فرهنگ امروز/ محمد زارع شیرین کندی : مباحثه ای شنیدنی و پرطرفدار میان دو روشنفکر شهیر جامعه کنونی ما رخ داد که حاوی نکاتی درخور توجه بود. دکتر عبدالکریم سروش و استاد مصطفی ملکیان ، الحق و الانصاف، هردو شاگردان و مریدان و هواخواهان فراوانی دارند. اما بحث در تعریف و توصیف " روشنفکری و حقیقت " بود. هرقدر که سخن ملکیان با یقین و قاطعیت و صلابت توام بود کلام سروش فروتنانه و قرین شک و تردید بود. سروش عمدتا خفض جناح کرده و از موضع " نمی دانم" سخن می گفت . ملکیان همچنان در حوزه فلسفه تحلیلی می اندیشد اما سروش دیگر در قلمرو تحلیلی نمی گنجد. تنها بنیاد و تکیه گاه ملکیان ، حقیقت گزاره ای و منطقی و متافیزیکی بود و هرگز نمی خواست از آن دست بردارد اما اندیشه سروش به افق های دیگری نگریسته بود و از همین رو حقیقت گزاره ای و منطقی و متافیزیکی را چندان مستحکم نمی دید.
ملکیان در آغاز سخن گفت که" روشنفکر باید تقریر حقیقت و تقلیل مرارت کند....شهود خود من می گوید که تقریر حقیقت مهم تر از تقلیل مرارت است... در روشنفکری بالمال دغدغه حقیفت بسیار بالاتر از کاستن درد و رنج است. بنابراین من روشنفکری در خدمت تقریر حقیقت می دانم". تمام سخن ملکیان در این باب دقیقا بر فلسفه و فیلسوف نیز قابل اطلاق و انطباق است. گویی ملکیان در تعریف فیلسوف داد سخن می دهدتا روشنفکر . به این معنا که شخص دیگری همان عبارت را می توانست در تعریف فیلسوف بگوید. مگر فیلسوف در جستجوی صدق و در حال دویدن پی آواز حقیقت نیست و مگر بعد از تلاش صادقانه و مجدانه در فکر بیان آن به دیگران نیست؟ پس چه فرق است میان فیلسوف و روشنفکر؟ اگر تعریف ملکیان از روشنفکر این است پس تعریف وی از فیلسوف کدام است ؟ اگر روشنفکری که ملکیان از آن سخن می گوید،کارش تقریر حقیقت است نه مجیز و تملق مردم گفتن ؛ اگر وظیفه روشنفکر نقد باورهای کاذب واحساسات نابجا و خواسته های نامعقول مردم به واسطه استدلال و اقناع عقلانی است،آیا این دقیقا همان نیست که فیلسوفانی مانند سقراط و افلاطون و بیکن واسپینوزا وکانت و نیچه در طول تاریخ انجام داده اند و هیچ ربطی به جریان روشنفکری قرن هجده فرانسه ندارد؟ آیا کانت نمی گفت زمانه ما زمانه نقد است از جمله نقد دین مردم. آیا سقراط و افلاطون دقیقا به این سبب با دموکراسی آتن مخالف نبودند که دموکراسی آتن را رای و عقیده ( دوکسا) بیشتر مردم متوسط الحال قلمداد می کردند و سخن فیلسوف را اندیشیده و سنجیده و فراتر از آرای همگانی؟ آیا افلاطون دموس را در تقابل با فلسفه قرار نمی داد؟ برخلاف فیلسوف، روشنفکر با سیاست و مردم و مبارزه مداوم پیوندی ناگسستنی دارد، با بیداد و بعدالتی و بی قانونی پیوندی تاریخی دارد. اساسا ریشه روشنفکر در همان بیدادها و ظلم و جور های مدرن نهفته است. روشنفکر در دفاع از حق و عدالت و قانون مدرن برخاست و قبل از آن در دوره پیش از مدرن، پیش از ماجرای دریفوس و مقاله" من متهم می کنم" امیل زولا، روشنفکر به معنای انتکتوئل وجود خارجی نداشت. ملکیان می گوید روشنفکر نباید ایدئولوژیک اندیش باشد. روشنفکر را با ایدئولوژی ارتباطی است وثیق.
بیشتر روشنفکران در طول تاریخ اهل ایدئولوژی بوده اند و تنها فیلسوف مقیم و شهروند هیچ ایدئولوژیی نبوده است. اینجا به جای فیلسوف روشنفکر نهاده شده است زیرا بیشتر روشنفکران ایدئولوژیک اندیش بوده اند و صرفا انگشت شماری از آنان فیلسوف نیز بوده اند. سبب اطلاق صفات فیلسوف به روشنفکر از سوی ملکیان چیست؟ آیا او آن دو را یکی می داند و فرقی میان شان قائل نیست؟ چرا؟ چرا فیلسوف روشنفکر و روشنفکر فیلسوف تلقی گردد؟ اما درباره اقوال و بیانات سروش باید گفت که او به اندیشه پست مدرن ، یعنی تفکرات بزرگانی همچون نیچه و هیدگر و رورتی و فوکو نزدیک شده ، یا دستکم بویی از آنها برده است. اینها همان اندیشه هایی است که زمانی سروش سخت به آنها می تاخت، مسخره شان می کرد، و هیچ و پوچ شان می انگاشت. شگفت زده شدم وقتی شنیدم که سروش از " جناب هیدگر" و نظر او درباب حقیقت گفت، از رورتی نقل قولی بسیار مهم کرد و غیره. سروش با آشنایی بسیار اولیه و اجمالی که اخیرا با مباحث پست مدرن پیدا کرده ، با تواضع از هرگونه تعریف جامع و مانع و قاطع از روشنفکری و حقیقت امتناع ورزید و صرفا به تعدد و تکثر دیدگاهها در این باب اشارت کرد. سروش گفت که روشنفکری ماهیت و تعریف ندارد. حقیقت پوشیده تر و پنهان تر و متکثر تر شده است. هر دو مفهوم روشنفکری و حقیقت مبهم اند . بر خلاف سروش ، ملکیان نشان داد که کمترین علقه و عقیده ای به اندیشه پست مدرن ندارد ، و کاملا مدرن و متافیزیکی و اومانیستی می اندیشد و چیزی به اسم حقیقت غیرگزاره ای و غیر منطقی نمی شناسد. اما پرسش بنیادی آن است که سروش چگونه می تواند اندیشه پست مدرن را با تفکر مولوی و غزالی آشتی دهد؟
بی تردید مولوی با نیچه و هیدگر بیشتر قابل جمع و توفیق است تا با دکارت و بیکن و کانت و فیشته و غیره. کسانی مانند اقبال لاهوری افکار مولوی را با اندیشه های نیچه قیاس کرده اند. اما در واپسین تحلیل، سروش عاشق و شیفته مولوی در مقام معشوقی محتشم است و احتمالا نمی تواند با متفکری که " مرگ خدا" و" سیطره نیست انگاری" و ارزشگذاری مجدد ارزشهارا اعلام کرده ، چندان بر سر مهر باشد. علی الظاهر، سروش می تواند با هیدگر متاخر ارتباط فکری بر قرار کند اما بعید است مولوی بگذارد چنین ارتباطی بدرستی صورت گیرد. درست است که از مثنوی معنوی نیز به نحوی می توان حقیقت متکثر استنتاج کرد اما این تکثر غیر از تکثر چشم اندازهای نیچه است . در اندیشه پست مدرن نه حقیقت منطقی و متافیزیکی معنایی دارد نه حقیقت دینی ، و ظهور حقیقتی خاص صرفا در پس فردای تاریخ ممکن خواهد بود . اما در آثار عرفانی مانند مثنوی ، حق و حقیقت نیست انگاشته نمی شود و هنوز بشر در دور تنور حقیقت حرارتی دریافت می کند و حیات او معنایی دارد، چیزی که در دوره اخیر بشر پاک غایب است. سروش بارقه ها و بصیرت هایی از قرابت میان تفکرات عرفانی و اندیشه پست مدرن دیده است ، اما آیا او به عمق و غنای هر دو فرادهش می تواند پی ببرد و آن دو را به خوبی کنار هم بنشاند، سخت محل تردید است. سروش با آرا و افکار پیشامدرن مولوی و غزالی و سعدی و فیض و دیگر اشعریان تاریخ ایران اسلامی بیشتر مانوس بوده و با آنها بیشتر و بهتر نظریه پردازی کرده و می کند. او برای اندیشه پست مدرن اندکی دیر رسیده است.