نگاهی به اندیشه کیهان خدایی، جهان شهریاری و نظم کل در «راحهالارواح» محمدصادق وقایعنگار
فرهنگ امروز: تفکر ایرانی یعنی منظومهای که در آن انسان ایرانی ربط و نسبت خود با جهان و انسان و پیرامونش را معنی کرده است. این منظومه در دو بستر، ساخته و بازسازی و احیا شده و تطور داشته است: متون مهم ادبی و فلسفی و متون حاشیهای. متون مهم ادبی منظور کتابها و کتیبههای پیشااسلامی و کتابها و نسخههای پسااسلامی است؛ بهطور مثال شاهنامه نهتنها اثری ادبی هنری در گونه حماسی است که سندی است مهم از سپهر فکر دینی و سیاسی و حکمی ایران کهن؛ منطقالطیر عطار هم، آثار مولوی و سعدی و حافظ نیز.
خواننده اهل نظر و تامل با خواندن این آثار مهم و اصلی میتواند دریابد که انسان ایرانی چه راهی را آمده است و چگونه به خود و جهان و دیگران میاندیشده است و جهانش را نظم و سامان و معنی میداده است. در کنار این آثار مهم نوشتههایی هم وجود دارند که اگرچه فراگیری و شهرت و آثار دسته اول را ندارند اما گاهی حتی نشان میدهند که نه، آنچنان که فکر میکنیم در ادوار تاریخی اندیشه ایرانی یکدست نبوده است. برای مثال مقاله درخشان «بازسازی تاریخ ایران باستان از لابهلای اوستا و فهلویات» نوشته ابولعلاء سودآور از این دست آثار است.
در این مقاله میکوشیم تا براساس کتاب «راحهالارواح» نشان دهیم انسان ایرانی چگونه در آخرین تلاشهایش برای احیا و بازسازی تفکری کهن، دچار لکنت و تپق میشود و با این لکنتها و تپقزدنها اثری مهم اما حاشیهای خلق میکند که سندی است بر پایان و فروریختن نوعی از تفکر و اندیشه.
اما آن اندیشه و تفکر چیست که همای مروزی یا محمدصادق وقایعنگار در مقام دهان ایرانی، سعی در اظهار و احضارش دارد؟
کیهان خدایی، جهان شهریاری و نظم کل. این اصطلاحات، کلیدواژههای مهم آن جهان فکری و فلسفیای هستند که قرنها کارا بودهاند و در آثار مختلف به شکلهای مختلف بازسازی شدهاند. اصلیترین لایههای معناداری این اصطلاحات در سپهر سیاسی تجلی پیدا میکند. یعنی این اصطلاحات اگرچه خبر از یک منظومه فکری بزرگ میدهند اما معنامندیشان در عالم سیاست جلوهگری بیشتری دارد.
شجاع احمدوند نیز در مقاله «منظومههای معنادار پشتیبان حکومت آرمانی در اندیشه سیاسی ایران» این معناداری را نیاز یا ضرورت انسان میداند و مینویسد: «در این چارچوب، سنت ایرانی در هر سه دوره باستان، اسلامی و جدید، اندیشه سیاسی خود را بر منظومهای معنادار استوار ساخته است و حکومت آرمانی و مطلوب خود را براساس آن منظومه استوار ساخته است. سنت ایرانی هیچگاه خالی از اندیشه حکومت نبوده است. در کانون این اندیشه نیز همواره حکومتی آرمانی حضور داشته و بر منظومه فکری معناداری مبتنی بوده است.»
«راحهالارواح» نیز اثری شفاهی-نوشتاری است که با آگاهی نویسندهاش از منظومه فکری و سیاسیای ساخته میشود که پیش از آن بسیار کارا بوده است و اما کمکم آن فرم و قالب دارد از کار میافتد و باید در شکل و تطور دیگری بازسازی شود. ازاینرو میشود گفت راحهالارواح از آخرین تیرهای دورهای خاص است که پرتاب میشود اما در خود شک و تردیدهای پرتابکنندهاش را هم همراه دارد. شک و تردیدها و آگاهیهایی که با پیگرفتنشان چیزهای بیشتر از آنچه گوینده میخواسته بگوید، به دست میآوریم.
جالب قضیه اینجاست که چون بیشتر آثار ایرانی، اینجا نیز این ادبیات است که شکل و قالب اندیشه و تفکر است. قصهای با شگردهای اصلی و آشنای قصهگویی و قصهنویسی ایرانی که در پس پرده روایتی حماسی، ملوک را نصیحت آورده است و چون از ابتدا التفات و قصد به امر ملوکانه داشته، ناگزیری از اساس سیاسی است. گاهی جسور و گاهی ترسان. مایل به افشا و دست بر دهان.
«اما بعد، ندیمان بزم مصاحب و ادیبان محفل منادمت را مخفی نخواهد بود که ملوک عظام و سلاطین گردون احتشام را آمیزش و اختلاط با ابنای زمان درخور و سزا نیست و هر کس را نیز در حریم با حرمت سلطنت و بزم سپهر رتبت خلافت شرف مصاحبت و رتبه منادمت نه. پس بدین وسیله، پادشاهان را به استماع حکایات متفرقه و شنیدن روایات متنوعه میلی تمام است و شوقی مالاکلام، زیراکه اطلاع از اوضاع و اطراف و استحضار از مجاری اکناف بسته به این است و سیاست مُدن منوط به همین.»
قبل از اینکه پیش برویم بر همین سطرها درنگ کنیم. این سطرها چه میگویند؟ حرف بر سر رتبه و مرتبه و طبقه است. یعنی انسان ایرانی انسانها را در طبقات خود معنا میکند و برایشان شرف و اعتبار قائل است و او که نماد مرکز کیهانی روی زمین است و از این قرار مرکز عالم است، بالاترین درجه اعتبار و اهمیت را دارد و به هر شکلی باید احترامش را نگه داشت.
در سابقه فکری و فرهنگی ما نشانهها و آداب فراوانی برای رعایت این سلسله وجود دارد:
«نقش برجسته داریوش در پرسپولیس، آیین احترام در دوره هخامنشی را نشان میدهد که صاحب منصبی با دست برافراشته برابر دهان و کف دست نزدیک به صورت، پیش شاه بزرگ ایستاده است... دست برافراشته پیش دهان، احتمالا برای بیان ترس و احترام یا شگفتزدگی بوده است.» (از مقاله آیین احترام در زمان هخامنشیان و ساسانیان نوشته بهزاد معینی سام)
چنین دستوری را در قرآن کریم هم میخوانیم که برای رعایت حرمت حضرت رسول اکرم سفارش شده است:
«ای کسانی که ایمان آوردهاید! (در گفتوگو با پیامبر) صدایتان را بلندتر از صدای پیامبر نکنید و آنگونه که با یکدیگر بلند گفتوگو میکنید، با پیامبر بلند سخن مگویید! مبادا (به خاطر این بیادبی) اعمالتان نابود شود و شما آگاه نشوید.» (سوره حجرات. آیه۲)
پس انسان ایرانی به شکلهای مختلفی این سلسلهمراتب و حرمتگذاری را آموخته است و قرنهاست که مراعات میکند و بهخاطر همین سلسلهمراتب و طبقات و همینطور ضرورت کار سلطانی و ملوکانه «هریک از سلاطین را راویان اخبار و ناقلان آثار بوده است که هنگام فراغ از مهام عباد و نظام بلاد در بزم سلطنت حکایات اتفاقیه را به سیاق افسانه روایت مینمودهاند و به این بهانه زبان به افشای بعضی روایات مخفیه نیز میگشوده.»
پس قصه شکل ترسخورده بیان انسان ایرانی است که دست بر دهان وضوح و صراحتش میگذارد اما میل به گفتن نیز دارد. دقیقا بعد از این سطرهاست که همای مروزی آگاهی خود از کار و التفات اصلیاش را آشکار میکند و این را که در این قصهپردازی پی چیست:
«دریغا که خاطرم غمین است و همه غمم از این است که آیندگان این سخنان صادق و دعاوی با حقیقت مطابق را تکلفات منشیانه دانند و اغراقات مترسّلانه خوانند. کاشکی بودمی تا همه را نمودمی یا چون هستمی احیای رفتگان توانستمی تا معنی کیهانخدایی دانستندی و حقیقت جهانشهریاری فهمیدندی.»
او میداند که آیندگان معنای مورد نظرش را از دست دادهاند و صاحبمعنایان همه درگذشتهاند. گویی تنها اوست که با گفتن این قصه در پی احیا و زندهکردن چیزی است که درگذشته است: احیای رفتگان. رفتگانی که کیهانخدایی و جهانشهریاری را آگاه بودند و میدانستند که اینها همه در «نظم کل» معنا دارند.
اما نظم کل چیست و کیهانخدایی و جهانشهریاری زیر سایه آن چه معنایی دارند؟ کتابها و مقالات فراوانی در حوزه اندیشه دینی و سیاسی ایران باستان وجود دارد که سعی در روشن کردن این مفهوم و نسبتش با سپهر سیاست دارند. پرویز اذکایی در مقاله خاستگاه ایرانی کلمه حق در ماتیکان فلسفیاش چنین نوشته است:
«رته/ارته/اشا اصل اعتقادی اصیل هندو-ایرانیان در اوستا areta/arta و در سانسکریت Rat - که بیانگر مفهوم «نظم» با وسیعترین معنای ممکن، یعنی نظم کیهانی یا نظم اجتماعی و نیز نظم اخلاقی یا «راستی» است» (ص: ۴۴)
چنین ایدهای که خود برسازنده سلسلهمراتب است، منجر به این میشود که سازنده نظم جهان در سلسلهمراتبی، هستی و جهان و چیزها و آدمیان را آفریده است و با گزینشش نخست انسان را برتری داده و آنگاه در میان انسانها با برگزیدن برخی انسانها به هدایت یا شاهی خواسته است که نظم الهی به وساطت آنها در زمین نیز برقرار شود.
این جهان کیهانخیمهای و گنبد دوار که از عالم بالا و پایین، مینوی/ گیتی، شکل و هیبت یافته است، پیشازرتشت حدود خود را تعریف کرده بود و با زرتشت در یک تحول و تطور، انسجامی تازه یافت و بعد از اسلام در امکانهای تطبیقیای که وجود داشت، خود را بازسازی و احیا کرد و هنوز نیز زنده است و در تلاش برای احیا، اما در فرمهای تازهتر.
همانطورکه گفته شد «راحهالارواح» یکی از آخرین تلاشهای احیای این تفکر در دوره قبل است اما احیا چیزی آنچنان که هست امکان ندارد و همین سبب بروز گسست در بیان و لکنت میشود.
مهمترین گسست در «راحهالارواح» آنجایی است که تمام متن در ذیل سپهر کیهانخدایی پر از تاثیر بخت و اقبال و گردش چرخ و ایام است اما خود راوی اخبار و ناقل آثار ناگاه در جایی برحسب رشد تاریخی و خرد روزآمدش میخواهد فهم تازهای از نظم کل بدهد.
در فهم کلاسیک و اصیل کیهانخدایی و سلسلهمراتب برآمده از آن هر مرتبه فرودستی، نشانهها و بهرههایی از مراتب بالاتر و آسمانی خود دارد. در این نشانهها و بهرهها دو امر قابل ردیابی است: یکی کوشش برای مستعد شدن و دیگری برگزیده شدن. بهطور مثال اینطور نیست که انسان ایرانی بتواند بکوشد و شاه شود؛ چراکه پادشاهی امری الهی است و مقدر اما برای پادشاهان و قدرتشان هم هیچ تضمینی وجود ندارد اگرچه که مسندشان الهی است و دارای فره ایزدی - ایرانیاند. اگر خطا کنند و از قوانین کیهانی عدول کنند. تایید آسمانی و الهی، فرّه یا به قول ثعالبی «شعاع سعادت الهی» را از دست میدهند. جمشید نمونه اعلای تاریخ هندو ایرانی است که فره از دست بداد و گرفتار شد و ایرانیان را گرفتار کرد. - البته خود این روایت نیز قابلیت این را دارد که وارونهخوانی شود، یعنی این روایت در یک بستر خاص دینی و تاریخی شکل گرفته است. بستری شبیه همان بستر که خدایی برآمد و خدایان پیش از خود علیالخصوص خدایان هندی را دیو کرد، بگذریم- در چنین نگاهی که انسان به ضرورت در چنبره گنبد گیتی است و اختیاری اگر دارد درست بازی کردن نقش از پیش نوشته شده است و تمام متون نگرههای پیشااسلامی و اسلامی هرکدام به شکلی بر آن انگشت تایید میگذارند، همای مروزی ترکی میاندازد. ترکی نو که قابلیت این را دارد که در آن اندیشههای تازهای رویاند.
در نگره کیهانخدایی هر چیزی به قدر اندازه و لازم و به نظم آفریده شده است و کسی نمیتواند از فرمان الهی و ساعت مقرر و اجل مسمی سرپیچی کند. در این نگره، انسان و زندگیاش از تمام جهات در پیوند با تقدیر است. هر فعل و قول و کرد و کارش میتواند سبب خشم یا مهر الهی شود و بدین سبب ستوده یا نکوهش شود. آیات قرآن کریم نیز بدین امر مهر تایید میزنند که: «همانا ما هر چیز را به اندازه معینی آفریدهایم.» (سوره قمر. آیه ۴۹) یا «مسلّما خداوند رساننده فرمان و تحقق بخشنده اراده خویش است، همانا خداوند برای هر چیزی (از اجزای عالم هستی از نظر ماهیت و کمّ و کیف و آثار وجودی و مدت بقا) اندازهای قرار داده است.» (سوره طلاق. آیه ۳).
همای مروزی گویی با اینکه میخواهد کسی باشد که احیای رفتگان کند، ناخودآگاه طلایهدار انسان نو و تازهای است که در راه است. انسانی که میخواهد از دست تقدیرگرایی برهد و اراده و اختیار خود را بر جهان تازه حاکم کند. آنجا که وقتی رستم در مواجهه با برزو میگوید: «عجب زمانه بیوفایی است... چون لعبتگران چابکدست به هفتاد دست بازی درآرد و مرد را در بازیچه خویشتن حیران فروگذارد...» گرانیگاه تفسیر تازهای که به ناگاه رخ نشان میدهد، اینجاست. وقایعنگار وارد میشود تا نسبت بین اراده الهی و سلطان را دوباره احیا کند و نشان بدهد که بسیار وقتها اراده الهی بر امری قرار میگیرد که برای تحققش نیازمند وقایع و حوادثی است که انسان از درک خسارت و ضرورتشان عاجز است اما ناخواسته، رشته پیوند بین انسان و نظم کل را میگسلد. درحالی که نظم کل بدون انسان و دست انسان دیگر نظم کل نیست بلکه تنها طبیعتی است که سر در کار خود دارد. نظم کل برای تجلیات خودش به چهرِ انسان و دست انسان محتاج است.
مروزی با نسبت دادن غدّاری و دوّاری و جفاشعاری و ستمکرداری و کجرفتاری به روزگار و سپهر، مینویسد: «تا بوده چنین بوده و تا هست چنین است.» اما ماجرا آنجا رقم میخورد که در نقد سخنان رستم مینویسد که رستم چون اسیر دست برزو شده بود جهان را چنین میفهمید؛ عبارت خود مروزی چنین است: «آن بیچاره چون گرفتار برزو بود و روزگار خویش را تیره از وی دیده بود زمانه را جفاشعار و ستمکردار دانست» و در ادامه نقد سخنان رستم مینویسد: «آسمان را با کسی کاری نیست و اختران را با احدی رجوعی نه. هر یک کاری دارند و امری را مامورند به انجام رسانند. در این ضمن از رستم و برزو هر یک که گرفتار شوند یا خوار و زار میآیند ضرری به نظام کل ندارد.»
اینجاست که تمام رشتههایی را میبرد که سلسلهمراتب پایین را به طبقات بالادست متصل میکرد و سرنوشت و زندگی هر کدام را نشانگر خواستی الهی میدانست و انسان را با بارقههای عقل جدید از سیطره زمانه و روزگار و آسمان بیرون میکشد: «باری کسی را بر آسمان بحثی و بر سیر اختران ردی نباید باشد و هرگاه باشد از بیخردی و بیخبری است.» اگرچه بعد از آن باز برمیگردد به دل همان باور مسلط اما این زخم بر صورت نظام کهن دهان باز میکند و چون چشمی به سوی آمدن انسان جدید نگران میماند، آنهم درست زمانی که قصهای گفته میشود تا شاهی که دیر هنگام قبای شاهان کهن را بر تن کرده است، چشم بندد و به خواب رود.
تاملی اینجا لازم است که چه در روایات دینی و چه در متون ادبی ما نشانههایی از باور نداشتن به فال و دخالت ماه و ستاره و چرخ و سپهر در روزگار آدمی میبینیم اما تفاوتهای ظریف و معنامندی هست بین آنچه در این مقاله درباره «راحه الارواح» خواندیم با این نشانهها.
مثلا در مقتلی و روایتی از وقایع عاشورا آمده است که پیش از رسیدن به نینوا، از یاران حضرت واقعهای را فال بد گرفت و حضرت فرمود ما به فال اعتقاد نداریم؛ یا در شاهنامه که نشانههای تقدیرگرایی در آن بسامد بالایی دارند -در این موضوع، مقاله «بررسی عنصر تقدیرگرایی در شاهنامه و حماسههای مذهبی» نوشته زهرا فرجنژاد را میشود نام برد- ، چنین ابیاتی را نیز میخوانیم:
«الا ای برآورده چرخ بلند/ چه داری به پیری مرا مستمند...»
تا آنجا که چرخ بلند پاسخ میدهد:
«چنین داد پاسخ سپهر بلند/ که ای مرد گوینده بیگزند
چرا بینی از من همی نیک و بد/ چنین ناله از دانشی کی سزد
تو از من به هر بارهای برتری/ روان را به دانش همی پروری
بدین هرچ گفتی مرا راه نیست/ خور و ماه زین دانش آگاه نیست
خور و خواب و رای و نشستِ ترا/ به نیک و به بد راه و دستِ ترا
از آن خواه راهت که راه آفرید/ شب و روز و خورشید و ماه آفرید...»
میشود چنین گفت که از شاهنامه تا «راحهالارواح» باید زمان طی میشد تا انسان ایرانی خود به این باور برسد که سرنوشت به دست خویشتن است. یا چنین گفت که اگر شخصیتی مذهبی اعتقاد به فال را رد میکند به این معنا نیست که تمام تقدیر انسان را به خود او محول میکند.
حرف بر سر چگونگی درک و فهم جهان است که مروزی در آن لحظه درخشان گسست، اصل را بر همین درک آدمی میگذارد و میگوید جهان بر ما چنان آشکار میشود که پاسخگوی وضعیت ماست. به این معنا این ما نیستیم که بازتاب نظام کل هستیم؛ بلکه اطراف محدود ما که میتواند نظام کل هرکسی باشد؛ بازتاب احوال و درک اوست.
نکته دیگر اینکه ذهنیت انسان ایرانی جهان را نه با تمامیتش در لفظ جهان درک میکند که کلامش هنوز آکنده از چرخ و سپهر و روزگار و دهر و... است که گویی هرکدام مرتبه و قدرتی دارند. در همین شعر شاهنامه میبینیم که سپهر از خود سلب مسوولیت میکند و پرسنده را به بالادستی ارجاع میدهد.
نکته ظریف در «راحهالارواح» نه تذکر خود سپهر به انسان که ورود راوی به متن است و اعلام اینکه اکنون من انسان ایرانی جهان را چنین میبینم و درک میکنم. دیدن و درککردنی که رشتههای ارتباط بین انسان و نظام کل را میبرد و نظم و نظام جهانش را بر دید و درک خود او استوار میسازد.