فرهنگ امروز/ مارتین کتل، مترجم: مجتبی غفوری:
اولین رخداد مهمی که بهخاطر میآورم، در سال ۱۹۵۳ اتفاق افتاد. آن زمان سهساله بودم، اما تاجگذاری ملکه را بهخاطر نمیآورم، همانطور که بسیاری از بچههای همسنوسال من در آن دوران ممکن است به یاد نیاورند. آنچه در خاطرم هست، این است که مادرم مطالبی پیرامون مرگ استالین در دیلی ورکر میخواند. این امر چیز زیادی دربارۀ حس بزرگ شدن در یک خانوادۀ کمونیست به شما میگوید، حتی اگر خانوادۀ شما برخلاف خانوادۀ من، اعتقادی به مرام خاصی نداشته باشند. ما در جهانی متفاوت از جهان مردمان عادی زندگی میکردیم.
ستوننویس روزنامۀ «تایمز»، دیوید آرونویچ هم در جهان متفاوتی زندگی میکرد. هرچند که جهان او در شمال لندن و جهان من در لیدز بود، اما زندگی کمونیستیای که او در آخرین کتابش با عنوان «حیوانات حزبی» به توصیف آن پرداخته، برای من بسیار آشناست. من و آرونویچ همدیگر را اصلاً نمیشناختیم، اما در دوران کودکی، افراد مشابه بسیاری را میشناختیم که در تظاهرات مشابهی شرکت میکردند، تقریباً به دانشگاههای مشابهی میرفتند (اگرچه نه همزمان باهم) و در فعالیتهای سیاسی دانشجویی حاضر بودند (حتی بیشتر از من). در نهایت، من و آرونویچ هر دو کارمان به آنجا رسید که ستوننویس روزنامه شویم و نسبت به آیندۀ سیاسی حزب چپگرایی که در آن رشد کرده بودیم، بسیار بدبین گردیم. (آرونویچ حتی شاید بیشتر از من بدبین شد.)
اگرچه نگاه آرونویچ نسبت به جهان کمونیستی، بسیار طنزآلود و بعضاً نیز همدلانه است، اما وی هرچه باشد، سانتیمانتالیست نیست. برای یک ناخداباور هیچچیز سختتر از آن نیست که به او بگویند مذهبی هستی. اما آرونویچ در کتابش چنین ادعایی را مطرح میکند. حزب نوعی آرمان بود و گونهای جهان؛ جهانی که از نظر من اصلاً نمیشد روی حمایتش حساب کرد. جهانی بود که آدمهایی مانند والدین من و او تصمیم گرفته بودند زندگیشان را وقف آن کنند. او مینویسد: «حزب بهمثابۀ یک کلیسا تلقی میشد. قدرت آن در حوزۀ ایمان و اعتقاد به همان اندازه بود که در حوزۀ خرد.»
فکر میکنم این دریافتی مهم است و هنوز در رابطه با سیاست چپ در دوران کنونی اهمیت دارد. این همان دریافتی است که سالها پیش اریک هابزباوم بدان رسید؛ یعنی هنگامی که جنگ سرد را همچون جنگی مذهبی توصیف نمود. اما در دهۀ ۱۹۵۰ این ادعا که کمونیسم یک مذهب است، برای والدین من هم توهینآمیز و هم خندهدار بود. از نگاه ما، کمونیستها مارکسیسم را بهعنوان راهنمایی برای تبیین جهانبینی ما در اختیار داشتند. مارکسیسم بهعنوان قوانین تاریخی غیرقابل خدشه، همانند قوانین فیزیک تلقی میشد. مارکسیسم کاملاً ساده و راستین جلوه میکرد و هرچیزی غیر از آن، ایدئولوژی یا نوعی دین و خرافه محسوب میشد.
مسئلۀ کلیدی کتاب آرونویچ، که باید مسئلۀ کلیدی هرگونه مطالعهای پیرامون کمونیسم بریتانیایی باشد، دامنۀ وسیعتری دارد، حتی وسیعتر از سیاست. با وجود بعضی از استثنائات قابل توجه، بسیاری از کمونیستهایی که من میشناختم، انسانهایی حقیقتاً باهوش و فرهیخته محسوب میشدند. اما چگونه بود که انسانهای فرهیختهای همچون سام و لاوندر آرونویچ (یا والدین من) میتوانستند به حزب متبوع خود وفادار بمانند؛ آنهم علیرغم اینکه تا اندازهای نسبت به رفتارهای غیرانسانیای که حزب کمونیست مسئول آن بود، آگاهی داشتند؟ و با وجود اینکه تجربۀ کمونیسم جزماندیشانه، آشکارا روزبهروز رو به زوال میرفت، چگونه وفاداری حزبی آنها تداوم یافت؟
پاسخ، همانگونه که آرونویچ مکرراً استدلال میکند، این است که این آدمها، انسان و در نتیجه، جایزالخطا بودند. آنها به آرمانهایشان باور داشتند، مارکسیسم را بهعنوان یک حقیقت پذیرفته بودند و در تمام زندگی خود به آن ایمان داشتند. وقتی فضانورد روسی، یوری گاگارین، که قهرمان کودکی من نیز بود، در سال ۱۹۶۱ به فضا پرواز کرد، ایمان (به کمونیسم) هنوز چیزی دستیافتنی به نظر میرسید و به شما امکان میداد تا از محاکمات و تصفیهسازیهای استالین، حمله به مجارستان، ممنوع کردن فعالیت باریس پاسترناک و مواردی از این قبیل چشمپوشی کنید. اما آنها باورشان به آرمانهای خود و حزب را ادامه دادند، حتی مدتها پس از آنکه آشکار گشت حزب مشخصاً به بیراهه رفته است و یا حتی شاید هم از همان ابتدا در مسیر خطا بوده است.
کمونیسم خوب عمل نکرد و اکثر آدمهایی که تحت لوای آن میزیستند، از آن متنفر شدند. اینها ایرادهایی فراموششدنی نیستند. باید این ایرادها را در آستانۀ صدسالگی انقلاب روسیه، دوباره مورد بررسی قرار داد. اما والدین ما همانند آن بلشویک پیر فریبخورده در گولاگ، شخصیت کتاب واسیلی گروسمن با عنوان «زندگی و سرنوشت» بودند. بلشویک پیر نمیتوانست پیوند میان تعهدات سیاسی خود در عهد شباب و هولوهراسِ مرگ و زندگی در اردوگاه کار را دریابد. آنها مانند مردمانی بودند که به رابطۀ زناشویی ناکام خویش ادامه میدادند (در واقع سام و لاوندر ازدواج ناموفقی داشتند). آنها نتوانستند سرانجام با این واقعیت رویارو شوند که چیزی که به زندگی آنان معنا میبخشید، سرنوشت چنان بدی داشته باشد. آنها وفاداری به سیاست و زندگیشان را ورای عقل و احساس خویش قرار داده بودند. آنها با دروغهایشان به بهترین نحوی که میتوانستند، زندگی میکردند. و قطعاً آنها در این وفاداری تنها نبودند، نه در آن هنگام و نه پس از آن.
اذعان میکنم که من هم در این ایمان غرق بودم، اما ۲۵ سال پس از مرگ نهایی حزب، همواره مشکوک بودهام به کتابها، سمینارها و وبسایتهایی که میکوشند تا خاطرۀ آن زمان را در جهانی زنده نگه دارند که شادمانه از روی آن عبور کرده است. این هواداران سینهچاک اغلب از نظر من، شبیه کسانی هستند که به چیزی چسبیدهاند که در روزگار خود، تا اندازهای جالب بود، اما اکنون باید آن را رها کرد. آن خاطره در بهترین حالت، نوعی اشتیاق است؛ اشتیاقی شبیه به جنبش تئوسوفیکی که یک قرن پیش مادر من در دل آن پرورش یافت. در برخی موارد، بعضی از پادوهای تاریخ کمونیسم هنوز میخواهند جنگهای کهنهشده را دوباره به راه اندازند. تو گویی که هنوز هم این جنگها اهمیت دارند و چیزی تغییر نکرده است. و این چیزی است که در برخی از جنبشهای کوچک چپگرا، هنوز پرهیبی از آن دیده میشود.
اما نغمۀ عشق و درد آرونویچ برای خانوادۀ ازدسترفتۀ کمونیسم بریتانیایی مرا دوباره به فکر واداشته است. درست است. ما دیگر با هیچ جنبش کمونیستی مواجه نیستیم. اما بدون تردید، با نوعی چپ احیاشده در بریتانیا مواجهیم که باز همان رؤیاها را دنبال میکند و به برخی از همان آرمانهای سیاسی، برخی از همان رؤیاهای تاریخی و برخی از همان کاستیهای ژرف، حماقتها و حتی بلاهتهای فکریای چسبیده است که کمونیسم بریتانیایی را از رمق انداختند.
از نظر من، این چپ امروزی مشکوک به نظر میآید و تو گویی دارد تبدیل به یک کلیسای دیگر میشود. مشخصۀ این چپ، نوعی بیمیلی به طرح پرسشهای ضروری، اما دشوار دربارۀ نقشههایش برای جهانی است که بیرون از دیوارهای این کلیسا قرار دارد. به نظر میرسد که این چپ بیش از اندازه خجسته است، چون در واقع انجمنی از مؤمنان حقیقی است که در میان خود به جروبحث میپردازند و به همۀ آنکسانی که بدان بدبیناند، بیاعتنایی میکند و هیچ وقعی نمینهد به اینکه بزرگترها عقایدشان را دیگر قابل قبول نمیدانند. این چپ درست همان رفتارهایی را دارد که کمونیستهای پیشین داشتند؛ یعنی بسیاری از چیزهایی که باید با آن علناً رویارو شود، پنهان میکند.
هیچ اشتباه ذاتیای در این امر وجود ندارد که شما سیاستی را قبول داشته باشید که در جوهر خود نوعی مذهب است. البته بهشرط اینکه بفهمید که مقصود از این سیاست چیست و بهشرط اینکه تبدیل به امری شخصی میان شما و دوستانتان شود. اما این سیاست اگر برای آنها نظریه است، برای من خاطره است. اگر سیاستورزی نوعی ایمان داشتن باشد و نه نوعی برنامه و اراده برای تغییر و همسازی با دوران جدید، همانند کمونیسم شکست خواهد خورد. چنین وضعیتی برای کسانی که اعتقاد به اصول سوسیالیستی، هنوز هم برایشان از هرچیز دیگری مهمتر است، بسیار خوشایند است. درست همانطور که برای کمونیستها چنین بود. اما این سیاست هیچ فایدۀ عملیای ندارد و در نهایت، مردم از آن متنفر خواهند شد.