوری مغول زودگذر و نه همچون امپراتوری ترکان که بنیانش بر ستمگری است، برعکس، در اینجا ملتهای گوناگون در عین آنکه استقلال خود را نگاه میدارند، به کانون یگانگیبخشی وابستهاند که میتواند آنان را خشنود کند؛ ازاینرو امپراتوری ایران روزگاری دراز و درخشان را پشت سر گذارده است و شیوۀ پیوستگی بخشهای آن چنان است که با مفهوم [راستین] کشور و دولت… مطابقت دارد.۱۰ ایران از کشورهای گوناگون فراهم میآمد که هرچند [به شاهنشاهی ایران] وابستگی داشتند، ولیکن فردیت و عادات و قوانین خود را حفظ میکردند. قوانین عامی که وضع میشد در عین آنکه برای همگان الزامآور بود به ویژگی قومی گزندی نمیرساند، بلکه حتی از آنها پشتیبانی و نگهبانی میکرد، بهنحویکه هریک از اقوام پدیدآورندۀ آن امپراتوری، نظام سیاسی خاص خود را داشت. به همانگونه که روشنایی بر همه چیز میتابد و هریک را به شیوهای سرشار از زندگی میکند، امپراتوری ایران نیز اقوام بسیاری را دربر میگرفت و هریک را در خوی و منش ویژۀ آن آزاد میگذاشت. برخی از آن اقوام حتی از شاهان خاص خود پیروی میکردند و نیز زبان و زینافزار و شیوه زندگی و عاداتی جداگانه داشتند و همه اینها در پناه اقتدار بیطرفی "روشنایی" به آرامش یکدیگر میزیستند.»۱۱
هرچند این موضوع فعلاً محل بحث من نیست؛ اما نکتۀ قابل توجه این است که در هیچیک از توضیحات یاسپرس به این امر مهم برنمیخوریم که تمدن ایرانی منشأ تعیینکننده در تحولات دورۀ محوری بوده است، بلکه او سرچشمۀ این تحولات جدید در عصر باستان را از چیزی میداند که در سطور پایینتر پرده از رخ آن خواهیم انداخت. بهراستی ظهور دولت جهانشمول ایران نمادی از متجلی شدن تغییرات بنیادین در اندیشیدن بود که امر درونی را به واقعیت بیرونی تبدیل کرد، بهطوریکه اکثر اقوام متعارف خصوصاً تمدنهای مهم آن دوره مانند بابل و مصر، در جهت سیر تکوین تحولات جدید همراهی کردند. چنانکه تحولات ایران امری بود نوبنیاد و جدید و غیرقابل نفی، بااینوجود، در ممالک محروسه ایران اقوام و مردمانی متنوع زندگی میکردند که از نظام فکری ایرانیان بسیار آموختند، ولی در نهایت اصول اندیشیدن خود را پایهگذاری کردند. آن مردمان در واقع همان یونانیان بودند که در حد فاصلۀ ۲۳۵۰ پیش از میلاد با مکتب سقراطی سر از خاک بیرون کشیدند.
باری، از حاصل دگرگونی فکری در یونان، قومی رشد کرد که بهیکباره نه تنها گسل اساسی را با نظام ایران و بهطورکل تمدن ایرانی ایجاد کرد، بلکه خود در قامت نظام جدید و مستقل توانست با ارزشهای ایرانی سر به ستیز بردارد. چنانکه میدانیم سرداری به نام اسکندر مقدونی از خلال آن تحولات بیرون آمد و با پشتوانۀ فکر یونانی، نزاع بیپایان را در مقابل شرقیان به راه انداخت. این سردار مقدونی با یورشی که به سرزمین ایرانیان برد موفق شد دولت هخامنشیان را ساقط کند؛ ولی بعد از سقوط هخامنشیان رخدادی به درازای تاریخ پیوست که به باور برخی از مفسران، جهان از آن زمان به بعد به حالتی دوپاره درآمد. تردیدی نیست که تاکنون این دوپارگی در تمام منازعات تاریخی میان شرق و غرب تداوم داشته و بر اساس مقضیات هر دوره چهرهای مستتر به خود گرفته است.
البته در سطور بالا گفتیم که یونانیان پیش از رویارویی با نظام ایرانی شکافتی را در حوزه اندیشه تجربه کرده بودند و به نسبت همان بینش جدید دست به عملیاتی کردن آن زدند؛ به این اعتبار که با نفوذ ارزشهای یونانی در برخی از ممالک ایران سبب شد نوعی دیگری از اصول فکری در مناسبات آنها رواج پیدا کند که پس مدتی به رویارویی دو نظام بزرگ و یا عبارت دقیقتر، به رویارویی دو تمدن بزرگ انجامید. بدیهی است که از آن زمان به بعد شرق و غرب از حیث اندیشه و عمل و جغرافیا موضوعیت تاریخی نسبت به یکدیگر پیدا کردند. یاسپرس در این باره مینویسد:
«باخترزمین از ابتدا (از زمان یونانیان) پایۀ خود را در تضاد و رویارویی غرب و شرق نهاده است. تضاد باخترزمین (غرب) و خاورزمین (شرق) از زمان هرودت بهعنوان تضادی ابدی به خود آگاه شده و همواره به اشکال و صور گوناگون نمایان گردیده است، زیرا هر چیزی از هنگامی واقعیت معنوی مییابد که از وجود خود آگاه شود. یونانیان باخترزمین را بنیان نهادهاند ولی... شرق همیشه قدرتی برابر و هموزن غرب است، هم قدرت سیاسی است و هم قدرت معنوی که به چشم اعجاب نگریسته میشود و فضای آموختن و گمراه شدن است. این تضاد را میتوانیم همچون شکل تضاد موجود در همۀ چیزهای روحی و معنوی تلقی کنیم... تضاد و رویارویی اصلی به اشکال گوناگون در طی قرون و اعصار زنده مانده است. یونانیان و ایرانیان»۱۲
از نگاه یاسپرس این تضاد تاریخی و تقسیمبندی میان شرق و غرب گویا همیشه به نفع غرب متمایل بوده است. به باور یاسپرس، «باخترزمین روشنترین تقسیمبندیهای تاریخ و غنیترین آفرینشها و ظریفترین نبردهای روحی و معنوی را دارد.»۱۳ بدین وجه که کارل یاسپرس با اشاره به نکتهای که پایینتر خواهد آمد، در حقیقت مبدأ تحول فکری در یونان باستان را ملاک داوری برای وحدت تاریخ جهان قرار میدهد. همانطور که در سطور بعدی روشن میشود، او با تکیه بر این تحول بنیادین، نظریۀ خود را قادر میسازد تا طرح وحدت تاریخ جهان را پیریزی کند. او دربارۀ این تحول بزرگ در یونان، به موضوعی میپردازد که پایه و اساس نظریهاش را برجسته میکند. چنانکه او وقتی به مناظرۀ افلاطونی منون با سقراط اشاره میکند و در اثر پرسشهایی که سقراط از منون دارد به بنبست میرسد؛ و از قول منون میآورد:
«قبلاً شنیده بودم که میگفتند هدف همۀ اعمال تو این است که فکر به راهی پیچاپیچ و بیگذرگاه منتهی میشود، تو خود به آنجا میروی و دیگران را در آنجا سرگردان رها میکنی... اکنون مرا آنگونه به جادو افسون کرده و مفتون ساختهای و سراپا فرمانبُردار خویش گرداندهای که نمیدانم به کدام سوی روی آورم... گویی در وحشتناکی، همتای ماهی سیم هستی که در بدنش سیالۀ برق جریان دارد و هرکسی به آن نزدیک شود و آن را لمس کند به همینگونه که من خشک و کرخ میگردد... اگر در دیاری دیگر بهعنوان بیگانه جسارت انجام این کارها را داشتی همانا که تو را عنوان جادوگری افسونکار باز میداشتند.» سقراط به پاسخ گفت: «مقایسۀ من با ماهی سیم قیاس معالفارق است، زیرا این مقایسه وقتی منطقی میبود که ماهی سیم با خشک و کرخ کردن دیگران خود نیز خشک میشد. اما من وقتی دیگران را در امری سرگردان و متحیر میسازم ازاینروست که خود نیز در همان دم بهراستی دودل و سرگردانم.» تئه تتوس در همین وضع میگوید من به سرگیجه و دوار دچار شدهام و سقراط میگوید این «آغاز فلسفه» است.۱۴
یاسپرس با آوردن این فقره که اشارهای به فیلسوفان دورۀ محوری دارد، در حقیقت تلاش میکند سرآغاز تحول تاریخ جهان را به یونان باستان بهویژه به فلسفۀ یونانی ربط دهد. بهزعم او نیرومندترین جنبش فلسفۀ یونان با سقراط آغاز شده است. این جنبش تا امروز ادامه دارد؛۱۵ زیرا کسانی که تحت تأثیر سقراط قرار گرفتند مردمی دیگر شدند. این تفکر به آدمی استقلالی اعطا میکند تا با امری که اهمیت عمده دارد وحدت یابد.۱۶ یاسپرس ویژگیهای این تحول تاریخی را بر پایۀ آزادی تفکر یونانی، انسانهای یونانی، شهر یونانی و سپس جنگهای که میان ایران و یونان رخ داد قرار میدهد.۱۷
بنابراین ویژگیهای مهم این دوره به طریقی به ما میگوید که شکافت فکری در این مناظرهها به تکامل خود رسیده و بهتدریج نظام فلسفیدن را در جامعۀ یونانی پدید آورده است؛ به طور نمونه، یاسپرس دربارۀ این شکافت مینویسد: «خردگرایی یونانی در مقام مقایسه با شرق، جنبۀ اتکا به اصول دارد و ازاینروست که ریاضیات را بنیان نهاده و منطق صوری را تکامل بخشیده است.»۱۸
ازاینروست که میتوان با همین توضیح ساده غرض کارل یاسپرس را آشکار کرد؛ به این علت که او «دورۀ محوری» را از یک طرف به شناخت آگاهی انسانها (در چین و هند و ایران...) ربط میدهد و از سوی دیگر سرآغاز این تحول سترگ را با فلسفۀ یونانی یکی میداند. درحالیکه برای فلاسفۀ بزرگ بدیهی است که در دورۀ باستان حکمت نورانی زرتشت در حوزۀ مبانی نظری و نیز در قلمروی عملی بهواسطۀ کوروش، نخستین بذر آگاهی و خودآیینی انسان پاشیده شد و انسانها بهواسطۀ پرتو نور آگاهی از سوی ایران توانستند بر روی پایه خود بایستند. با این وجه، واضح است که کارل یاسپرس نمیتوانسته از آن تحول مهم در مشرقزمین سخنی به میان آورد؛ چراکه به احتمال زیاد ویژگی نظریۀ تاریخیاش اعتبار لازم را برای فهم حقیقت از دست میداد. بههرحال، روشن است اولین دولت و اقلیمی که به صورت گسترده مبانی خودآگاهی انسان را بهواسطۀ حکمت نورانی بذرافشانی کرد ایرانیان بودند. اگر روزی سرآغاز تحول تاریخ جهان به جای حکمت ایرانی بر پایه فلسفۀ یونانی استوار شود، نه تنها حقیقت تاریخ جهان وارونه میشود، بلکه اعتبار و شأن ایران بهویژه تاریخ فکریاش به حاشیه خواهد رفت.
ادامه دارد ...
منابع و مآخذ:
- افلاطونیان پارس، هانری کربن، ص ۵۰۸
- عقل در تاریخ، ص ۲۶۷
- همان کتاب، ص ۲۷۲
- همان کتاب، ص ۳۰۲
- آغاز و انجام تاریخ، ص ۱۶
- آغاز و انجام تاریخ، ص ۱۵
- همان صفحه
- فیلسوفان بزرگ، ص ۹
- عقل در تاریخ، ص ۳۰۱
- عقل در تاریخ، ص ۳۰۴
- همان کتاب، ص ۳۱۲
- آغاز و انجام تاریخ، ص ۹۷ و ۹۸
- همان کتاب، ص ۹۹
- فیلسوفان بزرگ، ص ۱۴۹
- همان کتاب، ص ۱۶۹
- همان کتاب، ص ۱۷۰
- آغاز و انجام تاریخ، ص ۹۲
- همان صفحه