فرهنگ امروز: «دانستن درست» همان چیزی است که «دانستن دانستن» یا «علم به علم» خوانده میشود. کسی که میداند، ولی نمیداند که میداند، در واقع دانا نیست. «آگاهی» به علم مرکب اطلاق میشود و «علم مرکب» در جایی تحقق میپذیرد که شخص عالم نسبت به چیزی علم پیدا میکند و از علم خود نسبت به آنچه معلوم او واقع میشود نیز آگاهی دارد. امتیاز انسان بر موجودات دیگر نیز در همین است که او به آگاهی خود آگاهی دارد و از علم به علم خود برخوردار است. موجودات دیگر در این جهان علم به علم ندارند و از آگاهی به آگاهیهای خود برخوردار نیستند. البته انسان نیز مانند هر حیوان دیگری دارای شهوت و غضب است، ولی ویژگی او در این است که علاوه بر شهوت و غضب، از قدرت ادراک علمی و عقلی نیز برخوردار است و از طریق قدرت ادراک عملی و عقلی نیرویهای دیگر خود را مهار میکند و به اندازه لازم از آنها برخوردار میگردد.
خصلت دیگری که در انسان وجود دارد، این است که حواس پنجگانه ظاهری او متخالفاند و هر یک از آنها غیر از دیگری به شمار میآید، ولی در عین اینکه این حواس پنجگانه متخالف شناخته میشوند، مخالف یکدیگر نیستند و میتوانند همراه و هماهنگ بوده باشند. بر اثر هماهنگی و همراه شدن حواس پنجگانه است که شخص میتواند به زندگی خودش سامان بخشد و از جایگاه خاص خود در زندگی سخن بگوید. اگر همین نوع از هماهنگی که در حواس پنجگانه یک شخص تحقق میپذیرد و زندگی او سامان پیدا میکند، در میان افراد یک جامعه نیز تحقق میپذیرفت، آن جامعه نیز بهدرستی سامان پیدا میکرد و جامعه کامل انسانی شکل میگرفت.
مشکل بزرگی که منشأ پیدایش بسیاری از نابسامانیها به شمار میآید، این است که علم انسان جامع و کامل نیست و هر اندازه یک شخص نسبت به چیزی علم پیدا کند، به همه وجوه و جوانب آن آگاهی به دست نمیآورد. از باب نمونه میتوان گفت: وقتی به یک جسم علم پیدا میکنیم و میدانیم که دارای ابعاد است، این خود نوعی از آگاهی نسبت به یک شئ به شمار میآید، ولی در همان حال ممکن است از آنچه حادث بودن آن جسم خوانده میشود، آگاهی نداشته باشیم. آگاهی انسان نسبت به برخی از جهات یک شئ و آگاه نبودنش از جهات دیگر آن شئ، موجب پیدایش بسیاری از مشکلات بوده و منشأ اختلافها و تفرقهها شناخته میشود. علت اینکه پیشرفت شگفتانگیز و بینظیر علوم به مشکلات جامعه بشری پایان نداده و نتوانسته از عهده این کار برآید، در همین مسئله باید مورد بررسی قرار گیرد. هر علمی از علوم موضوع خاص دارد و در باره آنچه بیرون از آن موضوع است، سخن نمیگوید و موضوع هر علمی از علوم نیز از همه جهات و جوانب مورد بررسی قرار نمیگیرد. در این صورت چگونه میتوان به یک دیدگاه شامل و جامعالاطراف نسبت به جهان دست یافت و درباره آن سخن گفت؟
«فلسفه» گونهای از آگاهی است که از فراگیر بودن و شامل شدن برخوردار است و میتواند از ورای هر امری از امور به آن بنگرد. فلسفه بیش از آنکه در ادراک یک موجود محدود شود و محصور بماند، به «وجود» میاندیشد و از هستی سخن میگوید. فلسفه با علم بیگانه نیست و با آن مخالفت ندارد، ولی از محبوس شدن در یک قالب و فرو ماندن در آنچه فقط محسوس است، پرهیز میکند و همواره با نور عقل و چراغ استدلال منطقی به پیش میرود. فلسفه پیوسته میکوشد که از دریچه چشم وجود به آنچه موجود است، نگاه کند و البته این نوع از نگاه از هر نوع نگاه دیگری فراگیرتر است. از دریچه چشم وجود به موجودات نگریستن بدون نگریستن وجود به وجود امکانپذیر نیست. هستی به حکم اینکه هستی را مییابد، هر آنچه به هستی درمیآید نیز در آن نگریستن عام و فراگیر مندرج است. موجود بدون وجود معنی معقول و محصلی ندارد. وجود نیز بدون موجود برای کسی ظاهر و آشکار نمیشود.
وجود همه موجودات از ازل تا ابد به وجود حق تعالی وابسته است. البته ظهور حقتعالی نیز در موجودات است و جایی برای انکار آن باقی نمیماند. زندگی در ارتباط معنی پیدا میکند و ادراک ارتباط، از ویژگیهای عقل است. در میان هر گونه ارتباطی که قابل تصور باشد، هیچ ارتباطی برومندتر از ارتباط موجود به وجود قابل بررسی نیست. «ارتباط موجود با وجود» یک مسئله فلسفی است و ادراکش جز به طریق عقل امکانپذیر نیست. همه انواع ارتباطها و نسبتهایی که در زندگی و جهان به مرحله شناسایی درآمدهاند، به رابطه میان وجود و موجود بازمیگردد و فقط در یک مسئله فلسفی مورد بررسی قرار میگیرد. بزرگان اهل حکمت درست گفتهاند: فلسفه درختی است که ریشهاش متافیزیک است و شاخههایش علوم. زندگی انسان در تاریخ تحقق پیدا میکند و تاریخ نیز صورت زندگانی افراد بشر در طول زمان با یکدیگر است.
بررسی آنچه ریشههای تاریخ شناخته میشود، جز در پرتو اندیشههای فلسفی میسر نیست؛ به عبارت دیگر میتوان گفت: زندگی انسان نیز همانند درختی است که ریشههایش در فلسفه مورد بحث قرار میگیرد و شاخههایش در علوم. انسان موجودی است که همواره خود را آزاد مییابد، ولی آزادی واقعی و نفسالأمری در مطلق تحقق میپذیرد؛ بنابراین انسان به حکم اینکه میتواند از ادراک معنی مطلق برخوردار گردد، خود را آزاد مییابد. انسان نه تنها به واسطه گستردگی ادراک خود در عالم معنی میتواند به درک معنی مطلق دست یابد و این امر از ویژگیهای اوست، بلکه حتی از جهت صورت ظاهری نیز تنها موجودی است که راستقامت است و این امر در حالت بیداری تحقق میپذیرد.
انسان در غیر حالت بیداری نمیتواند راستقامت بودنش را حفظ کند. انسان زندگی اجتماعی دارد و با افراد همنوع خود بر اساس قانون رفتار میکند. حیوانات نیز زندگی میکنند، ولی هر حیوانی به حکم غریزه مخصوص به خود عمل میکند و با قانونی که محصول اندیشه است، آشنایی دارد؛ بنابراین زندگی اجتماعی انسان بر پایه اندیشه استوار است و آنجا که در اندیشه انسانها خلل وارد میشود، زندگی آنها نیز اختلال پیدا میکند. جامعهای که درست میاندیشد، به درستی و خوبی زندگی میکند و البته نابسامانی در اندیشه، نابسامانی در زندگی را نیز به دنبال میآورد.
انسان در مورد چهار موضوع بیش از هر چیز دیگری میاندیشد و به اهمیت آنها آگاه است: ۱ـ زمین، ۲ـ آسمان، ۳ـ فنا یا مرگ، ۴ـ بقا یا رستگاری. اندیشیدن در مورد مسئله سوم و چهارم، نقش تعیینکنندهای در زندگی انسان دارد و منشأ آثار فراوان شناخته میشود. اندیشیدن به فنا، موجب پیدایش قلق و اضطراب است و هیچ گونه قلق و اضطرابی با آرامش در زندگی سازگار نیست. البته تفکر در بقا، موجب آرامش بوده و در زدودن آن اضطراب نقش عمده و بنیادینی دارد. درست است که انسان موجود است و به هستی خود آگاهی دارد، ولی درک معنی نیستی، فهم او را از هستی خود در معرض تهدید قرار میدهد. کسی که در اضطراب فرو میرود، از مسیر متعارف و معمول زندگی خود بیرون میرود و با مردم دیگر نیز به طور متعارف رفتار نمیکند.
انسان در زندگی خود ممکن است مرتکب خطا شود و از اینکه ممکن است مرتکب خطا شود نیز آگاهی دارد. همین آگاهی، منشأ پیدایش نوعی قلق و اضطراب میگردد. تنها چیزی که میتواند بر این حالت غلبه کند، اعتماد بر معرفت و شناخت خویشتن است که زیربنای هر گونه اعتماد دیگری است. کسی که بر شناخت و معرفت خود نسبت به امور اعتماد ندارد، چگونه میتواند با اعتماد کامل به زندگی خود در این جهان ادامه دهد؟ البته اعتماد داشتن انسان بر شناخت و معرفت خویش، خود نوعی شناخت از معرفت و شناخت است: شناختن شناخت و معرفت داشتن به معرفت که در اصطلاح حکمای مسلمان «علم مرکب» خوانده میشود.
«علم مرکّب» از ویژگیهای انسان است و موجودات دیگر جهان از آن برخوردار نیستند. این سخن به معنی این است که «شناخت» اعتبار خود را از شناخت به دست میآورد و هیچ موجود دیگری در جهان نمیتواند به آنچه شناخت و معرفت خوانده میشود، اعتبار بخشد. شناخت به حکم اینکه شناخت را میشناسد، به خطای در شناخت نیز آگاهی پیدا میکند. به عبارت دیگر تصحیح شناخت به واسطه شناخت صورت میپذیرد و هیچ موجود دیگری نمیتواند در تصحیح شناخت و اعتبار بخشیدن به آن نقش داشته باشد.
بسیاری از علمای علم اصول فقه در جهان اسلام، از ذاتی بودن «حجیّت قطع» سخن میگویند. شاید بهتر این باشد که به جای سخن گفتن از ذاتی بودن حجیت قطع، از ذاتی بودن «حجیت علم و معرفت» سخن گفته شود. اعتبار «قطع» به این است که از نوعی شناخت و آگاهی حکایت میکند، ولی ممکن است در برخی از موارد، حالت «قطع» جنبه نفسانی داشته باشد و از غیرمتعارف بودن شخص دارای قطع حکایت کند. در میان افراد بشر کسانی هستند که نسبت به هر امری از امور به آسانی قطع پیدا میکنند و در حالت قطع خود نیز پافشاری میکنند و اصرار میورزند.
اینگونه اشخاص در اصطلاح علمای علم اصول، «قطاع» خوانده میشوند و البته «قطع قطاع» حجیت ندارد و معتبر شناخته نمیشود، اگرچه به شخص قطاع نمیتوان گفت که به حکم قطاع بودنش، قطع او دارای اعتبار نیست. شخص قطاع تنها هنگامی میتواند به معتبر نبودن قطع خود آگاهی پیدا کند که بهدرستی دریابد قطاع است و بهآسانی و بیرون از حد متعارف، نسبت به هر چیزی قطع پیدا میکند. در اینجا دوباره به این نتیجه میرسیم که هر گونه شناخت و معرفتی در پرتو شناخت و معرفت دیگر قابل بررسی و چون و چرا خواهد بود.
چون و چرا کردن از کارهای ذهن است و طرح پرسش نیز از شئون آن بهشمار میآید. در آگاهی مطلق، پرسش معنی پیدا نمیکند. در نادانی مطلق نیز پرسش مطرح نمیگردد. پرسش تنها در جایی مطرح میشود که ذهن انسان نسبت به برخی از امور آگاهی دارد و نسبت به امور دیگر جاهل است و آنها را نمیشناسد. از اجمال به تفصیل رفتن نیز از مواردی است که در آن، پرسش جایگاه دارد و میتواند نقش بزرگ و تعیینکننده داشته باشد. آنچه مسلم است و نمیتوان در آن تردید روا داشت، این است که با کلید «پرسش»، قفل دروازه شهر آگاهی گشوده میشود و آنچه در شهر آگاهی به مرحله بروز و ظهور میرسد، در معرض نگاه انسان قرار میگیرد. پرسش نیز دارای شروطی است که اگر رعایت نشود، نه تنها مفید و مؤثر نیست، بلکه ممکن است خطرناک و زیانبار نیز باشد.
کسی که از جزئیات یک شئ میپرسد، بدون اینکه از معنی ماهیت و هویت آن کوچکترین آگاهی داشته باشد، فقط وقتش را تلف میکند و هرگز به حقیقت آن نخواهد رسید. در جزئیات فروماندن و از کلیات به طور کلی غافل شدن، جز وارد شدن در آشوب و پریشانی اندیشه نتیجه دیگری نخواهد داشت. جزئی بدون اینکه نشانهای از یک کلی بوده باشد، جزئی نیست و اگر کلی معنی نداشته باشد، جزئی نیز دارای معنی نخواهد بود. باید توجه داشت که جزئی با آنچه «جزء» خوانده میشود، تفاوت دارد و کلی نیز با آنچه «کل» شناخته میشود، متفاوت است.
اجزای یک کل همواره متناهی بوده و کل نمیتواند اجزای غیرمتناهی داشته باشد، در حالی که یک کلی میتواند افراد بیشمار داشته باشد و البته ممکن است یک امر کلی بیش از یک فرد در جهان خارجی نداشته باشد. فرض افراد بیشمار برای یک کلی، به کلی بودن آن لطمه وارد نمیسازد، چنانکه نداشتن بیش از یک فرد نیز با کلی بودن یک امر کلی ناسازگار نیست. این سخن در مورد یک کل و اجزایش صادق نیست، زیرا یک کل اجزای بیشمار و غیرمتناهی ندارد، همانطورکه یک کل اگر بیش از یک جزء نداشته باشد، نمیتوان از آن به عنوان یک کل سخن به میان آورد.
مسئله زمان
آنچه ممکن است در اینجا به عنوان یک پرسش مطرح شود، این است که: آیا «زمان» نسبت به لحظههای گوناگون خود یک کل است و لحظهها اجزای آن شناخته میشوند یا اینکه زمان یک امر کلی است و لحظههای گوناگون به عنوان افراد آن مطرح میشوند؟ جای هیچگونه تردید نیست که نسبت زمان به لحظههای گوناگون خود، از سنخ نسبت یک کل به اجزای آن شناخته نمیشود؛ زیرا آنجا که جزئی از اجزای یک کل از میان برداشته میشود، آن کل نیز دیگر همان کل سابق بهشمار نمیآید، در حالی که زمان حتی اگر همه گذشته خود را از دست بدهد و به آینده خود نیز هنوز نرسیده باشد، در یک لحظه که لحظه «حال» خوانده میشود نیز زمان است و عنوان زمان بودن از آن سلب نمیگردد.
لحظه حال بازگشت لحظههای گذشته نیست، عنوان لحظههای آینده نیز بر آن اطلاق نمیگردد، بلکه لحظه حال فقط لحظه حال است و عنوان زمان بودن بهدرستی در مورد آن صدق میکند. زمان در یک لحظه غیرقابل تقسیم زمان است همانگونه که در امتداد همیشگی خود نیز زمان شناخته میشود؛ بنابراین لحظه را نمیتوان یک جزء از کل زمان بهشمار آورد، چرا که زمان بسیط است و به عنوان یک کل، طبیعتاً از اجزای گوناگون تشکیل شده است. نسبت زمان به لحظههای گوناگون خود از سنخ نسبت یک امر کلی به افراد خود نیز شناخته نمیشود، چرا که افراد یک امر کلی بهواسطه زمان و مکان و برخی از عوارض با یکدیگر تفاوت پیدا میکنند، ولی لحظههای گوناگون زمان را نمیتوان بهواسطه یک زمان دیگر از یکدیگر جدا ساخت. تفاوت میان لحظههای گوناگون زمان بهواسطه خود همان زمان است، چنانکه وحدت و یگانگی همیشگی زمان نیز، خصلت ذاتی خود زمان شناخته میشود.
در جایی که مابهالاختلاف به مابهالاشتراک بازمیگردد، عنوان تشکیک یا مشکک بودن بر آن صدق میکند. اکنون با توجه به اینکه تشکیک و ذومراتب بودن از خصلت ذاتی وجود شناخته میشود و در ماهیت تشکیک معنی پیدا نمیکند، بهدرستی میتوان گفت زمان از سنخ «وجود» است و در زمره مقولات و ماهیات قرار نمیگیرد. فلاسفه بزرگ نیز در طول تاریخ فلسفه، از مقوله بودن زمان و ماهیت آن سخن نگفتهاند، ضمن اینکه همة آنها به اهمیت زمان و جایگاه آن در هستی اشاره کردهاند و از «دهر» و «سرمد» به عنوان باطن زمان سخن به میان آوردهاند. خداوند متعال سرمدی است. موجودات مجرد و ممکنالوجود دهری شناخته میشوند، ولی موجودات مادی و عنصری زمانی بوده و همواره تحول و تغییر میپذیرند.
بودن و شدن
زندگی کردن به مرحلهای از هستی انسان اطلاق میشود که در گردونه زمان به سر میبرد و با تحول و تغییر بدون توقف همراه است؛ اما مرحلهای که او به تجرد کامل میرسد، یک موجود دهری شناخته میشود و از قید زمان آزاد میگردد. زندگی کردن در زمان، همان چیزی است که «شدن» خوانده میشود؛ ولی تحقق دهری و سرمدی، در واقع همان «بودن» است. «شدن» عین «بودن» نیست، ولی شدن همیشه برای رسیدن به بودن معنی پیدا میکند.
تفاوت میان بودن و شدن همان تفاوت میان وجود و موجود است. موجود به وجود وابسته است، ولی وجود به موجود وابسته نیست، بلکه فقط در آن ظاهر و آشکار میشود. وجود تاریخ ندارد، ولی تاریخ وجود پیدا میکند. به عبارت دیگر وجود به تاریخ وابسته نیست، ولی تاریخ به وجود وابسته است و به وجود موجود میگردد. کسی نمیتواند از تاریخ وجود سخن بگوید، زیرا کسی که از تاریخ وجود سخنی میگوید، باید موجود بوده باشد و آنچه موجود است، در پرتو نور وجود، موجود شده است. پرتو نور نشاندهنده نور است، ولی درباره نور سخن نمیگوید. تذکر وجود امکانپذیر است و انسان میتواند متذکر هستی باشد، ولی تذکر به هستی، غیر از سخن گفتن درباره تاریخ هستی شناخته میشود. زندگی تاریخ دارد و تاریخ شرح ماجرای زندگی است، ولی زندگی وجود نیست، بلکه زندگی از صفات هستی است و صفت جلوهای از موصوف شناخته میشود. زندگی یک انسان در این جهان نشاندهنده آن انسان است، ولی آن انسان بیش از آنکه فقط زندگی باشد، دارای زندگی است و زندگیکننده به شمار میآید. زندگی بدون زندگیکننده معنی ندارد، تاریخ نیز بدون موجودی که تاریخ را رقم میزند، به ظهور نمیرسد. همانگونه که تاریخ بدون آنچه تاریخمند خوانده میشود، معنی پیدا نمیکند، زمان نیز بدون آنچه زمانمند به شمار میآید، جز یک امر موهوم چیز دیگری نخواهد بود.
تاریخ ظرف وقایع و حوادث جهان است و اگر از همه وقایع و حوادث صرفنظر شود، تاریخ نیز جایگاهی نخواهد داشت؛ ولی آیا میتوان از یک واقعه یا حادثهای سخن گفت که به اندیشه درنمیآید و از قابلیت اندیشیده شدن نیز برخوردار نیست؟ در پاسخ باید گفت: هر گونه واقعه یا حادثهای به اندیشه درمیآید و از قابلیت اندیشیده شدن برخوردار است؛ بنابراین تاریخ وقایع و حوادث جهان تاریخ اندیشیدن به آنها نیز شناخته میشود. این سخن در مورد تاریخ فلسفه روشنتر فهمیده میشود، زیرا تاریخ فلسفه تاریخ اندیشیدن انسان به هستی و جلوههای وجود است. فلسفه با تفکر به هستی آغاز میشود و هستی نیز بدون تفکر به آن مطرح نمیگردد.
در اینجا ممکن است گفته شود اگر در تاریخ و استمرار آن، اندیشیدن به تاریخ نیز اهمیت دارد و نقش بنیادی ایفا میکند، انتقال اندیشه از یک شخص به شخص دیگر چگونه صورت میپذیرد؟ در پاسخ باید گفت: انتقال آگاهی از یک شخص به شخص دیگر همانند انتقال آب از یک ظرف به ظرف دیگر نیست، بلکه این انتقال از طریق آگاهی شخص به جهل خویش است. شخص مادام که نداند که نمیداند، درصدد دانستن برنمیآید، ولی به مجرد اینکه از نادانی خود آگاه شد، برای دانستن آماده میشود و با آماده بودن انسان برای دانستن دانایی فرا میرسد.
اگر همه جهان پر از آگاهی باشد و یک موجود برای آگاهی آمادگی نداشته باشد، آن موجود هرگز به آگاهی نمیرسد. به این ترتیب، آگاهی به ندانستن، مقدمه آگاهی شناخته میشود و در واقع آگاهی هر چه باشد، همیشه به سوی آگاهی بیشتر میرود و این آگاهی است که آگاهی میطلبد. اندیشه همیشه به ماورای خود توجه دارد و نفس ناطقه انسان که به سبب ذات منوّر است، همواره خود را منورتر میسازد. نور به سوی نور میرود و ظلمت در ظلمت فرو میماند. تاریکی همان نبودن روشنایی است و کسی که از تاریکی بیشتر سخن میگوید، در واقع به روشنایی کمتر اشاره میکند. وقتی گفته میشود اندیشه همیشه به ماورای خود توجه دارد، منظور این است که اندیشیدن توقف ندارد و توقف اندیشه مرگ اندیشه شناخته میشود.
توجه اندیشه به ماورای خود، تحقق یافتن آن در امر مورد اندیشه است و در اینجاست که تفاوت میان «توهم» و آنچه «اندیشیدن درست» خوانده میشود، آشکار میگردد. اوهام در بیرون از خود تحقق پیدا نمیکنند، بلکه فقط در خودشان فرو میمانند و البته آنجا که وهم به عنوان یک اندیشه در خود فرو میماند، از اندیشیدن بازمیماند و در واقع از خود تهی میگردد. تهی شدن اندیشه از اندیشیدن، با خود بیگانه شدن است و این همان چیزی است که پوکی و بیمعنایی خوانده میشود.