فرهنگ امروز: عباس کریمی عباسی، سالها سال پیش از آن که یک کارآفرین غربی بگوید: «شما میانگین پنج نفری هستید که بیشترین وقتتان را با آنها میگذرانید» پیامبری در حجاز گفته بود: «آدمی بر آئین دوست خود است؛ بنگرید با چه کسانی دوستی میکنید.» استاد کریم فیضی آنطور که در این گفتوگو و گفتوگوهای پیشین خود گفته بود، از اوان نوجوانی چشم به آسمان فرهنگ ایران داشته است. منجمی بود که ستارهها را در کتابخانه رصد میکرد؛ فروغ تابش این ستارگان در ظلمت معاصر، او را کهکشان به کهکشان و منظومه به منظومه به دنبال ستاره کشاند تا در ایام جوانی، ملازم و مجالس و موانس آنان باشد. سیاح ستارگان در سفر به منظومه ادبیات، چندی همنشین «استاد محمدرضا شفیعی کدکنی» بوده است. هر کس که یکبار –حتی اتفاقی- از کوچه فرهنگ ایران گذر کرده باشد نام محمدرضا شفیعی کدکنی را شنیده است. آنچه میخوانید حاصل گفتوگوی ما با او در کسوت نویسنده کتابهای «شفیعی کدکنی و هزاران سال انسان» و «صدها سال تنهایی» که درباره آثار و آرای دکتر شفیعی کدکنی است که در سالروز تولد این استاد بزرگ ادبیات در هفته جاری انجام شده است.
*******
به عنوان پرسش نخست مشتاقم بدانم سابقه آشنایی شما با استاد شفیعی کدکنی به چه زمانی باز میگردد؟
من از نوجوانی نسبت به بزرگان فرهنگی بسیار علاقمند بودم. آثارشان را دنبال میکردم و اگر در روزنامهها و مجلات مقاله یا یادداشتی مینوشتند، میخواندم. بنابراین بسیار بدیهی و طبیعی بود که آقای دکتر شفیعی کدکنی را از همان اوان نوجوانی بشناسم. بر خلاف بسیاری که ابتدا با اشعار ایشان آشنا شدند و از همین طریق به استاد علاقه پیدا کردند؛ من اول مقالات و رسالاتی از استاد شفیعی کدکنی خواندم و از طریق نثر و جنبه علمیشان بود که جذب ایشان شدم و مدتها بعد اشعارشان را خواندم. بنابراین از حدود پانزده سالگی این اسم را میشناختم و اخبار و آثارشان را در نشریات و مجلات رصد میکردم. از همان ایام بسیار مشتاق بودم که ایشان را ببینم. از وقتی که مطلع شدم هفتهای یک روز در دانشگاه تهران کلاس دارند؛ به آنجا میرفتم اما هر بار به علتی، دیدار میسر نمیشد؛ یکبار میگفتند دیروز آمدهاند، یکبار میگفتند این هفته استاد تشریف نمیآورند و... . خلاصه، از دیدار ایشان ناامید شده بودم. به استاد محمدرضا حکیمی –که از سالها قبل ارتباط نزدیکی با ایشان داشتم- و با استاد شفیعی کدکنی رفاقت داشتند عرض کردم که مشتاقم ایشان را ببینم. استاد حکیمی فرمودند: «مذاق آقای شفیعی با این قسم دیدارها و گفتوگوها سازگار نیست، بیشتر وقتشان صرف کار و مطالعه میشود. اینطور نیست که وقت آزاد داشته باشند. اگر کسی کار بسیار واجب و ضروریای داشته باشد در حد پنج یا ده دقیقه وقت میدهند. کار شما واجب است؟» من هم گفتم: نه! گذشت تا اینکه روزی با استاد محترم آقای دکتر جلیل تجلیل در دانشگاه تهران قرار داشتم؛ خاطرم هست قرارمان سهشنبه، ساعت ۱۱، در طبقه سوم دانشکده ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تهران بود. سر ساعت مقرر در محل قرار حاضر شدم چند دقیقه هم صبر کردم اما آن روز آقای دکتر تجلیل نیامدند. البته چون سنشان بالا بود ناراحت نشدم چون محتمل بود که فراموش کرده باشند یا مشکلی جسمی برایشان پیش آمده باشد. از اتاق ایشان به سمت راه پلهها رفتم که دیدم یکی از کلاسها شلوغ است. از بین در نیمه باز، چهره استاد شفیعی کدکنی را دیدم و ایشان را شناختم؛ مشغول تدریس بودند و کلاسشان بسیار شلوغ بود. حدود یک ساعت منتظر ماندم تا درسشان تمام شد. چند دانشجو ماندند تا با ایشان گفتوگو کنند، یکی یکی پیش میرفتند نکاتی میگفتند و پاسخ استاد را میشنیدند. اتفاقات جالبی در اظهارات حضار افتاد و یکی از آنها این بود که یک دانشجوی لائیکی در نقد دین هر چه دوست داشت گفت. ایشان با سعه صدر گوش داد و نه ناراحت شدند نه همدلی کرد و در پایان پرسید: «بسیار خب، از رسالهات کی دفاع میکنی؟ تا وقتی دفاع نکردی، حرفی باهم نداریم!»
در انتهای این صف نوبت به من رسید، پیش رفتم و گفتم من دانشجوی شما نیستم. استاد گفتند: اشکالی ندارد امرتان را بفرمایید. گفتم من از صحبه استاد محمدرضا حکیمی هستم. تا اسم استاد حکیمی را شنیدند، سرشان را بلند کردند و گفتند ارادت دارم. اسم شریفتان چیست؟ گفتم فیضی. فرمودند اسمتان را شنیدهام، شما درباره آقای حکیمی چیزی نوشتهاید؟ گفتم بله، کتاب فیلسوف عدالت. فرمودند کتاب شما را خواندهام. دستم را گرفتند و گفتند اینجا جای صحبت ما نیست. کی میتوانی پیش من بیایی؟ گفتم هر وقت شما بفرمایید. فرمودند فردا ساعت ۱۰:۲۰ منتظر شما هستم.
از این اتفاق بسیار خوشحال شدم و تا یکی دو ساعت فکر میکردم خواب دیدهام چون مدتها بودم که برای دیدار با ایشان تلاش میکردم ولی موفق نمیشدم. آن روز تا به منزل برسم روی ابرها بودم. فردای آن روز به دلیلی که خاطرم نیست، با بیست دقیقه تاخیر، ساعت ۱۰:۴۰ به خانه استاد شفیعی کدکنی رسیدم. تا در را باز کردند، فرمودند: «این بود ده و بیست دقیقهات؟» وارد منزلشان که شدیم، استاد شروع کردند به سوال پرسیدن، کجا به دنیا آمدهای؟ چه خواندهای؟ چه نوشتهای و... . در آن دیدار، مرا بسیار مورد تفقد و محبت قرار دادند و رابطه ما علیرغم اختلاف سنی حدود چهل ساله تبدیل به دوستی و رفاقت شد. بعد از آن هم، هر زمان که فرصتی مییافتم و دلتنگشان میشدم، خدمتشان تماس میگرفتم و به دیدارشان میرفتم. ایشان هم هیچگاه در این دیدارها تاخیر نمیانداختند، نمیگفتند امروز نه، فردا؛ همیشه با روی گشاده پذیرا بودند و برایم جالب بود که با آن مقام علمی فوقالعاده فروتن و گشوده بودند.
چه انگیزه یا اتفاقی موجب شد برای نوشتن کتابهای «شفیعی کدکنی و هزاران سال انسان» و «صدها سال تنهایی» ترغیب شوید؟
واقع این است که پس از آشنایی و رفاقت، در کلاسهای استاد در دانشگاه تهران شرکت میکردم. یک وقت مصمم شدم که به رسم فضلای قدیم حوزههای علمیه دروس ایشان را تقریر کنم و کردم. چندی بعد یکی از این تقاریر را به نشریهای دادم که چاپ کند؛ با همین قید تقریر. آن نشریه به صلاحدید خود و بدون اطلاع من عنوان تقریر را به «مصاحبه» تغییر داده بود و تعدادی سوال هم در متن افزوده بود که کاری بود خلاف اصول حرفهای. من نشریه را در یکی از کیوسکها دیدم؛ روی جلد نوشته شده بود: مصاحبه اختصاصی با دکتر شفیعی کدکنی! مجله را برداشتم و گمان کردم درباره استاد شفیعی پرونده ویژهای کار کردهاند، تقریر بنده را هم آوردهاند. وقتی مجله را باز کردم دیدم که گفتگویی در کار نیست، همان تقریر بنده را در قالب گفتگو آوردهاند. به مجله زنگ زدم و گفتم این چه کاری است که کردهاید؟ کار من تقریر بود نه مصاحبه! دبیر آن سرویس هم که از افتخار جهل و بیخبری بینصیب نبود، خیلی ساده گفت: تقریر دیگر چیست؟ متاسفانه آن دبیر محترم نمیدانست اصلاً تقریر چیست و چه تفاوتی با مصاحبه دارد. کاری بود که شده بود. با خودم گمان کردم که این نشریه هزار نسخه چاپ میشود؛ ان شا الله به دست استاد شفیعی کدکنی هم نمیرسد.
یک هفته بعد به کلاس استاد رفتم و مشمول بی مهری ایشان شدم! کلاس که تمام شد رویشان برگردادند و از کلاس خارج شدند؛ فهمیدم که مجله را دیدهاند. رفتم پشت سرشان که موضوع را توضیح بدهم، ایشان گفتند: فلانی آبروی من را بردی. گفتم آقای دکتر اجازه بدهید توضیح بدهم؛ من متنی را که به آن مجله دادم همراه دارم؛ چیزی که به آنها دادم با عنوان و قالب تقریر یکی از دروس بود و آنها از روی بیاطلاعی و خودسرانه به عنوان گفتوگو منتشرش کردند و خلاصه به سختی قانع شدند. مدتی بعد که در منزلشان خدمتشان بودم، یکی از کتابهای تازه منتشر شدهشان را دستنویس کردند و به من هدیه دادند. کتاب را که باز کردم دیدم نوشتهاند: «به دوست عزیز فاضلم حضرت فیضی به این امید که در روایتهایش دقیق باشد.»
تعجب کردم! اگر تقریر من مشکلی داشت، برایم قابل پذیرش بود اما روایت من دقیق بوده! اینجا بود که تصمیم گرفتم ایشان را با روایات دقیق آشنا کنم. بنابراین مصمم شدم این دو جلد کتاب را درباره ایشان بنویسم. یک هفته بعد که به دیدارشان رفتم تصمیمم را به ایشان اعلام کردم، استقبال کردند و فرمودند: این کتابخانه من و این هم شما؛ من هیچ دخالتی نمیکنم هر چه میخواهید بنویسید. بنابراین در جریان کتاب، هر کتابی که میخواستم در اختیارم قرار میدادند و هر مقاله یا یادداشتی هم که در اختیار خودشان نبود، آدرس میدادند از کتابخانه دانشگاه یا دیگر شاگردانشان بگیرم. مثلا خاطرم هست کتاب «تاریخ نیشابور» را نداشتند، هماهنگ کردند آمدم از نشر آگه گرفتم. خاطرم هست که روزهای اول سال ۸۸ بود و خیابانها خلوت بود.
در این مدت هیچ عکسالعملی به کار شما نداشتند؟
فقط یک جمله از ایشان خاطرم هست که فرمودند: «من نمیخواهم بدانم که چکار میکنی؛ ولی اینکه میخواهی کارهای من را در طول چهل و چند سال طبقهبندی کنی چیزی است که برایم جذاب است. میخواهم بدانم از نظر کسی که هم نسل من نیست و رشتهاش هم با من فرق میکند، کارم چگونه بوده است؛ مشتاقم بدانم که از نظر یک نسل دهه پنجاهی چگونه دیده میشوم».
محتوا و ساختار این دو کتاب چگونه است؟
ابتدا باید درباره «شفیعی کدکنی و هزاران سال انسان» توضیح بدهم. این کتاب دو بخش دارد. بخش نخست آن در حدود دویست و پنجاه صفحه «هفتاد سال سفر» نام دارد؛ به نوعی یک تجلیل نامه برای هفتاد سالگی استاد است؛ که شامل زندگی هفتاد ساله استاد – در سال انتشار کتاب- است از دوران کودکی تا طلبگی و دانشگاه.
بخش دوم کتاب «هزاران سال انسان» است؛ این بخش یک طبقهبندی رجالی از تمام افرادی است که در آثار ایشان به آنها پرداخته شده است. از الف، آدم تا یای یونس.
کامل یا گزیده؟
کامل که ممکن نیست. به عنوان مثال ایشان درباره مولانا شاید بیش از پانصد صفحه نوشته داشته باشند؛ از مجموع نوشتههای ایشان یک مقاله منجسم و مدون تحریر کردم و در کتاب آوردم. اما برای اشخاصی که کم نوشتهاند، کامل آوردهام. بنابراین این کتاب اثری است که اگر بخواهید نظر استاد شفیعی کدکنی درباره شهریار، باستانی پاریزی یا عطار یا هوشنگ ابتهاج و پرویز شهریاری و ... را بدانید در این کتاب هست.
و صدها سال تنهایی؟
کار اصلی من در آن سال «شفیعی کدکنی و هزاران سال انسان» بود که کتاب دوم به نام «صدها سال تنهایی» از دل آن بیرون آمد. در این کتاب وارد آراء و اندیشههای استاد شفیعی شدم. در خلال کار روی «شفیعی کدکنی و هزاران سال انسان» دیدم که الان منظومه استاد را در دست دارم و تمام آثارشان را مرور کردهام؛ خوب است که آراء ایشان را هم ارزیابی کنیم و درباره ایشان یک کار تحلیلی ارائه کنم؛ «صدها سال تنهایی» نقد و تحلیل اندیشههای استاد شفیعی کدکنی در ده حوزه است: عرفان، هنر، عقلانیت، ادبیات، تصوف، اسلام و میراث اسلامی، زبان، تاریخ، انتقاد و نگاه انتقادی و حوزه آخر هم، نظریات استاد شفیعی در باب نسخه شناسی، نسخه کاوی و تصحیح متون. هر اندیشهای را که در این ده حوزه داشتهاند صرفاً نقل نکردهام بلکه تحلیل کردهام. چون نگاه تحلیلی است، بنابراین هر کجا که لازم بوده آرا ایشان نقد هم شده است. به عنوان مثال، معروفترین جمله ایشان مطلبی است که درباره عرفان فرمودهاند: «عرفان، نگاه هنری به مذهب است». بنده هم جسارت کردهام و در این کتاب از جمله همین جمله را نقد کردهام. به این ترتیب که مراد از مذهب چیست؟ نگاه درون دینی است یا برون دینی؟
به باور خودم، صدها سال تنهایی یک اثر اجتهادی و انتقادی است. ایشان برایم نوشته بودند تقدیم به فلانی با این امید که روایاتش دقیق باشد؛ وقتی کتاب را به استاد تقدیم کردم عرض کردم، این کتاب را نوشتم برای اینکه بدانید روایات ما دقیق است. جالب است بدانید که کل دو کار که حدود دو هزار صفحه است، در شش ماه نوشته شد که نشاندهنده نیروی جوانی بود.
عکسالعمل استاد شفیعی کدکنی به این نقدها چه بود؟
از مجموع کار راضی بودند و من نقدی از ایشان نشنیدم. بعدها از استاد دکتر مهدوی دامغانی تماسی داشتم که نشان میداد استاد شفیعی کدکنی از کار راضی بودهاند. ایشان فرمودند: دیروز دکتر شفیعی کدکنی تشریف آوردند منزل ما. کتاب شما را هم زیر بغل زده و برای من آوردند و فرمودند: «مهدوی ببین این جوان چه کار کرده است؟» دکتر مهدوی دامغانی فرمودند: من نسخه ایشان را ضبط کردم و برنخواهم گرداند. شما یک نسخه بفرستید که من به ایشان بدهم. خود این نشان میدهد که کار مقبول استاد شفیعی کدکنی قرار گرفته بود.
در سالیانی که با ایشان محشور بودید مهمترین ویژگی استاد شفیعی کدکنی را چه یافتید؟
دو ویژگی بسیار برجسته در علم و اخلاق. ادعای من این است در دوران معاصر که تحقیقات آکادمیک به ایران آمدهاند، هیچ محققی در طراز استاد شفیعی کدکنی نداریم. اولین شخصی است که وقتی روی موضوعی تمرکز میکند، یک ذرهبین بر میدارد و تمام قضایای مربوط به آن را استخراج میکند؛ شاید اولین و آخرین باشند چون هنوز هم که هنوز است، کاری که ایشان در باب مفاهیم کردهاند را کسی دیگری نکرده است. ایشان وقتی وارد این تحقیق میشود یک رأی جدید و خروجی جدید و متفاوت دارد. برای مثال کرامیه گروهی بوده که در تاریخ گم شده و استاد در تحقیق خود پیدا میکند که این نحله دویست سال حکومت کرده و مؤسس آنکه بوده و همه موارد را به تاریخ اضافه میکند. نمونه دیگر کاری است که درباره قلندریه کردهاند و باقی کارهایشان که غالبا اجتهادی است و منحصر به ایشان است و دومی را نمیشناسیم که اینگونه شاخص باشد و شاخص کار کند.
از حیث اخلاق و منش و افتادگی و فروتنی هم طبعاً سرآمد هستند. در دوران جوانی ایشان، شخصی در یکی از شهرهای ایران هر هفته یک غزل بسیار خوب را با خط مبارک خودش برای یکی از مجلات آن دوران میفرستاده. دکتر شفیعی هم آن زمان در مشهد طلبه بودند و این مجله را میخوانند؛ میگفتند که ما هر هفته منتظر بودیم شماره جدید این نشریه بیاید، و غزل استاد شاعر را بخوانیم. یک روز بر حسب تصادف در کتابخانه آستان قدس رضوی کتاب کوچکی پیدا میکنند و میبینند که عجب! شعر استاد اینجاست! می فرمودند: روی جلد را دیدم که نوشته است دیوان حزین لاهیجی! حزین لاهیجی آن زمان مشهور نبود و کسی او را نمیشناخت. هفته بعد باز شماره جدیدی از مجله میآید و باز هم شعر دیگری از حزین لاهیجی به نام آن استاد منتشر میشود. ببینید این شرایط بهترین موقعیت برای کسب شهرت و بردن آبروی کسی است که آن سو استفاده را کرده بود؛ اما آقای شفیعی کدکنی نامهای به آن نشریه مینویسند و آدرس استاد را طلب میکنند. مجله کاری نمیکند اما آقای شفیعی مجدداً نامهای مینویسند و میگویند شبههای برای ما به وجود آمده که میخواهیم آن را بر طرف کنیم، شرح شبهه را هم مینویسند. نشریه هم نامه آقای شفیعی را برای استاد شاعر میفرستد و او فرستادن شعر را قطع میکند. آقای دکتر شفیعی کدکنی سالها بعد، این ماجرا را در مقدمۀ کتابی میآورند بدون اینکه اسمی از آن استاد ببرند. بارها حضوراً شاهد بسیاری از این قبیل رفتارها و منشهای ایشان بودهام؛ از جمله، روزی استاد ایرج افشار به دیدار آقای شفیعی کدکنی آمدند، من هم منزلشان بودم و بسیار هم مشتاق دیدار مرحوم افشار بودم. زنده یاد افشار در نسخهای که مشغول مطالعه و تصحیحش بودند به مطلبی رسیدند که نتوانسته بودند آن را بخوانند، به منزل آقای دکتر شفیعی آمده بودند تا درباره آن سوال کنند. به استاد شفیعی گفتند آقا این مطلب چیست؟ هیچگاه آن لحظه را فراموش نمیکنم، آن عبارت برای آقای دکتر شفیعی بسیار واضح بود چون جملهای عربی بود که دکتر شفیعی میدانستند و آقای افشار نمیدانستند. استاد شفیعی فرمودند: «آقای افشار به نظرتان این نیست؟» همین رفتار درس است؛ توضیح هم ندارد.
یک بار از ایشان پرسیدم که این رفتارها را چگونه یاد گرفتهاید؟ فرمودند بیشترین سهم را در تربیت من پدرم داشته است. پدر استاد از فضلای گمنام مشهد است و کمتر کسی ایشان را می شناسد.
آیا خاطره ای دارید که در جایی ذکر نکردهاید؟
خاطره که با ایشان زیاد داریم. یکی از شاخص ترین خاطراتم با ایشان یک گردش نصفه روزه در بهشت زهراست. آن روز خیلی تصادفی با ایشان در مترو روبرو شدم. فرمودند که بهشت زهرا(س) تشریف می برند. اجازه گرفتم که همراه ایشان باشم و همراهی کنم. روز عجیبی بود. به مزار استادان بزرگی سر زدند و فاتحه خواندند از جمله قبر مرحوم زریاب خویی و مرحوم زرین کوب و مرحوم دکتر تفضلی. طبعا حرف های زیادی بین ما رد و بدل شد که من غالبا بعد از بازگشت از محضرشان مینوشتم.
از جمله خاطرات چندین مهمانی بسیار ارزشمند سهجانبه با حضور استاد دکتر دینانی و استاد حکیمی و ایشان بود که به میزبانی ایشان برپا شد و اجازه بدهید وارد جزئیات این دیدارها نشوم.
با تشکر از وقتی که در اختیار ما گذاشتید اگر مطلبی مانده بفرمایید.
یکی از نکات جالب درباره دکتر کدکنی این است که یا میخوانند یا مینویسند و مطلقاً بیکار نمیمانند. ایشان بسیار پرخوان هستند و به عنوان مثال حتی یک نشریه ورزشیها را هم میخوانند. یک وقت از ایشان پرسیدم این نشریه ورزشی را چرا میخوانید؟ فرمودند: «میخواهم ببینم ورزشینویسها افعال را چگونه به کار میبرند.»
یک نکته جالب برای شخص من در سلوک فردی استاد دکتر شفیعی کدکنی این است که ایشان سرشان را خودشان اصلاح می کنند. می فرمودند: «هر زمان که موهایم به حد ترخص برسد، خودم قیچی برمیدارم و اصلاح میکنم!» آنطور که خاطرم هست، آخرین بار که سلمانی رفته اند در یکی از سالهای دهه ۵۰ در مصر بوده است و بعد از آن دیگر زحمت اصلاح با خودشان بوده است که با قیچی خودش موهایشان را کوتاه میکنند. وقتی دلیل کارشان را پرسیدم فرمودند: جلوگیری از اتلاف وقت.