فرهنگ امروز/ احسان آجورلو:
مُشتی قرص در دست، نگاهی به زمین و لبانی بیقرار، این رؤیای یک مرد مشتاق در بازداشتگاه پورتبو نمایش «فرشته تاریخ» است. آنچه از معرفتشناسی تراژدی برمیخیزد، گریز از تنهایی و شرکت جستن در زندگی دیگران است. این لذت تراژیک، لذت واقف شدن به رنج آدمی در این هستی است؛ لذت پذیرش مرگ و دست شستن از عشق ورزیدن به زندگی. رنج امری است که بر تنهایی فرود آمده و بر انسان مستولی میشود؛ تا بدانجا که شوپنهاور بیان میکند: «رنج مهمترین امر در هستیشناسی انسان است و نفی خواهش زیستن بهمنظور پایان بخشیدن به رنج، امری اخلاقی محسوب میشود.» این نقطۀ تراژیک در زندگی انسان برای رهایی از رنج، بهنوعی عشق ورزیدن به زندگی را زنده میکند. آنچه سبب نفی خواهش زیستن میشود، رنج است و رنج مانعی است برای زندگی؛ بنابراین قطع ارادی حیات بهنوعی در راستای تأیید خواهش زیستن است، اما در این بین، رنج نقشی انکارناپذیر برای آن ایفا میکند. در این لحظه است که تفاوتی بین سقراط، آژاکس یا والتر بنیامین نمیماند. این پیشوازی از مرگ در راستای تأیید خواهش زیستن است که رنج آن را دچار التهاب کرده است. اما پرسش اصلی اینجاست: رنج چگونه مسیر پیشوازی از مرگ را هموار میکند؟
نمایش «فرشته تاریخ» روایتگر همین مسیر است. لحظۀ تصادم رنج و قطع ارادی حیات به صورت حداقلی یک تراژدی شخصی پدید میآورد. این همان ایده اصلی در نمایش «فرشته تاریخ» است. ایدهای که پشت پردههای تاریخی و بحثهای فلسفی پرطمطراق روایت نمایش بهعنوان قلب اثر، اندیشه را به تمام ساختار آن پمپاژ میکند، به مثال همان کوتوله و عروسک. این ایده رنجهاست که عروسک تاریخ را در برابر چشمان ما به حرکت درمیآورد.
والتر بنیامین (شخصیت اصلی نمایش) به بازداشتگاه «پورتبو» رانده شده است و میداند صبح روز بعد به جرم یهودی و کمونیست بودن به نیروی گشتاپو تحویل خواهد شد. این تنها قطعیت محض درباره شخصیت داستان است. این حتمیت هیچ نگرانی و تشویشی به همراه نخواهد داشت، آنچه همواره نگرانی و تشویش را با خود به همراه دارد، امر غیرحتمی است. آنچه به صورت واضح مشخص نیست و در هر لحظه میتواند تغییر کند، همین نگرانی و تشویش است که منجر به رنج میشود. در داستان نیز شخصیت در دام تصورات آیندۀ خود پس از تحویل به نیروهای گشتاپو است؛ تمام نگرانیها معطوف است به لحظه پس از تحویل و سرنوشتهایی که بنیامین از ترس نمیخواهد حتی به آنها فکر کند. تنها دستاویز بنیامین در چنین موقعیتی بازگشت به گذشته است، مرور تجربه زندگی و بازیابی خاطرات. این عمل بهمثابه قرار دادن لحظات قطعی خوش زندگی در برابر لحظات مشوش، مبهم و نگرانکنندۀ پس از تحویل به گشتاپو است. به همین دلیل در طول روایت، خاطرات گذشته در یک دیالکتیک با تصورات بازجویی آینده قرار میگیرند.
اما نکته مهم داستان که شخصیت را رهسپار پیشوازی از مرگ میکند، نه در ترس و ابهام تصورات بازجویی، بلکه در خاطرات درخشان گذشته نهاده شده است؛ گذشتۀ آرمانی که به یاد آورده میشود و سوگواری و حسرت را برای بنیامین به جای میگذارد. بنیامین در تکتک لحظات خاطرات میداند که در پورتبو حضور دارد و برای همیشه آن لحظات ناب و خالص از دست رفتهاند. تئوری «گذشته، زمان حال را متوقف میکند»، در این نقطه است که رنگ میبازد و جای خود را به «گذشته، زمان حال را به دیوانهوارترین طریق به پیش میراند»، میدهد.
خیال و خاطرات بهمانند نسیمی ملایم بر ذهن بنیامین گذر میکنند تا تاریخ را حاضر کنند، اما این تاریخ حاضرشده، تاریخ شب آخرین والتر بنیامین را مخدوش میکند؛ خاطرات دانشگاه فرانکفورت و خیابانهای برلین در مقابله با تاریخ شب سرد پورتبو با یکدیگر به نزاع برمیخیزند. این همان ایده بر علیه خود بودن زندگی و تأثیر رنج را تداعی میکند. خاطرات و حسرت تکرار نشدن و از دست رفتن آن، بنیامین را لحظهبهلحظه به مرگ نزدیک میکند. آنچه بنیامین ترس از شکنجه مینامد، شکنجه جسمی نیست، بلکه شکنجه روحی است که دائماً با یادآوری خاطرات در اردوگاههای داخائو و آشویتس بر او خواهد گذشت. بنیامین که پرسهگردی را در خاطراتش به نمایش میگذارد، تاب سوگواری برای لحظات ناب گذشته را نخواهد داشت و رنج در اردوگاه چنان او را به ستوه خواهد آورد که زندگی عذابآورتر از مرگ باشد.
بنابراین خاطرات آخرین شب نه تنها بهمثابه تسکینبخشی ذهنی اثر نمیکند، بلکه بهمانند قرصهای مورفین یکبهیک بنیامین را به ورطۀ رهایی از زیستن سوق میدهند. این امر بهنوعی نفی خواهش زیستن از سوی بنیامین نیست، بلکه در نقطه مقابل تأیید خواهش زیستن است، زیستنی بهمانند آنچه در گذشته رخ داده است. اما حال که چنین زیستی در تصویر آینده وجود ندارد و رنج بهسان هیولایی تمام آینده را به زیر یوغ خود خواهد برد، از نظر شوپنهاور اخلاق حکم میکند که باید تن به این زیست نداد و از آن گریخت. اما لحظۀ تصمیمگیری، لحظۀ تراژیک داستان و شخصیت را رقم میزند. لحظهای که برای گذر از هیولای رنج باید زندگی خود را قربانی کند، اما این گذر همراه با لذت و درد است؛ لذت پشت پا زدن به رنج و درد عدم تکرار خاطرات گذشته. رهایی از دست این هیولای رنج چه به شکل بازجو «اوتو»، چه به طریق بنیامینهای تمثیلی، آیندۀ شخصیت داستان را به والاترین درجه احساس میرساند. در این بین برای بیان تراژیک آیا چارهای جز درام وجود دارد؟
صحنههای خاطرات گذشته و تصورات آینده جز در زمینه قطعیت لحظات خوش و تشویش و ابهام آینده در زمینه درام و روایت برشتی نیز دارای یک دیالکتیک هستند. آنچه مربوط به خاطرات است به صورت روایی بیان میشوند؛ حتی گاهی مواقع بنیامین با برشت در خارج از صحنه برای ادامه داستان صحبت میکند. اما درام لحظات بازجویی بنیامین را دائم به پورتبو میکشاند. این دیالکتیک تا بدانجا پیش میرود که نتیجهای بهمانند خاطرات داشته باشد و زمین بازی را به درام داستان واگذار کند. این درام ماحصل همان کنش تراژیک بنیامین است، جایی که برشت بیان میکند «هرگز نمیتونم تو رو بنویسم، تو بیش از اندازه برای من اندوهگنانهای». این بار احساسی درون نمایش از همان کنش تراژیک سرچشمه میگیرد، کنشی که در دام دیالکتیک سقراطی و مسیحایی یا ماتریالیسمی و ایدئالیسمی درونی بنیامین در نهایت سمتوسویی ایدئالیستی پیدا میکند.
هرچند در این مسیر بنیامین مطابق با شخصیت خود پیش میرود و کنش او بر نظریات خودش منطبق میشود، اما نگاه اسطورهوار تحت لوای روشنفکر قربانی یا شکستخورده با آن تصویری که ملاح ششم از آینده بنیامین ترسیم میکند، اندکی نمایش را با سمتوسویی اگزوتیک همراه میکند. آیندهای که غربی که بنیامین در حال ترک آن است روزی آمال و آرزو شرقیها خواهد بود و برای رسیدن به آن، خانواده خود را از دست خواهند داد. گویی این نگاه کاملاً از یک نمایش و متن دیگر به «فرشته تاریخ» الصاق شده است، زیرا دغدغه و مسیری که نمایش در حال پیمایش آن است، بهکل مسیر و دغدغه دیگری است؛ همچنین که بنیامین حرکتی به سمت شرق نداشته است و مقصد رسیدن به آمریکا و ملحق شدن به تئودور آدورنو و هانا آرنت بوده است. از سوی دیگر، پنج تصویر دیگر از آینده بنیامین هرچند در مسیری صحیح او را برای رسیدن به کنش پایانی داستان ترغیب میکند، اما از خاطر نبریم که از درون این ایده را نیز متبادر میکند که روشنفکر اگر رها از تسلط سیستم و قدرت باشد، توانایی خلق جهانی اوتوپیایی را دارد. این یک اسطورهسازی برای تاریخ است، تاریخی که به نقل از شاعر عرب محمود درویش، حتی قهرمانانش را به تمسخر خواهد گرفت. در این نقطه اندکی نمایش از گفتمان خود به صورت احساسی خارج شده و گویی نویسنده و کارگردان واله و شیدا شخصیت بنیامین، او را منزه از اشتباهات انسانی و جهان را گرفتار در ایدئولوژی سرکوبگرایانه نشان میدهد؛ درحالیکه تمایلات درونی بنیامین به سیستمهای فکری کمونیستی و الهیاتی یهودی خود سرکوبگرایانه عمل میکنند.
نمایش «فرشته تاریخ» آنچه را که با تواضع فراوان هدیه میکند، یک لذت تراژیک است؛ مسیری که شخصیت در آن به پیش میرود تا به تراژیکترین لحظۀ خود یعنی گذر از زیستن به خاطر نفس زیستن برسد. بنیامین در واپسین لحظات هرآنچه را در ذهن دارد دستاویزی میکند برای گذر از رنج حادث شده؛ اما دستاویزها به سستی و لطافت خیال از چنگ او میگریزند. این امر ساده میتواند تراژدی شخصی بنیامین باشد. بار رنج ایدئالیسم چنان بر دوش او سنگینی میکند که حتی عرفان عبرانی نیز او را توانایی درمان ندارد و ترس از مواجه با عینیت ماتریالیسم او را در مورد خود واقعیاش دچار تردید خواهد کرد. در این موقعیت است که خاطرات و ایدئالیسم مسیحایی بهمثابه رنج بر او پیروز میشود. هرآنچه بر بنیامین در شب واپسین میگذرد، به مثال زهر/دارو اثر میکند. آنچه سبب آرامش لحظهایست، همان سببساز ترس از تنهایی و مرگ میشود.
خاطرات بنیامین او را سوگوار یک گذشتۀ آرمانی میکند، اما خود میداند همان گذشتۀ آرمانی است که نه تنها لوکوموتیو زمان را متوقف نمیکند، بلکه آن را هولناکتر میسازد، همان گذشته است که او را دائم در هر ثانیه به تنهایی خویش نزدیک میکند. در این لحظه است که شعر محمود درویش در کل اثر متبلور میشود: « تاریخ هم قهرمانانش را و هم قربانیانش را تمسخر خواهد کرد.» به همین دلیل بنیامین تنها در شب پورتبو تاب فشار رنج ایدئالیستی خود را ندارد و در کنشی تراژیک اما اخلاقمدارانه، به پیشوازی از مرگ میشتابد؛ هرچند این لذت قطع ارادی حیات، خود یک ماتریالسیم دیالکتیکی را پدید میآورد.
* عنوان مطلب نام قطعه شعری از بودلر است.