تشبه به اسوه
فرهنگ امروز: محسن آزموده، از قدیمالایام گفتهاند دو صد گفته چون نیم کردار نیست. اکثر ما هنجارها و بایستههای اخلاقی را نه از راه گوش کردن به نصیحتهای خستهکننده و ملالآور که با نگاه کردن به کردار و رفتار آدمهای دور و برمان، اعم از پدر و مادر و خواهر و برادر بزرگتر و مربی مهدکودک و آموزگار مدرسه و... یاد میگیریم. به عبارت دیگر ما معمولا در فرآیند یادگیری، به علل و دلایل مختلفی، در زمینههای گوناگون، از بعضی خوشمان میآید و بر این اساس الگوهایی را برمیگزینیم و میکوشیم شبیه او شود. به همین دلیل انتخاب الگو اهمیت بسیار زیادی در تعلیم و تربیت انسان دارد. لیندا زگزبسکی، فیلسوف معاصر امریکایی (۱۹۴۶)، در کتاب «الگوگرایی در اخلاق» کوشیده بر این اساس نظریهای تازه ارایه کند و با معرفی برخی مدلهای الگوی اخلاقی، نحوه تاثیرگذاری آنها را نشان دهد. این کتاب به تازگی توسط امیرحسین خداپرست، عضو هیات علمی موسسه پژوهشی حکمت و فلسفه ایران ترجمه شده و نشر کرگدن آن را منتشر کرده است. به این مناسبت نشست هفتگی شهر کتاب در هفتم تیرماه ۱۴۰۱ به نقد و بررسی این کتاب اختصاص داشت. در این جلسه مصطفی ملکیان، پژوهشگر فلسفه و اخلاق به معرفی انتقادی این کتاب پرداخت که گزارشی از آن در ادامه از نظر میگذرد. در بخش دیگری از صفحه، گزارشی از سخنان امیرحسین خداپرست، مترجم کتاب تقدیم خوانندگان میشود.
در بحث کنونی به جای تلخیص کتاب، لبلباب آن را ارایه میکنم و چند نکته انتقادی نسبت به آنچه خانم لیندا زگزبسکی در این کتاب آورده، طرح میکنم. من از ۲۵ سال پیش، بلااستثنا از آثار خانم لیندا زگزبسکی بسیار فرا گرفتهام. در آثار ایشان یک نسیمی میوزد، یعنی نوعی لطافت و طهارت روحی هم در آنها احساس میشود. آثاری از این دست که فقط ما را عالمتر یا محققتر یا متفکرتر یا فیلسوفتر نمیکنند، بلکه حال ما را خوشتر و خوبتر میکنند، هم برای یکایک افراد ما و هم برای فضای کنونی کل کشور بسیار مهم است. این نکته در مورد کتاب «فضایل ذهن» هم صادق است. از این آثار هم به لحاظ علمی و فکری و هم از نظر روحی و روانی بهره میبرم. اما در عین حال او از متفکرانی است که برخی آرایش را نمیپسندم. به نظر من نقاط ضعف اندیشههای او در جاهایی است که سویههای دینی (مسیحی) آن آشکار میشود. این نکته را در همه نوشتههای او میبینم. مثلا در این کتاب وقتی راجع به قدیسان صحبت میکند، آنها را منحصر به قدیسان مسیحی میکند. این نکته برای من پذیرفتنی نیست و آن را برای شأن آکادمیک ایشان نادرخور میدانم. از این نظر به مخاطبان توصیه میکنم حتما آثار ایشان را بخوانند، اما در بعضی از نکات میتوان خدشههایی وارد کرد.
تعلیم و تربیت اخلاقی: تلاقی چهار حوزه
کتاب الگوگرایی در اخلاق، به معنای دقیق کلمه به حوزه تعلیم و تربیت اخلاقی تعلق دارد و اگر همچون متفکران بپذیریم که تعلیم و تربیت اخلاقی، شاخهای از شاخههای فلسفه اخلاق است، بنابراین کتاب را میتوان متعلق به شاخه فلسفه اخلاق تلقی کرد. من هم با این نظر موافق هستم. البته گروهی معتقدند که فلسفه اخلاق با امور نظری سر و کار دارد و تعلیم و تربیت اخلاقی با امور عملی و در نتیجه یک علم عملی یعنی فن را نباید ذیل علم نظری قرار داد.
در تعلیم و تربیت اخلاقی چهار حوزه با هم تلاقی میکنند و از این حیث، تعلیم و تربیت اخلاقی علمی میانرشتهای است. در تعلیم و تربیت اخلاقی اولا نظریه اخلاقی نقش بسیار مهمی ایفا میکند، ثانیا علم تعلیم و تربیت نقش بسزایی دارد، ثالثا نظریه یادگیری بسیار اهمیت دارد که در روانشناسی ادراک و روانشناسی معرفت محل بحث است، رابعا روانشناسی رشد اهمیت زیادی دارد. بنابراین محل تلاقی چهار حوزه بالا بحث تعلیم و تربیت اخلاقی است. از این نظر هر یک از مطالب کتاب به حوزههای چهارگانه فوق تعلق دارند. خانم زگزبسکی به این نکته توجه و همه جا تاکید دارد که مطلبی که میگوید تجربی است یا نظری یا فلسفی یا روانشناختی.
یک نظریه جدید
اگرچه مجموعه کارهای لیندا زگزبسکی هم در معرفتشناسی و هم در فلسفه اخلاق زیرمجموعه نظریه فضیلت قرار میگیرد، اما ایشان در این کتاب (که در عنوان هم تصریح کردهاند و این تصریح در ترجمه عنوان آشکار نیست) میخواهد بگوید این یک نظریه جدید زیرمجموعه نظریههای فضیلت است. او مدعی است که یک moral theory (نظریه اخلاقی) ارایه کرده است. عنوان کتاب این است: «نظریه اخلاقی الگوگرا» (Exemplarist Moral Theory) . یعنی آن را یک نظریه اخلاقی میداند نه اینکه الگوگرایی بحثی از مباحث اخلاق یا فلسفه اخلاق یا نظریه اخلاقی باشد. این نکته در عنوان به صراحت بیشتری دارد. البته زیرمجموعهای از نظریات فضیلت است.
اصل سخن خانم زگزبسکی چنین است که میگوید مفاهیم اخلاقی با تشویشی که در بیانش هست، ۶ مفهوم یا ۸ مفهوم هستند. در یکجا صراحتا از ۶ مفهوم یاد میکند، اما در دو جای دیگر از ۸ مفهوم حرف میزند. البته در دو جای دیگر که از ۸ مفهوم یاد میکند، فهرست این ۸ مفهوم یکی نیست. بنابراین تشویش اندکی در بیانش هست که این را در جایی نشان داده است. اما فهرست این مفاهیم عبارتند از: اولا مفاهیم ناظر به ارزش اخلاقی که عبارتند از: ۱. زندگی خوب، ۲. عمل خوب، ۳. غایت خوب، ۴. انگیزه خوب و ۵. فضیلت و ثانیا مفاهیم ناظر به وظیفه اخلاقی که عبارتند از: ۶. عمل درست، ۷. عمل نادرست و ۸. وظیفه. تصور ما تاکنون درباره مفاهیم اخلاقی چیزی بود، اما خانم زگزبسکی تا جایی که میتوانم ادعا کنم، برای اول بار میکوشد تصور ما را از مفاهیم اخلاقی عوض کند و این جنبه کاملا بدیع است.
پیشینه بحث از الگوهای اخلاقی
از قدیمالایام، یعنی از آثار افلاطون به این سو، گفته میشد که یکی از روشهای تعلیم و تربیت اخلاقی، بلکه بهترین روش تعلیم و تربیت اخلاقی این است که متعلم و متربی را با اسوههای عملی و واقعی اخلاقی روبهرو کنیم، یعنی کسانی که اخلاق را زیستهاند و در خودشان اخلاق را تجسم بخشیدهاند. این نکته اول بار در آثار افلاطون مطرح شد، بعد در آثار ارسطو تقویت بیشتری پیدا کرد. در تمام قرون وسطا به این نظریه بسیار اهمیت داده میشد. یعنی اینکه متعلم یا متربی اسوه اخلاقی را ببیند، خواه به چشم سر و خواه به چشم مطالعه در تاریخ یا حتی در اسطورهها یا در رمانها و آثار هنری.
به این نکته نمیپردازم که چرا این متفکران معتقد بودند دیدن اسوه عملی مهمترین یا یکی از مهمترین راههای تعلیم و تربیت اخلاقی متعلمان یا متربیان است. آنها برای این نکته استدلال قوی داشتند. اما حاصل استدلال این بود که دیدن و مشاهده اسوه اخلاقی در متعلم یا متربی دو اثر دارد: ۱. اثر تعلیمی: فرد با دیدن اسوه اخلاقی میداند که شبیه چه کسی باید بشود و به چه کسی تشبه پیدا کند، ۲. اثر انگیزشی و ترغیبی: وقتی فرد اسوه اخلاقی را میبیند، چنان زیبایی در او میبیند که برانگیخته میشود به اینکه کاش من هم مثل این میشدم. این نکته جنبه تعلیمی ندارد، جنبه انگیزشی دارد. یعنی به تعبیر عامیانه وقتی فرد یک اسوه اخلاقی را میبیند، آنقدر آب از لب و لوچه روح او جاری میشود که میکوشد آن زیبایی را که در او تجسم یافته، در خود محقق کند. افلاطون معتقد بود اسوهها از خودشان یک زیبایی نشان میدهند که ما آن را با چشم قلب یا چشم دل مییابیم. مثل زمانی که فرد زیبارویی را میبیند و میکوشد با وسایل آرایشی ظاهر خود را شبیه او سازد.
تاکید بر اسوه اخلاقی را متفکران پیشین میگفتند، یعنی اول افلاطون و سپس ارسطو و بعد رواقیان بر این دو اثر اسوهها تاکید کردند. بعد از رواقیان این نگرش در کل قرون وسطا ادامه پیدا کرد، مثلا در توماس آکوئینی. این تاکید در دوران جدید به ژان ژاک روسو و جان لاک رسید. اما از جان لاک به این سو، تکیه بر اسوه به تدریج کمرنگتر شد، تا اینکه از نیمه دوم قرن بیستم با رواج مجدد اخلاق فضیلت، بار دیگر نگاه کردن به اسوهها و الگو قرار دادن آنها، به نوشتههای کسانی راه یافت که در فلسفه اخلاق یا تعلیم و تربیت اخلاقی کار میکردند.
از الگو به مفاهیم اخلاقی
خانم لیندا زگزبسکی سخن سومی میگوید که حرف تازهای است. او البته دو حرف پیشین را رد نمیکند. حرف تازه او را به این صورت بیان میکنم که ما تا زمان خانم زگزبسکی تصورمان این بود که ۶ فهرست داریم: ۱. خوبیهای اخلاقی، ۲. بدیهای اخلاقی، ۳. درستیهای اخلاقی، ۴. نادرستیهای اخلاقی، ۵. فضایل اخلاقی، ۶. رذایل اخلاقی. یعنی گویی ما طبق یک مکتب فهرستی از خوبیها و بدیهای اخلاقی داریم، طبق یک مکتب فهرستی از درستیها و نادرستیهای اخلاقی داریم و طبق مکتب سوم فهرستی از فضایل و رذایل اخلاقی داریم. اگر در هر انسانی مصداق فهرست خوبیها یا فهرست درستیها یا فهرست فضایل را دیدیم و دریافتیم که این فهرست در او تحقق یافته، آن شخص را انسان اخلاقی میدانیم و اگر این مصداقیابی به نحو اکمل صورت یابد، آن شخص را اسوه اخلاقی میدانیم. بنابراین تا پیش از خانم زگزبسکی شناخت و روشنگری مفاهیم اخلاقی آنها مقدم بود بر تشخیص اسوههای اخلاقی. یعنی ما اول مفاهیم خوبی و بدی و درستی و نادرستی و فضیلت و رذیلت را تعریف و فهرست آنها را تنظیم میکردیم، آنگاه به میزانی که این فهرست خوبیها و درستیها و فضایل را در یک انسان یا شخص مصداقیابی میکردیم، آن فرد را اخلاقی ارزیابی میکردیم و به میزانی که مصداقیابی نمیکردیم، او را انسانی غیراخلاقی و ضد اخلاقی میدانستیم و اگر به وجه اکملی این فهرست را در فرد یا انسانی مصداقیابی میکردیم، او را اسوه یا الگوی اخلاقی میدیدیم. بنابراین ما اول مفاهیم اخلاقی را تعریف میکردیم، سپس آنها را تشخیص مصداقی میدادیم، آنگاه به این میرسیدیم که فردی را الگوی اخلاقی بخوانیم و دیگری را ضد اخلاق یا غیراخلاق.
خانم لیندا زگزبسکی نخستین کسی است که دقیقا خلاف دیدگاه مذکور را دارد. او میگوید ما نخست قهرمانان اخلاقی و قدیسان اخلاقی و فرزانگان اخلاقی (به صورت خلاصه اسوههای اخلاقی) را تشخیص میدهیم، سپس میگوییم هر چه در اینها هست، از نظر اخلاقی خوب یا درست یا فضیلت است، عمل اینها خوب یا درست یا وظیفه است، انگیزه اینها درست است، غایت اینها درست است و ... به تعبیری گوییم هر چه آن خسرو کند شیرین کند. یعنی شناخت ما خوبیهای اخلاقی و درستیهای اخلاقی و فضایل اخلاقی، بعد از شناخت قدیسان اخلاقی و قهرمانان اخلاقی و فرزانگان اخلاقی است.
تحسین: راه شناخت اسوهها
اما راه شناخت این اسوههای اخلاقی چیست؟ خانم زگزبسکی راه شناخت آنها را یک راه احساسی-عاطفی میداند. او میگوید واکنش احساسی و عاطفی ما اهمیت دارد. او در میان واکنشهای احساسی و عاطفی بر واکنش ستایش یا به تعبیر مترجم، «تحسین» تکیه میکند. البته تاکید میکند این تنها واکنش ما نیست. او میگوید وقتی با کسی مواجه شدم که واکنش احساسی-عاطفی ستایش در من نسبت به او پدید آمد، آن شخص مصداق اسوه اخلاقی میشود، پس از این راه میفهمم که اسوه اخلاقی است. بعد از طریق اسوه اخلاقی به مفاهیم اخلاقی و حدود و ثغور آنها پی میبرم. این تلقی جدیدی است که من تا الان ندیده بودم و تا جایی که سراغ دارم، سابقه نداشته و حرف بدیع خانم زگزبسکی است.
بنابراین از دید خانم زگزبسکی، گویی مصداق اخلاقی زیستن قبل از مفاهیم اخلاقی قابل تشخیص است و این قابلیت تشخیص هم بر اساس واکنش احساسی-عاطفی انسان است. کما اینکه اگر من در برابر کسی احساس و عاطفه انزجار داشته باشم، این نشان میدهد که نه فقط فرد اسوه اخلاقی نیست، بلکه یک انسان ضداخلاق و اخلاقستیز است.
سه قسم الگو
خانم زگزبسکی سه قسم از اسوههای اخلاقی را بر میشمارد، اگرچه چند جا تصریح میکند، میتوان قسمهای چهارم یا پنجمی هم داشت. سه قسمی که او معرفی میکند، قهرمانان اخلاقی، قدیسان اخلاقی و فرزانگان اخلاقی هستند. او برای تمایز این سه دسته ملاکهایی تعیین میکند که به نظرم ملاکهای خیلی دقیقی نیست ولی با این همه تصور کمابیش واضحی به ما برای تمییز دادن و دستهبندی اسوههای اخلاقی به دست میدهد. خود او در مقام تلخیص تمایز این سه دسته میگوید قهرمانان اخلاقی در قلمرو اخلاق از خود فضیلت شجاعت بروز میدهند، قدیسان اخلاقی فضیلت محبت یا به تعبیر مترجم «احسان» (charity) را نشان میدهند، یعنی همان عشق «آگاپتیک» و فرزانگان اخلاقی از خودشان فضیلت حکمت را نشان میدهند. به نظرم این سخن ایشان اگرچه کمابیش مبهم است، اما خیلی میتواند راهگشا باشد. میتوان به صورت دیگری گفت، در فرزانگان اخلاقی ساحت معرفتی-عقیدتی قوی است، در قدیسان اخلاقی، ساحت احساسی-عاطفی و در قهرمانان اخلاقی ساحت ارادی. بنابراین از آنجا که ما طبق تقسیمبندی افلاطونی در درون خودمان سه ساحت داریم، میتوان گفت وقتی ساحت عقیدتی-معرفتی قوی شد، انسان به سمت فرزانگی میرود، وقتی ساحت احساسی-عاطفی قوی شد، انسان به سمت قدیسی میرود و وقتی ساحت ارادی قوی شد، انسان به سمت قهرمان میرود.
غیر از سه دسته بالا، قسم چهارمی هست که باید از فهرست کنار گذاشته شود. آنها نوابغ هستند. علت کنار گذاشتن آنها از میان اسوههای اخلاقی به نظر خانم زگزبسکی این است که نوابغ ویژگیهایی دارند که اکتسابی نیستند، بلکه مادرزادی هستند. یک نابغه موسیقی یا آواز، ویژگی(ها)یی دارد که کسی نمیتواند به آن تشبه کند، زیرا تشبه در امور اکتسابی قابل فرض است. به نوابغ نمیتوان تشبه جست. بنابراین نوابغ با اینکه از ما متمایز و بلکه ممتازند، اما نمیتوان این تمایز را از میان برداشت.
بنابراین تمام کتاب درباره سه نکته است:
۱- چرا تشخیص مفاهیم اخلاقی و تحدید حدود آنها فرع بر شناخت الگوها و اسوههاست؟
۲- چرا اسوههای اخلاقی این سه دستهاند: قهرمانان، قدیسان و فرزانگان؟
۳- چگونه وقتی این الگوها و اسوهها را از راه احساس و عاطفه مثل احساس ستایش تشخیص میدهیم، به این تشخیص اطمینان یابیم؟ نکند که احساس و عاطفه من نابجا به متعلقی تعلق گیرد که در واقع اسوه اخلاقی نیست؟
ملاحظات انتقادات
۱- دیدیم خانم زگزبسکی برای تمایز نوابغ از اسوههای اخلاقی به ویژگیهای ذاتی و مادرزادی یا فطری نوابغ اشاره میکند که نمیتوان به آنها تشبه جست. به نظرم این نکته بعید است که بتوان به وضوح میان ویژگیهای فطری و اکتسابی تمایز گذاشت. مثلا ما پشتکار و قوت اراده را مادرزادی نمیدانیم، اما مساله این است مرز میان اکتسابی و فطری به وضوحی که خانم زگزبسکی بیان میکند، نیست. به تعبیر دیگر مآل این بحث به جبر و اختیار بازمیگردد و اینکه چقدر آنچه در ما هست و تحقق پیدا میکند، با علم و اراده خودمان تحقق پیدا میکند و چقدر بدون تاثیر علم و اراده ما؟
۲- چرا به یکی میگوییم شبیه اسوه بشو؟ زیرا اگر فرد یا مصداقی از مصادیق آدمی توانسته به یک ویژگی برسد، بقیه هم میتوانند. به تعبیر قاعده ارسطویی، «حکم الامثال فی ما یجوز و فی مالایجوز، واحد»، یعنی اگر چیزی امکان حضور در یکی از افراد یک نوع داشته باشد، امکان حضورش در بقیه افراد آن نوع هم هست. بنابراین میتوان امثال را یعنی مصادیق یک مفهوم کلی را یا افراد یک نوع را، از لحاظ امکانات و بیامکاناتیشان با هم قیاس کرد. به نظر من این سخن و ادعا وضوح پیشین را ندارد. در روانشناسی نهفتگیها یا پتانسیلهای انسانی که در چهل سال اخیر پیشرفتهای چشمگیری داشته، تایید نشده که بتوان گفت وقتی یک ویژگی در یک فرد محقق شد، در افراد دیگر هم قابل تحقق است.
۳- دیدیم خانم زگزبسکی میگوید از راه ستایش یا تحسین میتوانیم الگوی اخلاقی را تشخیص دهیم. خانم زگزبسکی خودش اشاره میکند که به باورها بیش از احساسات و عواطف میتوان اعتماد کرد، اما در عین حال احساسات و عواطف را قابل اعتماد میداند. به نظر من ستایش و بقیه احساسات و عواطف آدمی باورپذیر هستند، اما صرف این نکته برای تشخیص مصادیق اسوه اخلاقی کفایت نمیکند و به نظرم خانم زگزبسکی هم در این کتاب و هم در فضایل ذهن نتوانسته دفاع کند که ما میتوانیم به احساسات و عواطف تکیه کنیم.
۴- خانم زگزبسکی در عین تاکید اینکه ما فهرست مفاهیم اخلاقی را بعد از تشخیص اسوهها میفهمیم، در عین حال مفصل بحث میکند که لازم نیست ما یک نفر را از همه جنبهها الگو بدانیم، ممکن است کسی از یک جنبه الگو باشد و از جنبههای دیگر خیر. فقط برای قدیسان استثنا قائل شدهاند و میگویند میشود آنها را از هر جنبه اسوه خواند. برای این دیدگاه هم مثالهای فراوانی میآورد. بنابراین ما وقتی اینها را دیدیم، باید بدانیم به کدام ویژگی تاسی کرد و به کدام خیر؟ اینک مساله این است که اگر ما میتوانیم میان ویژگیها تمییز قائل شویم و به برخی تاسی جوییم و به برخی خیر، پس گویی ما معیاری مستقل از وجود الگوها یا اسوهها داریم. وقتی از گزینش صحبت میکنیم، یعنی انگار ملاکهایی مستقل داریم که اسوه را هم با آن متر و معیار میسنجیم. به نظر من این نقطه ضعف عمده و مهمی است که از بس مهم است، گاهی به فهم خودم از بیان خانم زگزبسکی شک میکنم، زیرا این نقطه ضعف کل نظریه را از بین میبرد. بنابراین این نقد را با قید احتیاط بیان میکنم و بهتر است خوانندگان خودشان کتاب را بخوانند و در این باره قضاوت کنند.
۵- میدانیم اسوهها به شکلهای مختلفی زندگی میکنند. سوال این است ما به کدام یک از آنها تشبه پیدا کنیم؟ به عبارت دیگر نقطه کانونی اخلاقی زیستن معطوف به کدام یک از این سه باشد؟ خانم زگزبسکی در پاسخ نوعی پلورالیسم اخلاقی را میپذیرد و قبول میکند که فقط یک روش زندگی اخلاقی وجود ندارد و انواعی از روشهای زیست اخلاقی هست که همه قابل قبولند. با قبول این پلورالیسم اخلاقی، هر کس میتواند به اسوه خودش اقتفا کند. در ظاهر مشکلی به نظر نمیآید، اما به نظر من نکتهای مغفول افتاده است. گویی خانم زگزبسکی بر این نظر است که همه بایدها و نبایدها و همه خوبیها و بدیها، اخلاقیاند و زندگی بایسته مساوی با زندگی اخلاقی است. یعنی گویی در زندگی هر چه باید کرد، اخلاقی است و کل زندگی بر زندگی اخلاقی منحصر میشود. در حالی که این نظر مخالفانی دارد، بزرگترین مخالف آن برنارد ویلیامز است. ویلیامز در دو کتابش تاکید میکند که اخلاق یک دسته از بایدها و نبایدهای زندگی را معنا میدهد. بخش دیگری از بایدها و نبایدها از مصلحتاندیشیها و بخشی از خوشیطلبیها و لذتطلبیها و نفرت از الم (درد) است. بخشی از بایدها و نبایدها هم مناسکی و شعائری است. به زبان ساده چندین منبع به انسان امر و نهی میکنند. یکی که البته مهمترین است، اخلاق است. اما خانم زگزبسکی به گونهای بحث میکند که گویی هر چه مثلا از قدیسان میگیریم، هنجارهای اخلاقی است. در حالی که ممکن است در قدیسان یا قهرمانان سلسله ویژگیهای مثبتی باشد که اگرچه مثبتند، اخلاقی نیستند. البته خانم زگزبسکی در این باره بحث کرده که آیا در زندگی مطلوب باید فقط اخلاق باشد یا غیراخلاق هم لازم است؟ اما سوال من این است که آیا همه بایستههای زندگی، بایستههای اخلاقی هستند یا خیر؟
۶- خانم زگزبسکی از بعضی از افراد نام نمیبرد، زیرا با آنچه توضیح داده جایشان را نمیشود مشخص کرد. مثلا از کنفوسیوس در میان فرزانگان نام میبرد، اما در باب بودا و لائودزه سخنی نگفته، در حالی که بودا و لائودزه در چین و ژاپن و فرهنگهای متاثر از آنها، اصلا اهمیت کمتری از کنفوسیوس ندارند. علت این است که بودا و لائودزه را هم میتوان قدیس به شمار آورد و هم فرزانه. اینکه جای بعضی از مصادیق دقیقا مشخص نیست، تقسیمبندی و تحدید حدود ایشان را تضعیف میکند، اگرچه در هر تقسیمبندی، مصادیق مرزی مبهم و برزخی داشته باشد، صحت و صدق آن تقسیمبندی از بین نمیرود، اما کفایت آن را کم میکند. باید به تقسیم امری افزوده شود تا بتواند کفایت و کارایی عملی داشته باشد.