فرهنگ امروز: ایوان ایلین، فیلسوف در سایه، متفکری است که در میان فیلسوفان، بیشترین تاثیر را بر ولادیمیر پوتین سیاستمدار و رییسجمهور مقتدر روسیه گذاشته است. در بحث از جنگ اوکراین و روسیه معمولا جنبههای سیاسی، ژئوپلیتیک و اقتصادی مورد توجه بوده، اما جنبهای که کمتر بدان پرداخته شده، بحث اندیشه و افکاری است که موجب این سیاستهای جدید شده است. ایوان ایلین چه کسی بود، چه اندیشههایی داشت و از چه چیزی صحبت میکرد؟ چرا در میانه قرن بیستم کمتر به او توجه شد و چرا الان و به خصوص از سالهای آغازین قرن بیست و یکم بار دیگر در روسیه مطرح شده است؟ برای بحث از اندیشههای این فیلسوف و تاثیرش در روسیه کنونی نزد جواد میری رفتیم. دکتر میری جامعه شناس و عضو هیات علمی پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی تحصیلاتش را در سوئد و بریتانیا گذرانده و سالهایی را در روسیه و چین به تدریس جامعهشناسی پرداختند. او آثار و کتابهای فراوانی را به زبانهای انگلیسی و فارسی در زمینه جامعهشناسی ایران، اندیشههای سیاسی، اندیشه سیاسی اسلامی و مطالعات تطبیقی منتشر کرده است.
پیش از آغاز بحث درباره اندیشههای ایوان ایلین، به زمینه تاریخی ظهور او یعنی روسیه اواخر قرن نوزدهم اشاره کنید و بفرمایید چه شرایط سیاسی، اجتماعی و فرهنگی در این سالها بر این سرزمین حکمفرما بود؟
در بحث از روسیه اواخر قرن نوزدهم باید به چند نکته توجه کرد؛ نخست سقوط دولت کازان یا غازان است که امروز در 650 کیلومتری مسکو قرار گرفته و میتوان گفت مرزهای منتهیالیه شمالی جهان اسلام است. در حدود 1556 یعنی اواسط قرن شانزده میلادی، دولت غازان فرو میریزد و آنچه امروز روسیه میخوانیم، شکل میگیرد. یعنی مرزهای شرقی و شمالی سرزمین پهناوری که امروز فدراسیون روسیه میخوانیم، باقی مانده یا میراث امپراتوری تاتارها و مغولهاست که بخشهای مهمی از آسیای مرکزی و ایران و ترکیه امروز تا مرزهای مولداوی و از سوی دیگر تا شامات را شامل میشده. امپراتوری وسیع که بعد از دولت چنگیزخان شکل میگیرد، عقبه روسیه امروز را شکل میدهد. نکته مهم دوم در بررسی تحولات روسیه در اواخر قرن نوزدهم به ویژه در رویارویی با اروپا و امپراتوری عثمانی و ایران، بحث اصلاحات پطر کبیر است. بعد از این اصلاحات پطر کبیر است که حتی مذهب ارتودوکس یا به تعبیر روسها «پراوسلاونا سرکوف» یعنی «کلیسای پراوسلاونا» یا چنانکه در ایران و جهان به «کلیسای ارتودوکس» مشهور است، تغییر و تحولاتی میکند. این اصلاحات به تدریج سیمای روسیه را تغییر میدهد. پایتخت جدید روسیه که در دوران پطر و بعد از او، سنت پطرزبورگ میشود، پنجرهای به سمت اروپا است و تغییر و تحولات اروپا مثل انقلاب صنعتی و عصر روشنگری و انقلاب فرانسه را رصد میکند. در قرنهای نوزدهم و بیستم، در ادبیات روسی دو جریان تا به امروز زنده و پویا هستند؛ یکی جریان «اسلاووفیل»ها یا روسگراها و دیگری «زاپاتنیست»ها یعنی غربگرایان. جریان اول معتقد است که هضم شدن روسیه در دل تغییر و تحولات اروپا و مشخصا اروپای غربی باعث میشود که روسیه «استقلال معنوی»
(spiritual Sovereignty) خودش را از دست بدهد. جریان دیگر اما میگوید اگر روسیه میخواهد در جهان آن روز و امروز خودش را حفظ کند، باید بتواند پنجرهای به سمت اروپا داشته باشد.
اواخر قرن نوزدهم، یعنی زمان تولد ایوان ایلین در سال 1883 ما در روسیه از سویی شاهد تنازعی میان روشنفکران و اهل اندیشه هستیم، از سوی دیگر گویا امپراتوری رومانوفها رو به زوال و نیازمند تغییرات است. لطفا درباره خانواده و خاستگاه اجتماعی او بفرمایید.
ایوان ایلین در سال 1883 در روسیه به دنیا آمد و در سال 1954 در بیرون از روسیهدار فانی را وداع گفت. پدرخوانده ایوان ایلین، الکساندر سوم امپراتور روسیه بود. این نکته مهمی است. پیش از انقلاب اکتبر روسیه و شکلگیری ارتش سرخ یا «کرازنا آرمی» که به مدت هفتاد سال بر بخشی از جهان سیطره مییابد، ارتش دیگری هم بوده که وفادار ایده سلطنت بودند و برای تزار صرفا یک نقش اجرایی قائل نبودند، بلکه معتقد به فره ایزدی برای او بودند. این ارتش دوم ارتش سفید یا «بلا آرمی» بود. از قضا در دورهای مقر این ارتش سفید انزلی خود ما میشود. ایوان ایلین همواره یکی از ایدئولوگهای ارتش سفید است و از کسانی است که به ایده فرهمندی یا ایزدی تزار باور دارد. البته او برخی از تزارها را نقد میکند و معتقد است آنها نتوانستند به آن ایده وفادار بمانند. اما این نکته که پدر خوانده او الکساندر سوم امپراتور روسیه است، از نقاط عطف قابل توجه است. جالب است که خود الکساندر سوم معروف به واپس گرایی و ارتجاع است. کارولین مادر ایوان ایلین، از آلمانیهای روسیه بود که مذهب لوتران داشت و بعد از ازدواج با پدر ایوان مذهبش را تغییر میدهد و نامش به یکاترینا یونییونا تغییر مییابد. ایوان ایلین در دانشگاه فلسفه میخواند. استاد فلسفه او هم در شکلگیری شخصیت او نقش مهمی داشته است.
اگر ممکن است در مورد فضای فلسفی دانشگاهها و محافل فرهنگی در روسیه آن سالها بفرمایید. روسها از کدام یکی از جریانهای فلسفی غربی متاثر بودند؟
استاد ایوان ایلین در فلسفه، پاول ایوانویچ نووگوتسوف بود که فیلسوفی لیبرال مسلک بود با چارچوبی مسیحی که گرایشی نوکانتی داشت. در روسیه گرایشهای نوکانتی، هگلی، نوهگلی و جریانهایی که تلاش میکردند از خلال مذهب ارتودکس روسی، نوعی فلسفه عرفانی درست کنند، حضور داشتند. شاید بزرگترین تئولوگ-فیلسوف این جریان اخیر را به بتوان سولویف (1853-1900) خواند. او از فیلسوفان و تئولوگهایی بود که تلاش میکرد براساس ایده نور، فلسفه مسیحی ارتودوکس را پیش ببرد. البته در ادبیات رگهها و ریشههایی از آنچه بعدها به جریان مارکسیستی و چپی را تحت عنوان ایده عدالتخواهی شاهدیم.
به هر حال مساله عدالتخواهی در سالهای پایانی قرن نوزدهم، یکی از دغدغههای جامعه روسیه بوده است. شکافهای طبقاتی و فقر زیادی باعث میشده که ایده عدالت هم در سطح اجتماعی و هم میان اندیشمندان اهمیت پیدا بکند.
بله، در روسیه یک سلسله مراتب سترگی وجود داشته که یک عده از لحظه تولد تا پایان زندگی فقط موژیک بودند، یعنی چیزی شبیه برده. اما بردههایی که مالکانی داشتند که زمین و زندگیشان دست مالک بود. در اواسط قرن نوزدهم، الغای نظام موژیکها، باعث میشود که جامعه دچار یک تحول و پویایی بشود و میتوان گفت انقلاب 1905 تحت تاثیر آن اصلاحات است. بعد انقلاب فوریه 1917 در امتداد این تغییر و تحولات است و انقلاب اکتبر هم که در همین راستاست.
ایوان ایلین در میان جریانهای فکری و فلسفی مذکور به کدام جریانها علاقه و گرایش بیشتری داشت؟
او به هگل علاقه داشت. البته پیش از بحث از اندیشههای ایوان ایلین به اندیشههای استادش پاول ایوانویچ نووگوتسوف توجه کرد. او نوکانتی بود و به قانون طبیعی را به مثابه چارچوب نظری برگزیده بود و معتقد بود مبتنی بر آن میتوان قوانین ساخته بشر یا همان positive low را هم نقد کرد و هم ارتقا داد. یعنی باید معیار ارزشگذارانه و هنجاری (normative) داشته باشیم که براساس آن بتوانیم خوب و بد را مشخص سازیم. در سال 1911 ایوان ایلین به اروپای غربی میرود و از آنجا که به زبان آلمانی مسلط بوده، رساله خودش را مینویسد. این رساله در شناخت آن ایوان ایلینی که ما در اواخر به دنبالش هستیم و بعد بر جریانهای امروز مثل پوتین و حلقهای که امروز به عنوان نومحافظهکاران تاثیر میگذارد، اهمیت دارد.
قبل از پرداختن به رساله ایوان ایلین به تاثیرپذیری او از هگل بپردازید.
ایوان ایلین به هگل علاقه داشته است. بسیاری او را هگلی ناهگلی خطاب کردهاند، اما اگر بخواهیم از بیرون نگاه کنیم و برچسب هگلی را به او بچسبانیم، او یک هگلی راست است.
یعنی از ابتدا یک هگلی راست است و هیچگاه دچار تغییر یا تحول اساسی در اندیشه او نمیبینیم؟
البته تغییرات و تحولات در اندیشه او هست، اما این تحولات به این سمت است که آن ایده محافظهکاری که بعدا حتی میتوان آن را جریان فاشیسم در اروپا خواند، در او تقویت میشود. قابل ذکر است که وقتی امروز در گفتمان غالب از فاشیسم سخن میگوییم، یک ناسزا یا فحش است. ولی فاشیسم یک جریانی است که در اروپا و قبل از جنگ جهانی دوم، تلاش میکند جامعه و حکومت (state) را در یک ارتباط ارگانیک تعریف کند. به هر حال ایوان ایلین یک هگلی راست است. عنوان رساله او که در سال 1911 مینویسد بحران فلسفه راسیونالیستی یا عقلی یا بیشتر پوزیتیویستی در قرن نوزدهم آلمان است. هم او و هم داستایوسکی به دنبال این بودند که ثابت کنند آنچه آن روز فلسفه پوزیتویستی یا فلسفه راسیونالیستی خوانده میشود، نمیتواند انسان را به صلاح و فلاح برساند و همهچیز را نمیتوان با ارجاع به عقل (reason) آن هم عقل تجربی توضیح داد و تبیین کرد. این عقل باعث از هم پاشیدگی جامعه میشود. ایلین همچنین از منظر هگل به مساله حاکمیت (state) و قانون (low) میپردازد. در سال 1916 رساله خود را تکمیل و در سال 1918 آن را به چاپ میرساند. جالب است که ایلین در بادی امر، انقلاب فوریه 1917 را تایید میکند که به نظر میآید مقداری حالت لیبرالتری دارد و آن را به مثابه رهایی خلق توصیف میکند. اما شش ماه بعد که انقلاب اکتبر 1917 توسط لنین و تروتسکی اتفاق میافتد، شدیدا آن را تقبیح میکند و معتقد است این انقلاب تبدیل غارت انقلابیون از حاکمیت (state) شده است.
در این سالها ایوان ایلین کجاست؟
در روسیه است. یک دوره کوتاهی به آلمان میرود و بعد به روسیه بر میگردد و اتفاقا با استادش هم کاملا در ارتباط نزدیک است. هر دو برای مدتی زندانی هم میشوند.
از طرف چه کسی؟
دولت کمونیستی. جالب است که بعد از مدتی برخلاف بسیاری از متفکران و اندیشمندان چپ و راست و محافظهکار و غیرمحافظهکار که میتوان گفت با دولت جدید لنین درگیر میشوند و از روسیه میروند، ایوان ایلین در روسیه مدتی میماند. او بین سالهای 1922 تا 1938 به برلین سفر میکند. او در برلین مهمترین ایدئولوگ بلا آرمی یا همان ارتش سفید میشود.
قبل از پرداختن به فعالیتهای ایوان ایلین بین سالهای 1922 تا 1938 در برلین، کمی درباره سالهای بسیار مهم 1917 و انقلاب اکتبر تامل کنیم. در این سالها ایوان ایلین یک جوان سی و چند ساله است که فلسفه خوانده، به هگل علاقهمند است، دورهای به آلمان رفته و حالا به روسیه بازگشته.
از 1917 تا 1922 پنج سال است که ایوان ایلین در شوروی است. مدتی در زندان بهسر میبرد، دایما در حال نقد و انتقاد از نظام کمونیستی است و در آن فضای ملتهب زندگیاش در خطر است. عقبه اشرافی و نجبایی او را نباید فراموش کرد. یعنی از دیدگاه دولت حاکم، امثال او به نوعی «ضد انقلاب» (counter revolution) صورتبندی میشدند و نمیتوانست بیشتر در روسیه بماند. اگر میماند، یقینا در تصفیههای استالین جانش را از دست میداد. وقتی هم که از شوروی بیرون میآید و به آلمان میرود، به عنوان مهمترین ایدئولوگ جریان سلطنتطلب ضدبلشویک صورتی خیلی فعال و جدی حضور فعالیت میکند.
تبعید میشود یا خودخواسته میرود؟
آدمهای دیگری هم بودند که ضد کمونیست یا ضددولت مستقر بودند، یکی از ایدئولوگهای مهم جریان ارتش سفید یا همان بلا آرمی، ایوان ایلین است که چارچوب نظری خودش را با مفهوم «کریستو فاشیسم» یا «کریستین فاشیسم» یعنی مسیحیت با خوانش فاشیستی تعریف میکند.
فاشیسم مسیحی.
بله. معنای این را باید کاوید البته من اینجا قصد تشریح این ایده را دارم و خوانش همدلانه با آن ندارم و نمیگویم این کار خوبی میکند. وقتی از کریستو فاشیسم یا به تعبیر شما فاشیسم مسیحی صحبت میکند، برای روسیه یک رسالت تاریخی قائل است. میگوید روسیه یکی از مللی است که رسالت تاریخی در جهان دارد و معتقد بوده روح روسیه در این پهنه هستی رسالتی فراسوی امور اجرایی و سیاسی به معنای رایج کلمه دارد. یعنی نه اینکه روسیه کشوری است که امورات زندگی را میچرخاند. یکی از پرسشهای بنیادین ایوان ایلین این بود که چه عواملی باعث شد روسیه گرفتار تراژدی انقلاب بشود؟ برای ایوان ایلین انقلاب اکتبر روسیه یک تراژدی بود. اما چرا این اتفاق برای روسیه افتاد؟ او تلاش میکند از منظر فلسفی به این پرسش بپردازد که چرا یک ملت یا کشوری که یک روحی به نام روح روسیه دارد و یک رسالت جهانی دارد، به این وضعیت افتاده است؟ او این رسالت جهانی را چنانکه الکساندر دوگین میگوید در یک ساختار ژئوپلیتیک در نظر نمیگیرد و میکوشد بحث خودش را از منظر هگلی صورتبندی کند. ایلین بر این باور است که هر حاکمیتی باید به صورت به صورت
corporation اداره شود، یعنی ایدئولوژی سیاسی که از سازماندهی جامعه توسط گروههای تعاونی مانند انجمنهای کشاورزی، کارگری، نظامی، تجاری یا صنفی براساس منافع مشترکشان حمایت کند. او معتقد بود که هر حاکمیتی باید به صورت کورپوریشن تاسیس و اداره شود تا هر شهروندی با حقوق و وظایف معین در آن عضویت داشته باشد. وقتی از فاشیسم صحبت میکنیم، از چنین ایدهای سخن میگوییم. بنابراین ایلین نابرابری بین آحاد مردم را به عنوان یک وضع ضروری در هر کشوری میدانست. او این را که دنبال برابری طلبی (egalitarianism) و مساوات خواهی باشیم، نادرست میخواند. نادرستی آن هم صرفا از منظر سیاسی نیست، بلکه فلسفی است.
یعنی نابرابری هستی شناختی است.
دقیقا. اما این به آن معناست که طبقات بالاتر تحصیل کرده و کسانی که جایگاه اجتماع بالاتری دارند، نسبت به طبقات پایینتر جامعه، وظیفه خاصی برای هدایت معنوی دارند. بنابراین از دید ایلین نوعی سلسله مراتب روحانی به معنای معنوی وجود دارد. یعنی کسانی که در این سلسله مراتب بالاتر رفتهاند، باید تلاش کنند کسانی را که پایینتر هستند، هدایت کنند تا بتوانند آن روح روسی را به معنای واقعی کلمه متجسد کنند.
میدانیم که اندیشههای ایلین تا میانه قرن بیستم که اندیشههای سوسیالیستی و چپ در روسیه حاکم هستند، چندان مورد اقبال قرار نمیگیرد. ایلین هم که در این سالها در آلمان به سر میبرد، او آثارش را به چه صورت و کجا منتشر میکند؟ همچنین درباره سیر زندگی او هم بفرمایید.
ایلین بعد از 1922 به شوروی بر نمیگردد.
یعنی تا زمان مرگش در سال 1954 خارج از روسیه است؟
بله، او در سال 1954 میمیرد و در سوییس به خاک سپرده میشود. آثار کلیدی ایوان ایلین از 1918 تا 1954 منتشر میشوند. البته بعضی آثار بعد از مرگ او و تا سال 1978 چاپ میشوند. عناوین این آثار خیلی گویاست. اولین اثر او در سال 1918 با عنوان «فلسفه هگل به مثابه آموزه انضمام خدا و انسان» است، دومین اثر «مقاومت علیه شر با توسل به زور یا خشونت» است که در سال 1925 منتشر میشود. سومی «راه احیای معنوی» است که در سال 1935 منتشر میشود. این آثار را ایلین در آلمان و اروپای غربی منتشر میکند. عنوان چهارمین کتاب او در سال 1938، «مبانی مبارزه برای روسیهای ملی» است، یعنی اینکه ملیت و روح ملت روسی چیست؟ پنجمین کتاب او که در سال 1948 یعنی سه سال بعد از جنگ جهانی دوم مینویسد، «درباره روسیه آینده» است. یعنی معتقد است که این دوران تراژدی کمونیستها تمام میشود. کتاب ششم او که باز در 1948 منتشر شده، «اساس فرهنگ مسیحی» است. یعنی به بنیانهای مسیحیت با خوانش هگلی و کریستوفاشیسمی که خود ایلین ابداع کرده میپردازد. البته نسبتی هم با جریانهای کریستوفاشیستی در دیگر جاهای اروپا هم دارد. این جریانی است که اروپا را گرفته و تا امروز یقه آن را ول نکرده و به صورت راست افراطی هم در اروپای غربی و هم در امریکا و اروپای شرقی احیا میشود. هفتمین کتاب ایلین، «درباره ذات وجدان قانون» در سال 1956 منتشر میشود. از دید ایلین قانون ذاتی دارد و وقتی میخواهد در وجود انسان متجلی و متبلور شود تا بتواند او را به رهبر فرهمند وصل کند، باید ذاتی داشته باشد. هشتمین کتاب ایوان ایلین با عنوان «راه بصیرت» سال 1957 منتشر میشود.
البته این چند کتاب اخیر بعد از مرگ او منتشر شدهاند.
درست است. نهمین کتاب ایلین در 1953 با عنوان بدیهیات تجربه دینی است. دهمین کتاب او درباب سلطنت و جمهوری است.
این کتابها در دوره کمونیستی در شوروی امکان چاپ نداشتند.
درست است. همه اینها بیرون از شوروی منتشر میشوند. جالب است که این کتابها هیچوقت به روسیه نمیآیند، بلکه بعد از مرگ او به دانشگاه میشیگان میرود و آنجا همه آثار دستی و خطی محفوظ میماند. همین چند ماه قبل، یعنی پیش از جنگ اوکراین، با اصرار پوتین و نماینده مخصوص او در دانشگاه میشیگان، همه آن میراث و کتابخانه را به روسیه میآورند. پیکر ایوان ایلین هم تا سال 2009 در سوییس بوده، اما در این سال باز پوتین شخصا پیگیری میکند و بقایای پیکرش را به روسیه میآورند و خاک میکنند. خود پوتین هم شخصا حضور پیدا میکند.
پیش از بحث پایانی درباره احیای ایلین، مقداری هم در مورد شخصیت ایوان ایلین بفرمایید. او چطور آدمی بوده است؟ میدانیم که فیلسوفان خلق و خوهای متفاوتی دارند، برخی بیشتر به مسائل سیاسی و اجتماعی توجه میکنند، عدهای بیشتر اهل کتابخانه هستند.
ایوان ایلین چنانکه گفتم یک عقبه اشرافی داشته است. نکته مهم این است که او از فیلسوفانی نبوده که فقط در گوشه کتابخانه باشد. تقریبا به نوعی رهبر و ایدئولوگ یک حزب سیاسی بوده و حتی وقتی به او پیشنهاد میکنند که به دانشگاهی در چک برود، ترجیح میدهد ایدئولوگ ارتش سفید باقی بماند و فعالانه تلاش میکرده است. حتی با هیتلر و موسلینی ملاقات داشته. اصلا نکته مهمی درباره ملیت (nationality) هست که باید گفته شود. ایلین مخالف این ایده است که فرد میتواند ملیت خودش را انتخاب کند. او معتقد است ملیت انتخابی نیست، او میگوید «همانطور که یک سلول نمیتواند انتخاب کند بخشی از یک بدن باشد یا نه، ملیت نیز امری قهری است.» این نگاهی است که امروز هم برخی در ایران و جاهای دیگر به ملیت دارند.
این همان نگاههای نژادی است که خودش یکی از پایههای اندیشه فاشیستی است.
بله، مثلا ایلین آدولف هیتلر را نگهبان تمدن میانگارد و معتقد است که هیتلر حرکت درستی انجام داده که علیه بولشویکها اعلان جنگ میکند. یعنی فعالانه در جنگ آلمانها علیه شوروی وارد میشود. در 1933 هنگامی که نازیها پیروز انتخابات میشوند و قدرت را به دست میگیرند، ایلین مقالهای با عنوان «روح جدید» مینویسد و سوسیالیسم ملی را به مثابه روح جدید تمدن قلمداد میکند. ایلین، متفکر و نویسندگانی مانند الکساندر سولژنتیسا و الکساندر دوگین و همچنین ناسیونالیستهای روسی در قرن بیستم و بیست و یکم را شدیدا تحت تاثیر قرار میدهد. مثلا اگر بخواهیم درباره ناسیونالیسم افراطی روسی و جریانهای نومحافظهکارانه نژادپرستانه با قرائتهای تنگ و باریک (exclusive) در روسیه امروز صحبت کنیم، ایوان ایلین کسی است که در راس آن قرار میگیرد. پل رابینسون در سال 2012 کتابی با عنوان فلسفه پوتین مینویسد و آنجا مدعی میشود که محققین و پژوهشگران غربی در باب سنت محافظهکاری در روسیه زیاد مداقه و مطالعه نکردهاند و این عدم آگاهی موجب شده که فضای کنونی که در روسیه هست، خیلی مهآلود باشد و ندانند که چه اتفاقی در حال وقوع است و ریشههای حرکتها و جهتگیریهای دولت کرملین را نفهمند. او در نوشته خودش به این اشاره میکند که ایلین یکی از مهمترین متفکرانی است که روی اندیشههای پوتین و فهم پوتین از روسیه و رسالت تاریخی آن تاثیر عمیقی میگذارد. پوتین چنانکه گفتم شخصا در نقل و انتقال پیکر ایلین در سال 2009 شرکت میکند. نکته مهم دیگر در نگاه ایلین، مقوله «مونارک» یا «پادشاهی» است. او بر این باور بود که فهم پادشاهی از قانون ربط وثیقی به ارزشهای مهمی چون تقوای دینی و خانواده دارد و پادشاه فردی است که به هیچ حزب و دستهای وابسته نیست، بلکه تجسم اتحاد مردم، فراسوی باورهای آنها به چپ و راست است. البته او نقاد نیکلای دوم و رفتار او بود و معتقد بود که اشتباهات کلیدی او موجب اسقاط نظام سلطنتی در روسیه شد. اخلاق و تدین، دو مفهوم کلیدی در خوانش ایلین هستند که در فهم او از آگاهی از حق یا قانون، نقش مهمی ایفا میکنند. او میگفت روسیه باید به دور از اگالیتریانیسم (برابری خواهی) باشد و مخالف براندازی نظام سلسله مراتبی بود. ایلین سه تز داشته که به نظرم خیلی مهم است. اولا از دید او پیشرفت اجتماعی غیرممکن است، زیرا نظام سیاسی و اجتماعی مانند یک بدن است. دومین تز او مربوط به رای دادن در نسبت با رهبر فرهمند بود. او میگوید رای مردم به رهبر به معنای انتخاب او نیست، بلکه تصدیق رهبر است. دموکراسی تشریفات است. ما فقط برای تصدیق و حمایت جمعی از رهبرمان به او رای میدهیم. سومین تز ایلین مربوط به ایده واقعیت است. در نظر او فکت یا امر واقعی مهم نیست، با اتکا به سنت عرفانی مسیحی ایلین بر این باور بود که خدا را جهان آفریده، اما خلق جهان یک اشتباه بوده است. جهان نوعی فرآیند سقط شده است، زیرا فاقد انسجام و وحدت است. عالم واقعیات قابل مشاهده، برای ایلین هولناک محسوب میشده، به دلیل عدم انسجام و وحدت. از دید او فاکتها نفرتانگیز و به کلی بیارزش هستند. مبتنی بر این سه تز، ایلین میگوید جهان فاسد است و نیاز به رهایی دارد و رهایی از طریق ملتی ممکن است که قادر به اعمال سیاستی تمامیتخواه باشد و آن ملت نیست جز ملت روسیه که هنوز فاسد و تباه نشده.
آیا جوانان روسیه هم اندیشههای ایلین را میخوانند و به آنها باور دارند؟ چقدر این اندیشهها در سطح جامعه مورد اقبال واقع است؟
جامعه روسیه، بسیار متنوع و پیچیده است. به یک نکته مردمنگارانه (دموگرافیک) اشاره کنم. روسیه امروز 129 میلیون جمعیت دارد، از این تعداد، 35 تا 45 میلیون نفر مسلمان هستند که در جمهوریهای قفقاز، باشکورتستان و تاتارستان و در اقصی نقاط روسیه از سیبری گرفته تا مناطق اروپایی روسیه زندگی میکنند. جمعیت این جامعه تا سال 2040 یا 2050، یعنی کمتر از دو دهه دیگر، بسیار کاهش پیدا خواهد کرد. یعنی از 129 میلیون تا 89 یا 90 میلیون نفر خواهد رسید. نکته جالب آن است که علیرغم کاهش کلی جمعیت، درصد جمعیت مسلمان به صورت صعودی افزایش خواهد یافت. یعنی جمعیت مسلمانان در 2040 یا 2050 قریب به 60 یا 65 میلیون خواهد شد. تصور کنید کشوری را که از 90 میلیون نفر آن، 60 تا 65 میلیون نفر مسلمان باشند. حالا ادیان و نژادها و ملیتهای دیگر هم در داخل روسیه هستند. نکته مهمی که در کریستوفاشیسم ایلین هست، ارجحیت دادن یا برتری دادن به نژاد روس و مذهب ارتودوکس است. در چنین جامعهای چطور میتوان از این ایدهها دفاع کرد؟ برای تمامیت ارضی خود روسیه چه اتفاقی خواهد افتاد؟ نکته مهم دیگر اینکه ایلین و فیلسوفان کریستوفاشیسم شدیدا ضدیهودی هستند. امروز در دولت روسیه، از مدودف گرفته تا بسیاری دیگر، یهودی هستند. این تناقض به چه صورت خواهد شد؟ در حوزههای اقتصاد و رسانه و دانشگاه هم مسائلی هست. از سوی دیگر در 8 سال دولت یلتسین در روسیه، نوعی احیای لیبرالیسم در روسیه بود. جریان لیبرالی و اقتصاد بازار و 30 سال بخشی از اقتصاد جهانی شدن، نسلی را در روسیه خلق کرده که ارزشهای اروپایی و غربی را میپسندد و با آنها رشد و نمو کرده است. اینکه بخواهید چنین جامعهای را ناگهان یکدست کنی، کار سادهای نیست. برخی برای اشاره به این اندیشههای کریستوفاشیستی حتی از مفهوم ارتودوکس-طالبانیسم استفاده میکنند. یعنی طالبانیسم ارتودکسی در روسیه شکل گرفته است. آیا چنین امری در جامعه متنوع و متکثر روسیه امکانپذیر خواهد بود یا نه؟
برداشت خود شما چیست؟ آیا به نظر شما اندیشههای ایلین، میتواند پاسخگوی وضعیت بغرنج جامعه روسیه در قرن بیست و یکم باشد؟
اگر این تفکر را که به نوعی مبتنی بر خون و نژاد و خاک است، دولتمردان روسیه بخواهند به منتهاالیه منطقی خودش ببرند و با فشار آن را عملی کنند، یقینا فروپاشی فدراسیون روسیه، ممکن است اتفاق بیفتد، زیرا جامعه روسیه، بسیار متنوع است و مسلمانان در آن حضور جدی دارند.
راهحل شما برای جلوگیری از این اتفاق چیست؟ اگر روسها نخواهند روی این عنصر به عنوان سیمای اجتماعی تاکید کنند، چه جایگزینی دارند؟
قانون اساسی روسیه یک چارچوبی دارد. یکی از مهمترین مولفههای آن این است که دولت (state) هیچ دین یا مذهب رسمی نباید تبلیغ کند و معتقد به تنوع فرهنگی و ادیان و قومی است. همه ادیان در حوزه خصوصیشان و غیردولتیشان آزاد هستند و دولت هم هیچ مذهب رسمی را نباید تعیین کند، زیرا تاریخ روسیه، بسیار متنوع است. مثلا در اروپای غربی وقتی از مسلمانان صحبت میکنیم، میگوییم که مهاجر هستند، اما در روسیه اسلام دین مهاجری نیست و مسلمانان آنجا بودند و بخشی از روسیه شدهاند. چنین نیست که اول روسها بودند و بعد مسلمان شدند. بنابراین دولت روسیه اگر بخواهد این واقعیتها را سرکوب کند و کریستوفاشیسم را در جامعه روسیه تبلیغ کند، یقینا نتیجه معکوس خواهد گرفت. اما کاری که کسی مثل الکساندر دوگین میکند، متفاوت است. او دیگری (other) خودش را نه در داخل جامعه روسیه تعریف نمیکند، بلکه در سطح کلان جهانی تعریف میکند و میگوید روسیه نمیخواهد قدرت برتر جهانی باشد و نوعی یکجانبهگرایی امریکا را پیشه کند. او میگوید روسیه اولا قائل به چند قطبی بودن در جهان است و قطبهای مختلفی در جهان باید حضور باشند. اما روسیه به عنوان یکی از قطبهای تاثیرگذار و تعیینکننده در سطح جهان باید حضور داشته باشد. دوگین میگوید اگر بخواهند روسیه را کنار بگذارند، روسیه قطعا واکنش شدید نشان خواهد داد. جنگ فعلی اوکراین هم از منظر کرملین واکنش روسیه به یک جانبه گرایی امریکا تبیین میشود. نکته دوم اینکه میگوید اگر روسیه میخواهد در سطح جهانی به یکی از تصمیمسازان مطرح باشد و رسالت خودش را به عنوان یک ملت در سطح جهانی انجام بدهد، نیازمند این است که یک استقلال معنوی داشته باشد. دوگین میگوید روسیه این استقلال معنوی و روحانی را از مسیحیت میتواند بگیرد. اما وقتی بخواهد این استقلال معنوی را از مسیحیت بگیرد، بار دیگر یک مشکل پدید خواهد آمد.
مشروح این گفتوگو را می توانیدبه صورت تصویری در پایگاه اطلاعرسانی اعتماد آنلاین به نشانی اینترنتی https://www.etemadonline.com/ تماشا کنید.
ایوان ایلین یک هگلی راست است. عنوان رساله او که در سال 1911 مینویسد بحران فلسفه راسیونالیستی یا عقلی یا بیشتر پوزیتیویستی در قرن نوزدهم آلمان است. هم او و هم داستایوسکی به دنبال این بودند که ثابت کنند آنچه آن روز فلسفه پوزیتویستی یا فلسفه راسیونالیستی خوانده میشود، نمیتواند انسان را به صلاح و فلاح برساند و همهچیز را نمیتوان با ارجاع به عقل (reason) آن هم عقل تجربی توضیح داد و تبیین کرد.
پیش از جنگ اوکراین، با اصرار پوتین و نماینده مخصوص او در دانشگاه میشیگان، همه آن میراث و کتابخانه را به روسیه میآورند. پیکر ایوان ایلین هم تا سال 2009 در سوییس بوده، اما در این سال باز پوتین شخصا پیگیری میکند و بقایای پیکرش را به روسیه میآورند و خاک میکنند. خود پوتین هم شخصا حضور پیدا میکند.
اگر بخواهیم درباره ناسیونالیسم افراطی روسی و جریانهای نومحافظهکارانه نژادپرستانه با قرائتهای تنگ و باریک (exclusive) در روسیه امروز صحبت کنیم، ایوان ایلین کسی است که در راس آن قرار میگیرد. پل رابینسون در سال 2012 کتابی با عنوان فلسفه پوتین مینویسد و آنجا مدعی میشود که محققین و پژوهشگران غربی درباب سنت محافظهکاری در روسیه زیاد مداقه و مطالعه نکردهاند و این عدم آگاهی موجب شده است که فضای کنونی که در روسیه هست، خیلی مهآلود باشد و ندانند که چه اتفاقی در حال وقوع است و ریشههای حرکتها و جهتگیریهای دولت کرملین را نفهمند.