فرهنگ امروز/ داود رجبی:
***
در این پژوهش میکوشیم دو نکته را در نظریۀ سیاسی اشتراوس بررسی کنیم. نکتۀ نخست رابطۀ میان سیاست و فلسفه است و نکتۀ دوم رویکرد تحلیلی به تأکید اشتراوس بر فلسفۀ رمزی.[۱] استدلال ما در اینجا آن است که بیاخلاقیای[۲] که اشتراوس از آن برای احتجاج برضد فلسفه و جدا کردن عقلانیت از سیاست بهره میجوید، نهایتاً موجب انتقاد به رویکرد خود او خواهد شد. استدلال او بهنحو اجتنابناپذیری محکوم به خودویرانگری است. سپس میکوشیم رویکرد رمزی او را از دیدگاهی سیاسی فهم کنیم.
دیدگاه اشتراوس دربارۀ هیچبودگی سیاسی
لئو اشتراوس، که منتقد متعصب مدرنیته بود، انحطاط عقلانی مدرنیته را به تأثیر برخی فلاسفۀ بزرگ در تاریخ اندیشۀ سیاسی نسبت داده است که بهگونهای رادیکال از اندیشۀ سیاسی کلاسیک گسستند. او عقیده دارد اینکه بزرگترین متفکر عصر خویش باشیم، ربط چندانی ندارد به اینکه فرزند زمان خویشتن باشیم (Nietzsche ، ۱۹۵۷: ۴۱، Strauss، ۱۹۶۳). به باور اشتراوس، این متفکران با در پیش گرفتن چنین روندی، مستقیماً یا بهطور غیرمستقیم در ظهور مکتب اصالت تاریخ[۳] و پوزیتیویسم نقش دارند و او این جنبشها را در پیدایش نسبیگرایی متزلزل، نیهیلیسم و اضمحلال اخلاقی و فکری مدرنیته مقصر میداند. در اینجا ما باید بپرسیم منشأ تمامی انتقادات اشتراوس به مدرنیته چیست و چرا؟
اشتراوس در وهلۀ اول، با این فرض آغاز میکند که تعارض اجتنابناپذیری میان دولت و ایدۀ لیبرال در دوران مدرن وجود دارد. اشتراوس فلسفه را بنیاد ایدههای لیبرال مدرن تشخیص میدهد. برای پرداختن بیشتر به این نکته، لازم است به «شکنجه و هنر نوشتن» اشاره کنیم. اشتراوس در این اثر، که نوعی پژوهش میانرشتهای و مبتنی بر رویکرد جامعهشناسانه و فلسفی است، ادعا میکند که میان «جامعهشناسی معرفت» و «جامعهشناسی فلسفه» تمایزی وجود دارد. جامعهشناسی فلسفه با این فرض آغاز میشود که تعارضی میان «تفکر» و «نظم دولت» وجود دارد، درحالیکه جامعهشناسی معرفت با این فرض آغاز میشود که میان این دو نوعی هماهنگی و هارمونی برقرار است (Strauss، ۱۹۵۲).
«فلسفه یا علم، بهعنوان برترین فعالیت بشر، تلاشی است برای اینکه شناخت همهچیز را جایگزین عقیده[۴] راجعبه همهچیز کند، اما عقیده رکن جامعه است. بنابراین فلسفه یا علم تلاشی است در جهت فروپاشی محیطی که جامعه در آن نفس میکشد و ازاینرو فلسفه برای جامعه خطرناک است. در نتیجه، فلسفه یا علم باید منطقۀ حفاظتشدۀ یک اقلیت کوچک باقی بماند و فیلسوفان یا دانشمندان باید به عقیده، که جامعه بر آن مبتنی است، احترام بگذارند» (Strauss، ۱۹۵۲).
این قلب فلسفۀ سیاسی اشتراوس است. او باور دارد که فلسفه ما را بهسوی حقیقت دعوت میکند و بنابراین ما را به جهانشمول بودن[۵] فرامیخواند، اما سیاست مربوط به صیانت نفس[۶] است. فلسفه نسبت به یک دین یا فرهنگ خاص، ارزشها و هنجارها بیطرف است، درحالیکه اینها عناصر اصلی حفظ مصونیت جامعه بهشمار میروند. به عبارت دیگر، اشتراوس معتقد است فلسفه ما را دعوت میکند به اینکه تنها به امر خوب و فضیلتمند اهمیت دهیم، اما در مقابل، سیاست دربارۀ عشق به هویت و قدرت فرد است و نیز دربارۀ سنت و دین خود فرد است. بنابراین اشتراوس اعتقاد دارد درحالیکه فلسفه نهتنها نمیتواند از هیچ رژیم سیاسی حمایت کند، بلکه با عقلانی کردن مقدمات اخلاقی، از شهروندان و دولت اخلاقزدایی میکند (Strauss، ۱۹۸۳).
این رویکرد یا چنین فرض میکند که فلسفه باید بهمنظور حفظ فیلسوف در برابر شکنجه و آزار و اذیت پنهان باشد یا فلسفه، چه خوب و چه بد، بهعلت اصل لیبرالیسمی که ترویج میکند، ناگزیر محکوم به نادیده گرفته شدن است. گرچه این فرض که فلسفه از هر ارزش اخلاقی تهی است، که مؤلفۀ حیاتی استدلال اشتراوس است، میتواند قابل دفاع نباشد. عجیب نیست که امروزه سیاست اشتراوس، در رژیمهایی که مبتنی بر روابط قدرت سلسلهمراتبی هستند، توجه بیشتری را به خود جلب کرده است تا دموکراسیهای لیبرال قابل دفاع[۷] یا به عبارت دیگر در غرب.
اما بیایید نخست به دومین فرض پاسخ دهیم و سپس به نخستین فرض بازگردیم. در نگاه اول، میتوان تشخیص داد که اگر این دو پیشفرض همۀ آن چیزی باشد که اشتراوس گفته است، پس او نمیتواند قدمی بهسوی ادعای سیاسی نهایی برضد فلسفه بردارد. در واقع جنبهای مهمتر و عمیقتر در رویکرد اشتراوس به تعارض فلسفه و سیاست وجود دارد و نیز در این استدلال او که فلسفه نهتنها به دولت و قدرت سیاسی آسیب میرساند، بلکه همچنین خطری برای حاکمیت دولت بهشمار میرود. دلیل عمیقتر، موضع دقیقاً ضدفلسفی است. به نظر اشتراوس، اگر فلسفه با عقلانیت سروکار دارد، سیاست برای خدمت به حاکمیت دولت به «سرسپردگی بیچونوچرا»[۸] نیاز دارد. سرسپردگیای که با اسطوره و توهم درمیآمیزد (Strauss، ۱۹۵۹: ۲۲۲).
در اینجا به چند نکتۀ تناقضآمیز برمیخوریم. اولاً ما دیدیم که اشتراوس فلسفه را بهمثابۀ نوعی هیچبودگی[۹] اخلاقزداییشده معرفی میکند، درحالیکه اصرار میورزد دین اخلاقیشده[۱۰] است. با این وجود، لااقل بهلحاظ نظری، شق مقابل این قضیه غیرممکن نیست، زیرا مفهوم دین محدود به تعریف ما از دین نیست. ثانیاً او هرگز مفهوم اخلاق و حاکمیت را تعریف نکرده است. و در پایان، در رابطه با جنبۀ عمیقتر و مهمتر باید بپرسیم که آیا چنین سرسپردگی بیچونوچرایی که مفهوم دولت را در اندیشۀ سیاسی اشتراوس شکل میدهد، هیچ ربطی به فرایند شکلگیری قدرت دارد؟ (Haugaard and Ryan، ۲۰۱۲). ممکن است این سؤال پیش بیاید که مفهوم حاکمیت چیست که به ما در فهم مفهوم سیاست و ساختار قدرت کمک میکند؟ بهاینترتیب لوازم و نتایج چنین جنبۀ اجتنابناپذیری از زندگی اجتماعی-سیاسی چیست؟
مقدمات و ایدئولوژیهای مختلف درباب قدرت سیاسی، کوششها برای دستیابی به قدرت و تلاش برای توسعۀ سطح بالایی از اقتدار در روابط قدرت[۱۱] موجب پیدایش یک تجربۀ تاریخی-سیاسی کلی با پیامی منحصربهفرد شده است: همۀ افراد، گروهها، ملتها و نهادها، خوب یا بد، مشروع یا نامشروع، درصدد ایجاد یک نظم سیاسی مؤثر هستند که در آن بتوانند به یک قدرت سیاسی قانونگذار مرکزیت ببخشند و روابط قدرت نظاممندی را توسعه دهند. براساس این مقدمه، «حاکمیت» یک نیروی قصدشده است که با نظم قانونی، اخلاق، ارزشها و آگاهی سیاسی سازگار است و ارادۀ جمعی قصدشده[۱۲] در یک اقتدار ممکن است. به این معنا، حاکمیت با «بالاترین قدرت سلطه»، که نخست ژان بُدن در ۱۵۷۶ بر آن تأکید کرد، برابر نیست یا نمیتواند صرفاً به چنین چیزی فروکاسته شود (Bodin، ۱۹۹۲). نظری که هابز، ساموئل پوفندروف، جرمی بنتام، جان آستین، ماکس وبر و اخیراً استیون لوکس نیز آن را رواج دادند. برخلاف ایدههای آنان، تعریف چنین نیرویی مستقیماً با مفهوم مشروعیت و قانونیت[۱۳] در نظریۀ قدرت مرتبط است. آنچه اشتراوس از سیاست مدنظر دارد، کاملاً با مفهوم حاکمیت در تناقض است؛ مفهومی که در آن مفهوم فلسفه و سیاست ضرورتاً با یکدیگر رابطۀ متقابل دارند.
مفهوم دولت و قدرت سیاسی از یکدیگر قابل تفکیک نیستند و نظریۀ فلسفۀ سیاسی اشتراوس یک استثنا نیست. بنابراین پاسخ تاحدودی به فهم او از قدرت سیاسی بستگی دارد. از نظر او، سرسپردگی بیقیدوشرط آن چیزی است که دولت را آن میکند که هست. در نتیجه، بهعقیدۀ اشتراوس، قدرت به ابزاری تبدیل میشود در دست سیاست که قلمروی وفاداری به دین، فرهنگ، ارزشها و هنجارهای خاص است. بنابراین او در احتجاج بر سر اینکه قدرت دولت نهتنها «غریزۀ سلطه» (Jouvenel، ۱۹۴۵)، بلکه همچنین خشونت ساختاری انسان در برابر انسان (Clausewitz، ۱۸۳۲) در کسوت اخلاق است، دنبالهرو هابز و اشمیت است.
براساس سنت اندیشۀ سیاسی ما، نظریۀ مطلق و پارادکسیکال اشتراوس دربارۀ قدرت دولت، سیاست و فلسفه، ما را به جنبشی ضددموکراتیک و برداشتی آمرانه از قانون فرامیخوانند (Arendt، ۱۹۸۶). این مفهوم را «واقعگرایان سیاسی» اختراع نکردهاند، بلکه نتیجۀ تعمیم تقریباً خودبهخودی «فرمان خدا» است که براساس آن «رابطۀ سادۀ فرمان و اطاعت» برای تعریف ماهیت قانون کفایت میکند (Arendt، ۱۹۴۸ و ۱۹۵۵).
دلالت تفسیری
همانطور که دیدیم، اشتراوس عقیده دارد لیبرالیسم فاقد منابعی است که از خود در برابر افراطگرایی دفاع کند و این آشکارترین نتیجۀ بحران مدرنیته است. ادعای اشتراوس این است که لیبرالیسم، بهدلیل رواداری بیحدومرز خود نسبت به هر مجموعۀ ارزش و تعهدش به بیطرفی دولت، از ادعای برتری ارزشهای خود نسبت به هر مجموعۀ ارزشی دیگر ناتوان است.
اشتراوس معتقد است از این شیوۀ غیرسنتی تفکر میتوان با کاوشی عمیق در سرچشمههای مدرنیته پرده برداشت؛ آنهم از طریق تلاشی که معطوف به بازیابی جایگزینهای مفهومیای است که مدرنیته آنها را ریشهکن کرده است؛ تلاشی که معطوف به تشخیص نقطهای است که مدرنیته از آن کار خود را آغاز کرده است. در نظر او، بررسی شیوههای تفکری که بهطور قابل توجهی با شیوههای تفکر ما تفاوت دارند، کمک میکند تا پیشفرضهای مدرن را به پرسش بکشیم و چنین آزادسازیای بهدلیل بحران مدرنیته[۱۴] بسیار مورد نیاز است.
سه تفسیر را میتوان در مورد این رویکرد ارائه داد. یکی اینکه تنها اگر لیبرالها «مؤلفۀ سیاسی» را به دست آورند، میتوانند از اصول لیبرال در برابر نیروهای تندرو دفاع کنند. اما هیچکس نپرسیده است آیا این مؤلفۀ سیاسی که اشتراوس بهنحو ضمنی به آن اشاره میکند، فرافکنی ذهن اوست یا نه؟ ثانیاً لیبرالیسم و در نتیجه فلسفه، خودویرانگرند. لحظهای که لیبرالیسم میخواهد از خود دفاع کند، لحظۀ برملا شدن عدم امکان لیبرالیسم و در نتیجه فلسفه است. ثالثاً فلسفه و ارزشهای اخلاقی مفاهیمی ذاتاً متعارض هستند؛ بهطوریکه دائماً یکدیگر را انکار میکنند. در اینجا میتوان دید که مفهوم فلسفه، عقلانیت و لیبرالیسم در تقابل با مفاهیم سیاست، اخلاق و اسطورهاند. حال اشتراوس میتواند استدلال کند که اخلاقمداری دولت تنها اخلاقمداری موجود است. اخلاقمداریای که به مفهوم «سرسپردگی بیقیدوشرط» شکل میدهد و راه را برای قدرت خودکامۀ بیاخلاق و وحشی که خود را رهبر اخلاقی معرفی میکند، هموار مینماید (Strauss، ۱۹۶۸).
حال پرسش این است که چرا این امر با تفاسیر او از متون فلسفی مرتبط است؟ اشتراوس در تفاسیر خود از متون قانونی یا شرعی،[۱۵] دو روایت را درهم پیچیده است که یکی از آنها روایتی ایدئولوژیک از زوال مدرنیته است و دیگری تفسیر او از مقاصد واقعی ولی پنهان نویسندگان متون فلسفی بزرگ. اشتراوس با انجام این کار میان اهمیت فلاسفه و مقاصد آنها خلط کرده است و نتیجۀ چنینکاری این است که او مقاصد و اهدافی را به نویسندگان نسبت میدهد که ممکن است واقعیت نداشته باشند. اما روایت اشتراوس از مدرنیته تنها انتخاب نامیمون زمینۀ خوانش متون فلسفی نیست، بلکه روایت مدرنیته در زمینۀ قرار دادن ایدئولوژیک متونی است که اشتراوس با آن علایق سیاسی خاصی را دنبال نمود. بااینحال نباید فهم خود اشتراوس را از آنچه «هنر خوانش بین خطوط» مینامید، بیچونوچرا بپذیریم، بلکه مناسبتر آن است که به او بهعنوان مدعی «سیاستِ» خواندنِ میانِ سطور بیندیشیم. این بهمعنای پرسش از چیستی تفسیر صحیح نیست، بلکه بنا به مقصود اشتراوس، به این معناست که بپرسیم چه تفسیری میتواند به ما در رسیدن به اهدافمان کمک کند. «سیاست» خواندن میان خطوط مبتنی بر راهبرد «این یا آن»[۱۶] است که اشتراوس آن را راهبرد اصلی در حدفاصل زندگی سیاسی و زندگی فلسفی در نظر گرفته است. ترجیعبند او، هم آشکار و هم پنهان، این است که موضع میانهای بین مفهوم سیاست و مفهوم فلسفه وجود ندارد. با این وجود، شکست فلسفۀ سیاسی او، در کل و مخصوصاً نظریۀ بحران مدرنیتهاش، در نهایت در این باور او ریشه دارد که سیاست و اراده میتواند بدون ارجاع به اصول عقلانی، بنیادهای خود را برای عدالت فراهم کند. به این معنا، آنگونه که او تأکید میورزد، بحران مدرنیته ناشی از نزاع ابدی میان سیاست و فلسفه است. بااینحال او مفهوم رویکرد الهیاتی-سیاسی به دولت و قدرت را کاملاً نادیده میگیرد. در نهایت، کار اشتراوس میتواند به بهترین شکل بهعنوان یک اثر خطابی[۱۷] فهمیده شود و نه کاری در زمینۀ نظریۀ سیاسی. حتی اگر بتوانیم، لااقل بهطور ضمنی، اندیشۀ اشتراوس را در حیطۀ نظریۀ سیاسی قرار دهیم، نقدهایی در رابطه با محدودیتهای سیاست و نظریۀ سیاسی تفسیری بر آن وارد است.
منابع:
Arendt, Hannah. (۱۹۴۸). The Origins of Totalitarianism. New York: Schocken Books.
Arendt, Hannah. (۱۹۵۵). Elemente und Ursprünge totaler Herrschaft. Frankfurt am Main: Piper Verlag.
Arendt, Hannah. (۱۹۸۶). “Communicative Power”. Power. ed. by Steven Luckes. New York: New York University Press.
Bodin, Jean. (۱۹۹۲). On Sovereignty. trans. Julian Franklin. Cambridge: Cambridge University Press.
Clausewitz, Karl. (۱۸۳۲). Vom Krieg. Berlin: Ferdinand Dümler.
Haugaard, M., and Ryan, K., (eds.) ۲۰۱۲. Political Power: The Development of the Field. Opladen: Barbara Budrich Publishers.
Nietzsche, Friedrich. (۱۹۵۷). Uses and Abuses of History. trans. Adrian Collin. New York: Library of Liberal Art, Bobbs-Merrill.
Strauss, Leo. (۱۹۵۲). Persecution and the Art of Writing. New York: Free Press.
Strauss, Leo. (۱۹۵۹). What is Political Philosophy?. New York: Free Press.
Strauss, Leo. (۱۹۶۳). On Tyranny, Ithaca: New York: Cornell University Press.
Strauss, Leo. (۱۹۶۸). “Preface to Spinoza’s Critique of Religion.” Liberalism Ancient and Modern. New York: Basic Books.
Strauss, Leo. (۱۹۸۳). Study in Platonic Political Philosophy. ed. With an Introduction by T. L. Pangle. Chicago: Chicago University Press.
Strauss, Leo. (۱۹۶۸). “Preface to Spinoza’s Critique of Religion.” Liberalism Ancient and Modern. New York: Basic Books.
Jouvenel, Bertrand de. (۱۹۴۵). Power: the Natural History of its Growth. London: Batchworth Press.
Arendt, Hannah. (۱۹۵۱). The Origin of Totalitarianism. New York: Harcourt.
[۱]. esoteric
[۲]. amorality
[۳]. historicism
[۴]. opinion
[۵]. universality
[۶]. self-preservation
[۷]. defendable liberal democracies
[۸]. unqualified commitment
[۹]. nothingness
[۱۰]. moralized
[۱۱]. power relation
[۱۲]. the intended collective will
[۱۳]. legitimacy and legality
[۱۴]. crisis of modernity
[۱۵]. canonical texts
[۱۶]. Either/Or strategy
[۱۷]. rhetorical