فرهنگ امروز: علیرضا محمدی مولف کتاب «علیت گرایشی روی باسکار،کارل پوپر» است. دو مکتب رئالیسم انتقادی و عقلانیت نقاد به راهبری روی باسکار و کارل پوپر از تاثیرگذارترین مکاتب فلسفی و فکری در قرن بیستم و تا کنون بوده اند. این کتاب به بررسی و واکاوی مساله ی علیت نزد این دو فیلسوف و شباهت ها و تفاوت های نگاه آنان به این مسئله پرداخته است. علیت روابط بین اشیاء پدیده ها، موضوعات و انتظامات را در نظام پیجیده جهان بررسی می کند. با وجوی که این دو فیلسوف از دو سنت فکری متفاوت و گاه متخاصم؛ مارکسیسم و امپریالیسم برخاسته اند شباهت گاه این دو به علیت تعجب آور است. این کتاب برای دانشجویان فلسفه و به خصوص فلسفه علم و فلسفه علوم اجتماعی می تواند مورد استفاده قرار گیرد. با محمدی گفتگویی تفصیلی پیرامون کتاب داشتهایم که در ادامه میخوانید:
درباره تألیف کتاب علیت گرایشی و هدف از تألیف آن کمی توضیح بفرمایید. آشناییتان با روی باسکار و کارل پوپر از چه طریق بود؟ کدام آثارشان روی شما تأثیر بیشتری داشته است؟
قبل از پاسخگویی به سؤال شما باید در ابتدا به جهت فرصتی که به بنده ارایه فرمودید تا مطالبی را در اینباره بیان کنم سپاسگزاری کنم. آشنایی بنده با پوپر و باسکار به دوران ارشد و دکتری بازمیگردد که در این میان نگاههای این دو فیلسوف را به یکدیگر نزدیک و در عین حال درمانگر برای وضعیت اجتماعی خودمان میدیدم. پوپر که از دهه شصت خورشیدی به صورت جدی وارد ادبیات فلسفی ما شده بود و بحثهای چالشبرانگیزی را صورت بخشیده بود، فیلسوفی انتقادی و تحلیلی است که با کتاب بسیار معروف «جامعهی باز و دشمنان آن» ترجمه دکتر عزتاله فولادوند به جامعه علمی ما معرفی شده بود و بحثهای جدی را برانگیخته بود. پوپر در آثارش هستهی سخت (hard core) دارد که میتوان آن را معرفت (Knowlwdge) از یک طرف و صدق (Truth) از طرف دیگر دانست. در این مکتب که پوپر مبدع آن است و عقلانیت نقاد (Critical Rationalism) نام دارد، مفاهیم صدق (حقیقت)، معناو معرفت از اهمیت اساسی برخودار است. این نوع مکاتب به یک اعتبار میراثدار عصر روشنگری به شمار میآیند و همهی جنبههای مثبت این میراث را با خود به همراه دارند و درضمن از صبغهای اخلاقی برخوردارند و بر گشودگی عالم و توانایی قوهی خرد برای حل مسائل و عقلانیت فاعلان شناسایی تأکید میورزند که پوپر با آثار گوناگونش مخصوصاً جامعه باز و دشمنان آن، جهان باز، زندگی سراسر حل مسأله است و برخی دیگر از آثار به این مهم پرداخته است. بنابراین پوپر به رئالیسم و واقعگرایی وتئوری صدق و گشودگی ذهن نسبت به حقیقت و کاشفیت علم از امر واقع با محدودیتهای فاعلان شناسایی قایل است.
علیت که از مسایل مهم تاریخ تفکر بشر است در این منظومهی فکری جایگاه ویژهای دارد که پوپر را از بسیاری از متفکران سنت قارهای اروپایی و همچنین سنت فکری اسکولاستیک خودمان جدا میسازد. درباره روی باسکار که فیلسوف مارکسیست هندی تبار انگلیسی است باید گفت که مکتب رئالیسم انتقادی (Critical Realism) را بنا نهاده است و در بسیاری از آثارش با آنکه از سنت چپ برخاسته است مشابهات بسیاری با افکار پوپر دارد.
مهمترین کتاب او «یک تئوری رئالیستی از علم» است که به شرح علم، چگونگی کشف آن و ارتباط لایههای مختلف علوم مختلف با یکدیگر میپردازد و جزو آثار خواندنی ایشان محسوب میشود. در مطالعهی آثار مکتب رئالیسم انتقادی که مبتنی بر آثار روی باسکار است مشابهتهای فراوانی بین او و کارهای پوپر مییابیم که در کتاب به آن اشاره شده است. در نگاه باسکار مفاهیمی همچون ساختارها، نیروها، مکانیسمهای برسازنده و گرایشها مطرح میشود.
از این دیدگاه، علیت ناظر به رابطهی بین حوادث انضمامی (علت و معلول) نیست، بلکه به نیروهای علّی با قابلیتهای موضوعات یا روابط یا به شکل کلیتر به شیوههای عمل یا ساز و کارهای آنها مربوط میشود. در اغلب موارد نیروهای علّی صرفاً ذاتی افراد یا موضوعات منفرد نیست و بلکه در روابط اجتماعی و ساختارهایی که شکل میدهند، استمرار دارند. باسکار از رئالیسم عمقی خود به توضیح سیستمهای باز و بسته و نیروهای نوظهور و برآیند در ساختارهای پیچیده و چندلایهی طبیعی واجتماعی میرسد.
درباره عقلانیت و وجوه مختلف آن چه دستهبندیای وجود دارد؟ آیا این تعریف درست است که هرچه ما را به هدف نزدیک کند، عقلانیت است؟
عقلانیت یک تعریف منقح و شسته رفته ندارد و از مناظر و مکاتب گوناگون به آن پرداخته شده است. در واقع استانداردهای عقلانیت در همهی فرهنگها یکسان نیستند. درک آدمیان از عقلانیت در طول تاریخ به مرور متحول شده است. در دوره روشنگری این امیداوری نزد فلاسفهی آن عصر پدید آمده بود که شاید بتوان با تکیه به عقلانیت تمام مشکلات بشر را حل کرد. در آن دوره به سبب پیشرفت علوم تجربی، نوعی اعتماد و اتکای خوشبینانه به تواناییهای علم پدید آمده بود و عقلانیت علمی در مرکز توجه قرار داشت، ولی با گذشت زمان، خطاها و ضعفهای علم تا حدی مشخص گردید و چون معرفت علمی، مَثَل والای عقلانیت بود، خود عقل و عقلانیت مورد تردید قرار گرفت. از همین رو عقلانیت تعاریف و دستهبندیهای گوناگونی به عمل آمده و مدلهای متنوعی برای آن عرضه شده است که از میان آنها میتوان به عقلانیت نظری، علمی و ارزشی، عقلانیت معرفتشناسانه و عقلانیت ابزاری، عقلانیت حداکثری، عقلانیت حداقلی و عقلانیت مورد نظر این کتاب یعنی عقلانیت نقاد اشاره کرد.
درباره عقلانیّت رادیکال، چه نقدهایی وجود دارد؟
عقلانیت رادیکال رویکری معرفتشناسانه است که بیان آن را میتوان در آراء فیلسوفانی نظری دکارت و لایب نیتس (فیلسوفان کارتزین) مشاهده کرد که مدعی بودند آدمی با تک یا با شماری از اصول اولیه و بدیهی و با بکارگیری شیوه استدلال قیاسی میتواند نسبت به همه امور در عالم واقعیت، معرفت کسب کند. فیلسوفان عقلگرای نقاد در پاسخ به طرفداران اصالت عقل رادیکال توضیح میدهند که چیزی به نام اصول بدیهی وجود ندارد. از آنجا که هریک از فاعلان شناسایی از منظری خاص با واقعیت برخورد میکنند آنچه برای فاعلان شناسایی احیاناً بدیهی جلوه میکند برای دیگر فاعلان شناسایی چنینی نیست. در عین حال همچنان که کانت بیش از دو قرن قبل روشن ساخته، به اعتبار آنکه کسب معرفت از رهگذر تجربه آغاز میشود اما بدان محدود نمیماند، فهم افراد از آنچه بدیهی میپندارند نیز در طول زمان دستخوش تغییر میشود و به این ترتیب بداهت مورد ادعا خدشهدار میگردد.
کارایی عقل و تجربه با چه مؤلفههایی به حداکثر میرسد؟
آنچه هسته اصلی منظومه فکری مکتبی چون عقلانیت نقاد پوپری محسوب میشود همانا معرفت و دانش است. اما این سنت و رشد آن که از خودش مهمتر است، فرضی (Hypothetical) و یا حدسی (Conjectural) است؛ به عبارت دیگر، نظریههای علمیای که اساس معرفت علمی را شکل میدهند، چیزی جز فرضیهها، افسانهها یا اسطورههای ساختههای خود ما نیستند. رشد معرفت و بهخصوص رشد معرفت علمی، مستلزم این است که ما بتوانیم به اشتباهاتمان پی ببریم و این زمانی امکانپذیر است که زمینه را برای بحث نقادانه و دموکراتیک فراهم آوریم؛ به عبارتی تمام نگاهها و مکاتب و نظریات باید بتوانند در عرصهی اجتماعی فرصت عرض اندام برابر پیدا کنند تا از این رهگذر و تعامل و تضارب آراء وجهی از حقیقت رخ بنماید که به رشد معرفت و ظرفیتهای مرتبط با آن کمک کند. تا زمانی که تمام نظریات، فرضیات و مکاتب در معرض نقد و سنجش عمومی قرار نگیرند و فرصت رد و ابطال پیدا نکنند سره از ناسره تشخیص داده نخواهد شد و اجتماع قادر به انباشت معرفت و علم و حرکت تکاملی در جهت حل مسئلههای خود نخواهد داشت. این نکتهی بسیار مهمی است که هر جامعهای که سودای توسعهی علمی، فرهنگی، اقتصادی، سیاسی و ... را دارد باید در نظر بگیرد.
در کتاب آمده است که متافیزیک را نمیتوانیم از عرصه شناخت حذف کنیم. در کل براساس عقلانیّت ذکر شده در کتاب، ما چگونه باید به متافیزیک نگاه کنیم؟ عقیده باسکار و پوپر در این باره چیست؟
اگر به تاریخچه پیدایش علوم، نظر بیفکنیم در مییابیم که همه علوم در ابتدا در فلسفه و متافیزیک مندرج بودهاند. نخستین پرسشهای معطوف به شناخت واقعیت که در کهنترین اساطیر اقوام و فرهنگهای مختلف به چشم میخورد، محصول اندیشه آدمی در ارتباطی دیالکتیکی و برهم افزا با یکدیگر و با محیط پیرامون، دایره معرفت آدمی را گستردهتر ساختند. به مرور زمان علوم خاصی که هریک به یک وجه و جنبه واقعیت میپرداخت ظاهر شد و به این ترتیب شبکه تعاملات معرفتی میان این حوزهها و رشتهها بسط پیدا کرد. این سیر تطوری که در پرتو آن مستمراً قلمروهای معرفتی تازهای پدیدار میشوند، بدون وقفه، هرچند نه با سرعت و شتاب یکسان در همه جای تاریخ و جغرافیا، تا امروز ادامه دارد و میان متافیزیک و سایر علوم همواره رد و بدل شدن معرفت، امری همیشگی بوده است.
در رنسانس هرچند چهره برجستهای همانند فرانسیس بیکن صلای مقابله با رویکرد اسکولاستیک را سر میدهد و دانشمندان را به مطالعه کتاب طبیعت فرا میخواند و دانشمند بزرگی مانند نیوتن در کتاب خود تصریح میکند که فرضیه نمیبافد و صرفاً به شهادت پدیدارها بها میدهد، اما باورهای متافیزیکی در عمق اندیشه بسیاری از این متفکران از جمله خود نیوتن و دیگرانی نظیر کپلر، بویل و ... همچنان قدرتمند باقی میماند و به تعامل با اندیشههای فیزیکی در دیدگاههای ایشان ادامه دارد. اساساً نمیتوان بیمدد فرضیه بافی کار علم را پیش برد. بسیاری از این فرضیهها احتمال دارد که از متافیزیک برخاسته باشد. حتی دانشمندی نابغه همچون لاپلاس که به مخالفت با باورهای دینی شهرت داشت، چارچوبی پوزیتیویستی و ماتریالیستی را برای علم پیشنهاد کرد که الگوی دانشمندان بعدی قرار گرفت و باز هم توجه به ارتباط میان فیزیک و متافیزیکی به گونهای قدرتمند باقی ماند.
آیا میتوان گفت رنج انسان مدرن در مواجهه با اندیشههای نوین از نبود دیدگاههای فلسفی نشات میگیرد؟ در بحث فلسفه؛ آیا دیدگاههای مخرب نیز وجود دارند؟ آیا میتوان رنج را از جهتی ناشی از دیدگاههای مخرب بدانیم؟
البته بنده معتقدم رنج انسان امروز نسبت به روزگاران گذشته به سبب رشد و انباشت معرفت و علم به مراتب کمتر گشته است و این را میتوان از روی شواهد و کتب تاریخی نشان داد. کتاب «فرشتگان» که استاد دکتر مرویها ترجمه کردهاند به خوبی نشانگر ارتقای سطح زندگی آدمیان از گذشته تا به حال بوده است. در میان فلسفهها، فلسفههای خطرناک و به قول امروزیها غیربهداشتی هم داریم که شوربختانه در کشور ما جولانگاه خوبی داشتهاند.
البته خطرناک و غیربهداشتی بودن فلسفهها بیشتر به فقدان فضای نقادانه باز میگردد. اگر فلسفهای در خدمت قدرت سیاسی در بیاید تا واقعیت را به نفع آن تفسیر و تعبیر کند آنگاه این فلسفه برای رشد و حیات یک جامعه خطرناک خواهد بود. در این حالت امکان شناخت عینی از بین میرود و معرفت تنها خود را به شکل دلخواه قدرت سیاسی نشان میدهد. این رویکرد و فلسفه به معرفت باعث تنزل علوم، چه انسانی و چه تجربی به ابزاری برای تحکیم پایههای قدرت میانجامد. بنابراین فلسفههای در خدمت قدرت سیاسی در نبود فضای نقد و ابطال، به نگاهی ایدئولوژیک و قدرتمدار تبدیل میشود. نگاه ایدئولوژیک و متأثر از قدرت منجر به آن میشود که یک واقع اجتماعی و حقایق مربوط به آن دستخوش تحریف شوند. دلیل این امر آن است که در رویکرد ایدئولوژیک به عوضِ واقع موجود، تصویری از «ایدهآل مطلوب» ایدئولوژیگرایان ارایه میشود و همین تصویر (که ذهنی است) به عنوان امر واقعی (که باید غیرذهنی باشد) معرفی میگردد. یعنی در این حال به شیوه همیشگی سوبژکتیویستها، عین و ذهن یکی میگردند و در نتیجه واقعیت اجتماعی به امری بدل میشود که مطلوب ایدئولوژیگرایان است.
درباره وجوه مختلف رئالیسم؛ آیا این گزاره درست است که هرچه در عینیت ما باشد به رئالیسم تجربی و هرچه نادیده باشد به رئالیسم استعلایی و انتقادی برمیگردد؟
احتمالاً مفهوم قابل مشاهده را با مفهوم عینیت اشتباه گرفتهاید. خیر چنین نیست. رئالیسم یکی از پیش فرضهای اصلی عقلانیت نقاد است و ربطی مستقیم به قابلیت مشاهده بودن ندارد. واقعیتی مستقل از زمان، ذهن و اعتبارات انسانها فرض محوری رئالیسم است. این واقعیت در بردارنده خود انسانها (فاعلان شناسا)، ذهن، زبان و اعتبارات آنان نیز هست. حال جهت شناخت این واقعیت باید معرفت را که مهمترین ابزار شناخت انسانهاست به شیوهای صحیح و عینی به کار گرفت و فقط رفتاری را عقلانی دانست که حامل شناخت است. شرط عاقلانه زیستن، داشتن دانش و معرفت است و بدون معرفت نه میتوان از بروز تناقض در نظر و عمل پرهیز کرد و نه هدفی را در نظر گرفت که بتوان در جهت رسیدن به آن تلاش کرد و نه به حل مسائل به شیوهای حساب شده دست یافت. معرفت در اینجاست که عینیت داده میشود و به امری عینی و عمومی تبدیل میشود.
درباره ارتباط میان علم و فلسفه توضیح بفرمایید. این دو حوزه با چه فصلهای مشترکی به هم پیوند میخورند؟ از آنجایی که هر دو خطاپذیر هستند در صورت رقابت، کدام یک ارجح بر دیگریست؟
باید گفت که مشکل نظری و بنیانی دیگری که در ناموزونی رشد علم و به خصوص علوم انسانی در ایران نقش داشته است، قطع ارتباط میان علم و فلسفه است. علم و فلسفه همچون دو نیمهی معرفت هستند که هریک بدون دیگری ناکامل، ناقص و هپروتی است. اگر فلسفه از علم جدا بیفتد میتواند به دانش هپروتی و گسسته از واقعیات اجتماعی و انسانی تبدیل شود و به کار حل هیچ مشکلی نیاید. آنچه بر سر فلسفه سنتی ما از دورهای به بعد آمده است حکایت همین مشکل است. افتراق میان علم و فلسفه در جهان اسلام زمانی رخ داد که اروپا برای یک جهش فکری و علمی عظیم آماده میشد. در این ایام که اروپا نگاه فلسفی تازهای به عالم و آدم میکرد و در تکاپوی بسط معرفت خود بود در جهان اسلام رویکرد دایر بر جداسازی طبیعیات از فلسفه و این دو از عرفان و هر سه از فقه و تأکید بیش از حد بر فربهسازی فقه، فضا را برای رشد اندیشههای متنوع حاوی سپهرهای معنایی غنی و سرشار از جنبههای گوناگون تنگ کرد.
مقایسه دو متفکر کم و بیش همزمان در جهان اسلام و در جهان غرب که هر دو در عِداد (قولهای اندیشه بشری) به شمار میآیند از این حیث بسیار نکتهآموز است. دکارت و ملاصدرا. رویکرد دکارت و دکارتی که فیلسوف، ریاضیدان و فیزیکدان است به رشد حیرتانگیز علوم جدید منجر شد، اما ملاصدرا که وارث چند قرن گسست میان پژوهشهای علمی و تأملات فلسفی در جهان اسلام است، علیرغم بصیرتهای والایی که در دستگاه فلسفیاش موجود است، به واسطهی آنکه اندیشههای خود را در زیستبومی مطرح کرده بود که از دیدگاههای عقلانی- علمی عاری شده بود، این امکان را پیدا نکرد که ظرفیتهای فراخی را که در نظام نظریاش موجود است دریابد و بسط دهد. اما این بصیرتها تنها در زمینی به بار مینشیند که علم تجربی در آن رشد کرده باشد، حال آنکه ملاصدرا به دلالت دیدگاههای عرفانی و فلسفیاش از علم تجربی به شدت پرهیز میکرد. او حتی ابنسینا را بابت پرداختن به پزشکی سرزنش میکند. بنابراین جهت رشد معرفت پرداختن به هر دو حوزه و در ارتباط با یکدیگر لازم است و هرکدام بدون دیگری ابتر و بلااثر باقی میماند.
وضعیت تالیف کتابهای حوزه اندیشه و فلسفه را در ایران چگونه ارزیابی میکنید؟ از چالشهای این حوزه بگویید؟
پاسخ این سؤال با توجه به دخالتهای ایدئولوژیک و فقدان فضای نقاد، در پرسشهای بالا پاسخ گفتهام. برای رشد و شکوفایی فلسفی و فکری در جامعه وجود فضای نقاد و تکثر آرا و ابطال و رد هر نظریهای، امری واجب است که در غیر این صورت نمیتوان به شکوفایی فکری جامعه امید کافی و وافی داشت.
کتاب جدیدی در دست تالیف دارید؟
کتابی تحت عنوان «بنیانها و موانع سیاستهای فرهنگی در دانشگاه» در دست انتشار است که به موانع و مشکلات عدم جامعهپذیری ارزشهای سیاستگذاران فرهنگی در دانشگاهها میپردازد که به نوعی آسیبشناسی مسایل فرهنگ است.