فرهنگ امروز: محمد صادقی، پس از استعفای ادوارد بنش از ریاستجمهوری چکسلواکی در سال 1948، کمونیستها قدرت را در دست گرفتند و تا سال 1989 با تکیه بر دروغ، فریب و خشونتورزی حکومت کردند. اما در این فاصله، فصلی پرنشاط نیز پدید آمد که به آن بهار پراگ نام دادهاند. بهار پراگ نام دورهای است که از ۵ ژانویه ۱۹۶۸ آغاز شد و تا ۲۱ آگوست ۱۹۶۸ که الکساندر دوبچک (Alexander Dubcek) قدرت را در دست داشت، ادامه یافت. در بهار پراگ، فضایی برای رهایی از خفقان ایجاد شد و شور و نشاط اجتماعی به چکسلواکی بازگشت. دوبچک که خواهان استقرار عدالت، آزادی، حقوق بشر و دموکراسی و تجدیدنظر در اندیشهها و روشهای نادرست پیشین بود، با اراده محکم برای اصلاحات اقتصادی، اعاده حیثیت از قربانیان سرکوبهای سیاسی، ایجاد فضای بحث و گفتوگو و گسترش ارتباطها و همکاریهای جهانی کوشید و سعی کرد کشورش را از وضعیت وخیمی که در آن قرار داشت، رها سازد. تا قبل از بهار پراگ، آنتونین نووتنی (Antonin Novotny) قدرت را در دست داشت و با به کار بستن شیوههای استالینی و ایجاد محدودیت در زمینههای گوناگون رکودی همهجانبه را در کشور پدید آورده بود که رکود اقتصادی بارزترین بخش از آن رکود به شمار میرفت.
خاطرات دوبچک
برای فهم بیشتر آنچه به بهار پراگ انجامید، خواندن خاطرات الکساندر دوبچک با نام «در ناامیدی بسی امید است» ترجمه نازی عظیما بسیار سودمند است. در سال 1955 تعدادی دانشجو از چکسلواکی برای تحصیل در مدرسه عالی سیاسی کمیته مرکزی حزب کمونیست اتحاد شوروی به مسکو فرستاده میشوند که یکی از آنان دوبچک است و دیگری، میلوش یاکش (Milos Jakes) که در سال 1968 از مسوولان رده بالای حزب در پراگ بود و در اوت 1968 در توطئه هواداری از شوروی شرکت کرد. به گفته دوبچک، در آن مدرسه نظرها و دیدگاههای متفاوت و انتقادی هم تدریس میشده اما همواره آن نظرها خصمانه و تجدیدنظرطلبانه تلقی میگشته و به این ترتیب، هرگز مجالی برای فهم درست از آرای لئون تروتسکی، رزا لوکزامبورگ و... فراهم نبوده است. امتحانات این مدرسه همه بهطور شفاهی برگزار میشده و خبری از هیچ امتحان کتبی، گزارش یا رساله پایان دوره نبوده و در پایان دوره به همه دانشجویان یک دیپلم داده و رنگ دیپلم، نشاندهنده قابلیتهای دانشجویان شمرده میشده که دوبچک موفق میشود دیپلم خود را با بالاترین امتیاز کسب کند. او با وجود نقصهایی که در آن مدرسه وجود داشته، به خاطر اینکه توانسته بوده کتابهای زیادی را بخواند از آن به نیکی یاد میکند. آثار مارکس را پربار توصیف کرده ولی از تردیدهای خود هم سخن میگوید. برای نمونه بحث مارکس درباره پیششرطهای لازم اقتصادی برای انتقال به سوسیالیسم را با آرای لنین درباره روسیه مقایسه کرده و دچار شک میشود یا اینکه مارکس را برخلاف لنین سخت دموکراتیک ارزیابی کرده و اندیشههای او را نامتناسب با شرایط روسیه میبیند. پرسشهایی که در دوران تحصیل در مسکو ذهن وی را مغشوش میکرده به هیچوجه قابل طرح در فضای مدرسه نبوده (یعنی جرات طرح آنها را نداشته) زیرا انعطافی در برداشتهای استادان دیده نمیشده و دنیای فکری آنها خصلتی کشیشانه داشته و خدای آنان لنین بوده و هرگونه شکی در اعتبار مارکسیسم، به گونهای ارتداد قلمداد میشده است. او سرانجام در خاطرات خود این پرسش را مطرح میکند که شاید شکست سوسیالیسم ریشه در عقاید مارکس داشته است. وی سپس در سپتامبر 1958 به آغوش خانوادهاش برمیگردد. این در حالی است که در نوامبر 1957 پس از مرگ آنتونین زاپوتوچسکی از اعضای قدیمی حزب چکسلواکی، نووتنی که از 1953 دبیر اولی حزب را برعهده داشت، به ریاستجمهوری هم انتخاب میشود و دو مقام (دبیر اول حزب کمونیست و ریاستجمهوری) را باهم ترکیب کرده و رهبری حزب و دولت را در اختیار میگیرد. دوبچک نیز در سپتامبر 1958 به سمت دبیر منطقهای حزب در براتیسلاوا منصوب میگردد و سپس در ژوئن به عضویت کمیته مرکزی چکسلواکی درمیآید و به این صورت راه پیشرفت در حزب را میپیماید. چنانکه دوبچک توضیح داده است، دبیر اولی حزب، به دلیل الگوبرداری از نظام استالینی، قدرت تعیینکننده بوده زیرا اختیار انتصاب، ارتقا و تنزل افراد حزب در دست او قرار داشته و از تاثیر فراوانی بر کمیته مرکزی و در نتیجه ترکیب هیاترییسه و دبیرخانه حزب برخوردار بوده است. دوبچک برای مبارزه با نووتنی احتیاط را به تمامی رعایت میکند تا بتواند در لحظه مناسب اثر خود را بگذارد و برای رسیدن به این مقصود به جستوجوی افرادی در حزب و دولت میپردازد که مانند او میاندیشیدند و همچنین با روزنامهنگاران، نویسندگان و دانشمندانی (اقتصاددانانی مانند اوتا سیک و کارل کوبا) که به تغییر در وضعیت موجود باور داشتند، طرح آشنایی میریزد.
او در 1963 مقام دبیر اولی کمیته مرکزی حزب کمونیست اسلواکی را به دست میآورد و اندکی بعد به عضویت اصلی پریزیدیوم حزب کمونیست چکسلواکی در میآید. از این زمان است که نووتنی از طریق عوامل خود در اسلواکی میکوشد تا دوبچک را عقب براند و این سیاست تهاجمی تا 1967 بر ضد وی استمرار مییابد ولی دوبچک تا آنجا که ممکن است از رویارویی مستقیم پرهیز میکند. او همچنین نسبت به ضرورت اصلاحات سیاسی قبل از اصلاحات اقتصادی آگاهی داشته و به این باور رسیده بوده که به دخالت روزمره دستگاه مرکزی حزب در مدیریت اقتصادی باید پایان داد و حدود وظایف و اختیارات را شفاف ساخت، بنابراین در پاییز 1967 که اوضاع سیاسی را مناسب تشخیص میدهد، این باور خود را بهطور آشکار بیان میکند. پس از فراز و نشیبهایی در 5 ژانویه 1968 هیاترییسه و گروه مشاوران، او و یک نفر دیگر را برای دبیر اولی حزب پیشنهاد میدهند و اکثریت قاطع از دوبچک پشتیبانی میکنند، کمیته مرکزی حزب هم این پیشنهاد را به تصویب رسانده و وی به جای نووتنی انتخاب میشود. با وجود رفتار ناخوشایند نووتنی، او در سخنرانی نشست پایانی، نسبت به نووتنی رفتاری مودبانه نشان میدهد و از زحمات وی سپاسگزاری میکند که برخی بر او خرده میگیرند که چرا اینگونه رفتار کرده و او نیز در پاسخ این منتقدان میگوید: «آیا بهتر نیست که همواره رفتاری متمدنانه داشته باشیم؟» این ژانویه، در را به سوی بهار پراگ گشود. دوبچک در خاطراتش میگوید: «دوران آغازین بهار پراگ، از ژانویه تا آوریل 1968 موضوع تحلیلهای انتقادی بسیاری بوده است. اما همه آنها، تا جایی که خواندهام، به دو نتیجه کاملا متضاد میرسند. گروهی از نویسندگان برآنند که من بسیار کند عمل کردهام و گروهی دیگر میگویند که زیاد تند رفتهام. مسلم است که محدودهای زمانی که به کار میبرند، دوران بین رسیدن من به مقام دبیر اولی و اشغال پراگ توسط ارتش شوروی است. مشکل من این بود که جام جهانبینی در اختیار نداشتم تا اشغال از سوی شوروی را پیشبینی کنم. در واقع، از ژانویه تا 20 اوت، حتی برای یک لحظه نیز به چنین رویدادی باور نداشتم. بنابراین حرفهایی که پس از وقوع واقعه زدهاند عمدتا نامربوط است.» دوبچک پس از دستیابی به موقعیت تازهاش، برنامه عملی که در اکتبر 1967 از آن سخن گفته بود را پی گرفت. این برنامه پیشبرد اصلاحات اقتصادی، اعاده حیثیت از قربانیان سرکوبهای سیاسی و دیگر مسائل بنیادی مانند فدرالیزهکردن را دربرداشت و اجرای این اهداف بدون رسیدن به دبیر اولی حزب ممکن نبود. او همچنین مقاماتی را که در سرکوبهای سالهای پیشین نقش داشتند برکنار کرد و فضای آزادی برای مطبوعات فراهم آورد تا بدون فشار بتوانند کار خود را انجام دهند و در برابر تندروهایی که بر تحکیم دوباره سانسور اصرار میورزیدند، ایستاد. اصلاحات اقتصادی، اعاده حیثیت از قربانیان سرکوبهای سیاسی، آزادی مطبوعات و ایجاد فضای بحث و گفتوگو را میتوان مهمترین برنامههای اصلاحی دوبچک در چکسلواکی برشمرد که با وجود روش آرام و مسالمتجویانه وی، از سوی مسکو تحمل نشد. در میان برنامههای انسانمدارانه دوبچک، موضوع اعاده حیثیتها جایگاه ویژهای دارد. در سال 1968 دو نمونه از اعدامهای ننگین که سالها قبل انجام گرفته بود پس از مرگ محکومان توسط دیوان عالی لغو شد. میلادا هوراکوا (Milada Horakova) نماینده حزب سوسیالیست که به خیانت متهم شده بود تنها زنی بود که در تاریخ چکسلواکی به دلایل سیاسی اعدام شد. دیگری، زاویس کالاندرا (Zavis Kalandra) نویسنده و منتقد ادبی بود. همچنین اعضای تیم ملی هاکی روی یخ که در سال 1950 همگی به اتهام دروغ خیانت دستگیر و زندانی شده بودند در ژوئن 1968 بهطور کامل اعاده حیثیت شدند و چند روز قبل از تجاوز اشغالگران، در 19 اوت، چارچوب اداری و اجرایی اعاده حیثیت عمومی قضایی از همه قربانیان سرکوب استالینی از سوی وزارت کشور تدوین شد. دوبچک باور داشت، سوسیالیسم در کشورش بدون آزادی و دموکراسی نمیتواند زنده بماند، اما مسکو انتظار داشت همان الگوی دیکتاتوری تکحزبی استقرار یابد و این اختلاف کوچکی نبود. با تمام اینها دوبچک هیچگاه نمیپنداشت که روسها با مداخله نظامی (روسها عبارت اشغالگر را درباره خود نمیپذیرفتند) به بهار پراگ پایان دهند.
دوران رخوت و خفقان
هرابال در داستان «نی سحرآمیز» ترجمه پرویز دوایی، به روزهای پس از اشغال چکسلواکی اشاره دارد که چند نفر در اعتراض به تهاجم روسها و همپیمانانشان، خود را به آتش کشیدند. یان پالاخ، دانشجوی فلسفه دانشگاه کارل یکی از آنها بود که در مرکز شهر پراگ و در اعتراض به آن وضعیت ناگوار، خودش را به آتش کشید و از آن پس، جایی که او در آنجا خود را سوزاند همواره مکانی بود که مردم با اهدای گل یادش را گرامی میداشتند.
همان جایی که سالها بعد و قبل از آزادسازی چکسلواکی در سال 1989، واسلاو هاول که با دسته گلی برای ابراز احترام آمده بود توسط پلیس متوقف شد. هرابال در «نی سحرآمیز» و در اشاره به آن روزها و خاطره سوزان پالاخ مینویسد: «خدایان این سرزمین را ترک گفتهاند و قهرمانانِ افسانهای ما را به دست فراموشی سپردهاند. آن روز یکشنبه، خورشیدی خونین در افق شهر در آسمانی اُخراییرنگ فرو مینشست و خبر میداد که بادهای سهمگینی برخواهند خاست. دورتادور میدان مرکزی شهر را اتوبوسهای پلیس با پنجرههای میله میله در حصار داشتند. در یک خیابان منتهی به میدان، ماشینهای آبپاش آدمها را به فشارِ شدیدِ آب بسته بودند و پیکرشان را نقش بر زمین، به زیر چرخ ماشینهای پارکشده میراندند. در فرورفتگی دیوارها، آدمها از پس کتکهایی که خورده بودند جانی تازه میکردند...»
افزایش بحران
ایوان کلیما در سال 1952 و در زمانی که ایدئولوژی استالینیستی در همه جا حاکم بوده، وارد دانشگاه کارل میشود. زمانی که به تعبیر خودش استقلال فکری همه دانشگاهها از بین رفته بوده و بیشترین آسیب به دپارتمانهای علوم انسانی رسیده بوده و تنها شیوه مجاز در هنر، رئالیسم سوسیالیستی بوده است. ایوان کلیما در کتاب «روح پراگ» که خشایار دیهیمی آن را به فارسی ترجمه کرده، وضعیت دشواری که کمونیستها برای مردم در چکسلواکی پدید آورده بودند را به خوبی شرح داده است. او مینویسد: «رژیم توتالیتری جیرهای از آنچه در طول رسیدنش به قدرت مصادره کرده یا دزدیده است برای شهروندان مقرر میکند؛ رژیم توتالیتری آنهایی را که با این رژیم مخالفت میکنند میترساند، حبس میکند، یا میکشد و به این ترتیب یک وحدت و انسجام ملی را به نمایش میگذارد. در نگاه نخست چنین رژیمی قوّتی جادویی دارد و این قوّت را با تظاهرات و جشنها و رژههای پرشکوه و چشمگیر هرچه بیشتر تقویت میکند.» و در ادامه این پرسش را مطرح میکند که چه رخ میدهد که چنین رژیمی پس برآمدن یک یا دو نسل فرو میریزد؟ به نظر کلیما، از آنجایی که حذف شخصیت (غیر از شخصی که هدایت رژیم را برعهده دارد) و ارزش بخشیدن به بیشخصیتی در چنین رژیمی هدف قرار میگیرد، افزایش بحران و سپس فروپاشی گریزناپذیر میشود. او مینویسد: «زمانی که شمار شهروندان به ظاهر وفادار، آن خدمتگزاران حلقه به گوش اما غیرخلاق، به اوج خودش میرسد، زمانی که نتیجه انتخابات به طرزی قاطع و یک صدا به نفع رژیم است، آنگاه، به نحوی پارادوکسی، رژیم کمکم ترک برمیدارد... بحران گریبان اقتصاد، روابط انسانی و اخلاقیات را میگیرد و نهایتا در موضوعاتی نظیر آلودگی آب و هوا که کسی نمیتواند مسوولیتش را به عهده بگیرد، انعکاس مییابد، قدرت توتالیتری معمولا منکر میشود که اصلا بحرانی وجود دارد و میکوشد از این موقعیت به نفع خویش بهره ببرد. یعنی میکوشد هر آن چیزی را که تا همین اواخر یک نیاز معمولی انسانی بود یک امتیاز مهم جلوه دهد... آنگاه به شهروندانش رشوه میدهد: حق داشتن سقفی بالای سر خود بدل به یک امتیاز میشود و همچنین حق داشتن غذایی سالم، بهداشت و درمان، اطلاعات سانسورنشده، اجازه سفر، تعلیم و تربیت، گرما و سرانجام خود زندگی.» و اینجاست که به نظر کلیما، وفاداران به نظام که از امتیازهای ویژه برخوردار هستند و فراتر از نقد و قانون قرار میگیرند و مهمترین جایگاههای حکومتی را اشغال میکنند، به خاطر بیلیاقتی و ناتوانی، بحرانهای اجتماعی را عمیقتر کرده و روند سقوط را سرعت میبخشند.
دوبچک- هاول
واسلاو هاول که در زمان شکلگیری بهار پراگ، 32 سال داشت، با تکیه بر مبارزهای مسالمتآمیز و بدون خشونت فصلی تازه را در تاریخ چکسلواکی رقم زد و همراه با دوبچک که روزگاری نه چندان دور، نویددهنده روزهایی سپید برای یک ملت بود، به میان مردم رفت و لحظهها و روزهای شیرین آزادی را در سال 1989 با مردم جشن گرفتند... اما فراموش نکنیم که 21 سال قبل که مردم چکسلواکی در سرما و یخبندانِ اردوگاه چپ با رهبری دوبچک، بهاری دلپذیر را پدید آورده بودند، تا دموکراسی، حقوق بشر و آزادی در سرزمینشان مستقر شود، یکی از مهمترین برنامههای اخلاقی و اصلاحی دوبچک اعاده حیثیت از کسانی بود که به دلیل مخالفت با سیاستهای حاکم و... جان خود را از دست داده یا با اتهامهای ناروا دچار حبس و رنج و محرومیت شده بودند. دوبچک مینویسد: «آنچه بیش از همه به قلبم نزدیک بود، مساله اعاده حیثیتها بود که میکوشیدم تا حد امکان به آن سرعت بخشم.» آنچه دوبچک با همه قلبش میخواست و برای آن دست از تلاش نکشید و کوتاه نیامد، نشانه انسانیت و اخلاقگرایی اوست و این همان چیزی است که غیبت آن، سپهر سیاست را غبارآلود و تیره میکند.
پایاندادن به بهار پراگ با اعزامِ تانک و سرباز برای مقابله با راهی که یک ملت برگزیده بود، شکستِ منطقی بود که بر اساس ایدئولوژیکاندیشی، زور و خشونت شکل گرفته بود. دوبچک، نماد مبارزهای درخشان بود، مبارزه برای انسانبودن. مبارزهای که فصلی فراموشنشدنی را در تاریخ سیاسی جهان رقم زد و سرانجام شادی و لبخندهای او و هاول، در کنار هم و در زیباترین لحظاتِ تاریخ قرن بیستم، ثابت کرد که پیوند اخلاق و سیاست امکانپذیر است. تیموتی گارتوناش، در کتاب «فانوس جادو» ترجمه فرزانه سالمی، گزارشی از روزهای پایانی حکومت کمونیستی در چکسلواکی ارایه کرده که بسیار خواندنی است. او در تاریخ 24 نوامبر 1989 مینویسد: «اوایل بعدازظهر دوبچک میآید. به نظر میآید انگار مستقیما از یک عکس سیاه و سفید مربوط به 1968 بیرون جهیده است، البته چهرهاش شکستهتر شده است، چینوچروکهای صورتش بیشتر شده است، اما باز همان کت خاکستریاش را به تن دارد... همان لبخند محجوب و جذابش را به لب دارد... وقتی دوبچک قدم به بالکن میگذارد، در آن هوای سرد غروب که آدم یخ میزند و نورافکنهای تلویزیون روشنش کردهاند، چنان غرشی از مردم برمیآید که به عمرم نشنیدهام. دوبچک! دوبچک! این فریاد از همه طرف از خانههای بالا و پایین از میدان تنگ و دراز طنینانداز میشود... بعد از دوبچک نوبت به هاول میرسد. مردم شعار میدهند: دوبچک- هاول، یکی نام 1968 است و یکی نام 1989.»
و سرانجام چنانکه میدانیم، مردم، یک ماه و یک هفته و پنج روز (از ۱۷ نوامبر ۱۹۸۹ تا ۲۹ دسامبر ۱۹۸۹) ایستادند و با همبستگی و قدرت به حکومت کمونیستها پایان دادند.
دوبچک، نماد مبارزهای درخشان بود، مبارزه برای انسانبودن. مبارزهای که فصلی فراموشنشدنی را در تاریخ سیاسی جهان رقم زد و سرانجام شادی و لبخندهای او و هاول، در کنار هم و در زیباترین لحظاتِ تاریخ قرن بیستم، ثابت کرد که پیوند اخلاق و سیاست امکانپذیر است