فرهنگ امروز: کتاب چهارجلدی «روزها، (سرگذشت)» دربردارنده زندگینامه محمدعلی اسلامی ندوشن، پژوهشگر نامدار ایران است که از سوی انتشارات یزدان منتشر شده است. این کتاب دربردارنده سرگذشت مردی است که روزگاران گذشته با روزگار کنونی در سرشت وی پیوند خورده است. افزون بر این ویژگی وی در کشوری که پُل میان شرق و غرب بوده زیسته است. زندهیاد اسلامی ندوشن، که زاده سوم مهر سال ۱۳۰۴ بود، فراز و فرود کشورمان را به چشم دیده و با بزرگانی که امروزه در جرگه بنیادهای تاریخ و ادبیات فارسی هستند دوستی نزدیکی داشته است. نتیجه همه این ویژگیها، جهاندیدگیها و سرد و گرم چشیدنها زندگینامهای خواندنی است و چکیده زندگی ایشان مهر به مام میهن است ـ آنجا که خواهان از یاد نبردن ایران است.
اسلامیندوشن در مقدمه این کتاب سترگ مینویسد: «بازگشت به گذشتههای دور و نوشتن خاطره به چه معناست؟ آیا میخواهیم از گذشتهای که دیگر در دست نیست شمایلی بسازیم و آن را به یادگار نگه داریم؟ آیا میخواهسم چیزی به دیگران بیاموزیم؟ بازگشت به گذشته، نوعی از بازشناخت خود است، حسابرسی از خود: که بودهام، چه کردهام و چه هستم؟ زیرا انسان به مرحلهای از عمر میرسد که باید قدری به حسابهایش برسد، به قول فردوسی: «مگر بهرهای گیرم از پند خویش...» و آنچه در دست مانده همین خاطرههاست؛ آن را در طبق اخلاص بگذاریم، ظاهر و باطن...
از همه اینها که بگذریم، آیا این نوشتنها، به یاد آوردنها، بر سر مزار روزها بازگشتنها نشانه آن نیست که آرام آرام مرگ بر در میکوبد، و آیا همه اینها یکی از همان ترفندها نیست، برای آنکه ندای او را با بیم کمتر بشنویم، خود را با گذشتهها مست کنیم؛ و اگر روبهرو و دورنمای دیوار است، خود را بر پهنه گذشته بگسترانیم، برای آنکه به خود بگوییم که هنوز هم بیپهنه نیستیم؟ کلاف زمان به آهستگی باز میشود، ما بر پشت خاطرههای روندگان بر جای ماندهایم، سفرکننده به صبحگاه عمر، نشستهایم و مینگریم و حکایت میکنیم: روزی بود و روزگاری...
زیرا ما پیامآور قرون هستیم، نسلی هستیم که گذشتههای دور در وجود ما به دوران جدید پیوند خورده است، سری به گذشته داشتهایم و سری به آینده. هیچ نسلی-نه پیش از ما و نه بعد از ما- این امتیاز بیبدیل را نیافته است و نیاید که آنچه ما دیدهایم ببیند. آنچه ما از اکنون دیدیم، گذشتگان ما ندیده بودند، و آنچه از گذشته دیدیم، کسانی که چندی بعد از ما آمدهاند امکان دیدنش را نیافتهاند.
در بسیاری از دورانها، مردم روزگار خود را آخرالزمان میدانستند، به سبب بسیاری فجایع و ناهنجاری اوضاع، ما هم شاید اسیر همان دلزدگی هستیم، و نیز دستخوش همان امیدواری برای نجات؛ منها در این زمان نوسان میان بدبینی و نویدبخشی، بیش از هر زمان سرعت گرفته است. من به شکرانه آنکه در این «دورانِ دورانها» زیستهام، که بیش از هر دوران، ژرفا، غم و شادی، زیبایی و زشتی روح بشر را منعکس کرده است، میکوشم تا دیدهها و خواندهها و شنیدههای خود را بر قلم آورم، با خلوص و خضوع.
در واقع آنچه امروز از گذشته نوشته میشود، هرچند با نیت امانت همراه باشد، نه همان است که بوده و نه جز آن؛ هم هست و هم نیست. هیچ کس نمیتواند شخصیت امروزی خود را –هنگامی که مینویسد؛ از گذشتههایش-که یاد را از آنها به زایش میآورد-جدا نگاه دارد. پس آنچه ما اکنون میگوییم، هم از دیروز در آن است و هم از امروز؛ دیروزِ در کالبدِ امروز درآمده.
خواندن زندگینامه این ادیب ایراندوست ـ یا به گفته خودشان راهنشین چهار مرز باختر و خاور، جدید و قدیم ـ را به همهی دوستداران ایران و ادبیات فارسی پیشنهاد میکنیم و پارهای از جلد دوم کتاب نامبرده را در دنباله میآوریم: «پس از بازگشت به شهر در شهریور میبایست به دبیرستان بروم. دبیرستان دینیاری یکی از موسسات کمنام بود که مانند دوـسه موسسهی فرهنگی دیگر از موقوفهی زرتشتیان مقیم هند اداره میشد. دورهی دبستان را به همراه سه کلاس دبیرستان داشت و آن سال به علت بهبودی که در اداره و هیات دبیران آن پدید آمد حرفش بر سر زبانها بود و از این رو آن را انتخاب کردم.
ساختمان مدرسه در قلب محلهی زرتشتیها قرار داشت و از خانهی ما دور بود، ولی چون دوچرخه داشتم مشکلی پیش نمیآمد. معلوم شد که عدهای از شاگردان برجستهی شهر در این سال به دبیرستان دینیاری روی آوردهاند و کلاس پررونقی خواهیم داشت. محلهی زرتشتیها که ما میبایست از آن پس به آن رفت و آمد کنیم با محلههای دیگر«شارسان» قدری متفاوت بود، آرام و کمتحرک، خالی از دکان، با کوچههای سنگفرش و دیوارهای بلند (برای آنکه خانه از تعرض احتمالی در امان بماند). درِ خانهها همواره بسته بود و رفت و آمد بیهدف در کوچهها کمتر دیده میشد.
ساختمان مدرسه نوساز و تمیز بود، با یک حیاط بیدرخت و بیسبزه که محل گذاردن دوچرخه و دویدن بچهها بود و در دو بدنهی آن اتاقها قرار داشت با نمای آجر «قزاقی» سفیدپهن. ساختمان اصلی رو به جنوب بود، با خروجی، یعنی ایوان که بر بلندی چندین پله میخورد تا به حیاط برسد. همهی کلاسها و دفتر در این قسمت قرار داشت. روبهروی آن یک شبستان بزرگ واقع بود که میبایست به عنوان تالار اجتماعات مدرسه و محل برگزاری امتحانات به کار رود.
تعدادی دانشآموز زرتشتی در کلاس ما بودند و من نخستین بار در زندگیام با افراد غیرمسلملن روبهرو میشدم و پهلوبهپهلو مینشستم. تا آن زمان تصور میکردم که خارج از دینها میبایست از نوع و حالت دیگری باشند. زندگی در محیط یکپارچه و یکدست این تصور را به من داده بود که تفاوت دین تفاوت دنیا را نیز میآورد، ولی اکنون از نزدیک میدیدم که آنها کموبیش با ما یکسان بودند جز آنکه با لهجهی متفاوتی حرف میزدند و بوی کهنگی نژاد از آنها استشمام میشد. بر سر هم، بچههای مودب و حتا باهوشی بودند. در میان آنها نیز ـ چون در میان مسلمانان ـ خوشجنس و ناجنس، تیز و کند و تخس و آرام بود ولی ناباب ندیدم ... معلم انگلیسی نیز به علت آنکه درسش از مرزهای ملی درمیگذشت جلب نظر میکرد. جوان زرتشتی خوشسیمایی بود که بیش از دیپلم متوسطه نخوانده بود، ولی از آنجا که زرتشتیها به علت ارتباط با بمبئی بیشتر علاقه به انگلیسی نشان میدادند به قدر کافی آموخته بود که بتواند به ما مبتدیها درس بدهد.
چون سال اول بود که معلم شده بود خیلی به خود میپرداخت، سر وقت حاضر میشد و درسش را روان میکرد که بچهها ظن تازهکاری دربارهاش نبرند. دو کراوات از بافت محلی خریده بود: یکی سبز و دیگری قرمز. یک روز این را میزد و یک روز آن را. کلمات را با لهجهی زرتشتیـهندی ادا میکرد و دیکتهها را تندوتند تصحیح مینمود تا نشان دهد که بر زبان مسلط است ... در فضای محلهی زرتشتیها بوی مخصوصی پراکنده بود تجزیهناپذیر؛ شاید بیتش احساسی بود تا واقعی. بوی زهم و ماندگی، حاکی از کمتحرکی، آمیخته به رایحهی بخور که گویا در بعضی از خانهها سوزانده میشد. این بوی کهنگی یک دورهی بربادرفته را، که تنها با رشتهی باریکی به این دوران میپیوست، در خود داشت. به مردان و زنان زرتشتی برمیخوردیم که از سایر مردم شهر متمایز بودند. مردها با پیراهن و شلوار گشاد سفید ـ چنانکه گفتی همیشه گرمشان است ـ سنگین و بیعجله راه میرفتند، چون کسی که دیر یا زود رسیدن برایش علیالسویه شده است، زیرا مقصد خود را از دست داده. زنها در پوشش رنگارنگ و شلوارهای پرچین و روسری بر سر؛ آنها نیز همان حالت سنگین بیعجله را داشتند و در مجموع چنین مینمود که گَرد کدورتی نازدودنی بر خاطر آنها نشسته است.
متروکیت غربتوار بود. گفتی به کمترین ابراز حیات در آن قناعت میشد تا مبادا بیمار ناپیدایی که در خواب است بیدار شود ... آمیختگی با زرتشتیها، تا اندازهای ما را با ایران باستان (منتها چون کاروان رفتهای که خاکستری از آن بر جای مانده) ربط میداد. مردمانی بیآزار و در حد خود زحمتکش بودند. در اقلیت بودن هزاروچهارصدساله آنها را کینهور نکرده بود، بلکه ترجیح میدادند که سر در کار خود داشته باشند و آرام زندگی کنند. به همان قانع بودند که اجازهی روشن نگاه داشتن اجاق زرتشت پیر را داشته باشند. در لهجه و حرکات و راه رفتن آنها حالت سنگینی و فروبستگی قومی دیده میشد و این مراقبت مداوم که مورد ایراد قرار نگیرند.»