شناسهٔ خبر: 6166 - سرویس علم دینی

محمد آقابیگی/تأملی در امکان و ضرورت تعریف علوم اجتماعی اسلامی (2)

علوم اجتماعی؛ آمیختگی به ارزش‌ها یا فراغت از آن‌ها؟

research يكي از دغدغه‌هاي اصلي و هميشگي علم اجتماعي و به ویژه جامعه‌شناسی علي‌رغم همه‌ي اين تغيير و تحولات، چالش آن با ارزش‌هاي اجتماعي و سعي در مبرا داشتن محتواي خويش از آن‌ها بوده است.

فرهنگ امروز/خلاصه‌ی قسمت‌ گذشته:

در قسمت اول این گفتار ضمن طرح مسئله‌ در باب علوم اجتماعی اسلامی و امکان طرح آن که در ذیل اشاره‌ای به تاریخچه‌ای از روابط علم و دین در جهان اسلام به انجام رسید، به بررسی رویکردهای مختلفی که به علم وجود دارد، پرداخته و علم را در روایت‌های پوزیتیویستی، ابطال‌گرایانه و نگرش‌های ساختاری یا سیستماتیک چون نظریه‌ی «تامس کوهن» در اثر معروفش یعنی «ساختار انقلاب‌های علمی» مورد مطالعه قرار داده و نقدهای وارده بر آن‌ها را برشمردیم. در آنجا همچنین سخن از تحول نگرش به علم در غرب، از علم به مثابه‌‌ی حقیقت تا علم به مثابه‌ی‌ فرهنگ به میان آمد و عنوان شد که در نتیجه‌ی تحولات معرفت‌شناختی و روش‌شناختی و مطالعات فلسفی، جامعه‌شناختی و تاریخی در علم، شکوه و عظمت بنای علم به عنوان معرفت حقیقی و خدشه‌ناپذیر فرو ریخته و معیاریت آن مورد چون و چرا قرار گرفته و علم به مثابه‌ی سایر امور اجتماعی و فرهنگی، متأثر از ارزش‌های اجتماعی باز‌شناخته می‌شود.

در ادامه‌ به بررسی چالش فراغت ارزشی مورد ادعای علوم اجتماعی مدرن پرداخته و ضمن رد آن در یک نگاه تحلیل‌گرانه یکی از ابعاد تأثیرپذیری علم و به ویژه علوم اجتماعی از ارزش‌های اجتماعی را تحت عنوان «چگونگي شكل‌گيري موضوعات علم تحت تأثير نظام انگيزه‌هاي اجتماعي» مورد بررسی و مداقه قرار خواهیم داد.

بخش دیگری از این تأثیرپذیری در قسمت آتی این گفتار به بحث گذاشته شده است.

 

علوم اجتماعي و چالش ارزش‌ها

علوم اجتماعي در ابتداي شكل‌گيري و پيدايش خويش با سرمشق‌گيري از اصول روش‌شناسي علوم طبيعي در پي كسب اعتبار براي خويش بود. از اين روي تا مدت‌ها روش تجربه‌گرايي-چه در صورت پوزيتیويستي آن و چه در صورت‌هاي ابطال‌گرايانه و برنامه‌ي پژوهشي لاكاتوش– بر علوم اجتماعي سايه انداخته بود. اما به‌کارگیری این روش‌ها در علوم اجتماعی به دلیل ذات و ماهیت متفاوت موضوع علوم اجتماعی از علوم طبیعی و نقص و اشتباهات مشهود حاصل از به‌کارگیری آن در اين حوزه‌ها، آماج انتقادات جدي قرار گرفت و اميد علوم اجتماعي را براي تبديل شدن به علم (ساينس) تضعيف كرد. در اين ميان، ديدگاه‌هاي ديالكتيكي به عنوان بديل روش تجربي قد علم كرد و سپس در نيمه‌ي دوم قرن بيستم، رويكرد تفسيري براي درك بهتر و بيشتر اعمال فاعل (و موضوع علوم اجتماعي) طرح گرديد كه به جاي روش‌های تجربي از روش‌هاي هرمنوتيكي بهره مي‌برد.

يكي از دغدغه‌هاي اصلي و هميشگي علم اجتماعي و به ویژه جامعه‌شناسی علي‌رغم همه‌ي اين تغيير و تحولات، چالش آن با ارزش‌هاي اجتماعي و سعي در مبرا داشتن محتواي خويش از آن‌ها بوده است. در عین حال اين نكته كه موضوعات علوم اجتماعي تحت تأثير ارزش‌هاي اجتماعي جامعه تعيين مي‌شود در ابتداي شكل‌گيري علوم اجتماعي و آغاز رشته‌هایی مانند جامعه‌شناسی توسط انديشمنداني نظير «ماكس وبر» مورد تأكيد قرار گرفت.

«وبر» محتواي علوم را مرتبط با مفاهيم آن و ساختن مفاهيم را مبتني بر «طرح مسئله» مي‌داند و اساس و زير‌بناي طرح مسئله و سؤال تحقيق را دستگاه ارزشي و محتواي تمدن‌ها برمی‌شمارد. او تصريح مي‌كند كه «در علوم مربوط به فرهنگ بشري، ساختن مفاهيم وابسته است به نحوه‌ي طرح مسئله كه آن نيز به نوبه‌ي خود همراه با محتواي تمدن‌ها تغيير مي‌كند.»[2] ولی بايد ديد نحوه‌ی اين تأثير چگونه است؟ آيا بدين گونه است كه دستگاه ارزشی جامعه و به تعبيری بافت اجتماعی كه معرفت در آن شكل گرفته است، مستقلاً و جدای از واقعيت، محتوای آن معرفت را شكل می‌دهد و در نتيجه صحت و اعتبار آن معرفت بر اساس بافت و زمينه‌ی اجتماعی آن تعيين می‌شود؟ و يا اينكه دستگاه ارزشی جامعه صرفاً موجب گزينش واقعيت می‌شود و بخش و جنبه‌ای از واقعيت را برای بررسی و مطالعه تعيّن می‌بخشد، ولی صحت و اعتبار آن معرفت بر اساس شواهدی از واقعيت تأييد می‌شود؟

از نگاه «وبر» مقام قضاوت و داوری، متفاوت از مقام اكتشاف و گزينش واقعيت است. در مقام داوری بايد از ملاك و معيارهايی دارای اعتبار عام، عقلانی و قابل اثبات استفاده كرد. از اين رو، می‌توان گفت رأی «وبر» در مورد تأثير واقعيات اجتماعی بر معرفت، بسيار شبيه به ديدگاه «ماكس شلر» می‌باشد كه تنها تأثير را در «شكل» معرفت می‌داند و نه «محتوای» آن و معياری جدا از واقعيات اجتماعی برای «صدق» و «تأييد» معرفت قائل است.[3]

بنابراين آنچه از ديدگاه «وبر» مي‌توان به دست آورد اين است كه دو جامعه يا دو فرهنگ با نظام ارزش‌هاي اجتماعي متفاوت، دربردارنده‌ي نيازها و مسائل مختلفي هستند كه به عنوان موضوعات علم سبب پيدايش دو نوع علم خواهد شد. او پذيرفته بود كه ارزش‌ها بر انتخاب مسئله، صورت‌بندي مفاهيم، معيارهاي روش‌شناختی (مانند مقرون به صرفه بودن، دقت و انسجام) و عمل تفسير[4] در علم اثر مي‌گذارد.[5] با اين حال و به نحو طنز‌آميزي بر اين نكته تأكيد دارد كه محتواي علم مدرن را به مثابه‌‌ي حوزه‌ي دانش ناب تلقي کند.

تأثيرپذيري و جهت‌گيري محتواي علم كه به ويژه درباره‌ي علوم انساني و اجتماعي قابل طرح مي‌باشد و به علت ذات و ماهيت موضوع آن با اقبال بيشتري نيز مواجه بوده، اولين چالشی است كه بر تحليل «وبر» و تحليل‌هايي نظير آن وارد مي‌شود. اين نكته در علم‌شناسي‌هاي جديد مورد تأكيد قرار گرفته است. با اين حال علي‌رغم اقبالي كه به اين موضوع شده و تحليل‌هايي كه هم از منظر فلسفي و هم از منظر اجتماعي و فرهنگي در اين رابطه صورت گرفته است، از ارائه‌ی يك تحليل جامع و همه‌جانبه‌نگرانه و به عبارتی سيستماتيک در اين رابطه بازمانده‌اند. در حقيقت نحوه‌ي تأثيرپذيري محتواي علم از عوامل مختلف اجتماعي، فرهنگي، ايدئولوژيك و... در تدوین مفاهیم و نظریه‌های علمی و به اعتبار اصول موضوعه و مبانی فلسفی آن‌ها در اين تحليل‌ها به گونه‌اي جامع و بنیادی بررسي و تبيين نشده است.

نكته‌ي ديگر اين است كه به اين مسئله كه مسائل مختلف به عنوان توليد‌كننده‌ي موضوعات توليد نظريه‌هاي علمي و در نتیجه محتواي علم چگونه و با چه مكانيسمي تحت تأثیر ارزش‌هاي اجتماعي توليد مي‌شوند و به عنوان مسئله يا معضله مورد توجه انديشمندان و جامعه‌ي علمي قرار مي‌گيرند، توجه جدی نشده است.

پاسخ به اين دو نكته و مسئله در ادامه مورد بررسی قرار گرفته و این پاسخ به عنوان محور اصلی برای نیل به هدف این نوشتار مورد استفاده قرار گرفته است. لازم به ذکر است براي ايجاد يك چارچوب منسجم‌تر ابتدا به مسئله‌ی نظری دوم پاسخ داده مي‌شود.

 

چگونگي شكل‌گيري موضوعات علم تحت تأثير نظام انگيزه‌هاي اجتماعي

اين نكته که موضوعات علم تحت تأثير يك نياز يا مسئله (اعم از نظری و معرفتی و یا عملی و کاربردی) توليد شده كه اين مسائل خود برآمده و تحت تأثير نظام ارزشي جامعه مي‌باشد مورد پذيرش بوده و منطقی جلوه می‌کند، مسئله‌ای که در روش‌شناسی وبری نیز بر آن تأکید می‌شود. به عبارت دیگر موضوع مورد بررسی علم به صورت عام و علوم انسانی و اجتماعی به صورت خاص تحت تأثیر حساسیت‌ها و اولویت‌های خاصی ايجاد مي‌شوند. هر موضوعي در نظام آفرينش يا جامعه مورد توجه و بررسي علم قرار نمي‌گيرد، بلكه تنها موضوعاتي كه از اهميت و اولويتي خاص در آن فرهنگ و نظام ارزشي برخوردار باشند مورد عنايت جامعه‌ي علمي آن قرار مي‌گيرند. هر فرد یا جامعه تحت تأثير نظام انگيزه‌هايي که بر او حاكم است موضوع خاصي را از بين موضوعات متعدد برگزيده و در برخورد با همان موضوع خاص نيز اوصاف مشخصي از آن را مورد توجه قرار مي‌دهد. نه جامعه و نه فرد توان آن را ندارد كه بر روي همه‌ي موضوعاتي كه با آن‌ها مواجه‌ هستند يا احتمال مواجهه‌ي با آن‌ها را مي‌دهند سرمايه‌گذاري كرده و پژوهشي پيرامون آن‌ها داشته باشند. همچنين از ميان موضوعات برگزيده نيز همه از يك اولويت برخوردار نيستند.

اين مسئله را می‌توان در مورد ساده‌ترين تا پیچیده‌ترین موضوعات اجتماعي صادق دانست.

روندنمای آنچه تا به اينجا گفته شد به صورت زير قابل ترسيم است:

 

 
 

 

 

 

 

 

سؤالی كه اكنون مطرح می‌باشد اين است كه ارزش‌هاي اجتماعي به عنوان توليدكننده‌ي مسائل و نيازهاي اجتماعي چگونه پديد مي‌آيند و چه مؤلفه‌هایی بر شكل‌گيري آن‌ها مؤثر است.

در تعریف ارزش[6] گفته می‌شود منظور از ارزش مقياس، ضابطه يا استانداري است كه تعيين‌كننده‌‌ي «مطلوبيت» در موضوعات مختلف مي‌باشد. به عبارت ديگر «بايد» و «نبايد» هايي كه انسان در حوزه‌هاي مختلف و در برخورد با موضوعات گوناگون آن را راهنماي رفتار خود قرار داده و گمان و تصور بر مطلوبيت آن دارد، ارزش ناميده مي‌شود.

اگرچه ارزش‌ها به ويژه وقتي جنبه‌ي اجتماعي به خود مي‌گيرند از عوامل مختلفي تأثير مي‌پذيرند و فاكتورهاي مختلفي در تعيين آن‌ها ايفاي نقش مي‌كنند، اما در تحليل نهايي و بررسي فلسفي، ارزش‌ها برآمده از تعريفي هستند که در هر فرهنگ يا جامعه‌اي از انسان ارائه شده و مبدأ و غايت و آرمان و هدفي كه براي او در نظر گرفته می‌شود. به عبارت ديگر تعريفي كه -هرچند به صورت ضمني، نانوشته و ناخودآگاه- از انسان در هر نظام فرهنگي يا اجتماعی ارائه شده و هدفي كه براي او در نظر گرفته شده تعيين‌كننده‌ي «مطلوبيت‌ها» و «بايدها» و «نبايدها» ی او است. «بايدها» شامل چيزهايي است كه براي دستيابي به هدفي كه براي انسان و زندگي او در نظر گرفته شده مطلوب پنداشته مي‌شوند و «نبايدها» از آن جهت مورد نهي واقع می‌شوند که مانع از وصول به آن هدف نهايي شده يا رسيدن به آن را به تأخير مي‌اندازند. به اختصار می‌توان گفت ارزش‌های هر فرهنگ و جامعه‌ای برآمده از انسان‌شناسی آن است.

تعريف انسان و تعيين هدف او متوقف بر تعيين جايگاه او در هستي و عالم است و از اين روي انسان در ارتباط با نظام هستي و عالم وجود تعريف مي‌شود. به عبارت ديگر بر اساس شناخت یا تصور و ادراكي که از نظام هستي و عالم وجود دارد، انسان به عنوان جزئي از اين نظام و در ارتباط با آن شناخته می‌شود. از اين روي «هستي‌شناسي»[7] به عنوان يكي از محورهاي اصلي مؤثر بر تعريف ارزش‌هايي كه بر پيدايش موضوعات علم مؤثرند بايد مورد توجه قرار گيرد. در تعريف هستي‌‌شناسي گفته می‌شود: هستي‌شناسي يا وجودشناسي بخشی از تفکر انسان و نظام اندیشه‌های اوست که به چیستی و تعیین بودن، هستي يا وجود مي‌پردازد. هستي‌شناسي در پي تشخيص و شرح رده‌هاي بنيادين و ارتباطات آن‌ها در هستي يا عالم وجود برمي‌آيد تا بدين وسيله به تعريف موجودات و انواع آن‌ها در چارچوبی معین قادر شود.

اما شناخت انسان از هستي و شرح رده‌ها و موجودات مختلف آن و از جمله انسان، متأخر از به‌کارگیری ابزارهاي شناخت، تعيين حدود و شعور هر یک از اين ابزارها و تشخيص ميزان كارايي آن‌ها و نيز تعيين حدود معرفت آن‌ها مي‌باشد. مجموعه‌ي اين مسائل در حيطه‌اي مي‌گنجد كه از آن به «معرفت‌شناسي»[8] يا «شناخت‌شناسي» تعبير مي‌شود.

از این روی معرفت‌شناسي هر چند به صورت ناآگاهانه و يا نيمه‌آگاهانه نخستين ركن نظام انديشه‌هاي بنيادين هر انساني را تشكيل مي‌دهد كه بر اساس آن قلمرو و ابعاد گوناگون معرفت، ظرفيت توانايي شناخت انسان، ملاك داوري درباره‌ي حقيقت و جهان خارج، امكان شناخت يا عدم شناخت واقعيت‌هاي موجود، ارزش‌هاي معرفتي هر يك از اين ابزارها را در جهت كشف واقعيت مورد قضاوت قرار مي‌دهد.[9]

اكنون براي ملاحظه‌ي سير منطقی بحث آن در فرآيندي معكوسِ آنچه بيان شد به صورت دقيق و مفصل‌تري مورد بحث قرار مي‌دهيم:

هر فرد يا جامعه‌اي بر اساس نوع معرفت‌شناسي خويش و بر اساس ابزارهاي معرفتي و شناختي كه در اختيار دارد و به حصول معرفت از طريق آن ابزارها اعتقاد و باور دارد (معرفت‌شناسي) به تفسيري از عالم وجود و نظام هستي دست یافته (هستي‌شناسي) و بر اساس آن تعريفي از انسان، ماهيت او و مبدأ و منتهاي او ارائه می‌کند. (انسان‌شناسي)

نكته‌ا‌ي که در اینجا مورد تأکید قرار می‌گیرد به هم پيوستگي معرفت‌شناسي،‌ هستي‌شناسي و انسان‌شناسي است. در حقیقت انسان از جهان و جهان از انسان جدا نيست. پيوند و وحدت انسان و جهان موجب مي‌شود كه آگاهي و معرفت آن دو نيز جداي از يكديگر نباشد. هر كس جهان را به گونه‌اي همسان و هماهنگ با انسان مي‌شناسد، و به انسان نيز به تناسب شناختي كه از جهان دارد، علم مي‌يابد. از اين مقدمه،‌ پيوند و ارتباط انسان‌شناسي و هستي‌شناسي آشكار مي‌شود.

از سوی دیگر هستي‌شناسي و انسان‌شناسي دو بخش از معرفت هستند. از اين رو، بين هستي‌شناسي و انسان‌شناسي با اصل معرفت و نحوه‌ي آگاهي و شناخت انسان نيز ارتباط وجود دارد؛ يعني هستي‌شناسي و انسان‌شناسي هر فرد،‌ از افق معرفت او حاصل مي‌شود و معرفت هر فرد نيز با شناخت او از آدم و عالم تناسب دارد. به عبارت دیگر: «هر فرد از افق آگاهي به خود به شناختي هماهنگ از عالم و آدم دست مي‌يابد و دريافت هر فرد همسان با آگاهي و شناخت او از انسان و هستي است.» بنابراين بين سه مسئله‌ي معرفت‌شناسي، انسان‌شناسي و هستي‌شناسي توازن برقرار است. كسي كه در شناخت و معرفت دچار شكاکيت شده باشد، در هستي‌شناسی به سفسطه و نيهيليسم و در انسان‌شناسي به نوعي عريان از اومانيسم نائل مي‌شود. در اين ديدگاه اراده و عزم آدمي معيار و ميزان همه‌ي اموري پنداشته می‌شود که در افق فرهنگ انسان پديد آمده و يا نابود مي‌شود.

فردي كه از شناخت و معرفت حسي بهره‌مند است و آگاهي و علم را تنها مختص به حس و تجربه مي‌داند، جهاني را كه مي‌شناسد ‌جهاني محسوس و مادي است، به تبع آن، انسان‌شناسي چنين فردي نيز وقتي چهره‌ي علمي مي‌يابد كه به صورتي آزمون‌پذير-نظير ديگر پديده‌هاي مادي- تبيين شود.

و نیز كسي كه تنها به شناخت مفهومي، عقلي اعتماد كند و با نگرشي عقل‌گرايانه و راسيوناليستي معرفت مفهومي، عقلي را تنها راه شناخت معرفي کند، ‌مانند دكارت مي‌كوشد تا آدمي را نيز از راه انديشه و تعقل اثبات كند و حتي همچون هگل، هستي‌شناسي آنان گونه‌اي از ايدئاليسم است...[10]

همبستگي بين سطوح مختلف معرفت در سه حوزه‌ي معرفت‌شناسي، هستي‌شناسي و انسان‌شناسي كمتر مي‌تواند مورد ترديد و يا اختلاف باشد. با صرف‌نظر از تلازم منطقي معرفت‌شناسي، هستي‌شناسي و انسان‌شناسي، اين سه حوزه‌ي معرفتي مي‌تواند در اصل ترتب و نحوه‌ي تقدم و تأخر محل اختلاف باشد. برخي شناخت‌شناسي را مقدم بر انسان‌شناسي و هستي‌شناسي مي‌دانند؛ يعني معتقدند با تغيير پايگاه معرفتي انسان با تحولي كه در تفسير و تبيين او نسبت به مسئله‌ي شناخت پيش مي‌آيد، هستي‌شناسي و انسان‌شناسي نيز تغيير مي‌يابد. برخي ديگر آگاهي به هستي و همچنين بروز و ظهور علم و نحوه‌ي تبيين معرفت و شناخت را در گرو شناختي مي‌دانند كه هر كس نسبت به نفس خود دارد. در واقع اينان انسان‌شناسي را مقدم بر دو نوع ديگر از معرفت مي‌دانند. گروهي ديگر نيز هستي‌شناسي را مقدم بر ديگر انواع معرفت دانسته‌ و معتقدند با تفسيري كه در شناخت انسان نسبت به هستي رخ می‌دهد، شناخت او نسبت به نفس و معرفت نيز تغيير مي‌يابد. در مجموع مي‌توان گفت هر سه ديدگاه فوق -به رغم مباحث و استدلال‌هايي كه براي ديدگاه خود بيان مي‌كنند- در تلازم منطقي سطوح مختلف معرفت در هر يك از سه حوزه‌ي مزبور، هم داستانند.

نكته‌ي اصلي در مبحث انسان‌شناسي که ارتباط وثیقی با بحث اخیر پیدا می‌کند، تعيين جايگاه انسان در نظام آفرينش و هستي است. تعيين جايگاه هر موجود، فرع بر تبيين ماهيت و هويت آن موجود است؛ به اين معنا كه تا هويت يك شيء شناخته نشود،‌ جايگاه آن شيء در نظام هستي روشن نخواهد شد و اگر هويت چيزي شناخته شد، جايگاهش نيز خودبه‌خود آشكار خواهد شد.

دو موضوع مهم و اساسي که در تمامي مكاتب اعتقادي و فرهنگ‌ها و جوامع مترتب بر آن‌ها – هر چند به صورت پنهان و ناخودآگاه- مورد سؤال بوده است و در تعيين ماهيت و به تبع آن جايگاه انسان اهميت ويژه‌اي دارد، بحث از مبدأی حركتي انسان و هدف نهايي وجود اوست و البته اين دو موضوع به شدت به يكديگر وابسته‌اند.

هدف و كمالي كه براي هر چيز در نظر گرفته مي‌شود، با شناختي كه نسبت به آن حاصل مي‌شود در ارتباط است. به عبارت ديگر، حكم درباره‌ي اینکه بهترين حالت يك شيء چيست، با چيستي و ماهيت آن شيء مرتبط است. به اين ترتيب مي‌توان گفت اگر انسان به گونه‌اي خاص تعريف و شناخته شود، هدف خاص و كمال منحصر به فردي متناسب با آن تعريف و شناخت براي وي در نظر گرفته خواهد شد، به گونه‌اي كه با تغيير اين تعريف و شناخت،‌ آن هدف و كمال نهايي نيز تغيير خواهد كرد.

شناخت انسان از جهان و خويشتن در مجموع منتهي به بينشي كلي مي‌شود كه آرمان‌ها از آن نتيجه مي‌شوند. اين بينش كلي كه شامل شناخت انسان از جهان و خويشتن است، پشتوانه‌ي همه‌ي اعمال و رفتار و سخنان انسان قرار مي‌گيرد.[11]

نكته‌اي كه در ذيل شناخت اهداف زندگي بايد به آن توجه داشت اين است كه اهداف و مقاصد دنبال‌شده از سوي انسان در فرآيند زندگي، همسان، هم‌عرض و در يك رتبه نيستند. برخي از اين هدف‌ها، هدف‌هاي مقدماتي، آلي و زمينه‌ساز نيل به هدف‌هاي بالاترند، به عبارت ديگر اين دسته از اهداف معطوف به برآورده كردن نيازهاي ابتدايي زندگي انسان هستند. برخي ديگر هدف‌هاي نهايي و اصيل به شمار مي‌آيند و برخي هدف‌هاي مياني و حد واسط ميان هدف‌هاي مقدماتي و نهايي هستند؛ به عبارت ديگر، اين دسته هدف‌ها در طول يكديگر قرار دارند و اين هدف اصلي و نهايي است كه چيستي و محدوده‌ي ساير اهداف و چگونگي نيل به آن‌ها را تعيين مي‌كند.

اين شناخت و هدف‌گذاري براي زندگي انسان نقش ويژه‌اي در زندگي او ايفا مي‌كند، به گونه‌اي كه تمامي رفتارهاي فردي و اجتماعي افراد را تحت تأثير و نفوذ خود قرار مي‌دهد و در حقيقت جهت‌دهنده‌ي زندگي انسان به شمار مي‌آيد. درباره‌ي نقش هدف در زندگي انسان و اهميت آن مي‌توان گفت هدف نهايي‌اي كه براي زندگي انسان در نظر گرفته مي‌شود آن قدر از اهميت برخوردار است كه توانايي آن را دارد كه حتي نيازهاي ارگانيك و ضروري انسان و نيز طبايع و غرايز انسان را نيز تحت كنترل در‌آورد.

اين هدف غايي است كه مطلوبيت‌ها (ارزش‌ها) را براي انسان‌ها تعریف می‌کند و متناسب با آن رفتارهاي فردي و جمعي انسان‌ها را سازمان‌دهي کرده و اين توانايي را دارد که برخي از مطلوبيت‌های‌ طبيعي و غريزي را - كه در آن ديدگاه متناقض و مخالف با آن هدف غايي تشخيص داده شده‌اند - به حاشیه رانده و از ميدان به در كند يا مطلوبيت‌ها و لذایذ زودگذر و آني را براي رسيدن به آن مطلوبيت نهايي فنا سازد.

شناختي كه از انسان در انسان‌شناسي هر جهان‌بيني به دست مي‌آيد، مبدأ وجودي هر انسان و هدف نهايي و كمال غايي هر انسان در آن ديدگاه، به واقع تعيين‌كننده‌ي اصلي نظام ارزشي، نظام حقوقي، سياسي و در يك كلام همه‌ي ابعاد فردي و اجتماعي زندگي انسان مي‌باشد. به عبارت ديگر نظام‌های ايدئولوژيک هر ديدگاه اعتقادي كه عبارت از بايدها و نبايدها و مجموعه‌ي دستور‌العمل‌هاي زندگي انسان در ابعاد فردي و اجتماعي است، برآمده از شناختي است (معرفت‌شناسي) كه آن ديدگاه درباره‌ي هستي و عالم (هستي‌شناسي) و در ذيل آن و در مهم‌ترين مسئله‌اش يعني انسان (انسان‌شناسي) و هدف و كمالي است که برای او ارائه مي‌كند. از اين رو مي‌توانيم مجموعه‌ي مباحث مطرح‌شده تا به اينجا را به این شکل خلاصه کنیم که یک مسلک و یک فلسفه‌ی زندگی خواه‌ناخواه بر نوعی اعتقاد و بینش و ارزیابی درباره‌ی هستی و بر یک نوع تفسير و تحليل از جهان مبتني است.

انسان‌شناسي و ابعاد مختلف آن شامل تعيين جايگاه انسان در هستي و نيز مبدأی وجودي و غايت و هدف نهايي تعيين‌شده براي انسان از يك سوي تعيين‌كننده‌ي نظام‌هاي ارزشي، ‌حقوقي و سياسي جامعه است و از سوي ديگر اين اهداف و آرمان‌هاي مشترك بين گروهي از انسان‌هاست كه آن‌ها را در لواي پرچم يك جامعه گرد هم مي‌آورد و جوامع را تشكيل مي‌دهد. به عبارتی آرمان‌ها و اهداف فردي و اجتماعي انسان تابع معرفتي هستند كه افراد نسبت به خود و جايگاه خود در هستي دارند. از اين روي مي‌توان مدعي شد نظام‌هاي اجتماعي برآيند نيروهاي مختلفي است كه در پناه آرمان‌هاي اجتماعي افراد حاصل مي‌شود، نظام مطلوب برای هر فرد نظامي است كه بيشترين آرمان‌هاي او را تأمین می‌کند و هر کس با نظر به نظام مطلوب خویش، در نظام موجود زندگی می‌کند، در صورتی که نظام موجود با آرمان‌های فرد هم‌خواني داشته باشد، فرد از طريق مشاركت در نظام، درصدد تحصيل آن‌ها برمي‌آيد و اگر نظام موجود مانع تحقق آرمان‌هاي فرد باشد،‌ فرد در اصطکاک با آن‌ها قرار مي‌گيرد،[12] اصطكاكي كه خود را در قالب‌هاي مختلفي از رفتارهاي مخالف با نظم حاكم اجتماعي از كج‌روي در افراد، تا شكل‌هايي از شورش، قيام و انقلاب در ابعاد فراگير و اجتماعي، نشان مي‌دهد. پس نظام اجتماعي نيز از هويتي ارادي و انساني برخوردار است و با خواست و اراده‌ي جمعي انسان‌ها شكل مي‌گيرد.

شائبه‌اي كه ممكن است در اينجا پيش بيايد اين است كه چنين تحليلي از انسان و نقش آن در ساختن جامعه و قواعد آن به نحو افراط‌گونه‌اي دچار «فردگرايي روش‌شناختي»[13] است؛ يعني با فراموش كردن نقش جامعه و حضور آن به عنوان يك نيروي بيروني حاکم بر فرد به تحليلي يك‌سويه دست زده است، اما اين گونه نيست، بلكه از آنجايي كه ما محوريت بحث را روي انسان متمركز كرده‌ايم به نقش تحولات معرفتي انسان بر روي ساير عوامل و از جمله جامعه پرداخته شده است و اين نكته را كه چه عواملي در تغيير و تحولات معرفتي انسان يا ايجاد جهان‌بيني و نظام اعتقادي براي افراد مؤثر هستند مورد تحليل و واكاوي قرار نداده‌ايم. از اين روي در اينجا متذكر مي‌شويم كه عوامل گوناگوني مي‌توانند در شكل‌دهي و پيدايش نظام‌هاي معرفتي، هستي‌شناختي، انسان‌شناختي و بالتبع نظام‌هاي ايدئولوژيك مؤثر باشند و يكي از قوي‌ترين اين عوامل و شايد قوي‌ترين آن محصول نظام اجتماعي و جامعه است. در حقيقت تك‌تك افراد انساني از طريق تفكر عقلاني و فلسفي به توليد یا کشف جهان‌بيني و ايدئولوژي اقدام نمي‌كنند و اصولاً چنين چيزي ممكن نيست، بلكه با تأثيرپذيري از عوامل مختلف و از جمله عوامل اجتماعي و تحت فرآيندهايي نظير جامعه‌پذيري یا اشاعه از فرهنگ‌های دیگر غالباً جهان‌بيني‌های موجود را مي‌پذيرد و بر اساس آن مناسبات خود را تنظيم مي‌كنند.

 نكته‌اي كه بايد به آن توجه داشت و معمولاً در تحليل‌هاي جامعه‌شناختي از آن غفلت مي‌شود اين است كه اگرچه پذيرش نظا‌م‌هاي اعتقادي و جهان‌بيني‌‌ها در سايه‌ي عوامل اجتماعي صورت مي‌گيرد اما نقش اصلي در مسير تعيين راهبردهاي خرد و كلان زندگي فردی و اجتماعي و نيز ايجاد تحول در آن‌ها از مجراي همين نظامات صورت مي‌گيرد و بدون وجود آن‌‌ها شكل‌گيري و پيدايش و نيز تداوم و توسعه‌ي نظام‌هاي اجتماعي غيرممكن است. از سوي ديگر بايد توجه داشت قدرت بازانديشي انسان در آنچه از طريق جامعه‌پذيري در وي نهادينه شده و از آن جمله در جهان‌بيني و نظام اعتقادي، به علت قدرت اختيار و تفكر (معادل جامع‌تر و گویاتری از واژه‌هاي عامليت يا كنشگر بودن انسان در ادبيات جامعه‌شناسي نوين) انسان همواره موجود است و اساساً همين فاكتور مهم است كه تحولات عميق اجتماعي را در جوامع و فرهنگ‌هاي مختلف در اعصار و قرون مختلف باعث شده است و اصولاً تغييرات رخ داده در زندگي اجتماعي انسان در تغيير از يك نوع نظام اجتماعي به نوعي ديگر و نیز وقوع انقلاب‌هاي اجتماعي بر اين اساس قابل تفسير است، تفسيري كه به علت عينيت‌گرايي مطلق و نيز نگاهي كمّي به پديده‌هاي اجتماعي در علوم اجتماعی مدرن و نيز نگاه صرفاً مادي‌گرايانه و ارائه‌ی تفاسيري ماترياليستي از عالم و آدم مورد غفلت واقع شده است.

خلاصه اینکه هر اجتماع متشكل از افرادي است كه با رفتارهاي نظام‌يافته‌ي خود در جهت‌ دست‌يابي به آرمان‌هاي مورد نظر،‌ نهادهاي مختلفي را شكل مي‌دهند. بديهي است كه بين اين نهادها با آن آرمان‌ها و هدف‌ها پيوندي تكويني و ضروري برقرار است، چندان كه دگرگوني در آرمان‌ها، تغيير در نظام‌ و نهادهاي خاص نظام را به همراه دارد و تغيير در نظام نيز مي‌تواند مانع دست‌يابي به آرمان‌هاي مورد نظر شود.[14]

بنابراین نيازهاي انسان،‌ متناسب با گرايش‌ها و انگيزه‌هاي جوامع (بر آمده از جهان‌بيني و نظام‌های اعتقادي و ارزشي حاكم بر آن) مختلف، متفاوت است.

 «گوناگوني گرايش‌ها و انگيزه‌ها دليل اصلي اختلاف نيازهاست و دو جامعه با دو نوع گرايش مختلف داراي دو نوع نياز (نظام نيازمندي‌ها) هستند. اگر متغير اصلي در گرايش‌هاي جامعه، خداپرستي باشد، نظام نيازمندي‌هاي جامعه از آن متغير اصلي تأثير مي‌پذيرد، برعكس، اگر اين متغير اصلي ماده‌پرستي (ارزش‌هاي مادي) باشد،‌ نظام نيازمندي‌هاي جامعه بر اساس اين متغير اصلي شكل مي‌گيرد.»[15]

 این نظام نيازمندي‌هاي متفاوت، پاسخ‌ها و راه‌كارهاي متفاوتي را طلب و ايجاب مي‌كند. نکته‌ی دیگری که باید به آن توجه داشت این است که نيازهاي انسان با يكديگر بي‌ارتباط نيستند (همچنان که اهداف انسان با یکدیگر بی‌ارتباط نبوده و تشکیل یک نظام مرتبط به هم را می‌دهند)، بلكه نيازهاي انسان نظام‌گونه‌اند و مجموعه‌ي آن‌ها به صورت يك «نظام نياز»، تجلي مي‌يابند. در اين نظام نيازها، نيازهاي انسان از طبقه‌بندي و اولويت‌بندي برخوردارند و معيار در اين نظام طبقه‌بندي نيازها، ميزان حساسيتي است كه هر فرد يا جامعه براي هر كدام از اين نيازها قائل است. بنابراين ممكن است دو فرد يا دو جامعه به ظاهر، داراي يك‌ سري نيازهاي مشترك باشند، اما نيازهاي آن‌ها در دو نظام اولویت‌بندی قرار دارند و از دو «ضريب ‌حساسيت» برخوردارند. (همان: 50-249) در نتیجه جهت حرکت علم به وسیله‌ی نظام نیازهای انسان در آن نظام فرهنگی و اجتماعی و در ابعاد کلان‌تر، نظام تمدنی تعیّن می‌یابد.

بنابراین علم به عنوان پاسخ‌گوی خواسته‌های بشری و مجموعه‌ي اطلاعات كاربردي براي رفع نيازمندي‌هاي انسان در چارچوب یک نظام اعتقادی، معطوف به هدفي است كه در آن نظام براي انسان تعریف شده است. از آنجایی كه اهداف انسان در جهان‌بيني‌هاي مختلف، متفاوت است و به تبع آن نظام نيازهاي انسان متفاوت بوده و اولويت‌بندي‌هاي مختلفي از نيازهاي انساني را به همراه دارد، علم در چارچوب هر جهان‌بينی (که بر یک نظام اجتماعی، فرهنگی حاکم است و یا در بین جهان‌بینی‌های موجود دارای سلطه و برتری بوده و تعیّن‌بخش گرایش‌ها و رفتارهای فردی و اجتماعی می‌باشد)، «معطوف به هدف و آرمان اجتماعی خاص» و در نتیجه متضمن یک «جهت» مي‌باشد.

مسئله‌ی دیگر این است که این که نظام‌واريِ نیازمندی‌های انسان در جهت يك هدف، نظام‌واري و سیستماتیک بودن علم در آن جهت را به همراه خواهد داشت. این نظام‌واری به ویژه در ارتباط با طرح مفاهیم و مفهوم‌سازی برای طرح نظریه در علم که متعاقباً به آن پرداخته می‌شود، صورتی ویژه به خود می‌گیرد.

بر اساس اين مقدمات مي‌توان به اين نتيجه رسيد كه وجهه‌ي «ايجادي بودن علم» بر وجهه‌ي «كاشف بودن» آن غلبه دارد. این غلبه از آن جهت است که انسان براي تأمين اهداف و اغراض خاصي آن را تولید و ايجاد مي‌كند.

مجموعه‌ی استدلال‌های ارائه‌شده در اینجا نویسنده را به رهیافتی رهنمون می‌کند که از آن به «جهت‌داری علم در نظام موضوعات» تعبیر کرده است.

مجموع این استدلال که مشتمل بر شکل‌گیری نظام‌های ارزشی تحت اصول معرفت‌شناسی، هستی‌شناسی و انسان‌شناسی است و بر جهت‌داری علم در نظام موضوعات خویش تحت مجموعه‌ی عوامل یادشده تأکید دارد در قالب روندنمای زیر ترسیم شده است:

 

 
 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

[1] - دانشجوی دکترای جامعه‌شناسی فرهنگی – دانشگاه علامه طباطبایی.

[2] - آرون، ریمون، مراحل اساسی سیر اندیشه در جامعه‌شناسی - ص 653.

[3] - آرون، ریمون، مراحل اساسی سیر اندیشه در جامعه‌شناسی - ص 571.

[4] - Interpretive function

[5] - سیدمن، استیون، کشاکش آرا در جامعه‌شناسی - ص 86.

[6] - value

[7] - Ontology

[8] - Epistemology

[9] - مصباح یزدی، محمدتقی، آموزش فلسفه - ص 153.

[10] - پارسانيا، حمید، هستی و هبوط (انسان در اسلام) - ص 4-23.

[11] - آويني، مرتضی – مبانی توسعه و تمدن غرب، ص 14.

[12] - پارسانیا، حمید، حدیث پیمانه (پژوهشی در انقلاب اسلامی)‌ - ص 17.

[13] - فردگرایی روش‌شناختی مدعی است که تمرکز بر کنش فرد، کلید تبیین الگوها و وقایع زندگی اجتماعی‌اند. بیشتر جامعه‌شناسان و نظریه‌پردازان اجتماعی چنین نگرشی را رد می‌کنند. بیشتر آنان معتقدند که اگر برای مثال، خواهان درک فقر، روابط جنسیتی و نژادی یا فرهنگی که حقوق بشر را پاس می‌دارد، هستیم، باید نقش دولت، دین، خانواده و اقتصاد و جز آن را مدنظر قرار دهیم... (سیدمن، استیون، کشاکش آرا در جامعه‌شناسی - ص 155)

[14] - پارسانیا، حمید، حدیث پیمانه (پژوهشی در انقلاب اسلامی)‌ - ص 21.

[15] - رهدار، احمد، مدرنیزاسیون تفکیکی - ص 249.