فرهنگ امروز: رابطه عصبشناسی و علوم انسانی طی چند دهه اخیر بدل به یکی از جذابترین موضوعات در فلسفه شده است و بسیاری از محققان و صاحبنظران کوشیدهاند به درکی جدید از این دو مفهوم و ارتباط میان آنان برسند.
کتاب «علم عصبشناسی و فلسفه» یکی از جدیدترین آثاری است که درباره این موضوع منتشر شده است. این کتاب برگرفته از یک مجموعه سمینار تابستانی در مورد پروژههای رایج (یا ایدههایی برای پروژهها) در سراسر حوزههای فلسفه و علوم اعصاب است. این کتاب شامل 14 مقاله بوده که توسط تیمهای کوچکی از محققان/دانشمندان از حوزههای فلسفه و علوم عصبشناسی در مورد موضوعاتی که هر دو رشته را تحت تأثیر قرار میدهند نوشته شده است: موضوعاتی چون آگاهی، حافظه، عاملیت، خود، بیماری روانی و کذلک.
در مقدمه این کتاب، ویراستاران (فلیپ دو بریگارد و والتر سینوت-آرمسترانگ) قلمرو فکری کتاب را مورد توجه قرار میدهند. آنها معتقدند که علم عصبشناسی به دور از توانایی بیان نحوه عملکرد مغز با جزئیات است و «حتی از درک چگونگی ارتباط عملکردهای مغز با عملیات ذهن انسان» (ص2) فاصله بسیار دارد.
ویراستاران در ادامه ادعایی مشابه را برای فلسفه نیز مطرح می کنند. فصول این کتاب بهخوبی تلاش میکند نشان دهد که چرا فیلسوفان احتمالاً نباید سهم قابل توجهی در این قلمرو داشته باشند؛ به عقیده نویسندگان این کتاب، فلاسفه در نظریهپردازی درباره ذهن و مغز بسیار کمکاری داشتهاند، عمدتاً به این دلیل که به اندازه کافی درباره ذهن نمیدانند.
ویراستاران همچنین ادعا میکنند که «در این مقطع، فلسفه و علوم اعصاب آماده هستند تا با هم کار کنند، با هم بیاموزند، و با هم پیشرفت کنند» (ص3). آنها همچنین عنوان میکنند این کتاب یکی از نمونههای اولیه در زمینه این همکاری است.
در این کتاب، به جای اینکه دانشمندان علوم اعصاب و فیلسوفان با یکدیگر همکاری کنند تا چارچوبی قابلاجرا و نظری از ذهن و مغز ارائه کنند، آنچه واقعاً اتفاق میافتد این است که در فصل به فصل، نویسندگان نشان میدهند که چگونه مفروضات اساسی بسیاری از فیلسوفان در این زمینه کاملاً اشتباه است. بنابراین نمیتوان این مجلد را نوعی همکاری خوشیمن و شادان میان دانشمندان علوم اعصاب و فیلسوفان دانست. در عوض آن را میتوان آموزشی برای فیلسوفان سنتی در زمینه دادههای علمی مربوط به موضوعاتی داناست که قبلاً صرفاً نظری تلقی میشدند.
در فصل «عصبشناسی قضاوت اخلاقی: تحولات تجربی و فلسفی»، «جاشوا می»، «کلیفورد ورکمن»، «جولیا هاس» و «هیمین هان» نشان میدهند که چگونه یک همکاری فکری بین علوم اعصاب، روانشناسی و علوم وابسته بهخوبی نشان میدهد که چارچوبهای فلسفی سنتی (چارچوبهای اخلاقی) برای درک استدلال به عنوان چیزی جدا از احساسات در بهترین حالت ناقص و در بدترین حالت به طرز گمراه کنندهای اشتباه است. آنان تبیین میکنند که نواحی مغز مرتبط با احساسات نیز همان نواحی مغزی هستند که برای ایجاد تداخلات پیچیده مورد نیاز هستند و بنابراین خوانش معمول فلاسفه از عناصر اخلاق و قضاوت بهطور کلی غلط است.
«شانون اسپاولینگ»، «ریتا سوتلوا» و «هانا رید» در فصل «ماهیت همدلی» پیشنهاد میکنند که همدلی فقط یک چیز نیست، بلکه مجموعهای پیچیده از واکنشهای هیجانی، انگیزشی و شناختی چندعاملی است. از این رو، فیلسوفانی که تلاش میکنند همدلی را در احساس آنچه که دیگری احساس میکند، یا انگیزه پاسخ دادن بر اساس احساسات مشترک، یا شبیهسازی ذهنی وضعیت روانشناختی بیابند، مسئلهای بسیار پیچیده را بیش از حد ساده میکنند.
«رابین رپکو والر» و «آلیسون براگر» در فصلی از کتاب با عنوان «من آن را انجام دادم! نشانگرهای زیست ارادی و اختیاری» استدلال میکنند که شروع یک عمل و سپس باور به اینکه فرد عامل آن عمل است، دو شرط لازم برای اختیار شخصی و در نتیجه دریافت قضاوت اخلاقی آن عمل است. فلاسفه عموماً بر سر این مسئله توافق دارند که چنین تصمیمگیری عملی میتواند توسط عوامل مختلف روانشناختی، مانند روانپریشی و هیجانی شدید، مختل شود. نویسندگان این فصل اما میخواهند چیزهای دیگری مانند محرومیت از خواب را به این لیست اضافه کنند. نکته آنها این است که نه تنها حالات روانی شدید مسئولیت را مختل میکنند، بلکه حالتهای پیشپاافتاده تر نیز می توانند چنین کنند.
دیگر فصول این کتاب نیز هر کدام به نحوی رابطه فلسفه ، اخلاق و علوم عصبشناسی را مورد بازبینی دقیق قرار میدهند. به طور خلاصه، این مجلد کتابی در سنت طولانی فیلسوفان تجربی است که با فیلسوفان غیرتجربی درباره اینکه چگونه باید بازی خود را تقویت کنند به بحث مینشیند. در این اثر ایده اصلی این است که این علم بوده که فلسفه را آگاه می کند و نه برعکس.
کتاب «علم عصبشناسی و فلسفه» به ویراستاری فلیپ دو بریگارد و والتر سینوت-آرمسترانگ و در 494 صفحه در سال جاری میلادی از سوی انتشارات دانشگاه امآیتی منتشر شده است.